eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 ‹‹تازه زمان هايي كه كار داشتيم وضع مان نسبتا خوب بود. اما اوقاتي هم فرا مي رسيد كه بيكار بوديم. شب ها كه همه مي خوابيدند با برادرم توي كوچه هاي بيروت راه مي افتاديم و از پشت هشتي در خانه ها نان خشك جمع مي كرديم. نان ها را به خانه مي اورديم و مي شستيم و روي پارچه اي پهن مي كرديم تا ابش گرفته شود . بعد نان ها را به جاي غذا، مي خورديم ››. احساس كردم، بار ديگر حال پدرم به شدت بد شده است. قطره هاي اشك از گوشه چشمانشان، به پايين مي لغزيد. خيلي خجالت كشيده بودم. خدا كمك كرد، و صداي مادر هر دو ما را، به خود اورد. به سراغ مادر رفتيم. دوباره ارتروز زانو، ناراحت شان كرده بود، و از فشار درد، ناله مي كردند. پدر، فورا دست به كار شدند. رفتند و دارويي را، كه با نيش زنبور عسل درست شده بود، اوردند و با ان پاي مادر را ماساژ دادند. رو به من كردند، و گفتند : -فوري برو، و قرص شداسپام مادر را، با ليواني اب بياور به هر ترتيب با رسيدگي پدر، زانوي مادر كمتر شد، و حدود ساعت 3 بعد از نيمه شب، مادر به خواب رفتند وقتي پدر تنفس ارام مادر را شنيدند، خيال شان راحت شد، و به من گفتند : -خوب، حالا ديگر عيبي ندارد، كه بخوابيم چون الحمدالله مادر هم، خوابشان برد . در همين هنگام سوالي به ذهنم رسيد، و از پدر پرسيدم شما و عموجان بچه بوديد، و با هر وضعي خودتان را، تطبيق مي داديد ولي مادربزرگ چه مي كردند؟ لابد مدام غصه مي خوردند، و زجر مي كشيدند . پدر عينك شان را پيدا كردند، و به چشم گذاشتند. مرا به دقت نگاه كردند، و گفتند : ‹‹اگر بگويم مادربزرگت، خانم گوهرشاد خانم، يك كلمه اظهار نارضايتي نمي كردند، لابد باور نمي كني! من هيچ گاه به ياد ندارم، كه مادرم غصه بي پولي، يا گرسنگي ما را بخورند. به جاي ناراحتي، از وضعيتي كه داشتيم هميشه غصه ي درس خواندن ما را، مي خوردند. مادر، تا فرصتي به دست مي اوردند، ما را دور خود مينشاندند، و ميگفتند : -بچه ها مي دانيد نگراني و دل شوره من، براي چيست؟ ‹‹من و برادرن فكر مي كرديم، مادر مي خواهند دباره ي دارو يا غذا حرفي بزنند. اما ايشان فورا ميگفتند : ‹‹من نگران تحصيل شما هستم. درست است كه خواندن و نوشتن و كمي حساب از من ياد مي گيريد، ولي تحصيلات كلاسي، چيز ديگري است. تحصيل براي شما واجب است، ولي متاسفانه من پولي ندارم،كه شما را به مدرسه بگذارم، و شهريه ي شما را بدهم. شما داريد كمكم بزرگ مي شويد. مي ترسم زمان بگذرد، و شما فرصتي نداشته باشيد، كه به مدرسه برويد.›› بعد پدرم نكته يي گفتند،كه خيلي تعجب كردم
🍃ايشان گفتند : ‹‹ مادرم، هر شب وقتي مطمئن مي شدند، كه ما خواب هستيم، به درگاه خدا گريه و زاري مي كردند، و از خدا مي خواستند، وسيله اي براي درس خواندن من و برادرم، فراهم شود. در حالي كه ما نان بخور و نميري گيرمان مي امد، مادرم در فكر اين بودند، كه راهي براي تحصييل ما به صورت مجاني، پيدا كنند. مادرم كه مي ديدند، حاج علي با مواجبي كه از سفارت مي گيرد، توانسته است بچه هايش را به مدرسه بفرستد، هر وقت او را ميديدند، بي اختيار به او مي گفتند : -حاج علي، خوش به حال تو و بچه هايت، بچه هاي تو به مدرسه مي روند، و با واد مي شوند، ولي من نگرانم كه دو پسرم، بي سواد دور كوچه هاي بيروت بگردند، و بزرگ شوند. من فردا جواب خدا را، چطور بدهم؟ ‹‹بله، مادرمان با وجود اين كه مريض و ناتوان بودند، تصميم خودشان را گرفته بودند، و مي خواستند هر طور شده، ما را راهي مدرسه كنند. اما با كدام پول؟ بالاخره مادر به طور جدي، دست به دامن حاج علي شدند. البته، حاج علي تا ان روز هم، هر كاري كه از دستش بر مي امد، براي ما انجام داده بود. اين بار هم به خواسته مادرمان، توجه كرد . مادرم خيلي جدي و با تمام وجود، از حاج علي خواهش كرده بود . حاج علي براي اين كه مدرسه يي پيدا كند، كه رايگان باشد، به هر كجا كه ممكن بود رفت. از هر كسي كه مي توانست كمك گرفت، تا بالاخره توانست مدرسه رايگان براي ما پيدا كند. خوب فكر مي كني، چه مدرسه يي مجاني و رايگان بود؟ مدرسه ي روحانيون به اين ترتيب، ما سر از مدرسه كشيش هاي فرانسوي بيروت، در اورديم . اين مدرسه، شبانه روزي بود. نام ما را به شرطي در مدرسه نوشتند، كه تعليمات مذهبي براي ما، اجباري باشد. بايد شش شب در مدرسه مي خوابيديم، و يك شب به خانه مي رفتيم. وحشتناك بود، اخر مگر امكان داشت؟ من و برادرم وقتي شرايط مدرسه را شنيديم، گريه و زاري كرديم. ما نمي توانستيم مادرمان را ترك كنيم، و از او دور شويم. مادرمان هم كه غصه و ناراحتي ما را مي ديدند، رنگ شان مي پريد. اما تحمل مي كردند، و احساس خود را بيان نمي كردند. مطمئنا براي ايشان هم تحمل اين جدايي، سخت بود. من ناراحتي و غصه ي مادر را، از چشم هايشان مي فهميدم. مادر دائم و خيلي جدي، به من و برادرم مي گفتند، از اين فرصت استفاده كنيم، به مدرسه برويم و خيلي جدي درس بخوانيم. ولي مگر مي شد! از مادر افيلج مان، چه كسي نگهداري مي كرد؟ ››
▪️مدرسه روحانیون 🍃‹‹بالاخره يك شب، به سراغ حاج علي رفتيم، تا با او درد دل كنم. حاج علي مرا كنار خورش نشاند، و به تمام حرف هايم گوش كرد، و فهميد كه من تا چه حد نگران وضع مادرم هستم. حاج علي، بعد از اين كه حرف هايم تمام شد، با چشماني پر از محبت و مثل يك پدر مهربان، لبخندي زد و گفت : -اصلا نگران نباش. من كه نمرده ام. دختر بزرگ من، نرگس، خيلي بهتر از شما دو پسر، مي تواند از مادرتان نگهداري كند. من از روزي كه شما به مدرسه برويد، رختخواب نرگس را مي برم، و پيش مادرتان مي اندازم. خودم هم هر كاري مادرتان داشته باشند، انجام مي دهم. اسد، پسر من هم كه همبازي توست، و تو را خيلي دوست دارد، اگر تو نباشي، به جاي تو همه كاري براي خانم، مادرتان انجام مي دهد . برو و هر كاري كه داري، به او بگو تا در غياب تو همه را، انجام بدهد ‹‹البته من به حاج علي و دخترش، خيلي بيش تر اعتماد داشتم. اسد پسري بازيگوش بود، و مثل مادرش، جنس اش شيشه خرده داشت. حاج علي ما را راضي كرد، و هر طور بود، ما راهي مدرسه شديم. در ابتداي ورودمان، سه چهره كه از مسئولين مدرسه بودند، اولين چيزي بود، كه ما را زهره ترك كرد، قيافه هاي جدي عموما استخواني، خشن، اخمو با لباس هاي درازشان كه همه سياه بود، و همه گردنبندي از صليب داشتند. لباس هايشان يقه هاي مخصوصي داشت، كه فقط يك شكاف سفيد، از جلوي لباس ها پيدا بود. به هر كدام از ما يك دست لباس مخصوص دادند، كه كمي شبيه لباس خودشان بود. پارچه لباس ما، خيلي خشن تر از پارچه ي لباس ان ها بود. لباس هايمان را عوض كرديم. بعد ما را به يك خوابگاه بردند . شماره هاي 74 و 75 بالاي تخت خواب هاي ما بود. قرار شد تخت شماره ي 74 مال من و 75 مال برادرم باشد. به ناهارخوري رفتيم. روي صندلي ناهارخوري من و برادرم، همان شماره ها نصب شده بود. بشقاب و قاشق و چنگالي به ما دادند، كه با رنگ، همان شماره ها روي انها نوشته شده بود. در كلاس درس هم، جاي ما با همين دو شماره، معلوم شده بود. وقتي به دفتر مدرسه برگشتيم، حاج علي رفته بود. دل مان هري ريخت پايين. نفس مان بالا نمي امد. داشتيم گريه مي كرديم، كه ناگهان يك كشيش فرانسوي بد اخم و خشن، رو به ما كرد و گفت : - از اين به بعد ديگر كسي با شما عربي حرف نمي زند زبان شما از امروز فرانسوي است. ادامه دارد ...
