بدانی. آقاي محمد صالحی درباره عملی که من انجام داده بودم بیشترصـحبت کرد و بیش از اندازه این قضـیه را با ارزش جلوه داد
خصوصا که مثالهائی آورد تا ثابت کنـد این عمل در درگاه خـدا گم نخواهـد شد و پاداش بزرگی خواهد داشت، من با صـحبتهاي
ایشـان به یـادخوابی که درباره امام خمینی(ره) دیـدم افتادم آن خبر مسـرت بخشی ک خبر معمولی نبود یک خبر دنیوي نبود امام
مژده یـک پـاداش بزرگ را به من داد با این احساس بینهایت دلگرم وخوشـحال شـدم. مهـدي در طول مـدتی که پـدرش براي ما
صحبت میکرد به داخل اتاق پـذیرائی نیامد، نرجس مرتب پذیرائی میکرد. بالأخره براي توضـیح مسـئله اي آقاي صالحی از مهدي
خواست که بیاید و آن مسـئله را برايم ا بازگوکند. صحبت دراویش وصوفیان بود که فکر میکنند شیوخ آنها نادیده ها را میبینند
و از پشت درهاي بسـته خبر دارنـد. افکار آدمیان را میخواننـد و بر همه کائنات احاطه دارند. او وارد پذیرائی شد و براي ما تعریف
کرد که مدتی از روي کنجکاوي به تحقیق درباره صوفیان پرداخته و در مجالس آنها حضور می یافته. او گفت در خانه این دراویش
عکسـهائی از بزرگانشـان بر در و دیوار نصب است و علاماتی دارنـد که بیانگر مطلبی است مثلا آنهاشـیوخ خود را درحـد خـدا و
پیامبر ، عظیم و توانا میپندارنـد و در واقع براي خـدا شـریک قائل شـده و در مقابل بزرگانشان تعظیم میکننـد و آنها را بیش از حد
تکریم میکنند. از مهدي پرسـیدم مگر عقاید دراویش وشـیوخ با مسـلمانها چه تفاوتی دارد؟ او گفت: اتفاقا من هم
دنبـال همین بودم و متوجه شـدم بزرگـان اهـل تصوف اعتقـاداتی دارنـد که کاملا مغـایر بـا معتقـدات مـذهبی مـا است. من درباره
اعتقادات این گروه سؤالاتی کردم و مهـدي که درباره این فرقه اطلاعات کاملی داشت توضـیحاتی داد که مرا به فکر فرو برد. وقتی
از عکسـهاي بزرگـان و علامـات مخصـوص میگفـت؛ وقـتی از تکریـم بزرگـان آنهـا میگفت، وقـتی از عشـق وافر آنهـا نسـبت به
بزرگان شـان میگفت، وقـتی میگفت آنهـا خود را برترین گروه در تمـام دنیـا میداننـد و فکر میکننـد که یـکروز همه پاکـان و
درسـتکاران به راه آنها خواهند رفت و هنگامی که گفت شرکت در جلسات براي آنها اجباري است متوجه شدم با ما بهائیان تفاوت
زیـادي ندارنـد و این مرا به فکر واداشت و با خود گفتم نکنـد ما هم یکی از این فرقه ها هستیم که باشـعارهاي بزرگان خود به آنها
پیوسـته ایم، خیلی اظهار علاقه کردم و گفتم: من خیلی مشـتاقم در مجالس آنها حاضـر شده و با آنها آشـناشوم شما میتوانید به من
کمک کنید؟ مهدي گفت: اهل تصوف هم فقط یک گروه نیسـتند و صوفیان شیعه باصوفیان سنی معتقدات متناقضی دارند. و ادامه
داد من بـاصوفیـان اهل تشـیع رفت و آمـد داشـتم. از او خواهش کردم مرا با آنان آشـنا کنـد و قرار شـد یکروز بروم که به همراه
خواهر و یا مادرش به مجلس آنان رفته و در آنجا اشتیاق و علاقه خود را نشان دهم تا بتوانم با آنها رفت و آمـد کرده و درباره آنها
تحقیق نمایم. مهـدي صـحبت میکرد و من سـراپا گوش بودم او پسـري لاغر انـدام با قـدي متوسط بود، صورت گرد وخوش فرمی
