🔰 آن روزی که این پیر فرزانه انقلاب می فرمود جهان در حال دگرگونی فکری و ایدئولوژیک است ، جهان در حال ایجاد یک نظم جدید قرار دارد ،
شاید ما فکرش را هم نمی کردیم که جهان غرب با بزرگان فکری خودش همچون #جان_لاک ، #هایدگر ، #گادامر و.. این چنین رو به افول باشد و در آن طرف دنیا از یک کشور #شیعه ، نونهالان و نوجوانانی برخیزند که با همخوانی چند سرود و راه اندازی راهپیمایی #اربعین و #غدیر ، این چنین زمین بازی را عوض کنند و کار درخشان آنها این چنین نقل محافل دشمن باشد
👈 خدا تو را برای ما نگه دارد ای رهبر حکیم و فرزانه 🌺
#لبیک_یا_خامنه_ای
❣ @Mattla_eshgh
✳️ مدار مغناطیسیِ علی (ع)
👤 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔻 یک آهن در حالت طبیعی فقط یک آهن است و وقتی به یک مدار مغناطیسی متصل میشود، خودش مدار مغناطیسی میگردد... به همین دلیل #شهید دارای اعجاز است.
🔸 هر كس به مدار مغناطيسی #علیبنابیطالب (ع) نزدیکتر شد، اين مدار بر او اثر میگذارد؛ او #کمیلبنزیاد میشود، او #ابوذر_غفاری میشود، او #سلمان پاک میشود.
#در_حوالی_جهنم
نویسنده : خاتون
🍃الله اکبر گویان وارد میشوند ، ترسی که بر وجودم رخنه کرده و
همچون گربه ی چموشی بر دلم چنگ پرتاب میکند راه نفس
کشیدنم را سد مینماید و دلیلی برای مرتب تپیدن قلب باقی
نمیگذارد. فضای خوف آور و وحشتناکی شده؛ بوی دود و
آتش به مشامم میرسد، تانکرهای جنگیشان که در حال رد
شدن از رویمان هستند را حس و در دلم نفرین میکنم
کسانی را که با اسم خدا قاتل جان و روح خلق الله میشوند. یک
مشت دیوانه که با اسم الله روی گندکاریهایشان سرپوش
میگذارند. چندی نمیگذرد که صدای مهیبی در فضا طنین
می افکند و بارقه هایی از آتش داخل تونل را نورانی میکند.
ناله ی حسین به هوا میرود و مجابم میکند تا تند، تند مسیر
خاکی تونل را برای رسیدن به او طی کنم. نگاه نگرانم را سمت
پای خونی و چهره ی درهم از دردش سوق میدهم. لرزش
لبهایش خبر از نعره ی خفه شده در حصار لبانش دارد، زمان را
برای گریه سر دادن مناسب نمیبینم. دست روی دهن اش
میگذارم مبادا صدای اش در آید و همه ی مان را به کام مرگ
بکشاند! به آرامی پچ میزنم:
- آروم باش مادر، آروم باش
خیسی پشت دستم حس میکنم و به چشمهای به اشک
نشسته اش مینگرم، نفرت از یک مشت حیوان صفت بیشتر و
بیشتر در دلم جان میگرد. چه کرده اند که اشک پسرکم در
آمده است؟ به ولله که اینان یک مشت حیوان درنده بیش
نیستند. تکه ای از پارچه ی نخی پیراهنم را پاره میکنم و روی
زخمش میبندم. صدای برخاسته از تیر و تفنگشان حاکی از
خوشحالی و جشن و سرورشان دارد. صداها که میخوابد و
منطقه که آرام میشود به همراه عبدالکریم زیر بازوی
عبدالحسین را میگیریم تا از این سوراخ رهایی یابیم.
عبدالرحمان جلو میرود، من و عبدالکریم پسرک زخم خوردهام
را به دنبال میکشیم و عبدالحسن با کالشینکفی که ۳ تیر
بیشتر ندارد از پشت ما را اسکورت میکند. با شال گرد و
خاک گرفته ام روی بینیام را میپوشانم تا غبار تونل تنگ و
تاریک کمتر اذیتم کند. زیر لب ذکر میگویم و هر از چند
گاهی نگاهم را سمت حسینم میچرخانم تا از سلامتش
مطمئن شوم ولی هر بار با چهره ی خسته از دردش مواجه
میشوم. همین که مسیر تنگ و نمور تونل را به پایان
میرسانیم از آن خارج میشویم و خروجمان مصادف است با
راست شدن کمرهای خمیده ی مان. نور چشمم را میزند، دست
روی پیشانی ام میگذارم تا مانعی برای برخورد نور با چشمانم
باشد.