4_5996954782617567874.mp3
7.11M
۴ خلایـق هر چه لایــق! اخلاص نداشتیم که بعد از هزار سال غیبت، دستمون به امام مون نرسید! اگه بتونیم مخلصانه باهم و بشیم تا ظهور راهی نمی مونه. 🎤 ‌❣ @Mattla_eshgh
یعنی خلبان سعودی نماز می‌خواند تا پرواز کند و کودکان یمنی را به شهادت برساند…💔 ‌❣ @Mattla_eshgh
🔶 سوزان ساراندون بازیگر معروف هالیوود به حمایت از یمن برخاست.. سلبریتی های ... ایرانی هم مرتب عکس خورد و خوراک خودشون و سگ و گربه شونو برای مخاطبین عقب افتاده تر از خودشون شیر میکنن ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصای موسی اسرائیل را هک کرد! گروه هکری «عصای موسی»، بامداد امروز با انتشار تصاویری خبر داد که دوربین‌های مداربسته خیابان‌های فلسطین اشغالی را هک کرده است. این گروه هکری نوشت: ما سال‌ها، در هر قدم شما را زیر نظر داشتیم. این تنها بخشی از نظارت ما بر فعالیت‌های شما است. درحالی‌که تصورش را هم نمی‌کنید، شما را هدف قرار خواهیم داد. ‌❣ @Mattla_eshgh
سایت موسوم به آموزشکده جامعه مدنی توانا ( وابسته به تروریست‌های منافقین) هک شد ‌❣ @Mattla_eshgh
انصراف یک دانش‌آموز کویتی از مسابقات تنیس به دلیل حریف اسرائیلی ! در مسابقات جهانی تنیس زیر ۱۸ سال، این نوجوان کویتی در مرحله نیمه‌نهایی از رقابت با نماینده رژیم صهیونیستی انصراف داد. در بیلبوردهای کویت از او با عنوان "سپاس... پهلوان" قدردانی شده است👌 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️مدرسه روحانیون 🍃‹‹بالاخره يك شب، به سراغ حاج علي رفتيم، تا با او درد دل كنم. حاج علي مرا كنارخ
نهم 🍃 «خدا را هزار مرتبه شكر كرديم، كه مادر در خانه مقداري فرانسه، يادمان داده بودند. همين باعث مي شد، چيزهايي را متوجه شويم. ناظم خشن مدرسه، من و برادرم را به حياط اورد. بچه ها همه سر صف بودند. جلوي صف، يك بالكن بود، ناظم ما را كنار خودش ايستاند. بقيه مربي ها هم، مشغول انجام دادن كاري بودند. مدير به علامت سكوت دستش را بلند كرد، و بچه ها ساكت شدند. بچه يي از وسط يكي از صف ها خنديد، با اين كه صدايش ارام بود، ولي ناظم شنيد. او را صدا كرد، تا جلوي صف بيايد. از هوشياري تعجب كرديم، كه چطور او را از ميان اين همه بچه به اسم صدا كرد، و تشخيص داد. بعد با دست راستش كه دو انگشت وسط نداشت ( ما بعد فهميديم كه اين دو انگشت را در جنگ جهاني اول، در يك درگيري از دست داده است ) چنان سيلي محكمي به ان پسر زد كه خون از محل برخورد چكش بيرون زد. جاي دو انگشست بريده شده او خيلي تيز بود و همين باعث شده بود او لج بازتر و خشن تر بشود. پسرك حتي جرات گريه كردن نداشت. من و برادرم كه حالي نزديك به مرگ پيدا كرده بوديم نگاهي زيرچشمي به هم كرديم ولي نفسمان بيرون نيامد. «هر شب وقتي من و برادرم روي تختخواب هاي خودمان مي خوابيديم سرمان را از زير لحاف به هم مي چسبانيديم و دعاهاي «امن يجيب» و «نادعلي» مي خوانيديم و ريزريز گريه مي كرديم و از زمزمه گريه هاي همديگر به جاي لالايي خواب مان مي رفت اما چه خوابي تا صبح كابوس مي ديديم . «يك شب كه او در خوابگاه قدم مي زد صداي دعاي ما را شنيد لحاف را پس زد ما زهره ترك شديم. او در حضور همه بچه هاي ديگر گناه بزرگ ما را اعلام كرد و بعد چنين گفت: مي خورمتان مي جومتان قورتتان ميدهم و بعد بالا مي اورمتان. خدا مي داند ما چه حالي شديم از شب به بعد ديگر خواندن دعا در گوش همديگر را نداشتيم. ديگر هر كدام توي دلمان دعا مي خوانديم . صبح كه مي خواستند ما را بيدار كنند و بعد از صبحانه به كليسا ببرند همين كشيش يا به قول خودمان «فرِر دو انگشتي» به خوابگاه مي امد. (به ما ياد داده بودند، كشيش ها را بر حسب درجه شان برادر يا پدر صدا كنيم) او در فاصله جلوي تخت هاي ما قدم مي زد و شعري را به فرانسه مي خواند ! كشيش ژاك (برادر ژاك ) كشيش ژاك آيا خوابي؟ آيا خوابي؟ ناقوس دعاي صبح به صدا در اورد ناقوس دعاي صبح به صدا در اورد