eitaa logo
مطلع عشق
272 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
‏فقط تاسف برای مثلا انقلابیهایی که کل اطلاعات امنیتی شان از محدوده فیلم ‎ تجاوز نمی کند، اما نشسته اند و از رفتن آقای ‎ خوشحالی می کنند طائب یکی از قوی ترین مدیران امنیتی کشور بوده سالهای بعد خواهید فهمید تغییر و جابجایی بعد ۱۳ سال، کاملا طبیعیست
مطلع عشق
‏فقط تاسف برای مثلا انقلابیهایی که کل اطلاعات امنیتی شان از محدوده فیلم ‎#گاندو تجاوز نمی کند، اما
💠‏ در ١٣ سال گذشته، رئيس سازمان سيا در آمريكا شش بار تغيير كرده است. از ژنرال ايدن تا ويليام برنز، رئيس فعلى سازمان سيا، اما در ايران اگر رئيس سازمان اطلاعات سپاه بعد از ١٣ سال تغيير كند، از سوی برخی خود عاقل پندار نشانه اختلاف در مديريت ، بحران و دخالت موساد است! و الحمدالله الذى جعل اعداءنا از همين دست!
🔴هرچی بگیم کم گفتیم👇 همون موقعی که رضاخان ، نگهبان اصطبل سفارت هلند بود ، باید می دونستیم که این آدم بیسواد ؛ بی‌دین ؛ قلدر کله خراب ؛ نوکر انگلیس و نوکر بهایی‌ها هیچوقت عزت و جلوی دشمن ایستادن تو خون و وجودش نیست ، جالب اینجاست که هنوز هم عده ای این آقا رو ناجی ایران می دونن!!! 🔰دیانت همراه سیاست ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
پدرم که بودم تصـمیم گرفتم خودکشـی کنم؛ با سرعت به یک لندرور زدم او هم سرعت زیادي داشت اما فقط
سی و سوم .سلیم باز بی منطق و بی معنی روي حرف خود ایستاد و گفت : اینجا بیمارستان است و تو هم یک هفته است که در بیمارستان هستی اگر خونت آلوده هم باشـد بعـد از یک هفته پاك شـده و آزمایش نشان نمیدهد. بهروز گفت اما این انصاف نیست شـما به این اتهـام رهـا را از من گرفته ایـد. یـا اتهـام خود را ثابت کنیـد یا به من فرصت بدهیـد که سـلامتم را ثابت کنم. اگر من معتاد بودم پرسـنل بیمارسـتان متوجه میشدند میتوانید از پرسـتاران بپرسـید. سـلیم گفت: ما دنیا دیده ایم عزیزم، دوسـتان و آشـنایان به راحتی میتوانند در بیمارسـتان هم به تو مواد برسانند و کسـی متوجه نشود. بهروزکگفت: اما شـما که میگوئی خونم پاك شده این حرفتان چیست؟ سلیم رو به من کرد و گفت: به هر حال خود رها هم دیگر دوست نـدارد با تو زندگی کند بهتر است دور او را خط بکشـی. بهروز گفت: من از رها دست نمیکشم او زن من است شـما هم حق ندارید او را از من جدا کنید. سـلیمبه غرورش برخورد و گفت: مـا میتوانیم و این توئی که هیـچ کاري از دسـتت برنمی آیـد حالا هم نتیجه سـرپیچی ات را از اوامر و نواهی امراالله میبینی. منظور سلیم این بود که توچوب خدا را خورده اي و این عیادت بزرگ مردي از مردان بهائی بود از بیماري دست و پا بسته و درمانـده. اینهـا را گفت و به من اشـاره کرد که دیگر بایـد برویم بهروز التماس کرد که دوباره به دیـدنم بیا.سـلیم گفت : نه دیگر قرار نیست که بیشتر از این در همدان بمانیم عروسـی پسـرخاله مان بود گفتیم عیادتی هم از شـما داشـته باشـیم. بهروز دلشکسـته و نا امید فقط غرق در چشمان من شده بود. با چشمان اشکبارش التماسم میکرد و من از ترس سلیم قدرت دلداریش را نداشتم. بدون هیچ کلامی با او خداحافظی کرده و رفتم. با سـر و وضـعی نامرتب و چشـمانی اشـکبار به عروسی رفتم و قصد داشتم خلوتی یافته و فقط گریه کنم به محض اینکه وارد اتاق شدم یکمرتبه چشـم مبه پرویز افتاد، او اینجا چه میکرد؟ او در فاصله نیم متري من رو به من ایسـتاده بود و میخواست از اتاق خارج شود وقتی چشـم مان به هم افتاد براي لحظاتی درجا خشـکمان زد البته او میدانست که میتوانـد در اینک عروسـی مرا ببینـد. چون مثل همیشه به اصـرار بهمن آمده بود، از کنار من ردشد و فقط گفت: سـلام. من هم آرام گفتم: سـلام و دیگر از من دور شد و به طبقه پائین رفت. زن و مرد، دختر و پسر با هم میرقصیدند و من براي اولین بار خاله دیگرم
