eitaa logo
مطلع عشق
272 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉️ سوال شما... 💠 آیا من که فقط صلوات می‌فرستم و کار آنچنانی نمی‌کنم، جزء یاران امام مهدی محسوب میشم؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔰 / دین داری تحریف شده، حربه آخرالزمانی شیطان ( قسمت اول) ✳️ در آموزه های دینی ما آمده و مکرر هم شنیده اید که دین داری در آخرالزمان از نگه داشتن آتش در دست هم سخت تر است 👌 اما فقط یک جنبه آن تا به حال گفته شد،یعنی آن قسمتی که به خاطر هجوم شبهات ضد دین و زمینه های گناه در جامعه مثل بی حجابی و اختلاط با نامحرم و... انسان نمی تواند دین دار باشد و مدام در حال گناه است و... ⬅️ بله ، این تفسیر هم درست است، اما این فقط یک جنبه ماجراست، ماجرای دیگر هم داریم ! ✳️ شیطان را می شناسیم، کم و بیش ! ✳️ او هم ما را می شناسد، اما کامل ! 🔰 او می داند کسیکه عاشق خداست، عاشق دین است، عاشق اهل بیت (ع) است ، به این راحتی ها دست از دین نمی کشد،به این راحتی هیأت را رها نمی کند ، میداند و خوب هم می داند، زمان رضاخان ملعون این نقشه انجام شد و به جایی نرسید ❓ پس برای چنین اشخاصی شیطان باید راهی دیگر پیدا کند ، اما چه راهی ❓ 👌 بله ، دین تحریف شده ، همان چیزی که امیرالمومنین (ع) از آن تعبیر به کردند . دینی که دارنده آن ، کار خود را درست می داند ،اما نمی داند که کاریست بی محتوا و غلط 🌺 دقیقا مصداق آیه 104 سوره کهف / زیانکارترین مردم آنها هستند که عمر و سعی‌شان در راه دنیای فانی تباه گردید و به خیال باطل می‌پنداشتند که نیکوکاری می‌کنند! ⬅️ مصادیقی از حربه های آخرالزمانی برای این موضوع را تیتروار عرض می کنم: 1️⃣ دین اسلام را فقط رحمانی پذیرفتن و خدایی را قبول کردن که اصلا نه عذابی دارد و نه گنهکاران را عذاب می کند ❌ امثال حسن آقامیری مشغول پیشبرد این پرژه هستند 2️⃣ اسلامی که کاری با سیاست ندارد ، کاری با حکومت ندارد، فقط نماز است و دعا و روزه و قرآن ، اینکه مظلومان جهان زیر ظلم باشند یا در کشور حکومت طاغوت باشد برای آنان مهم نیست، فقط مراقب باشند نمازشان قضا نشود ! ❌ جریان مشغول تزریق این فکر در جامعه هستند 3️⃣ هیأت رفتن اما فقط برای سینه زنی شور و بالا و پایین پریدن ! اگر بهترین سخنران و عالی ترین مطالب هم باشد،مهم نیست ! روضه حوانی و سینه زنی آرام هم قبول نیست ! فقط شور و شور وشور و بالا پایین پریدن و حسین حسین گفتن ! حتی قمه هم بزنی خوب است ! حتی هر شعر و هر صفتی به اهل بیت هم بدهی خوب است فقط شور جلسه بالارود، شعور اصلا مهم نیست !!! یعنی یک فرد هیأتی که از دین فقط سینه زدن را می داند، نه احکام شرعی می داند، نه قرآن خواندن معمولی ، نه اصول دین ونه... ❌ جریان شیرازی مدیریت این پروژه را بر عهده دارد و متاسفانه برخی هیأت ها در درون کشور هم دنباله روی آنان هستند حتی ناخواسته ! 4️⃣ مدل های حجابی که در فضای مجازی در حال تبلیغ چادر و روسری و ... هستند و به خیال خود در حال تبلیغ حجاب و اسلام هستند اما آنچنان از وسائل تجملی و آرایش غلیظ استفاده می کنند که بیشتر مخاطبین آنها آقایان هستند تا خانمهای خریدار چادر!!! فکر می کنند تبلیغ دین می کنند اما نمی دانند که دارند به نوعی بدن نمایی و بازی گرفتن حجاب را تبلیغ می کنند ❌ این پروژه توسط برخی دختران جوانی که عاشق جذب فالوور و درامد زایی هستند و البته دغدغه تبلیغ دین هم دارند اما عمق دینی بسیار اندکی دارند پیگیری می شود، حتی به غلط ! 5️⃣ داد و هوار کشیدن در فضای مجازی و به اندک سندی که حتی معتبر بودنش هم معلوم نیست و تهمتی که هنوز در جایی اثبات نشده، آبروی مسئولین چپ و راست را بردن به اسم اینکه دارند روشنگری می کنند و انقلاب هستند!!! 👈 کاری که رهبری معظم بارها و بارها از آن نهی کردند و جوانان را به دعوت کردند و همچنین به نقد منصفانه ❌ این پروژه هم دنبال کنندگانش افرادی هستند که خود را عدالتخواه می نامند !!! (البته برخی از آنها ، جمع نمی بندیم) ، فکر می کنند عدالت خواهی یعنی هرجا چیزی علیه کسی شنیدی آن را داد و هوار کنی و جار بزنی !!! ، همچنین کسانی که مثلا می خواهند در موضوعات مختلف سیاسی و اجتماعی روشنگری کنند و هرسندی به دست آوردند آن را نشر می دهند و حتی زحمت ذره ای تحقیق به خود نمی دهند که آیا درست است یا غلط ، در حالیکه تهمت و دروغ خود از بزرگترین گناهان هستند که آفت دین می باشند 👌 و جالب اینکه وقتی دروغشان معلوم می شود، حتی جرأت عذرخواهی هم ندارند! اما همچنان خود را مومن و عمار می دانند !!!!!! ⬇️ ادامه دارد...
مطلع عشق
که پنجره هـاي بزرگی رو به حیـاط داشت آقایـان نشسـته بودنـد، یـکنفرشـروع به مـداحی کرد و من تا
بیست وهفتم آن شب تاصـبح نمیخوابیـد و صدایش می آمد که دعا میخواند و گریه میکرد، عمه اش گفت: خوش به سـعادتش همیشه وقتی اذان میدادنـد بلافاصـله به نماز می ایسـتاد ، بیشتر شـبها هم نماز شب میخوانـد ، دائم در حال تلاوت قرآن بود. عمه کوچکش میگفت: همیشه سـر به سـرم میگـذاشت وشوخی میکرد به او میگفتم : دوسـتانم همه میگوینـد این برادر زاده ات خیلی خشـک و سـاکت است نمیدانند که تو چقدر شوخ و سرزنده اي چرا در کنار آنها شوخی نمیکنی تا تو را بشناسند او باشوخی میگفت: اگر شوخی کردم و کسـی عاشقم شد چی؟ میگفتم: خوب بشود با او ازدواج میکنی. میگفت: آخر من که تصمیم ازدواج ندارم بنده خدا را چرا به فکر وخیـال بیانـدازم، مـادرش که براي دقـایقی وارد آشپزخـانه شـد تا وضو بگیرد و شـنید که درباره مهـدي حرف میزنند گفـت: روز آخرکـه داشـت میرفـت بـه او گفتـم: پیراهـن سـفیدت را نپـوش بیـن راه کـثیف میشـود. انگـار میدانسـت که دیگر برنمیگردد، نزدیک من شد هر دو دست و پیشانی مرا بوسـید و گفت : مامان جان با لباس سفید میروم و با لباس سفید بر میگردم. از داخـل اتـاقش یک کارتن اسـباب و اثاثیه خارج کرد و گفت: مادر اینها را به یک فرد مسـتحق بدهیـد نگاه کردم دیـدم ضـبط و رادیو و کفشهاي کار نکرده و ساعت و شـلوار و پیراهن هاي نو و اتو شده اش را داخل کارتن گذاشته، به او پرخاش کردم و گفتم: چرا اتـاقت راخـالی کردي؟ چرا همه چیز را می بخشـی؟ گفت: مامـان جـان اینهـا به درد من نمیخـورد شایـد به درد کس دیگري
بخورد، من که چیزي دیگري به جز اینها ندارم. گفتم: این همه درس خواندي که به جایی برسـی حالا هم هرچه در می آوري خرج فقرا میکنی پس کی بـه فکرخـودت میافـتی؟ میگفت: مامـان حضـرت رسول(ص) فرمودنـد: هرگز از انفـاق به دیگران از ثروت و مـال شـما کاسـته نخواهـد شـد. همراه خـودش یـک کتـاب دعـا و یـک مهر و سـجاده و قرآن برد. ازخصائـل و خوبیهاي مهـدي هرکس چیزي میگفت و من غرق حیرت و ناباوري که چرا بهائیان شـهدا را به باد تمسـخر گرفته وخون آنها را پایمال شده میدانند و به آنها نام فریب خورده میدهند؟ این چه دشـمنی سـختی است که بهائیان نسبت به مسلمین خصوصا شیعیان دارنـد؟ چرا همه چیز را وارونه به خورد ما میدهنـد؟ چرا از گفتن وشـنیدن حقایق این چنین هراسان و گریزاننـد؟چند روز مراسـم مهدي طول کشـید وقت خاکسپاري سنگ برایش میگریست و بر عکس انتظار من گوئی نصف شهر براي تشییع پیکر پاکش آمده بودند ، به حدي شـلوغ شد که عبور و مرور ماشـینها مختل شده بود. دو روز پس از خاک سـپاري مهدي پسـرخاله اش که در بوشـهر مشـغول خدمت سـربازي بود مطلع شده و به سنندج آمده بود. با ورود او که یکی از دوستان صمیمی مهدي بود گوئی خبر شهادت مهـدي را تـازه آورده انـد. بلـوائی برپـا شـد و همـه از فریادهـاي دلخراش محمـد که در مقابـل عکس مهـدي داشت بـا صـداي بلند میگریسـتند. محمـد نمیتوانست بپـذیرد و نمیخواست عکس مهدي را داخل حجله ايکه برایش درست کرده بودند ببیند، عکس را از آنجاخارج کرده و روي آن خم شـد و تا نفس در سـینه داشت گریه کرد و ضـجه زد، ساعاتی بعـد وقتی همه آرام شده بودند محمدخاله اش را صدا کرد و نامه هائی را که تا آنروز برایش نوشته بود به مادرش نشان داد. در آخرین نامه که از شلمچه فرستاده بود به نوعی خبر شـهادتش را داده بود و وصـیت نامه اش را هم که از قبل نوشـته و به پدرش داده بود باز کرد و خواندند. در نامه اي که برايم حمد نوشـته بود مطلبی بود که به شدت کنجکاوي مرا برانگیخت نـامه را از مادر گرفتم تا با دقت بیشتري آنرا مطالعه کنم. آن نامه این بود: بسم ا... المعین و الشاهد محمد جان سلام سخن از کجا آغاز کنم که این حدیث آشنا دیگر باره تکرار شود و هر بار تازه تر از پیش همچون باران جان بشویـد و همچو آفتاب درخشان کنـد چه الفاظی در لیاقت این لفظ زیباست و کدامین کلام گویاي این معناي دلنشـین است همانکه آغازگر سـخنآن را بدین نام خوانده است. «شـهید» شهید شعله اي خاموش نشدنی است. شـهید شـعري شنیدنی است، شهید شاهدي جاویدان است، شهید خاطره اي به یاد ماندنی است، شهید فریادي رساست،
شهید رسـیدن به خداست و امروز صـبح قبل از اذان خواب عجیبی دیدم، در خواب دیدم که در بیابانی خشک با دشمن میجنگیدم یکباره سـخت تشـنه شدم طوري که لبانم از شدت تشـنگی ترك ترك شد بعد حضرت صدیقه زهرا (س) را با لباسی سفید و روئی زیبا در آسـمان دیدم. در دست مبارکشان قدحی بود که میدانستم پر از آب است و مرا به سوي خود فرا میخواندند ، من به راحتی پرواز کردم تا آب را از دستان مبارك بگیرم و بنوشم، وقتی آب را نوشیدم خود را درسرزمین بسیار سرسبز و زیبائی یافتم که پر از گلهاي رنگارنگ بود. آنقـدر احساس راحتی و شادمانی میکردم که در وصف نمیگنجـد. از درختان پر از میوه و جوي هاي زلال آن فهمیدم که آنجا بهشت است بیاندازه خوشـحال بودم و از خوشـحالی زیاد از خواب بیدار شدم هنوز هم لحظات شـیرین زیارت با نويد و عالم و آن فضاي دل انگیز را حس میکنم مثل این است که در بیداري چنین اتفاقی افتاده است. میدانم که شهید میشوم و دیگر به خـانه برنمیگردم، اگر چنین شـد این نـامه را به دست مـادر برسـان تا خیالش آسوده گردد. در این دنیا نعماتی هست که اسـتفاده از آنها لذت بخش است اما وقتی میبینم که عـده اي هسـتند که محروم از این نعماتند عذاب میکشم، عذابی دردناك وقتی بعضـی از آدمها را پشت توده اي از غبار لذتهاي کاذب میبینم زجر میکشم وقتی خسـتگی را پشت پلکهاي افتاده و زیر خطهـاي عمیـق پـوست ترك خـورده کویري و در ژرف اين گـاه هزارسـاله مردان سـالخورده و تهیدست میبینم و دسـتانی که خارهـاي هر سه انگشت خشـکه زده اش، تحمـل سالهـا رنـج و مشـقت است ، عـذاب میکشم و هنگـامی که به خود می آیم که همه زنـدگی مرا اندیشه هاي دلخراش پرکرده است حتی وقتی به زندگی کردن با رها خانم فکر میکنم آرامش ندارم چرا که میدانم از آن پس به این خواهم اندیشید که چگونه انسانهائی به خوبی و مهربانی او به پاکی و صداقت او به معصومیت و زیبائی او ازحقیقت
غافلنـد وچرا محکوم به جبري تحمیـل شـده و ظالمانه انـد، فرزنـدان یکه به اجبـار در محیطی به دنیا آمده انـد که دائم در گوشـشان زمزمه هاي باطل میشود، جوانه هائی سـر بر آورده از خاك سـیاه در آغاز رویشـی ناپایـدار دیده به آینده اي نامعلوم دوخته و تقلایی دوباره میکننـد تا دوباره پاي درجاي پاي پدر و مادر نهند وجبر تحمیل این تکرار نفرین شده را ناخواسـته تکرار کنند. محمد جان بعد از شهادتم نرجس عزیز و پدرخوبم و مادر عزیزم را تنها نگذاري و جاي خالی مرا برایشان پر کنی در قرائت دعاي گنج العرش مداومت کن و هفته اي یکبار برایم قرآن تلاوت کن، به نرجس بگو بیتابی نکند و بداند که دنیا زودگذر و کوچک است، خیلی زود به پایان میرسـد و همـدیگر را دوباره میبینیم. خوشـبختی و موفقیت او را از درگاه ایزد متعال خواسـتارم، به پـدر و مادرم بگو دسـتشان را میبوسم و به خـاطر همه زحماتشـان از آنها تشـکر میکنم، به مادرم بگو زیاد گریه نکنـد هرگاه که خواست گریه کند زیارت عاشورا بخواند و براي امام حسین(ع) گریه کند، به پدرم بگو حلالم کند، شرمنده ام که نتوانستم زحماتش راجبران کنم، به او بگوخیلی نوکرشم و خیلی دوسـتش دارم به او بگو در هـدایت رها خانم بکوشد و در حق او پدري کند و نگذارد دختر خوبی مثل او طعمه گرگان درنده اي مثل تشـکیلات بهایی شود. محمد عزیز مواظب خودت باش هرگز مگذار دوسـتان نابابی وارد زنـدگی ات شونـد و تو را از انس بـا قرآن دور کننـد، نمـازشب را فراموش نکن که فقـط در نمازهـاي شب است که به علم و معرفت واقعی الهی نائل میشوي به خاله و به همه اقوام سـلام برسان و به آنها بگو همه آنها را دوست دارم، اگر شـهید شـدم بدانید که به آرزویم رسـیده ام، بدانید که در این دنیا هیچ آرزوئی به جز ظهور حضـرت ولیعصـر (عج) نداشـتم و نتوانسـتم این هجران و دوري را نیز تاب آورم. براي ظهورش همیشه دعا کنید و از پیروزي نائب برحقش رهبر عزیزمان که سر و جانم فدایش باد لحظه اي غافل نگردید و او را تنها نگذارید. تو پسـرخاله و رفیق عزیزم را و همه شما را به خداي متعال میسپارم. نامه مهدی را که خواندم از تعجب وحیرت خشکم زد، طبق تاریخ من در جدر روي نامه، این نامه درست در روز شهادتش نوشته شده بود و او چقدر آگاهانه به شهـادتش لبیـک گفته بود. علت دیگر تعجبم اشـاره او به زنـدگی بـا من بود. آن قسـمت را چنـد بـار دیگر خوانـدم و بعـد از دختر خـاله اش زینب یعنی خواهر محمـد پرسـیدم : تو در این بـاره چیزي میدانی؟ زینب گفت : یعنی شـما نمیدانیـد؟
من قسم خوردم که روحم از این قضـیه بی خـبر است او نامه هـاي دیگر مهـدي را آورد و به دست من داد و گفت: از همـان روز اول که مهـدي شـما را دیده بود به شدت به شـما علاقه مندشده بود و همه احساسـش را براي محمد نوشته بود و از اینکه شما بهائی بودي و نمیتوانستی با او ازدواج کنی اظهار تأسف شدیدي کرده بود اما امیدوار بود که یکروز حقیقت براي شـما روشن میشود، نامه اي نبوده که نامی از شـما نبرده باشد او شب و روز به شـما فکر میکرد و از اینکه نمیتواند به شـما برسد سـخت در رنج و عذاب بود. مـن همه نامه هـایش را بـا اشتیـاق فراوان خوانـدم وخیلی به فکر فرو رفتم او حـتی یکبـار سـعی نکرد که من متـوجه آن همه عشـق و دلبسـتگی شوم، اما به همه دفعاتی که به خانه آنها مراجعه کرده و با خواهر و مادرش ملاقات کرده بودم و روزهایی که به همراه او و نرجس به جلسات دراویش رفتم اشاره کرده و بینهایت از اینکه من در گمراهی و تباهی هستم اظهار تأسف کرده بود، در نامه اي نوشـته بود: خیلی دلم میخواست میتوانسـتم با او حرف بزنم و به او بگویم تنها راه رسـیدن به خدا اسلام است، بگویم راهی که تو در آن هستی کجراه هاي بیش نیست و تو را تباه خواهد کرد. مهدي به روزي که به همراه خانواده اش به تفریح وگردش رفته بودیم اشاره کرده بود و نوشـته بود محمـد جان یک لحظه در سـر سـفره رها خانم را در وسط آتش دیـدم مثل گلی که داخل آتش افتاده باشـد از اطرافش شـعله هاي آتش زبـانه میزد او بـه آتش پشت کرده و نشسـته بـود و من براي لحظـاتی او را در آتش جهنم تصـور کردم او بایـد هدایت شودحیف از او که مبتلا به نار دوزخ باشد. ازخدا خواسـتم طوريکه متوجه عشق و علاقه ام نشود یاریم کند که او را هـدایت کنم فقـط به خـاطر خودش نه به خـاطر اینکه من بتوانم با او ازدواج کنم. بعـد از خوانـدن نامه ها منگ و مبهوت به عکس او خیره شـدم و به او گفتم خوش به حالت و، با اطمینان قلب راهت را یافتی و با عزمی راسـخ در آن به مجاهـدت پرداختی و سرانجام در راه آن به شـهادت رسـیدي، تو جایگاهت را قبل از پرواز دیدي. چه زیبا پرکشـیدي و آب حیات نوشیدي ادامه دارد....
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
ارسال پیام به موبایل نفتالی بنت نخست وزیر اسرائیل توسط عصای موسی آقای بنت، اگر شرارت شما علیه ما ادامه یابد، خواهید دید که اقدامات ما در داخل اسراییل تاکنون تنها آغاز کار بوده است. ساعت ۱:۲۰ ارسال شده ✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
مطلع عشق
من قسم خوردم که روحم از این قضـیه بی خـبر است او نامه هـاي دیگر مهـدي را آورد و به دست من
بیست و هشتم 🍃برای من هم دعا کن تـا حقیقت را بیـابم و چون تو سـعادتمند شوم. حرفهاي تو را بالأخره شـنیدم سـعی میکنم براي رسـیدن به مقامی چون مقام تو تلاش کنم. مادر مهدي به من نزدیک شده و گفت رها جان تو هم مثل دخترم هستی اگر من تا به حال چیزي به تو نگفتم به خـاطر این بود که خود مهـدي نخواست. یـک روز به من گفت: اگر رهـا خـانم مسـلمان بود با او ازدواج میکردم. من میدانسـتم به تو علاقه دارد، ما زیاد سـعی نمیکردیم مسـتقیما به تو راجع به عقایـدت حرف بزنیم، تو مهمان ما بودي نمیخواستیم ناراحت شوي اما حالا به وصـیت مهـدي دلم میخواهـد از توخواهش کنم که کتابهاي بزرگان را مطالعه کن شاید متوجه شوي که راه راست فقط راه اسلام است. انسان به بلوغ فکري و روحی رسیده وخدا کاملترین دین و آخرین دین را براي انسان فرستاد. من به راه شـما توهین نمیکنم فقط به توصـیه مهدي براي شادي روح او از تو میخواهم کتابهاي اسلامی بخوانی و با دقت قرآن را قرائت کنی اگر خدا بخواهد هدایت میشوي، من که از دست بهائیان به خاطر توهین به شـهدا به شدت عصـبانی بودم ازشنیدن این حرفها ناراحت نشـدم. دلم میخواست حـداقل خانواده ام را از گفتن اینحرفها باز دارم دوست داشـتم تشـکیلات را حداقل از وجود پاك شهدا آگاه سازم که آنانرا فریب خورده نپندارند اما چگونه میتوانسـتم به گوشـی که پر از اراجیف بود چیز دیگري بخوانم «نرود میخ آهنین در سـنگ» گویا خدا بر قلبهاي آنان مهر زده بود، آنان اسـتعداد شنیدن هیچ حرف حقی را نداشتند و من احساس تنهائی میکردم، آنروزها هم گذشت و... 🔻اکراه و ازدواج بالأخره زمان ازدواج من فرا رسـید، ازدواجی اجباري و بدون کوچکترین محبتی با پسـري به اسم بهروز که بهائی بود و این تنها دلیل قبول خانواده من بود چرا که بهروز به همراه خانواده اش از همدان به سـنندج آمده بود و به سراغ محفل رفته بودند و ضمن معرفی خود گفته بودند که براي وصـلت با دختر خوب و خانواده اي خوب به اینجا آمده اند، محفل هم که درباره من احساس خطر میکرد آنها را به منزل ما فرسـتاده بود. من در سقز بودم و مدتی بود که مهمان خواهرم مینا بودم و چند شب قبل خواب آمدن این خانواده را از همـدان و حتی عروسـی ام را دیده بودم. ده روزي مقاومت من طول کشـید اما بالأخره تسـلیم شدم و قرار شد براي تحقیق به همـدان برویم، تحقیق مـا فورمالیته بود هیـچکـدام از برادرها زحمتی به خود ندادنـد و تحقیقی صورت نگرفت اما اصـرار میکردنـد که بپـذیرم و تنها دلیلشان این بود که خانواده او چنـد جـد بهائی بوده اند پس خود او هم به بهائیت وفادار خواهدبود.
اما خودم در تحقیقاتی که کردم متوجه شدم بهروز هم به اجبار به خواستگاري من آمده. او عاشق یک دختر مسلمان بود و پس از چند سـال که با او دوست بود با هم به محضـري میرونـد که عقـد اسـلامی کننـد بهروز حتی حاضـر میشود که مسـلمان شود اما فردي ناآگاه و بی اطلاع در آنجا به او میگویـد اگر زمانی ما بخواهیم پـدر و مادرت را بکشـی بایـد بپذیري. او هم از اینحرف بی اندازه ناراحت شده و غرورش شکسـته بود و با عصـبانیت از این ازدواج منصرف شده از محضر خارج شده بود، ما سرنوشتمان به هم شبیه بود امـا بـا هم تفـاهم زیـادي نـداشتیم. بهروز فردي کاملاـ معمولی بود اصـلا سـعی نمیکرد به تعالی برسـد و گویا مثل بیشتر آدمها انگیزه اي جز خوردن و خوابیـدن و تفریـح کردن نـداشت، امـا تنهـا وجه تشابهش با من این بود که حتی بیشتر از من عاشق طبیعت و مسافرت بود. از همانروزهاي اول که با هم نامزد کردیم به مسافرت میرفتیم او هم مثل من جاده را دوست داشـت و عاشق رفتن بود. از محاسـنش میتوان به دست و دلبازي و سـخاوت و شوخی و خوش مشـربی او اشاره کرد و اینکه رقیق القلب و عاطفی بود و از معایبش که ارمغان عملکرد تشـکیلات بود میشد به حساسـیتش نسبت به همه مردان و پسرانی که با ما رفت و آمد داشـتند اشاره نمود و اینکه خیلی رفیق باز و خوشگذران بود. روزهاي نامزدي خوبی را با هم سپري نکردیم چرا که مرا نمیشناخت و دائم میترسـید مثل بیشتر دختران بیحیاي بهائی باشم که فرصت سوء اسـتفاده را به هر کس میدهند، اما بعد از مدتی کم کم مرا شناخت و دیگر به حدي به من اعتماد داشت که بعد از ازدواج مرتب مرا تنها میگذاشت وحتی به تنهائی مرا به مسافرت میفرستاد
از فعالیتهاي تشـکیلاتی ام جلوگیري نمیکرد. ما بالأخره ازدواج کردیم و جشن عروسـی ما هم مثل بیشتر جشنها بسیارشلوغ و پر سر و صـدا بود. مـا همه جوانـان بهـائی سـنندج را دعوت کرده بودیم و آنها هم همه فامیلهاي خودشان را دعوت کرده بودنـد حـدود هشـتصد نفر مهمـان آمـده بود که خـانه را غرق گـل کرده بودنـد وقتی داشـتم خـانه را ترك میکردم مـاتم زده بودم و گریه امانم نمیداد. بـاخود عهـد بسـتم به حرمت محبت بی شائبه پـدر و مادرم هر مشـکلی را تحمل کنم و هرگز باز نگردم، فروردین ماه بود و آسـمان رعـد و برق عجیبی داشت و باران شدیدي میبارید، میدانسـتم که براي همیشه محیط زیباي زندگی ام را از دست میدهم، میدانسـتم کـه روزهـاي خـوب و لحظه هـاي خـاطره انگیز براي همیشه رفت و من میرفتم که سـرنوشت دیگري را تجربه کنم و تنها تکیه گاهم خدا بود و الطاف بینهایت او. بهروز شـنیده بود که پسـرخاله هایم از من خواستگاري کرده اند. نسبت به آنها خیلی حساس بود و دائم سوهان اعصاب من شـده بود که تو دوست داشتی که با آنها زندگی کنی فقط به خاطر اینکه مسـلمان بودنـد نتوانستی. با پرویز کاري نـداشت چون چهار سال بود که دیگر پرویز را ندیده بودم. او در دانشـکده علم وصـنعت تهران ترم آخر مهندسـی عمران را میگذرانـد. من و بهروز اگر اختلاـفی در زنـدگی داشتیم تنهـا به دلیـل ازدواج اجباریمـان بود و دخالتهاي بیجـاي تشـکیلات. شب عروسـی وقتی خـانواده من میخواسـتند مرا به خـانواده بهروز سپرده و با ما خـداحافظی کننـد مامان به من نزدیک شـد و گفت: به سـلیم کارد بزنی خونش در نمیآد، گفتم مگر چه اتفاقی افتاده گفت: مثل اینکه این خانواده اهل مشـروب هسـتند.سـلیم به پشت بام رفته و بطري هاي خالی زیادي در آنجا دیده و فهمیده که مشروب خورده اند. این مصیبتی نبود که براي ما قابل هضم باشد. شش برادر داشتم که تا به حال لب به سیگار نزده بودند، مرتکب هیچ خلافی نشده بودند حالا یکباره باخانواده اي وصـلت میکردیم که اهـل مشـروب بودنـد و این مسـئله براي مـا بینهـایت ثقیـل و ناراحت کننـده بود. به هرحال آنشب اعضاي خانواده با من خداحافظی دردناکی داشـتند. برادرزاده ها و خواهرزاده ها، خواهرها و برادرها اشک میریختند سـلیم از ناراحتی سـیاه شده بود و بغض خود را فرو میخورد من هم گریه میکردم و با در آغوش کشـیدن پدر و مادرم براي خداحافظی بغضم شکست و به پهناي صورتم اشک ریختم، نمیتوانسـتم راحت نفس بکشم گوئی جانم به لب رسـیده بود وسنگینی آن همه غم روي قلبم قابل تحمل نبود آنها که رفتنـد از پنجره اتاقم به آسـمان نگاه کردم دیوارهاي بلند خانه همسایه جلوي نیمی از آسـمان را گرفته بود و خانه را در حصـر تنگ و تاریک خود قرار داده بود،