داشت که باکمی ریش بیضـی شـکل جـذاب شـده بود چشـمان درشـتش به پدر و ترکیب کوچک بینی و دهان او به مادر شـباهت
داشت، پیراهن آبی رنگی روي شـلوار سورمه اي و پارچه اي انداخته بود، مهدي حدود بیست و چهار ساله بود و پس
از فارغ التحصـیل شدنش در رشـته مهندسـی مکانی کدر نیروي انتظامی استخدام شده بود اما به علت بسیجی بودنش در تمام مدت
تحصـیلش همه او را بسیجی میدانستند ، همه این چیزها را درکنار پدر و مادر وخواهرش از او پرسیدم و به حدي راحت و صمیمی
با هم صـحبت میکردم که وقتی صحبتها تمام شد آزیتا گفت: خوش به حالت چقدر راحت و اجتماعی برخورد میکردي، این همه
مدت که من با این خانواده رفت و آمد دارم هنوز نتوانسته ام به راحتی تو با مهدي صحبت کنم و بعد لبخندي زد و گفت: شیطون با
آن رفتار و آن لبخندهاي زیبایت توجه مهدي را حسابی به خودت جلب کرده بودي. آنروز تا عصر به صحبت پرداختیم و بعد من
و نرجس و آزیتا به اتاق نرجس رفتیم و رابطه صمیمانه اي با نرجس پیدا کردم. غروب شد و من از همه اعضاي خانواده تشکر کردم
و از آنهـا خـداحافظی کرده و به همراه آزیتـا به خـانه برگشـتم. آزیتا باخانه خودشان تماس گرفت و به خانه ما آمـد، آن شب مثل
بیشتر شـبهائی که با دوستانم میگذراندم با آزیتا تاصبح نخوابیدیم، طولی نکشید که با خانواده آقاي صالحی به حدي دوست شده
بودم که به قول حـاجی فکر میکردم خـانواده دوم من هسـتند. نرجس دخـتر بـا محبتی بود خیلی شوخ و سـر زنده بود. به عقایـد من
احترام میگذاشت و سـعی میکرد با من بحث نکند و وقتی حس میکرد ممکن است صـحبتهاي ما به جر و بحث تبدیل شود بحث
را عوض میکرد و با یک شوخی بامزه به بحث خاتمه میداد. این حرکت او باعث شـده بود من در صـدد محکوم کردن او و عقاید
او نبـاشم و به لجبـازي نیفتم. هر چیزي که از او و خـانواده او میشـنیدم و برایم جالب بود براي پرویز میگفتم و این کمک بزرگی
شد تا کم کم نظر پرویز را هم نسـبت به شـیعیان تغییر دهم. پرویز میخواست دوبـاره به ضـد انقلابیون در کوه ملحق
شود براي او خـط و نشان کشـیدم و گفتم اگر به این راه ادامه دهی دیگر با توحرف نخواهم زد ، او هم تسـلیم شـده و دیگر به کوه
برنگشت. آنسال هر دوي ما قبول شدیم. وسال بعد من از تحصـیلکردگان بهائی اسـتفاده کرده و براي درسهاي سخت از معلمان
خصوصی کمک گرفته و به ادامه تحصیل پرداختم.
روح بی تاب من و تصوف
به همراه مهدي و نرجس در مجلس دراویش حضور یافتم و باخانمی آشنا شدم که بیمار بود و پوست دست وصورتش مثل حالت
سوختگی تـاول میزد و دردنـاك و خونین بود او خـانم جوانی بود که یکبـاره به چنین بیمـاري عجیبی مبتلا شـده بود. او اطمینـان
داشت که اگر به یکی از شـیوخ دست رسـی پیـدا کنـد شـفا مییابد. او هم مثل همه اهل تصوف به شدت عاشق راهش بود.
ادامه دارد ...
مطلع عشق
⚠️ علیدوستی بدتر از روحا... زم! 🔸 ترانه علیدوستی در اینستاگرام خود به زبان انگلیسی سپاه را تروریست
پستهای روز پنجشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
📌 کافیست بندهای کفشمان را محکم ببندیم...
▫️ زمانی که خواست بزرگترین تغییر را در یک کشور شاهنشاهی ایجاد کند، نگفت که من یک نفرم، نمیتوانم و امکانات این اجازه را نمیدهد. لحظهای بخاطر کمبود نفرات و امکانات، مخالفت دیگران و سرزنش آنها دست از هدف بزرگ خود برنداشت.
▪️ تمام سختیها را به جان خرید تا زمینه را برای آمدن امام زمان فراهم کند. تمام اینها حجت را بر ما تمام میکند و راه تمام بهانهها را میبندد.
▫️ برای یاری امام زمان هیچ راهی بسته نیست. کافیست بندهای کفشمان را محکم ببندیم و وارد این مسیر بشویم و اگر در این مسیر هستیم، مصممتر به راه خود ادامه دهیم.
🏴 فرارسیدن سیوسومین سالروز رحلت بنیانگذار انقلاب اسلامی حضرت #امام_خمینی بر همگان تسلیت باد.
❣ @Mattla_eshgh
✅ نکات ویژه سخنرانی امروز رهبری در مراسم سیوسومین سالگرد رحلت امام خمینی (رحمهالله)
1️⃣ قدرشناسی
🔻قدرشناسی از مسئولان وظیفه سنگینی است
🔹 نکته ای که مغفول اکثر نیروهای فعال انقلابی است؛ عموما تمرکز ما بر روی نقطه ضعفها، ایرادات، مشکلات و چالشهاست، عموما در حال مطالبه و نقد هستیم؛ و عموما #غفلت_کرده_ایم از قدرشناسی از اقدامات مثبت مسئولان!😔
🔸 قدرشناسی؛ یعنی #خدا_قوت به مسئولان که با وجود تمام مشکلات کشور، تمام دشمنی ها و سنگ اندازیهای دشمن، تمام کم کاریها و سهل انگاریهای برخی، آنها در حال تلاش برای بهبود اوضاع و عبور بهتر از پیچ تاریخی جهان هستند.
🔸 قدرشناسی؛ یعنی #خسته_نباشید به مسئولانی که زحمت میکشند و درد مردم را، درد خود میدانند و شبانه روز در حال تلاش برای کاهش آلام مردم هستند.
🔸 قدرشناسی؛ یعنی #ما_میبینیم که شما مسئولان در حال خدمت به انقلاب و مردم و کشور هستید.
◀️ اگر مدعی راستین ولایت مداری هستیم، از امروز باید #قدرشناسی از اقدامات مثبت مسئولان را در دستور کار رسانه ای خود قرار دهیم، و الا ادعای بدون عمل، یعنی باد هوا
✍️ سید احمد رضوی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از عماریار
◼️ فرا رسیدن سالروز رحلت بنیانگذار انقلاب اسلامی امام خمینی (ره) را به همه مردم ایران تسلیت میگوییم، کسی که بزرگترین حماسهها را در ایران خلق کرد و کاخ استکبار جهانی را درهم کوباند
🌟 بسته #خرداد مجموعه آثار با موضوع رحلت #امام_خمینی(ره) برای تماشای مخاطبان آماده شده است🔻
🔹 تشییع بزرگ
🔸 بازگشت
🔹 روح الله
🔸 زمان تو را خواهد شناخت
🔹 ملاقات در مدار بسته
🔸 پونز
🔹 بسته57
🔸 دیدار
🔹 مکتب امام
🔸 روایت رهبری
🔹 قائم مقام
🔸 خامنئی
🔹رفتار امام با بچهها
⭕️ دانلود و تماشای تمامی آثار در عماریار
🌐 Ammaryar.ir
✅ در #عماریار با خانواده فیلم ببینید
🆔 @AmmarYar_IR
مطلع عشق
◼️ فرا رسیدن سالروز رحلت بنیانگذار انقلاب اسلامی امام خمینی (ره) را به همه مردم ایران تسلیت میگوییم
🎬 برای دانلود و تماشای این آثار ، به پی وی بنده ، پیام بدین تا کد تخفیف براتون براتون ارسال بشه
@ad_helma2015
#سؤال از جنبش 🔻
سلام
⁉️ شما میگین شکیرا و پیکه خارج از ازدواج دو فرزند دارن و حرامزادهاند
اونا ک دین ندارن، ازدواج کنن؟
#پاسخ_جنبش حلال زاده ها🔻
سلام
با تشکر
📌 ۱) حلالزادگی، مؤلفهای فطری است نه الزاما دینی.
📌 ۲) شکیرا، مسیحی کاتولیک و پیکه هم مسیحی است و خلاف مشی مسیحیت، عمل کردهاند.
📌 ۳) بر فرض کافر بودن، بازهم کفار آداب و رسوم خاص جامعه خود برای ازدواج را دارند که حتی به مشی و شیوهی ازدواج اسپانیایی و کلمبیایی هم عمل نکردند. در صورتی که به همان شیوه هم ازدواج کرده بودند، فرزندانشون حلالزاده میشدند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
اعتقادات این گروه سؤالاتی کردم و مهـدي که درباره این فرقه اطلاعات کاملی داشت توضـیحاتی داد ک
#سایه_شوم
#قسمت بیستم
🍃در جلسه آنها اشـعار مولانا و حافظ خوانده میشد. و کتابهائی داشـتند که نوشـته بزرگان آنها بود صفحاتی از آن کتابها هم خوانده میشد و
بعد با چاي و شیرینی پذیرائی شده وسپس یکی از بزرگان آنها که هنوز به مقام مشایخ نرسیده بود و مردي که داراي محاسن بلند،
شکمی بر آمـده و هیکـل چاقو قـدي کوتاه بود، وارد جلسه شـد همه در مقابلش تعظیم میکردنـد و دست او را بوسـیده و به گریه
می افتادند. آن شـخص که مورد این همه تعظیم و تکریم قرار میگرفت به صحبت براي حاضرین میپرداخت، من با کنجکاوي زیاد
به حرفهایش گوش میکردم معلوم بود اطلاعات بسیط و کاملی ندارد و حتی از قدرت بیان مناسبی هم برخوردار نبود و عباراتی که
به کار میبرد بسیار ابتدائی و بعضا غلط بود اما حاضرین عاشقانه به حرفهایش گوش میکردند و عقیده داشتند که او
داراي معجزاتی است و هیـچ بعید نیست که از پشت درهاي بسـته هم آگاهی داشـته و همه افکار ما را بخواند اما این مسـئله را از ما
پنهان میکنـد حاضـرین او را انسانی والا مقام که داراي قـدرت الهی است تصور میکردنـد و مشـکلات زنـدگیشان را با او در میان
میگذاشـتند و او راهنمائی هـائی میکرد که کاملا مشـخص بود دو پهلو حرف میزنـد که اگر در اثر راهنمائی هاي او مشـکلاتشان
بیشتر و بغرنـج تر شد بگوید من طور دیگري گفته بودم و شـما اشـتباه کردید و اگر به طور اتفاقی موفق شدند و به مرادشان رسـیدند
بگوینـد در اثر راهنمائیهاي او بود. مثلا همین خانم تعریف میکردکه یکی از اقوام ما اصـلا قصـد بچه دار شدن نداشـتند یک روز
حضـرت آقـا (منظورشـان همین شـخص بود) مژده بچه دارشـدن را به آنها داده بودنـد و از این قبیل مسائل که مردم را دور او جمع
میکرد و آنچنـان آنهـا را به اسـارت میکشـیدکه آنها هم غیر از خواسـته بزرگانشان عمل نمیکردنـد. مهـدي میگفت: فرقه ها را
استعمار پایه ریزي کرده و در بیشتر کشورهائی که قصد غارت و استعمار آنها را داشته رواج داد. تا مردم را سرگرم خرافات و اوهام
نمایـد و آنهـا را از حقـایق اطرافشـان دور نگه دارد و به راحتی به چپـاول ثروت آنان بپردازد. به بیشتر بزرگان این فرقه ها که دسـت
نشان ده خود اسـتعمار بودنـد گفته شـده که پیروان خود را از دخالت در سـیاست منع کنیـد تا در تصـمیم گیريهاي سیاسـی نقشـی
نداشته و دولتهاي وابسته به استعمار را راحت بگذارند. من مدتی هم به آن جلسات میرفتم و با چند نفر از آنها رابطه برقرار کرده
و به عنوان اینکه به این راه علاقه منـدم با آنها به منازل شان میرفتم و به تحقیق میپرداختم، با خانواده دیگری که جوان بودند و یک
فرزنـد پنـج ساله داشـتند طرح دوستی ریخته و با آنها وارد بحث شـدم آنها هم دقیقا مثل ما بهائیان هیچ دلیل و منطقی براي حقانیت
راهشان نداشـتند و تنهـا به عشق به این راه و شـیفتگی بیش از حـد خود اشـاره کرده و این دلیـل بر حقـانیت راهشان
میدانسـتند. از حرفهاي آنها هم متوجه شدم که مکتب شـیعه را به شدت میکوبیدند و میگفتند شـیعیان حقیقی ما هستیم و آنها از
حقیقت غافلنـد. یک روز به آنها گفتم: ما معتقـدیم که مهدي موعود ظهور کرده و احکام و دسـتورات تازه اي از سوي خدا آورده.
آنها مثالهاي فراوانی آوردند که عده زیادي ادعاي قائمیت کرده و پیروان زیادي را به دنبال خود کشـیده اند و در کشورهاي ایران و
هنـد و دیگر کشورهایی که روسـیه و انگلیس و اسـرائیل قصـد اسـتعمار آنها را داشت چنین افرادي را گماشت و آنها تا توانسـتند با
دروغهـاي خود و هم دسـتانش ان عـده اي را جـذب کرده و به خود سـرگرم نمودنـد. تـا به نام مـذهب اموال آنها را بال ابکشـند. و به
اهداف سیاسـی خود نائل شوند. و من اصـرار میکردم که مکتب شما هم ممکن است همین باشد اما آنها نمیپذیرفتند و میگفتند:
مکتب ما از زمان حضـرت علی (ع) مانده و برترین و پاكترین مکتب الهی است، سماجت آنها در اثبات حقانیت راهشان دقیقا مثل
بهائیـان بود و من حسابی در حقانیت راه خویش به تردیـد افتاده بودم اما هیـچ جایگزینی براي آن نمییافتم و از اینرو به فعالیتهاي
خود ادامه میدادم و دائما ازخدا درخواست میکردم که حقیقت مطلق را به من بنمایاند راه حقی که مرا به کمال حقیقی رسانده و
در آن راسـخ و مطمئن پیش روم و هدفمند و پایبند زندگی کنم تنها هدفم نیز رضایت خدا و رسـیدن به تعالی روح بود. همچنان به
فعالیتهـاي مـذهبی خود ادامه میدادم، معلم مهـد کودك بهائیـان شـدم و براي اداره مهـد کودك حقوق ناچیزي از طرف تشـکیلات
میگرفتم که بیشتر آنرا صـرف نیازمندان میکردم چرا که نیاز مادي نداشـتم و با نیت پاکی قصد خدمت به بچه ها را داشـتم. اما برنامه هائی که به من میدادنـد تا به بچه ها بیاموزم کاملا در راسـتاي شسـتشوي مغز آنها بود و من به عینه میدیـدم که چگونه ازسه سالگی کودکان را نسـبت به اسلام و مسلمانان بدبین میکردند و چگونه مغز کوچک آنها را با خرافات و اوهامی که
ارمغـان دسـتاورد بهـاء و عبـدالبهاء بود پر میکردنـد و چگونه بـا آوردن مثالهـا و بیان داسـتانهایی آنان را ازخارج شـدن از بهائیت
میترساندنـد و بـا این ترس و وحشتی که در دل کودکـان از انتخـاب راهی به جز راه بهاء میانداختنـد و با وحشتی که آنان از طرد
شدن و اخراج شدن از خانه و خانواده داشـتند شـعار بی اساس تحري حقیقت را سـر میدادند و به ظاهر وانمود میکردند که بهائیان
در پـانزده سالگی پس از تحري حقیقت میتواننـد راه خود را انتخاب نماینـد و این تحري حقیقت چه شـعاري بود در حالی که هیچ
کدام از بهائیان حق نداشـتند با مسـلمانان ازدواج کنند ، حق نداشتند کتابهاي سایر جوامع را مطالعه کنند، حق نداشتند کتابهاي ردیه
را که بیشتر بهائیان مسـلمان شـده آنها را نوشـته بودنـد مورد مطالعه قرار دهند ، از کثرت کلاسـهاي متفرقه که همه آنها اجباري بود
وقت نداشـتند به تحقیق در شناخت سایر مذاهب بپردازند و به حدي آنها را سرگرم نموده و علیه اسلام که راه خدا بود تبلیغات سوء
داشـتند کـه دیگر تحري حقیقت معنی و مفهـوم حقیقی خـود را از دست میداد و من که مربی کودکـان بیگنـاه بـودم از آمـوزش
بعضـی از قسـمتها پرهیز میکردم ، مثلا بذر نفرت و کدورت نسـبت به مسـلمانان را در دل کوچک آنها نمیکاشتم و چون خودم با
خـانواده آقـاي محمـدصـالحی آشـنا شـدم و نظرم نسـبت به شـیعیان عوض شـده بود کودکـان را از این خصومت و نفرت برحـذر
میداشـتم و این برنامه هـا درحـالی بود که شـعار دوستی و مودت و محبت با همه مـذاهب و ملل شـعار دیگر بهائیان بود و این همه
نفرت وخشمرا نسـبت [صفحه 150] به مسـلمانان کسانی تزریق میکردند که دم ازصـلح عمومی و وحدت عالمان سانی میزدند.
تمام اوقات من پر بود ، درس میخوانـدم و در اوقات فراغت به فعالیتهاي هنري میپرداختم، کارهاي هنري را دوست داشـتم و از هر
هنري بهره اي برده بودم ، گلـدوزي و کوپلن دوزي میکردم و عـاشق قالی بافی نیز بودم. یک نقشه بیجاري ریز بافت انتخاب کردم که
نقشه پشتیک بود آن نقشه را به دلخواه تغییر دادم تا تبدیل به یک فرش سه متري شود، همه حتی فرش باف هاي متبحر با این کار مخالفت
میکردند و میگفتند امکان ندارد وحتما فرش ناقص میشود
اما من با سماجت توانستم طرح مورد علاقه ام را پیاده کنم و دو تخته فرش بزرگ بـا نقشه بیجـاري بـافتم که همه رنگهـا را هم به دلخواه خودم تغییر داده بودم. گلهاي رز برجسـته اي داشت و پرنـدگان
زیبائی که میشد صداي آوازشان را از دل طبیعت فرش شـنید. رابطه ام با پرویز درحد یک رابطه دوسـتانه وسالم ادامه داشت. یک
زمسـتان دیگر را پشت سـرگذاشـتم و ایـام عیـد به تهران رفتم و در آنجـا عروسـک سـازي را یاد گرفتم وقتی به خانه آمـدم انباري
بزرگ داخـل حیـاط را تبـدیل به کارگـاه عروسک سازي کردم. سـرمایه اولیه را از برادرم گرفتم اما طولی نکشـید که توانسـتم آن
سرمایه را به جریان انـداخته و کسب درآمـد کنم پـدر و مادرم هم در مواقع بیکاري به من کمک میکردنـد. دو، سه نفر از دختران
همسـایه را هم به کـار گرفته بودم براي بازار یـابی و خریـد پارچه هـاي مورد نیاز مجبور بودم به تنهائی به تهران رفته و از بازار لوازم
مورد نیاز را تهیه و براي فروش عروسکها هم سفارش بگیرم و براي من این سخت ترین مرحله کار بود، محیط تهران آلوده بود و من
میترسـیدم زمـانی این تلاـش براي کـار و کسب درآمـدي شـرافتمندانه منجر به خـدشه دارشـدن حیثیت و آبرویم شود گرچه هیچ
اتفاق خاصـی نیفتاد اما مردم انتظار نداشـتند دختري درسن و سال من تا این حـد فعال و با همت باشـد، میدیدم که
بعضـیها سـعی میکننـد وارد زندگی خصوصـی من شوند و از آن سـر درآورند ، بعضـیها درصدد دوست شدن و سوء اسـتفاده بر می آمدنـد و من از این مسائل آزار میدیـدم به همین دلیل چنـد ماه بعد وقتی پارچه ها تبدیل به عروسک شد دیگر به اینکار ادامه
نـدادم درحالیکه درآمـد نسـبتا خوبی داشت. یکسال دیگر گـذشت پرویز دیگر تصـمیم گرفته بود به خواسـتگاري بیاید و دائم
اصـرار میکرد که بـا ازدواج من موافقت کن و اجـازه بـده به خواسـتگاري آمـده خانواده را مجبورکنیم تا به چنین وصـلتی راضـی
شوند و من میدانسـتم که با مخالفت شدیدي روبرو خواهیم بود. به اوگفتم میدانم که درگیري شدیدي با خانواده خواهیم داشت،
پرویز خندید و گفت: جنگ جنگ تا پیروزي ، مرا تشویق کرد که اگر تو با این ازدواج موافق باشـی اگر مرا دوست داشته باشی هیچ
کس نمیتواند ما را از رسـیدن به همدیگر منع کند. بالأخره یکروز به همراه مادرش به خواستگاري آمدند، پدر و مادرم مخالفت
کردند و صـحبت این خواستگاري به برادرانم در آلمان و آفریقا هم رسید. من مصمم بودم که با او ازدواج کنم اما برادر و خواهرها
سخت مخالفت کردند به حدي که مرا تهدید به قطع رابطه کردند و میگفتند او مسـلمان است، کم کم عقاید تو هم سـست میشود
و دیگر اجـازه ات در دست یـک فرد مسـلمان میافتـد و نمیتوانی به فعالیتهـاي تشـکیلاتی ادامه دهی و بالأخره این اختلاف عقیـده
منتـج به طلاـق میشود و پرویز قول میداد که مخـالفتی بـا هیـچکـدام از فعالیتهـاي من نداشـته باشـداما مخالفتها روز به روز بیشتر
میشد، پرویز با برادرها ساعتها بحث میکرد و به نتیجه اي نمیرسـیدند. من به برادرها گفتم مخالفت شـما بی فایده است من تصمیم
دارم با او ازدواج کنم.چند سال است با او رفت و آمد دارم و او را کاملا میشـناسم و به هم علاقه مندیم و دین نباید
بـاعث شود که من به آرزوهـاي مشـروعم نرسم. پرویز به من وعـده هاي خوبی میداد میدانسـتم که آینـده خوبی خواهـد داشت او
خیلی با اسـتعداد بود و میتوانست مرا هم رشـد دهـد میدانسـتم که در کنـار او به موفقیتهـاي بزرگی میرسم. من مثـل بهائیان یک
بعدي نمی اندیشـیدم و موفقیت را فقط درکسب مقامات تشـکیلاتی نمی دیدم، برادرها و زن برادرهایم براي اینکه مرا از این ازدواج
منصرف کنند دست به دامن محفل شدند و فکر میکردند من به روي حرف آنهاحرف نخواهم زد.
دوباره به محفل احضار میشوم
آنها مرا به محفل احضار کردند و من از این دسـتور سرپیچی کردم، یکبار دیگر پیغام دادند باز هم نرفتم، یکشب دیدم به خانه ما
آمدنـد و جلسه را درخانه ما برگزار کردنـد، از همه طرف به من حمله کردند خواهر و برادرها از یک طرف وخواهش مظلومانه و
ملتمسانه پدر و مادرم هم ازطرف دیگر مرا در تنگنا قرار دادند و من راهی جز فرار از آن وضعیت نداشتم آنها را با عصبانیت ترك
کرده و به اتـاقم رفتم وگفتم اگر مخـالفت کنیـد بـا او فرار میکنم. یـاد حرف برادر بزرگم افتادم که قسم خورده بود با ازدواج من
مخالفت نکند