را که او هم در این عروسی دعوت داشت و سالها پیش مسلمان شده بود دیدم. او با چادر و مقنعه نشسته بود و سرش را پائین انداخته بود. بعد از دقایقی از جا برخاست و با همه خداحافظی کرد و رفت. همه میگفتند از وضـعیت بی بند و بار عروسـی ناراحت شده و اعتراض کنان رفته. عروسـی خیلی شلوغ بود. و هیچ اتاقی خالی نبود و من مجبور بودم همانجا بنشینم و سر و صداي ناهنجار بزن و برقص را تحمل کنم. دسـته دسـته با سـر و وضعی آراسته و لباسهاي مخصوص از آرایشگاه میرسیدند، خواهرها، زن برادرهـا، دخترخاله هـا که از تهران آمـده بودنـد، برادرزاده هـا وخواهرزاده هـا امـا من با پیراهنی کاملا ساده و موهائی بافته شـده در گوشه اي نشسـته بودم از طرفی پرویز را بعد از پنج سال دیده بودم و از طرفی چشم خونبار بهروز در خاطرم مجسم میشد وضعیت نابسامان زنـدگیم مرا دچار احساس کمبود و احساس بـدبختی میکرد. در دلم آشوبی بود. پرویز خیلی تغییر نکرده بود، صـدا همان صـدا بود، تبسم همان تبسم، نگاه همان نگاه وجذبه اي که داشت هنوز بی اختیار مرا به سوي خود میکشـید. براي تبرئه این احساس خیـانت، بهروز را به خـاطر می آوردم که مرا که عروسـی یـکمـاهه بودم تنهـا میگـذاشت و بـا اشتیـاق به دیـدن دوست قبلی خود میرفت هنوز او را نبخشیده بودم، هنوز یادآوري آن لحظات برایم کشنده بود اما حالا او ناتوان و بیمار در گوشه بیمارستان افتاده و احتمـال از دست دادن پـایش بود. به خاطرم رسـید که یکروز ازصـمیم قلب او را نفرین کردم وگفتم الهی که چلاق شوي ، او به عزیزترین کس من که مادرم بود همین اهانت را کرد و من به حدي دلم شـکست که بی اختیار چنین نفرینی کردم و حال این نفرین گریبان او را گرفته بود و او را زمینگیر کرده بود و به گفته پزشکان احتمال قطع شدن پایش تقریبا صد در صد بود و با این وضعیت دیگر هرگز سـلیم و سـایر برادرها به من اجـازه برگشـتن نمیدادنـد اگر هم فرار میکردم دیگر بایـد قیـد خانواده را میزدم. افکـارم پریشـان بود، آشـفته و دل آشوب درجمعی که سـر از پـا نمیشـناختند. من غرق تفکرات خویش بودم و آنها غرق عیش و نوش. سـر نخ زندگی ام را گم کرده بودم. مصـیبتی که بر سر من آمده بود از چه زمانی شروع شد و من به تقاص کدام گناه تا اینحد بیچاره و بدبخت شده بودم ؟ من که خوشـبختی و بدبختی برایم مفهوم دیگري جز ایمان و عرفان حقیقی نداشت. احساس بدبختی میکردم چرا که نمیدانسـتم که هستم؟ چه هستم ؟چه کردم؟ چه باید میکردم ؟ و امروز چه باید بکنم؟ و به چه کسی پناه میبردم ؟ عشق بهـاء و عبـدالبهاء آنچنـان در رگ و ریشه ما تزریق شـده بود که از ناچاري در هر سـختی و تنگی به آنها پناه برده و التماسـشان میکردیم که مـا را یـاري دهنـد و من هرچه بیشتر از آنها مـدد میجسـتم کمتر از غم و دردم کاسـته میشـد و همچنان درمانـده و عاجز در کار خود مانده بودم. همینطور که غرق تشویش و تفکر بودم با ورود پرویز به خود آمدم. او وارد شد و با دیدن من به گوشه اي رفت و در زاویه اي که روبه روي من نبود نشـست و دیگر چهره اش را نمیدیـدم اما تپش قلبم بی آنکه بخواهم شدید شده بود مثل همانروزها، مثل دوران خوب گذشـته، اما او از من رنجیده بود، من او را ترك کرده و همسـر فرد دیگري شده بودم،
لعنت به این زندگی، من باید با پرویز ازدواج میکردم، او ایده آل من بود، او همسـر مورد علاقه من بود. ما حرف همدیگر را خوب میفهمیـدیم، مـا بـا هم به خوبی میتوانستیم مسـیر ترقی و تعـالی را بپیمـائیم، میتوانستیم خوشـبخت باشـیم، میتوانستیم به حقایقی بزرگی در زنـدگی نائل آئیم. اما امروز جفا و جور ناروا ما را از هم جـدا کرده بود در حالیکه دلهاي ما آکنده از عشق به هم بود. خدایا این چه سـرنوشتی است؟ چرا...؟ چرا...؟ چرا...؟ ترانه هاي مبتـذلی که در فضا پخش بود، حرکات چنـدش آور رقص بعضیها حالم را به هم میزد اما جز تحمل کاري از دستم ساخته نبود. دلم میخواست آنقدر توان داشتم که حداقل با خودم رو راست باشم. بدانم چه میخواهم؟ کدام نوع از زندگی میتواند احساس خوشـبختی را در من پدید آورد؟ در آن شلوغی کمی با خـود تحقیـق کردم. پرویز و بهروز و آقـاي رضـائی و سـنتور و غیره و غیره همـه دسـتاویزي بودنـد براي فرار من ازخلأ موجـود در زندگیم، میخواسـتم پناهگاه امنی داشـته باشم تا با تکیه بر آن از وضعیتی که بر من حاکم بود خلاصی یابم، میخواستم رها شوم و در حقیقت این عشـقهاي کاذب سرابی بودند که در خود روزنه اي از نور به من نشان میدادند ، فانوسی بودند که در دل شب سوسو میزدنـد. شاید این روشـنائی مرا به جایی میبرد که سرگشـته اش بودم. شاید عشق واقعی را در وجود این جسمهاي خاکی جسـتجو
میکردم و هیـچکـدام پاسـخگوي قلـب خسـته ام نبـود، روح سـرگردان مـن گم کرده ايداشت که در پی آن میگشت. من در پی حقیقت بودم ، حقیقتی به روشـنائی آفتـاب، به زیبائی مناظر بکر طبیعت به زلالی آب و به پاکی و لطافت گل، من تن آلوده و جسـم خاکی ام را تنها با آب معنوي میتوانستم شستشو دهم میخواستم ، آزاد باشم. رها باشم ، رها... به خود آمدم و تصمیم گرفتم منطقی بـاشم، هیجـان من از دیـدن پرویز بیجهت بـود. نه من دیگر میتوانسـتم از آن او بـاشم و نه او دیگر همـان بود که بود. کم کم همه مهمانهـا رفتنـد ، شب شـد و فقـط اعضاي فامیل نزدیک دور هم بودیم. در هواي بهاري همه جوانان تصـمیم گرفتند شبانه براي پیاده روي از خانه خارج شوند. من هم بی هدف همراه آنها رفتم. همه میگفتند و میخندیدند شوخی میکردند و سـر به سر هم میگذاشـتند پرویز هم در بین جمع بود امـا من تقریبا با فاصـله با آنها راه میرفتم و در خودم بودم و همه میدانسـتند که من چه حـالی دارم. همسـرم تصـادف کرده بود و من به اجبـار در کنـار او نبودم. تقریبـا تا صـبح در خیابانها پرسه زدیم و من هرگاه که آسـمان پر سـتاره را نگاه میکردم میدانسـتم که بهروز دلشکسـته و تنها با دلی بیمار و تنی پر درد به آسمان نگاه میکند و از خدا فقط مرا میخواهد و بازیابی سـلامتی اش را ، ناخودآگاه اشک از گونه هایم سـرازیر میشد و روي سـنگ فرشهاي خیابان میچکید. کاش میتوانستم پرنده اي باشم و شبانه در کنار پنجره اش بنشینم و او را دلداري دهم. او همسر من بود و خطاي او تا این حد بزرگ و نابخشودنی نبود که چنین تنبیهی در پی داشـته باشد. هیچکس با من صـحبت نمیکرد، پاي درد دلم ننمی نشـست، همه فقط به این فکر میکردنـد که دسـتور سـلیم بایـد اجرا شـود و حرف دل من مهم نبـود، درد دل من مهم نبـود. احسـاس پوچی و بی ارزشـی میکردم. کاش میتوانسـتم در روي این کره خاکی لااقل براي یکنفر مفید باشم. تصمیم گرفتم براي برگشتنم پافشاري کنم شاید موفـق شـوم. تصـمیم گرفتـم موجـودیتم را ثـابت کنـم. انسـانیتم را ثـابت کنم. درست است که عـاشق همسـرم نبـودم امـا دلم برایش میسوخت بایـد به کمـک او میشـتافتم برایم مهم نبود که پاي او قطع میشود و من همسـر یک معلول میشوم. صـبح فردا بهمن و پرویز از همه خـداحافظی کرده و من فقط یکبار نگاهم در نگاه او گره خورد و آن در هنگام خداحافظی بود. برخود مسـلط شدم و به تصـمیم خود اندیشـیدم، وقتی به سـنندج برگشتیم وخواسـته ام را مطرح کردم سـلیم گفت: او لیاقت داشتن تو را ندارد. به شرافتم قسم میخورم که او معتاد است و تو با این دلسوزي و ترحم بیجا خودت را بدبخت میکنی. لااقل صبرکن که او از بیمارسـتان مرخص شود و به دنبـالت بیایـد نه اینکه خودت راه بیفتی و با این همه بلوائی که راه افتاد به خانه برگردي. همه همین پیشـنهاد را دادند و من چاره اي جز گوش کردن به حرف آنها نداشـتم. آنها میگفتند او به زودي از بیمارسـتان مرخص نمیشود تو میخواهی در این مـدت کجا باشـی همین حرفها همتا اندازه اي مرا از سـردر گمی نجات داد و سـلیم تقریبا رام شده بود. بعد از آن گاه گـاهی بـا بیمارسـتان تمـاس میگرفتم و حال بهروز را میپرسـیدم او گاهی اوقات با زحمت زیاد میتوانست به تلفن من جواب بدهد. بیشتر اوقات فقط از پرسـنل بخش حال او را میپرسـیدم. او مرتب فقط اصـرار میکرد که اسیر رسومات غلط و افکار پوسیده تشـکیلات نباش، من اینروزها به تو احتیاج دارم وقتی هر بار براي عمل حاضـر میشوم آن هم عملهائی که هرکـدام چند ساعت طول میکشـد فکر میکنم دیگر بر نمیگردم سـخت ترین لحظـات هم لحظـاتی است که میخواهم به هوش بیـایم. سـرم مثل کوهی سنگینی میکند و درد شدیدي سـرم را تا حد انفجار احاطه میکند. دوست دارم وقتی از اتاق عمل خارج میشوم تو منتظرم باشـی، تو را ببینم و کمی از دردم کاسـته شود. پـاي بهروز را دوازده بـار عمل کردنـد و هر بار ساعتها طول میکشـید. حـدود شـش ماه در بیمارسـتان بسـتري و زخم بستر گرفته بود و جز در حـالت خوابیـده نمیتوانست باشـد. بعـد از دوازده بـار عمـل دکتر گفته بود هیچ راهی ندارد این پا باید قطع شود. پدر و مادر بهروز خیلی به او رسیدگی میکردند برایش تلویزیون و ضبط صوت برده بودند و دائم به او سر میزدند و برایش غذاهاي مقوي میبردنـد. یکروز در حالیکه بهروز نا امید و درمانده به قطع شدن پایش فکر میکرد پرسـتار همیشـگی اش به او میگوید شـفاي پایت را از آقا امام رضا (ع) طلب کن دلت شکسته مطمئن باش اگر متوسل شـوي جـواب میگیري بهروز گفته بود چطور توسـل میکننـد پرسـتار گفته بود از همین جـا نـذرکن که اگر پـایت قطع نشود پنج
کیلومتر راه مانـده به حرم مقـدس امام رضا (ع) پیاده به زیارتش بروي، او هم همین نذر را کرده بود ادامه دارد ....
🔰 نگاه واقع بینانه به ازدواج یعنی اینکه خانم بداند شوهر آینده‌اش، غول چراغ جادو نیست! آقا هم بداند، خانم آینده‌اش، مجموعه‌ای از تمامی تصورات فانتزی کارتونی که می‌شناسد نیست! شما آنچه تکمیل کننده‌ی «خود»شما است، نیاز دارید یعنی همسر. نه کم سر و نه پُر سر !!!
مطلع عشق
کیلومتر راه مانـده به حرم مقـدس امام رضا (ع) پیاده به زیارتش بروي، او هم همین نذر را کرده بود ا
سی و چهارم بالأخره مرخص شد و درسـت ، است که هنوز تکلیف پـاي او روشن نبود و علت اینکه بهائی بود نـذرش را هنوز ادا نکرده بود اما امام رضا (ع) حاجت او را داده و با اینکه همه دکترها به او دسـتور قطع پا را داده بودنـد با پاي خودش از بیمارسـتان مرخص شد و چندین سال هم با همان پا زندگی کرد. بیشتر دکترها میگفتنـد عفونت اسـتخوان او به حدي شدید است که ممکن است به قلبش ریخته و او را از بین ببرد. زمانی که در بیمارستان بودگاهی که با او تماس میگرفتم میگفت چند نفري مرا بلند میکنند تا جابجایم کنند اما نمیتوانم چون زخم بستر گرفته و پشتم زخم شده و پاهایم هم هنوز پر از آتل است همه برایم گریه میکنند ولی من به آمدن تو دلخوشم اگر تو بیایی همه چیز خوب میشود حتی درد پـایم را فراموش میکنم. تـا آنروز کسـی را تا این حـد در حسـرت دیـدار همسـرش بیتاب و بیقرار ندیـده بودم. صدايم را که میشـنید گوئی بال و پر میگرفت و به پرواز درمی آمد. خانواده بهروز هم با وجودي که آن همه تهمت شنیـده بودنـد و آن همه بد دیده بودند بدون هیچ کینه و کدورتی حاضـر شده بودند که به محض اینکه بهروز توانست روي ویلچر بنشـیند او را به سـنندج آورده و مرا برگردانند. چند ماه دیگر به همین منوال گذشت و براي بهروز هر روز به سیاهی شب گذشت و هر شب بسان آتشی گدازان و من بلاتکلیف و پشیمان از اینکه چرا افسار زندگی ام را به دست دیگران داده و او را تا این حـد تنها و درمانده گذاشـته ام و پشـیمان از اینکه چرا او را نفرین کردم درحالی که یکبار از نرجس شـنیدم که گفت: به نظر من نصف نفرین به خود نفرین کننـده برمیگردد، و من هم واقعـا عـذاب این اتفـاق ناگوار را میکشـیدم. در این چنـد ماه چنـد بار خانواده بهروز پیغام فرسـتادند که میخواهنـد به دنبال من بیاینـد اما سـلیم به آنها گفته بود : بهروز بایـد خودش بیایـد و تعهـد کتبی دهد. سـنگدلی و بیرحمی سـلیم از شـیرين بود که مادرم به او داده بود بلکه از زمانی که در راسـتاي پیشبرد اهداف تشکیلات قدم برمیداشت چیزي به اسم عاطفه گوئی در او مرده بود و خدا رحم و مروت را از او گرفته و قلبش را غیر قابل انعطاف و سنگی کرده بود. پس از چند ماه جواب نامه هايم کرر و پی در پی بهروز به محفل ملی آنها را وادار کرده بود که درخواست او را اجابت کرده و با مشورت با سـلیم و متقاعـد کردن او دسـتوري صادر کننـد. دسـتور از محفل تهران صادر شـد. مبنی بر اینکه رها حتما بایـد به نزد همسرش بازگردد و ناقل این پیام و این دستور اکید مسعود بود.سلیم هم به ناچار پذیرفته بود. از این رو در تصمیم گیري و مشورت بـا محفل ملی نتیجه بر آن شـد که من برگردم و جالب اینجا بود که وقتی این پیام را به من ابلاغ میکردنـد طوري وانمود میکردند که محفـل ملی از ابتـدا بـا برگشـتن من موافق بوده و این من بودم که نمیپـذیرفتم و مسـعود میگفت: نتیجه سـرپیچی از دسـتورات یاران الهی(محفل ملی) همین میشود که چنین تصادفی پیش آید و این همه مشکل به بار آورد و وقتی من به این حرف و این نوع برخورد اعتراض کردم گفت : تو که دچار تردید شده بودي باید زودتر با یاران الهی مشورت میکردي آنها از همان ابتدا با ماندن تو درسـنندج موافق نبودند و حالا دیگر دستور اکید داده اند که برگردي اگر سرپیچی کنی بدترین عذابها در انتظارت خواهـد بود من که خواست قلبی ام برگشـتن به نزد بهروز بود پیغام دادم که به دنبالم بیاینـد سه روز بیشتر به تمام شـدن مدت تربص نمانـده بود من به محفل سـنندج اطلاع دادم که از درخواست طلاقم منصـرف شده ام تا با اتمام این مدت دردسـر تازه اي پیش نیاید.