eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
رها: داشتم میرفتم که دیدم حاج خانم، آقا ارمیا رو کشید کنار و یه چیزی بهش گفت. نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل َ مهدی منی! ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید! آیه: گوش وایستادی؟ رها: نه... داشتم از کنارشون رد میشدم! اونا هم بلند حرف میزدن! همهی حرفاشونو که نشنیدم! آیه: حالا کی مرخص میشم؟ رها: حالا استراحت کن، تا فردا! 🍃یک هفته از آن روز گذشته بود. دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود. سایه را چندباری دیده بود دلش سرخورده بود ایه را واسطه کرد، وقتی فخرالسادات فهمید لبخند زد. مهیای خواستگاری شده بودند؛ شاید برکت قدمهای کوچک زینب بود که خانه رنگ زندگی گرفت. حاج علی هم شاد بود. بعد از مر ِگ همسرش، این دلخوشِی کوچک برایش خیلی بزرگ بود؛ انگار این دختر جان دوباره به تمام خانوادهاش داده است" ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاج علی در را گشود و از ارمیا استقبال کرد: _خوش اومدی پسرم! ارمیا: مزاحم شدم حاج آقا، شرمنده! صدای فخر السادات بلند شد: _بلاخره تصمیم گرفتی بیای؟ ِ خاک سید مهدی ارمیا: امروز رفتم قم، سر ، من جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج علی به داخل تعارفش کرد. صدرا و رها هم بودند. همه که نشستند، فخر السادات گفت:
خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه، یه روزی دخترت میره پ سرنوشتش و تو تنها میمونی، تو حامی میخوای، پشت و پناه میخوای! آیه: بعد از مهدی نمیتونم! حاج علی: اول با ارمیا صحبت کن، بعد تصمیم بگیر، عجله نکن! آیه: اما... بابا! حاج علی: اما نداره دختر! این خواسته ی شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بیاحترامی نمیشه! آیه: بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته! ارمیا: تا هر زمان که بخواید فرصت دارید، حتی شده سالها! اگه امروز اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج خانم گفتن، رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم! الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده کنید من در خدمتم! جسارتم رو ببخشید! فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد. آیه ماند و حرفهای ارمیا... آیه َ ماند و حرفهای فخرالسادات... آیه ماند و حرف مردش... آیه ماند و بیتابی های زینبش! بعد از آن شب، تک تک مهمانها رفتند. زندگی روی روال همیشگی اش َ افتاده بود. آیه بود و دخترکش و قاب عکس مردش! نام ارمیا َ در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمیکرد. از م چشم به راهش مانده بود. آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی را در زمینه َ حرم حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با غرور ایستاده بود. سر بالا گرفته و سینه ی ستبرش را به نمایش گذاشته بود. نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد... تصویر رهبری... همان لحظه صدای آقا آمد. نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت. آقا بود! خود آقا بود!
روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با خانواده های شهدای مدافع حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرفهایش گوش میداد.آیه هم سخن گفت: _آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم بی پدر شد... الان فقط خدا رو داریم! هیچکسو ندارم! آقا! شما یتیم نوازی میکنی؟ برای دخترکم پدری میکنی؟ آقا دلت آروم باشه ها... ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته! دیدی تا اذن دادی با سر رفت؟ دیدی ارتش سوال نمیکنه؟ دیدی چه عاشقانه تحت فرمان شمان؟ آقا! دلت قرص باشه! آیه سخن میگفت... از دل پر دردش! از کودک یتیمش! از یتیم داری اش! از نفسهایی که سخت شده بود این روزها! وارد خانه شد و رها که به خانه لباس آیه را که در آن حال دید، با گوشی اش فیلم گرفت و همراه او اشک ریخت.آیه که به هق هق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین را قطع کرد و آیه را در آغوش گرفت... خواهرانه آرامش کرد. َ ِ زمان زیادی بود که مردش را ندیده بود پنج شنبه که رسید، آیه بار سفر بست باید دخترکش را به دیدار پدر میبرد. با اصرارهای فراوان رها، همراه صدرا و مهدی، با آیه همسفر شدند. َ مقابل قبر سید مهدی ایستاده بود. بیخبر مردی که قصد نزدیک شدن به قبر را داشته و با دیدن او پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست. آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت: _سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر! پدر شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود! از داغی که روی دلم گذاشتی این بچه سهم بیشتری داشت! خیلی آسیب دید رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه! دستی روی صورت دخترکش کشید: _امشب تو کجایی که ندارم بابا من بیتو کجا خواب ببینم بابا؟ برخیز ببین دخترکت میآید نازک بدنت آمده اینجا بابا دستی به سرم بکش تو ای نور نگاه عقده به دل مانده به جا ای بابا ُ ِ هر روز نگاهم به در این خانه است برگرد به این خانه ی احزان شده ات ای بابا در خاطر تو هست که من مشق الفبا کردم؟ اولین نام تو را مشق نوشتم بابا دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟ لبهات بسی خشک شده ای بابا من هیچ ندانم که یتیمی سخت است تکلیف شده این به شبم ای بابا این خانه ی تو کوچک و کم جاست چرا؟ من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟ من از این بازی دنیا نگرانم اما رسم بازی من و توست بیایی بابا رها هقه قش بلند شد. صدرا که مهدی را در آغوش داشت، دست دور شانه ی رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد. اشک چشمان خودش هم جاری بود. ارمیا هم چشمانش پر از اشک بود"خدایا... صبر بده به این زن داغدیده!" شانه.های ارمیا خم شده بود. غم تمام جانش را گرفته بود. فکرش را نمیکرد امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون بانوی سید مهدی را ندیده بود ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جنگ رسانه و جعل گسترده‌ی تصاویر در جنگ روسیه و اوکراین 🔹تصویر سمت چپ با عنوان اصابت موشک روسی و آتش سوزی آپارتمانی در اوکراین منتشر شده. 🔹ولی در واقع جعلی بوده و مربوط به آتش سوزی یک هتل در شهر روستوف روسیه در سال ۲۰۱۷ است. 💢 تعیین کننده سرنوشت جنگ خواهد شد ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ بعد از فکورصبور، این‌بار بهنوش بختیاری: گاهی افسوس می‌خورم که بازیگرم 🔻بهنوش بختیاری در صفحه اینستاگرامی خود: «کاش می‌شد چهره‌ام فقط برای همسرم بود... گاهی افسوس می‌خورم که بازیگرم😞» 🔻چندی پیش نیز زهره فکورصبور در آخرین پست اینستاگرامی‌اش اشاره کرده بود که اگر به گذشته برمی‌گشتم، هیچ‌گاه بازیگر نمی‌شدم! 🔻 سلبریتی که انسان تراز تمدن غرب به حساب می‌آید، اسب تروای در فرهنگ سایر کشورهای جهان است که باعث شده بیشترین فالورهای اینستاگرامی را به خود اختصاص دهند؛ از همین رو بسیاری از نوجوانان و جوانان، رویایی که در سر می‌پرورانند شبیه شدن به این افراد است. 🔻 در صورتی که مشکلات و سبک زندگی معیوب اکثریت سلبریتی‌ها نشان می‌دهد در بسیاری از موارد، آنها نمی‌توانند الگوی مناسبی برای دختران و پسران محسوب شوند. 🔻گاهی نیز این الگوهای مدرن، به مشکلات خود اشاره کرده و نقاب از وجهه رؤیایی دنیای خود برمی‌دارند. ✅ در سوی دیگر اما جامعه اسلامی، شهید است که در تقابل جدی با سلبریتیسم است؛ الگوهای جذابی که آینده جهان با آن گره خورده است ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺امنیت در شبکه های اجتماعی و پیام رسان ها 🍃 پستی با هر محتوایی در شبکه‌های اجتماعی نگذارید به طور
▪️چه کار کنیم مودم نشود ؟ ✔️ تغییر نام کاربری و رمز پیش فرض مودم ✔️ اختصاص رمز قوی به وای فای خاموش کردن وی پی اس آی پی شما اجازه می دهد تا بدون هیچ کد و رمزی وارد شوند ✔️ پنهان کردن اس آی دی فعال کردن قابلیت اماسی فیلترینگ ✔️ به روز رسانی فریمور مودم تغییر محل قرارگیری مودم ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با خانواده های شهدای مدافع حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به
هجدهم 🍃دل دل میکرد. با این حرفهایی که آیه زده بود، نمیدانست وقت پیش رفتن است یا نه؟ دل به دریا زد و جلو رفت! َ آیه کفشهای مردانه ای را مقابلش دید ، مرد نشست و دست روی قبر گذاشت... فاتحه خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با پشت دست، صورتش را نوازش کرد. عطر گردنش را به تن کشید. هنوز زینب را نوازش میکرد که به سخن درآمد: _سالها پیش، خیلی جوون بودم، تازه وارد دانگاه افسری شده بودم. دل به یه دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود. کارامو رو به راه کردم و رفتم خواستگاریش! اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جور خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم و پرورشگاهی ام! این رو که گفتم از خونه بیرونم کردن، گفتن ما به آدم بی ریشه دختر نمیدیم! اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم شد کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم، دوستام فقط یوسف و مسیح بودن که از پرورشگاه با هم بودیم. تا اینکه سر راه سیدمهدی قرار گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود و من هنوز شروعش هم نکرده بودم ؛ شما کجا و من کجا من خودمو در حد شما نمی دونم خواستن شما لقمه ی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به درخواست من فکر نکنید. روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، عاقلاقه و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم باشه! برام عجیب بود که از شما گذشته و رفته برای اعتقاداتش کشته شده! عجیب بود که بچه ی تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با این همه عشقی که دارید، اینقدر صبوری کنید! شما همه ی آرزوهای منو داشتید. شما همه ی خواسته ی من بودید... شما دنیای جدیدی برام ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید. رفتم دنبال راه سید!
خودش کمکم کرد... راه رو نشونم داد... راه رو برام باز کرد... روزی که این کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همه ی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه! حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما به خاطر زیبایی یا پولتون خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهره ی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سید مهدی بذارم. از شما خواستگاری کردم به خاطر ایمانتون، اعتقاداتتون، به خاطر نجابتتون! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمیاومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... من لایق همسر دختر شما شدن نیستم، شما کجا و من کجا! من لایق پدر شدن نیستم، خودم اینو میدونم! اما اجازه شو سید مهدی بهم داد! جراتشو سید مهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجده ی شکر کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفته ی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت شما. ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین را... وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت: _زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته! ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت... آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عک ِس حک شده روی سنگ قبر
بود... رها کنارش نشست. صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود. رها: چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ آیه: هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟ رها: بهش فکر میکنی؟ آیه: شاید یه روزی؛ شاید... صدرا به دنبال ارمیا میدوید: _ارمیا... ارمیا صبرکن! ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد: تو اینجا چیکار میکنی؟ من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟ ارمیا: نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت! صدرا: باهات کار دارم! ارمیا: اگه از دستم بر بیاد حتما! صدرا: چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سید مهدی شدی؟ ارمیا: کار سختی نیست، دلتو صاف کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده! صدرا: میخوام از جنس رها بشم، اما آیه ای ندارم که منو رها کنه! ارمیا: سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده! صدرا: چطور برم دنبال سید مهدی؟ ارمیا: ازش بخواه، تو بخواه اون میاد! ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند."از سید بخواهم؟ چگونه؟" 🍃زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریه اش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه