⭕️ «فنفیکشن»
اصطلاحی رایج بین نوجوانان امروزی
🔻فنفیک نویسی تفریح زیرزمینی بسیاری از نوجوانان امروزی است که تمایلات هواداریشان از یک فیلم، کتاب، داستان، یا گروه موسیقی موردعلاقهشان را در این راستا بروز میدهند.
🌐 جزئیات بیشتر را در خبرگزاری فارس بخوانید 🔻
http://ydac.ir/8lp32
🖼 تصویرسازی و رصد خبر: جنس اول
⚠️ فنفیکیشنها در اشغال قلب و انحراف جنسی نوجوانان و بیمیل کردن آنها نسبت به ازدواج و درنوردیدن #طهارت_خیال اثر مستقیم میگذارند‼️
#جاهلیت_مدرن
❣ @Mattla_eshgh
🎞 فیلم ضدایرانی جدید، با کارگردانی و مدیریت انگلیس و سرمایهگذاری گزاف عربستان سعودی ‼️
🔻 یک شرکت سعودی با همکاری شرکتهای تولید بینالمللی «GB Pictures» و «AGC Studios»، مشغول فیلمبرداری فیلم سینمایی با نام «جنگجوی صحرا» است.
🔸 برای تولید این فیلم سینمایی پرخرج که به نبرد «ذیقار» میان ارتش ایران و قبایل عرب در زمان پادشاهی خسروپرویز میپردازد بالغ بر ۱۴۰ میلیون دلار بودجه در نظر گرفته شده است. این فیلم از نظر تولید و بودجه، بزرگترین اثر عربستان محسوب میشود.
🎥 این اثر که حالا در شهرهای نئوم و تبوک (شمال عربستان سعودی) در حال فیلمبرداری است، شامل گزیدهای از بازیگران بینالمللی و عرب میشود با رهبری آنتونی مکی (بازیگر فیلم معروف کاپیتان آمریکا) و نیز یک هنرمند سوری به نام غسان مسعود که نقش ملک نعمان بن المنذر و دختر او هند را بازی خواهد کرد. شخصیت او توسط عایشه هارت، بازیگر بریتانیایی-سعودی به تصویر کشیده شده است و بن کینگزلی، بازیگر بریتانیایی در نقش خسروپرویز ساسانی ظاهر خواهد شد.
❌ «جنگجوی صحرا» توسط کارگردان بریتانیایی رابرت وایات ساخته میشود؛ کسی که پیش از این کارگردانی فیلمهای سینمایی «قمارباز»، «ظهور سیاره میمونها» و یک «دولت اسیر» را انجام داده است!
🔹 عایشه هارت در مورد این پروژه گفته است استعدادهای عرب و غیرعرب در ترکیبی استثنائی دور هم جمع شدهاند تا فیلمی فراموشنشدنی تولید کنند که هدفش برجستهسازی فرهنگ عربستان سعودی است. عایشه هارت اضافه کرد که این فیلم به تماشاگران فرصت تماشای هیجانانگیزترین و تأثیرگذارترین نبردهای تاریخ را میدهد.
🔸 جنگ ذوقار پیش از بعثت پیامبر اسلام بین سپاه خسرو پرویز و قبایل بکر بن وائل، در جنوب عراق کنونی درگرفت.
📸 http://ydac.ir/5kr77
⚠️ عربستان سعودی که در همه جنگهای سالهای گذشته از جمله در یمن همواره از ایران شکستهای سنگین خورده، قصد دارد با ساخت این فیلم علاوه بر تحریف تاریخ، نوعی از سرخوردگی خود در چند دهه اخیر را بازسازی کند.
#فیلم_شناسی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
_همسرم دوست نداره حالا که همسرتون فوت کردن اینجا باشید، اگه امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کن
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت دوازهم
نویسنده : سنیه منصوری
🍃 میگه شوهرت مرده ، زنم راضی نیست، منم گفتم بلند می
شم
_قانونًا نمیتونه این کارو بکنه! میخواید ازش شکایت کنید؟ من میتونم
کاراشو انجام بدم!
آیه لیوان را روی میز گذاشت:
_مهم نیست! وقتی زنش راضی نیست، یعنی َشک داره! نمیخوام باعث
شفته شدن زندگی یه خانواده بشم ؛ به قول مهدی حفظ خانواده از هیچی مهم
تر نیست.
صدرا: حالا جایی رو پیدا کردید؟
حاج علی: نه! پیدا کردن یه خونه برای زنی با شرایط آیه سخته!
صدرا فکر کرد و بعد از چند دقیقه نگاهی به رها انداخت. حرفش را مزمزه
کرد:
_راستش حاج آقا خونه ی ما دو واحدیه! یه واحد برای برادرم بود که الان
دیگه خالیه! فردا بیاید
واحد بغلیش هم برای منه که تا سال خالیه
خونه رو ببینید، اگه موردپسند بود، تا خونه ی بهتری پیدا کنید اونجا
بمونن!
ِشاید رها خانم
حاج علی: نه! حالا بازم میگردیم!
شاید رها خانم بخوان زودتر مستقل بشن!
رها سرش را پایین انداخته بود. "رویا بانوی آن خانه است! من که حقی
در این زندگی ندارم حاجی!"
صدرا نگاهی به رها انداخت:
_رها هم اینجوری راحتتره، بودن آیه خانم هم برای رهاخوبه، هم آیه
خانم با این وضع تنها نیستن لطفا قبول کنید! من با مادرم هم صحبت
میکنم.
حاج علی نگاهی به آیه انداخت و آیه نگاه به رها. چشمان رها مطمئنش
کرد که بودنش خواسته ی او هم هست!
آیه: قبوله؛ فقط پول پیش و اجاره رو به توافق برسیم من مشکل ندارم!
قبل از مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه رو خالی
کنم.
حاج علی هم اینگونه راضی تر بود، شهر غریب و تنهایی دخترکش دلش
َ را میزد ، حالا دلش ارام بود که رهایی هست!
صدرا: خب حالا دیگه ناراحت نباشید سید! کی بیایم برای اسباب کشی؟
رها: آیه که هنوز خونه رو ندیده!
صدرا لبخندی زد:
_این حرفا فرمالیته ست! به خاطر تو هم شده میان!
لبخند بر لب هر چهار نفر نشست. صدرا تلفنش را درآورد و گفت:
_به ارمیا و دوستاش زنگ بزنم خبر بدم که لباس کارگریهاشونو دربیارن!
حاج علی: باهاش در ارتباطی؟
صدرا: آره، پسر خوبیه؛ رفاقت بلده!
حاج علی: واقعا پسر خوبیه. اون روز که فهمیدم ارتشیه تعجب کردم،
فکرشم نمیکردم.
صدرا: آره خب، منم تعجب کردم.
روز اسباب کشی فرارسید. سایه و رها نگذاشتند آیه دست به چیزی بزند.
همه ی کارها را انجام دادند و آخر شب بود که تقریبا چیدن خانه ی آیه
تمام شد.
خانه ی خوبی بود اما نسبت به خانه ی قبلی کمی کوچکتر بود. حالا که
مردش در دو متر خاک خفته است چه اهمیت دارد متراژ خانه؟
َ
ارمیا دلش آرام گرفته بود. نگران تنهایی این زن بود. کار دنیا به کجا
رسیده که غریبه ها برایش دل میسوزانند؟ کار دنیا به کجا رسیده که
َ دردش حرمان نام دانند!
قاب عکس مردش را روی دیوار نصب کرده بودند. نمیدانست
چه کسی
این کار را کرده است ولی سپاسگزارش بود، اصلا چه اهمیت دارد که
بداند ارمیا با چه عشقی آن قاب عکس را کنار عکس رهبر نصب کرده
است؛ اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا نگاهش به دنیای آیه عوض
شده است؟!
َ
آیه مقابل مردش ایستاد ، خانه ی جدیدمان را دوست داری؟ کوچکتر از
قبلیست نه؟ اما راحتتر تمیز میشود! الان که دیگر کسی سراغم
نمیآید، تو که بودی همه بودند، تو که رفتی، همه رفتند... این است
زندگی من، از روزی که رفتی... از روزی که رفتی همه چیز عوض شده!
همه ی دنیا زیر و رو شده است، راستی َمرد من... یادت هست آن
لباسها را کجا گذاشتی؟ یادت هست که روز اولی که دانستی پدر شدهای
چقدر لباس خریدی؟ یادت هست آنها را کجا گذاشتیم؟"
صدای زنگ در، آیه را از گفت وگو با
مردش باز داشت
در را که گشود رها بود و صدرا با سینی بزرگ غذا... آیه کنار رفت وارد شدند: _راحتید آیه خانم؟
_بله ممنون، خیلی بهتون زحمت دادم
حاج علی از اتاق بیرون آمد:
_چرا زحمت کشیدید؟
صدرا: کاری نکردیم، با مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید،
رها بیاد بالا که آیه خانم تنها نباشن!
رها به گفتوگوی دقایق قبلش اندیشید...
صدرا: با مادرم صحبت کردم. وقتی حاجی رفت، شبها برو بالا، به کارای
خونه برس و حواست به مادرم باشه! وقتی هم معصومه برگشت، زیاد
دورو برش نباش! باشه؟
رها همانطور که به کارهایش میرسید به حرفهای صدرا گوش میداد.
این بودن آیه برایش خوب بود، برای ِدلش خوب بود!
_مزاحم زندگی شما شدم.
رها اعتراض کرد:
_آیه!
حاج علی: ما واقعا شرمنده ی شماییم، هم شما هم خانواده؛ واقعا پیدا
کردن جای مطمئنی که میوه ی دلمو اونجا بذارم کار سختیه.
صدرا: این حرفا رو نزنید حاج آقا! ما دیگه رفع زحمت میکنیم، شما هم
شامتون رو میل کنید، نوش جونتون!
صدرا که به سمت در رفت، رها به دنبالش روان شد. از پله ها پایین
میرفتند که در ساختمان باز شد و رویا وارد شد...
تِن رها لرزید. لرزید از آن اخم
های به هم هم گره خورده... از آن توپی که
دلیل پر بودنش فقط رها بود!
ُ
رویا: باید با هم حرف بزنیم صدرا!
صدرا لبخندی به رویایش زد:
_سلام، چرا بیخبر اومدی!
_همچین بیخبرم نیومدم، شما دو روزه گوشیتو جواب ندادی!
_حالا بیا داخل خونه ببینم چی شده که اینجوری شدی!
رویا وارد شد. صدرا به رها اشاره کرد که وارد شود و رها به داخِل خانه
رفت، در که بسته شد رویا فریاد زد:
_تو با اجازه ی کی خونه ی منو اجاره دادی؟
صدرا ابرو در هم کشید:
_صداتو بیار پایین، میشنون!
_دارم میگم که بشنون، نمیگی شگون نداره؟ میخوای توئم مثل برادرت
بمیری... خب بمیر! به جهنم! دیگه خسته ام صدرا... خسته! میفهمی؟
ِنه... نمی فهمم چت شده؟ این حرفا چیه؟
_اول که این دختره رو عقد کردی آوردی توی این خونه، حالا هم یه بیوه
زن رو آوردی... این یعنی چی؟! این یعنی فقط تو یه...
صورت رویا سوخت و حرفش نیمه کاره ماند. رها بود که زد تا بشکند کلام
زنی را که داشت ُ
ُ
حرمت مردش را...
َ
حرمت ایه را
حرمت این خانه را می شکست !
ُ
رویا شوکه گفت: تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست بلند کردی؟!
صدرا؟!
صدرا: به همون حقی که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی چی
گفتی حرمت همه رو شکستی!
رویا خواست چیزی بگوید که صدای مادر صدرا بلند شد:
ِ
_بسه رویا! به من زنگ که خبر
صدرا رو بگیری ، بهت گفتم
پا شدی ، اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛
اما توی خونه ی من داری به
پسرم توهین میکنی؟ برگرد برو خونه تون، دیگه ادامه نده! الان هم تو
عصبانی هستی هم صدرا! بعدا درباره ش صحبت میکنیم!
کلمه ی بعدًا رویا را شیر کرد:
_چرا بعدًا؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه
بره! هم خودش و هم اون دوست پاپتیش!
غرید:
ُ
صدرا از میان دندانهای کلید شده اش
_خفه شو رویا... خفه شو!
کسی به در کوبید، رها یخ کرد. صدرا دست روی َسر
محبوبه اش کشید
خانم لب َگزید. "شد آنچه نباید میشد!" در را خود رویا باز کرد، آمده بود
حقش را بگیرد... پا پس نمیکشید... آیه که وارد شد، حاج علی یا الله
گفت.
صدرا: بفرمایید حاجی! شرمنده سر و صدا کردیم، شب اولی آرامش شما
به هم خورد!
صدرا دست پاچه بود. حرف های رویا واقعا شرمسارش کرده بود، اما آیه
آرام بود. مثل همیشه آرام بود:
_فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید.
_با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟
_شنیدم به رها گفتی با دوست پاپتیت باید از این خونه بری، اومدم
ببینم مشکل کجاست!
شوهرت مرده َ به من چه؟ چرا
مرده؟ خب به َدرک
_حقته! هر چی گفتم حقته!
چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی؟ چرا تو هم عین این دختره هوار
شدی؟
_این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟
مرده و به تو ربطی نداره!
ُ
مرد؟ آره!
ُ
این بار ِ آخرت بود! شوهر من
مرد؟ اره مرد و به تو ربطی نداره
همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه زندگی میکنم!
من با محبوبه خانم صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم آقای صدرا!
شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟
رویا جیغ زد:
_من قراره توی اون خونه زندگی کنم!
آیه ابرویی بالا انداخت:
_اما به من گفتن که اون خونه مال آقا صدرا و همسرشه که میشه رها!
رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی... شما برای چی
باید اونجا زندگی کنید؟
رها سر به زیر انداخت و لب گزید. صدرا نگاهش بین رها و آیه در گردش
بود. هرگز به زندگی با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش مالش رفت
برای مظلومیت همسرش! مجبوبه خانم نگاهش خریدارانه شد. دخترک
سبزه روی سیاه چشم، با آن قیافه ی جنوبیاش، دلنشینی خاصی داشت...
دخترکی که سیاه بخت شده بود!
رویا رنگ باخت... به صدرا نگاه کرد. صدرایی که نگاهش درگیر رها شده
بود:
_این زندگی مال من بود!
آیه: خودت میگی که بود؛ یعنی الان نیست!