❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣1⃣
#فصل_سوم
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣1⃣
#فصل_سوم
گفتم: «خیلی حرف می زند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید.
عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣1⃣
#فصل_سوم
کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#عکس_متن
#زندگی_به_سبک_شهدا
همسر سردار شهید حسن #رضوان خواه
⚜زندگی سخت اما شیرین⚜
╭─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅─╮
@Mattla_eshgh
╰─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅─╯
📛 صاحبان جهیزیهها و مهریههای سنگین، حسابشان پیش خدا سخت است
💟 رهبرانقلاب:
اگر مراسم #ازدواج را طوری برگزار کنند که قشر عظیمی از مردم احساس کنند دستشان نمیرسد، نمیتوانند، دخترها در خانه بمانند، پسرها نامتأهل بمانند، اینها هم #گناه است؛ این گناهها را باید بفهمیم.
‼️ ما گناههای کوچک را مدنظر قرار میدهیم، گناههای بزرگ را فراموش میکنیم. ۸۱/۷/۲۹
👸 بعضی آدمها که از لحاظ مالی دغدغه و مشکلی هم ندارند، بیشتر به رواج این کار #خلاف_شرع دامن زدهاند. جشنها و میهمانیها را در سالنهای گرانقیمت آنچنانی برگزار میکنند؛ از روی چشم و همچشمی کارهای غیرلازمی را که دیگران نکردهاند، میکنند تا نسبت به سایرین برتر محسوب شوند.
۸۱/۹/۱۵
📛 من گمان میکنم آن کسانی که با مجالس و محافل سنگین، با مهریهها و جهیزیههای سنگین کار را بر دیگران مشکل میکنند، حسابشان پیش خدا خیلی سخت است. ۷۴/۵/۲۴
❣️ زن، خانواده و #سبک_زندگی در نگاه رهبرانقلاب
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✨حضرت فاطمه زهرا (س): ای امیرالمومنین! دو دست بریده پسرم عباس برای ما در مورد شفاعت کافیست.
(معالی السبطین، جلد1، صفحه452)
🌸ولادت حضرت ابوالفضل(ع) و روز جانباز مبارک باد.🌸
@Mattla_eshgh
مطلع عشق
یک هدف خوب چه ویژه گی های دارد؟ 🔶استاد پناهیان قسمت ۵ 💢یک هدف خوب ویژگیهایی دارد؛ ✨ اول ا
#نهال_ولایت ۶
دعا برای داشتن خانواده خوب چه فوایدی دارد؟
🔶استاد پناهیان
🌺دعا برای خانوادۀ خوب، دعا برای دریافت یک هدیۀ ویژه از جانب پروردگار است
✅اهمیت خانواده را میتوان از این آیۀ قرآن به خوبی درک کرد: «رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَ ذُرِّیَّتِنَا قُرَّةَ أَعْینٍُ وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا؛
🌸 پروردگارا، ما را زنان و فرزندانى مرحمت فرما که مایه چشم روشنى ما باشند، و ما را پیشواى اهل تقوا قرار ده»(فرقان/74)
👈 هبه به چیزی گفته میشود که به انسان میبخشند و به نوعی یک هدیۀ ویژه است.
💠عبارت «هبلنا» در این آیه نشان میدهد که دعا برای خانوادۀ خوب، دعا برای دریافت یک هدیۀ ویژه از جانب پروردگار است.
🌺در اینجا از خدا میخواهیم که همسران و فرزندان ما را نورِچشم ما و مایۀ روشنی دیدگان ما قرار دهد.
✅یعنی هرگاه همسر خود را میبینیم شاد و مسرور شویم و این فراتر از دوست داشتن است.
💢🌸💢🌸💢🌸
نهال ولایت در نهاد خانواده روزهای زوج در کانال مطلع عشق👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#پرسش_پاسخ
سوال
یه خاستگاری از نظر اخلاق و رفتار خوبه.به مسائل دینیش هم پایبنده.ولی از نظر قد زیاد به هم نمیایم چون ده سانتی از من کوتاهتره
میخواستم بدونم اگه بهش جواب بدم.وسط زندگی با حرفا ونگاه های مردم.از انتخابم پشیمون نمیشم؟
پاسخ سوال
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
سلام
ممنون از این که اطمینان کردین و مسئلتون رو با ما مطرح کردین.
در رابطه با ازدواج باید به ابعاد مختلف (اقتصادی -اجتماعی-فرهنگی-شناختی- تحصیلات و... )توجه نمود..
در این رابطه باید خدمتتان عرض کنم ، ما تصمیم گیرنده برای جواب نهایی نیستیم .
و لذا لازم هست که خودتان براساس تیپ شخصیتیان و این که چه مقدار برایتان مهم هست تصمیم نهایی را بگیرید.
معیارهای تان را مرور کنید و ببینید معیار قد در کدام مرحله قرار دارد .
مسئله قد چقدر برای شما مهم هست؟
حرف دیگران تا چه حد بر زندگیتان تاثیر گذار خواهد بود؟
کوتاه یا بلند بودن باعث خوشبختی شما میشود یا شکست شما؟
به سوالات بالا فکر کنید
و بعد تصمیم نهایی را بگیرید
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
با آرزوی موفقیت برای شما بزرگوار
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :8⃣1⃣ #فصل_سوم
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣1⃣
#فصل_سوم
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣2⃣
#فصل_سوم
انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»
آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc