eitaa logo
مطلع عشق
272 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
تشکیلات به حدي به این آقا اعتماد داشت که براي امتحان به این مهمی که مثل کنکور بود چنین اجازه اي دا
سی و دوم از اوخواستم اجازه بدهد تا براي خرید چیزي تا سر کوچه بروم، به این وسیله میخواستم از آن تنهائی کشنده نجات یابم، اما او اجازه نـداد. بالأخره کنار من ایسـتاد و بدون هیچ کلامی دسـتش را دور گردن من انداخت و همینکه خواست صورت مرا به سمت صورت خود بکشد فریاد کشـیدم و از پشت میز برخواسـتم و گفتم: چه میکنید؟ شما مثلا مورد اعتماد محفل هستید. با تندي گفت : تو دیگر براي من از محفل و تشـکیلات حرف نزن، نه اینکه خودت خیلی رعایت میکنی؟ کسـی که امتحانش را با تقلب پر میکنـد دیگر نباید از این حرفها بزند با عصـبانیت گفتم: آقاي پژوه شـما آدم خیلی کثیفی هستیـد ، مگر شـما ازدواج نکرده اي ، چطور میتوانی به این راحتی به همسـر خودت خیـانت کنی؟ گذشـته از این شـما به جـامعه خیـانت میکنی ما گول ظاهر با ایمان و تشـکیلاتی شـما را خوردیم ، شما به خدا و پیغمبر خیانت میکنی. از روي عصبانیت با صداي بلند خندید و گفت: ببین چه کسـی براي من موعظه میکنـد تو که خودت تا چنـد دقیقه پیش به این جامعه خیانت میکردي. دانشـجوي معارف عالی...!!! گفتم: من اگر جوابها را نداشـتم از عهـده این امتحان برمی آمـدم و قبول میشـدم اولا وجود نحس شـما در این ساختمان و ثانیا آوردن آن جوابهـا مرا از مسـیر منحرف کرد ولی این دلیل نمیشود که شـما هر غلطی که دوست داریـد با من بکنیـد. خاك عالم بر سـر ما که امثـال شـما حیوانات آدم نما را که چنـد کلمه حرف یاد گرفته انـد آن هم براي فریب دیگران اسوه و الگوي خود قرار داده و از آنها خط مشـی میگیریم. با عصـبانیت گفت: خفه شو زودتر از اینجا برو، تو دیگر اخراج هستی. گفتم: با این وضع التماس هم میکردي دیگر هرگز در اینجا کار نمیکردم. تو به مادر خودت هم رحم نمیکنی. مرا تهدید کرد و گفت : فقط یادت باشد من به تشـکیلات پیشـنهاد خواهم کرد که یک بـار دیگر از تو امتحـان بگیرنـد. گفتم : در اینصورت من هم حقیقت را به آنها خواهم گفت. از شـدت ناراحتی صورتش بر افروخته شـده بود با صدائی نسـبتا بلند گفت: زودتر برو. گفتم: میروم اما براي گرفتن حقوقم برمیگردم.
و در را محکم بسـتم و از آنجـا خـارج شـدم. دست و پـایم میلرزیـد. حالت دیوانه اي را داشـتم که از تیمارسـتان فرار کرده باشـد. اصـلا نمیدانسـتم کجـا میروم. سـرم را پـائین انـداخته و تنـد تنـد در حالی که اصـلا کحواسم به دور و اطرافم نبودطول و عرض خیابانهاي شلـوغ تهران بزرگ را طی میکردم. دهـانم از شـدت عصـبانیت خشـک شـده بود دلم میخواست چیزي بخورم اما خجالت میکشـیدم که تنهائی وارد مغازه اي شـده و چیزي بخورم حتی خوردن آدامس را در خیابان از کارهاي بسـیار زشت زنان و دختران میدانسـتم. سوار یک خط واحـد شده و به سـمت بهارسـتان راه افتادم محل عمومی واحد به من آرامش داد و نفس راحتی کشیدم. در حالی که چشمانم از اشک پر بود و بغض گلویم را میفشرد و دلم میخواست به خاطر وضعیتی که داشتم زار زار گریه کنم. به مسـعود و شـراره چه میگفتم؟ آنها به حـدي به این آقاي شـریف بیشـرف اعتماد داشـتند که امکان نداشت حرف مرا باور کننـد اصـلا خجـالت میکشـیدم چیزي بگـویم فقـط در این فکر بودم که چه بهـانه اي جور کنم و چگونه بگویم که دیگر سـرکـار نمیروم. از عصـبانیت داشـتم منفجر میشـدم، راه طولانی بود و من خسـته بودم چشـمانم را میبسـتم شایـد خوابم بـبرد امـا امکـان نداشت. تا اینکه رسـیدم و پیاده شدم به محض اینکه پیاده شدم دیدم امین( یکی از اقوام که سالها از من خواسـتگاري کرد و جواب منفی شـنید ) جلـوي من ظـاهر شـد و سـلام کرد هیکـل درشت و اسـتخوان بنـدي قوي، سـینه اي فراخ و صورتی سـبزه داشت جواب سلامش را دادم و گفتم: شـما اینجا چکار میکنیـد؟ گفت: امروز سومین روزي است که از محل کار تا منزل و از منزل تا محل کار تـو را تعقیب میکنم. امروز حـالت عجیـبی داشـتی چرا اینقـدر سـرگردان بـودي؟ مسـیر همیشـگی را نمیرفـتی طوري از خیابـانها میگـذشتی که من میترسـیدم ، حواست کجـا بود؟ اتفاقی افتاده؟ داخل اتوبوس هم متوجهت بودم با خودت حرف میزدي. چیزي شـده؟ گفتم: تعقیبم میکردي؟ به چه حقی؟ گفت: تو که میدانی از خـاطر من نخواهی رفت. به هر کجا که نگاه میکنم هر منظره زیبا هر هنرپیشه زیبا هر عکس زیبـائی که میبینم فقط چشـمان تو در مقابلم ظاهر میشود. نمیتوانم فراموشت کنم. نمیتـوانم بپـذیرم کـه قسـمت مـن نبـودي.حیـف کـه تـو بـه ایـن روز افتـادي. گفتم : پس بـا تـو ازدواج میکردم که به من خیـانت میکردي؟ گفت : چرا خیانت؟ من تو را دوست دارم. هیچوقت به تو خیانت نمیکردم. گفتم : فرقی نمیکند کسـی که به همسرش
خیانت میکند و زند یگري را سه روز تعقیب میکند و براي او از عشق و عاشـقی میگوید برایش فرقی نمیکند که همسـرش چه کسـی باشد. امین آهی کشـید و گفت : همسـر من میداند که من تو را دوست دارم. از روز اول نامزدي به او گفتم و با وجودي که میدانست من عاشق تو هسـتم با من ازدواج کرد. گفتم: لطفا مزاحم من نشو من وقت شـنیدن اینحرفها را ندارم حالا که دیگر همه چیز تمام شده و من و تو ازدواج کردیم و به قول خودت قسـمت تو نبودم پس دیگر حرفی هم نداریم. گفت: خواهش میکنم چند دقیقه به حرفهـایم گوش کن من بـا زنم اختلاـف دارم و میخواهم طلاقش دهم آمـده ام از تو بپرسم اگر مرا به همسـري قبول کنی بلافاصـله او را طلاق دهم الان تنها چیزي که باعث شده با او زندگی کنم بچه است اگر با من ازدواج کنی تو را خوشـبخت میکنم و مثـل آن بهروز عوضـی معتـاد کـاري نمیکنم که دچـار دردسـر شوي . اسم بهروز را که آورد عصـبانی شـدم و گفتم: بهروز معتاد نیست برادر دروغگوي تو او را معتـاد کرد. قسم میخورم که او دروغ گفت و خـدا یک روز چوب این تهمتش را به او خواهـد زد. تو هم نمیتوانی یک تار موي بهروز باشـی. از سـر راهم برو و گرنه شـکایتت را به سلیم میکنم. او از سلیم خیلی میترسید. دوباره خواهش کرد و گفت: حرفهـاي من هنوز تمـام نشـده من با یک امیـدي تا اینجا آمـدم خیلی دعا کردم که دلم را نشـکنی تو طوري رفتار میکنی که نمیتـوانم راحت حرفهـایم را بزنم . گفتم : بگـذار براي فردا ، فردا هم که میخواهی مرا تعقیب کنی بقیه اش را فردا بگو خوشـحال شـد و گفت: حتما فردا ساعتی که از خانه خارج میشوي منتظرت هسـتم من مطمئنم اگر حرفهاي مرا بشـنوي و بـدانی که چقـدر زنـدگی بـدي بـا زنم دارم و چقـدر تـو را دوست دارم مرا قبـول میکنی. گفتم پس تکلیف بچه ات چه میشـود؟ گفت : او تو را خیلی دوست دارد تو میتوانی مـادر خوبی برایش باشـی. داشـتم از شـدت عصـبانیت منفجر میشـدم، دلم میخواست با دسـتان خودم خفه اش کنم، دلم براي همسـرش میسوخت و مسـئله خیانت اصـلا برایم هضم نمیشد با اینکه بهروز به من خیـانت کرده بود و بـا دوست سـابق خود ارتبـاط برقرار کرده بود و من زجر فوق العاده اي از این قضـیه کشـیده بودم اما به خودم اجازه نمیدادم تا زمانی که هنوز در عقد او هسـتم باکسی درباره ازدواج صحبت کنم خصوصا امین که هیچکدام از خصوصیاتش قابل قبول و مورد پسـند من نبود. دوباره سوار اتوبوس دیگري شـده و بـدون خـداحافظی از امین جـدا شدم کلافه بودم، به کجا پناه میبردم که آسایش داشـته باشم؟! از دست افراد ناپاك و چشم چرانی مثل این افراد چگونه میتوانسـتم خلاصی یابم
فرداي همان روز صبح خیلی زود به طرف سنندج حرکت کردم و به شراره گفتم دلم براي مامان تنگ شده و باید هر چه زودتر او را ببینم ، مدتی مرخصـی گرفته ام و تـا عیـد میتوانم در سـنندج بـاشم. برگشـتم و دوبـاره مناظر زیباي آن محیط فریبا را در آغوش کشـیده و نفس عمیقی کشـیدم هرگـاه که به منـاظر بکر آن اطراف نگاه میکردم ناخودآگاه به یاد خـدا می افتادم و عظمت و قـدرت بیکرانش را میستودم و با او حرف میزدم. راز و نیاز و درد دل میکردم و از او خواهش میکردم لحظه اي مرا به خود وانگذارد و هرگز توفیق نعمات بی پایانش را از من دریغ نسازد، تنها دعائی که همیشه بر دل و زبانم جاري بود این بود که خدایا عزت و آبرو در دنیا و آخرت نصیب این بنده حقیر بگردان و او را به حقایق لاهوتی اش سوگند میدادم که به راه راست هدایتم کند و مرا از این سرگردانی و حیرت و تردیـد نجـات دهـد ، نزدیک عیـد با مؤسـسه تماس گرفتم با منشـی جدیـد روزي را مقرر کردم که حقوقم را آمـاده کنـد تـا بروم و بـا او تسویه حساب کنم وقتی به این منظور به مؤسـسه مراجعه کردم سایر همکاران در آن ساختمان هر کـدام مبلغی را براي عیدي براي من جمع کرده داخل پاکت گذاشـتند و به من دادند و پژوه با کمال پرروئی در نزد آنها گفت: این آقایان زحمت کشـیده و این مبلغ را به شـما هـدیه داده انـد اما من ضـرورتی براي پرداخت این مبلغ نمیبینم و از دادن عیدي به شـما امتناع میکنم. همه آقایان از مطرح کردن این مورد آن هم با این صـراحت خیلی ناراحت شدند اما او منظور دیگري داشت و میخواسـت ثـابت کنـد که بـا من هیـچ گـونه رابطه عـاطفی و پنهـانی نـدارد و به اینصـورت شخصـیت کـثیف خود را زیر نقـاب رك گوئی و جدیتش پنهان ساخت، من از بقیه خیلی تشـکر کردم و همراه شـراره و مسـعود و بچه ها به سنندج برگشتیم. بهروز همچنان در تلاش براي بازگرداندن من براي محفل نامه ها نوشـته بود. اما اعضاي محفل براي اینکه من تحت تأثیر قرار نگیرم چیزي به من نگفته بودند
همچنان با قساوت تمام خواسـته هاي او را نادیـده میگرفتند او به اجبار براي محفل ملی تهران نامه نوشـته و از آنان خواهش کرده بود که تقاضـاي او را اجـابت کرده و آبروي رفته او را به او باز گرداننـد امـا سـلیم تمـام تلاش خود را براي جلوگیري از بازگشت دوبـاره من میکرد چرا که در این صورت تهمتی که به بهروز زده بود بی اساس میشـد و چهره واقعی او و سایرین که او را در این مورد یاري کرده بودند نمایان میگردید. 🔺ملاقات در بیمارستان یـکروز کـه در منزل برادر بزرگـم بـودم زندائی بهروز کـه همسـر یکی از اعضـاي محفـل همـدان بـود تلفن کرده گفت: بهروز تصادف کرده و وضـعیت خوبی نـدارد هر چه زودتر رها را براي دیـدن او به همدان بیاورید او را دو بار عملکرده اند و احتمال قطع شـدن پـایش هسـت و خـواهش کرد کـه براي بازیـابی و ترمیمروحیه او مرا به همـدانببرنـد. آنهمفقـط برايملاقـات. من دیگر نمیتوانسـتم پنهـانی گریـه کنم و آنقـدر بـا صـداي بلنـد گریه کردم که هیـچ کس حـتی سـلیم نتـوانست از رفتن من براي ملاقـات جلوگیري کند. میدانستم که بعد از نه ماه دوري و عذاب و کشمکش حالا بهروز در بستر بیماري بیشترین نیاز را به من دارد و هیچ کس به اندازه من نمیتواند او را روي تخت بیمارسـتان خوشحال کند. سلیم با رفتن من به همدان کاملا مخالف بود و میگفت این دیـدار باعث میشود که دیگر نتوانیـد از همدل بکنیـد. و تو مجبور میشوي با یک فرد معتاد درمانـده و علیل زندگی کنی. اما من نمیتوانستم تا این حد بیرحم و بی وجدان باشم. اصرار کردم که میخواهم او را ببینم. اتفاقا در همان روزها عروسی پسرخاله ام در همدان بود که همه ما را هم دعوت کرده بودند خانواده برنامه را طوري تنظیم کردند که به عروسـی هم برسند و با این برنامه ریزي حداقل یک هفته دیرتر به ملاقات بهروز میرفتم همه برادرها و خواهرها آماده شدند تا در عروسـی پسرخاله ام شرکت کنند. سلیم هم عازم شد و مثل گلادیاتورهاي تا دندان مسـلح سایه به سایه در کنار من بود و از من لحظه اي دور نمیشد وقتی من و پـدر و مادرم در کنار برادر بزرگم و سـلیم و همسـرش براي ملاقات روبه روي درب ارتوپـدي حاضـر شدیم به ما گفتند: یک نفر یک نفر میتوانید وارد شوید ، سلیم گفت: پس من میروم، تو بعد از من بیا، من باید در کنار شما حضور داشته باشم. زجري از این کشـنده تر نبود اما هیچ راهی جز اطاعت نداشـتم. یکی از پرسـتاران را دیدم که از طرف بخش ارتوپدي میآمد، از او حال بهروز را پرسـیدم : او پرسـید : تو همسـرش رها هستی؟ گفتم: بله. گفت: خوب شدي آمدي در اینمدت همه پرسـنل اسمت و را یاد گرفتند از بس که شب و روز گریه میکنـد و اسم تو را میبرد. چرا اینقـدر بیرحمی؟ چرا این همه دیر به ملاقـات او آمـدي؟گفتم: اختیـارم دست خودم نیست برادرم اجازه نمیدهـد. همین الان هم میخواهـد با من وارد اتاق او شود اجازه نمیدهد ما تنها همدیگر را ببینیم.
گفت: بیجا میکنـد بیا برویم کسـی را همراه نمیدهم و سـلیم دیـد که پرسـتار دست مرا کشـید و به داخل برد. دیگر کاري از او ساخته نبود. سـفارشات لازم را کرده بود که به او قول بازگشت نمیدهی، چیزي به جاري شـدن طلاق نمانـده طاقت بیاوري راحت میشوي و اینکه اگر خـام شوي و برگردي مطمئن بـاش او و خـانواده اش تلافی تمـام آنروزهـائی را که التمـاست میکردنـد و تو نمیرفتی خواهنـد کرد و تو را عـذاب خواهند داد. من وارد اتاق بهروز شدم سـرش پانسـمان بود و هر دو پایش تا کشاله ران داخل گـچ و آتل بودند ابرویش شکسـته و بخیه خورده بود او را که با این وضـعیت دیدم بغضم شـکست و باصداي بلند گریه کردم و او هم که بعد از ماهها به من میرسـید به پهناي صورتش اشک میریخت. سر وصورت او را بوسیدم و گفتم بهروز من برمیگردم، حرفهــاي ســلیم را بــاور نکـن حـتی اگر فرار کرده بـاشم برمیگردم. خیـالت راحـت باشــد. او گریـه میکرد و مرتب اشـکهایش را از جلـوي چشـمانش پـاك میکرد تـا ببینـد این منم که در کنـار او هسـتم و دائم میگفت: کجـا بـودي؟چرا منو تنها گـذاشتی؟ گفتم: چه اتفـاقی افتـاد؟ گفت: من از دست بیرحمی هـاي محفـل به تنـگ آمـده بودم ، تو را از من گرفته بودنـد و به من تهمت زده بودنـد و هیچ فرصتی هم براي اثبات پاك بودنم به من نمیدادند. دیگر از زندگی خسـته شده بودم لحظه اي روي موتور
پدرم که بودم تصـمیم گرفتم خودکشـی کنم؛ با سرعت به یک لندرور زدم او هم سرعت زیادي داشت اما فقط پاهایم صدمه دید و ممکـن اسـت پـاي چپم را از دست بـدهم. بـاورم نمیشـد. گریه امـانم نمیداد امـا او را دلـداري میدادم و میگفتم: من برایت دعا میکنم مطمئن هسـتم خوب میشوي. خانم بصـري همان پرسـتار که بهروز را خوب میشناخت به من نزدیک شدچشمان او هم از اشـک خیس بود به من گفت: زن و شوهر در چنین روزهـائی به کمک هم نیاز دارنـد. سـعی کن در اینروزها او را تنها نگـذاري. اینروزها براي بهروز روزهاي بینهایت سـختی است. او که این همه تو را دوست دارد اگر هم خطائی کرده دیگر سـرش به سنگ خورده چطور دلت می آید از او جدا باشـی؟ به زیبائیت مینازي یاکسـی را زیر سـر داري؟ گفتم: این حرفها کدام است شـما خیلی چیزهـا را نمیدانی گفت: چرا مـا همه چیز را میدانیم بهروز همه چیز را برایمـان تعریـف کرده هیـچوقت خـانواده نمیتواننـد مـانع برگشــتن تـو شونــد بگـو میخـواهم برگردم مطمئـن بـاش نمیتواننـد جلـوگیري کننـد. او فکر میکرد خـانواده مـن هـم مثـل همه خانواده هـاي دیگر اسـت و نمیدانست من درچه ورطه هولنـاکی دست و پـا میزنم وچگـونه تحت تسـلط و اختیار عـده اي که خود را جانشـین خـدا مینامنـدک قرار گرفته ام. اراده ما ازکودکی آسـیب دیـده بود، اراده اي درکار نبود. ما عروسـکهاي کوکی دسـتان بزرگ و بیرحمی بودیم که احساس عقل و اراده برایمان معنی نـداشت. ما هر گونه که آنها اراده میکردند تعریف میشـدیم نه طور دیگر. دقایقی بعـد سـلیم با صورتی از شدت ناراحتی در همرفته و کدر وارد شد. نگاهی به من کرد تا ببیند گریه کرده ام یا نه؟ بعد خیلی سـرد و بیروح از بهروز عیادت کرد و در کنار تخت او ایسـتاد بدون یک کلمه صـحبتی که معمولا ملاقات کننـده ها بـا مریضـان دارنـد. او فقـط به این خـاطر به ملاقات آمـده بود که در نزد مردم خصوصا اعضاي تشـکیلات بگوینـدکه من بزرگ منش و بخشـنده هسـتم و به وظیفه انسانی خود عمل کرده ام. بهروز به التماس افتاد و گفت: آقا سـلیم من اشتباه کردم که قدر رهـا را ندانسـتم و با شـما دعواک کردم اما به خـدا قسم من معتاد نیسـتم الان که دیگر دست و پایم بسـته است بگوئیـد از من آزمایش بگیرند ادامه دارد ....
📌 ؛ 🔎 تو پایان هر جستجوی منی... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴فرقه حلقه و مقابله با احکام و آموزه های دینی 🔹اگر چه محمد علی طاهری تلاش دارد تا با شگردهای خاص خودش از آیات و روایات اسلامی برای اثبات آموزه های خود ساخته اش استفاده کند و متاسفانه هر گونه که دوست دارد از آیات و روایات برای جذب مخاطبین بهره می برد؛ اما قرائن و شواهد و تحلیل رفتار افراد شرکت کننده در این جلسات همه و همه از دوری افراد حاضر در کلاس های طاهری از آموزه های دینی و سست شدن اعتقادات آنان حکایت دارد. 🔹در حقیقت بسیاری از افرادی که در فرقه گمراه حلقه جذب می شوند اعتراف دارند که این کلاسها پیامدی جز کم رنگ شدن حضور دین در زندگی آنان نداشته تا جایی که زمینه سست شدن ایمان دینی آنان را فراهم ساخته است. 🔹ترک کردن نماز و روزه، عدم حضور در مسجد و حرم اهل البیت علیهم السلام ، کنار گذاشتن قرآن و روایات، بی توجهی به حجاب و... نمونه ای از رفتارهایی است که افراد پس از شرکت در جلسات حلقه به آن مبتلا شده اند و به آن اعتراف کرده اند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔴فرقه حلقه و مقابله با احکام و آموزه های دینی 🔹اگر چه محمد علی طاهری تلاش دارد تا با شگردهای
اگر میخواین ، از فرقه ها بیشتر بدونین ، عضو کانال نقد عرفانهای کاذب بشین👇👇👇 https://eitaa.com/antihalghe
‏فقط تاسف برای مثلا انقلابیهایی که کل اطلاعات امنیتی شان از محدوده فیلم ‎ تجاوز نمی کند، اما نشسته اند و از رفتن آقای ‎ خوشحالی می کنند طائب یکی از قوی ترین مدیران امنیتی کشور بوده سالهای بعد خواهید فهمید تغییر و جابجایی بعد ۱۳ سال، کاملا طبیعیست