جز بیابان و بوته های به آتش کشیده شده چیز دیگری روبه روی
چشم به رقص در نمی آید. اینجا سوریه است، حوالی جهنم؛
جهنمی که داعشیها با خدانشناشیشان برای این مردم بیگناه
بر پا کرده اند. زیر دلم تیر میکشد و گرسنگی دو روزه ام را
یادآور میشود. به ۴ پسر تنومند ولی خسته از جنگ
خونریزی ام خیره میشوم و رو به پسر بزرگم عبدالرحمان
میگویم:
- باید هرچه سریعتر بریم. حاج قاسم منتظر ماست، اون
میتونه کمکمون کنه به کرکوک برسیم.
لبانش به خنده وا میشود و لب میزند:
- حاج قاسم؟ تعریفش رو زیاد شنیدم.
دستی روی بازوی خراش برداشته اش میکشم و جواب میدهم:
- حاج قاسم سلیمانی فقط حرف نیست پسرم! اون مردِ عملِ،
مردِ میدون.
عبدالکریم، فرشته ی دومم مداخله میکند:
- باید بریم. اینجا زیاد امن نیست؛ تونل که کشف بشه مثل
مور و ملخ میریزن سرمون.
و دوباره سیل استرس و نگرانی به روح و جانم هجوم میآورد.
اینبار عبدالکریم به همراه عبدالرحمان زیر بازوی حسینم را
میگیرند و من تن نحیف و خسته ام را به دنبالشان میکشم...
خورشید وسط آسمان به دهن کجی ایستاده و قصد کوتاه
آمدن هم ندارد! دستی روی پیشانی خیس از عرقم میکشم و
به روبه رو مینگرم. پاهایم دیگر نا ندارد و همانجا روی
شنهای نرم بیابان کوبیده میشوم. پسرها دست از حرکت
برمیدارند و عبدالحسن با کالشینکفش کنارم زانو میزند.
- چیشد مادر؟ تحمل کن خیلی نمونده.
لب زخمی و خشک شده ام را به دندان میکشم و با کمکش
دوباره برمیخیزم. نباید کم بیاورم؛ کم که بیاورم امید را از دل
۴ شیر مردم می ربایم! عزمم را جزم میکنم و اخم درهم
میکشم، گامهایم را محکمتر و استوارتر برمیدارم تا هرچه
زودتر از این جهنم خلاصی یابیم. عبدالحسن که به دنبال
خبری تا مسیری را دویده بود کنارمان می آید و نفس نفس زنان
روی زانو خم میشود. کمی که حالش جا میآید در چشمانم
مینگرد و با ذوق پچ میزند:
- رسیدیم، به خدا رسیدیم. فقط چند متر اونورتر حاج قاسم و
نیروهاش سنگر زدن.
بی اختیار لبخندی روی لبانم جا خوش میکند و قدم هایم را
تندتر میکنم. از تپه که پایین میرویم برادران ایرانی به
سمتمان هجوم میآورند و کمک میکنند تا خود را به
چادرهای برپا شده برسانیم. در چادر که اسکان میگیریم به
درمان پسرم میپردازند و برایمان آب و غدا میآورند. همچون
قحطی زده ها به غذاها حمله ور میشویم و گرسنگی چند
روزهیمان را تلافی میکنیم. با صدایی که به گوشم میرسد
دست از غذا میکشم و سر بلند میکنم. با دیدن اش ذوقی وافر
تمام وجودم را فرا میگیرد و استرس و ترس این چند روزه از
دلم کوچ میکند.
به احترامش برمیخیزیم و سلام میدهیم، با خوشرویی
جوابگو میشود و با دست به نشستن مجدد دعوتمان میکند.
دوباره مینشینیم و اون با لبخند مهرباناش کناری مینشیند.
با صدای گیرای اش بانگ سر میدهد:
- راحت رسیدی خواهرم؟
نگاهم روی پای پانسمان شدهی حسین مینشیند ولی برخلاف
تمام سختیهای راه میگویم:
شکر خدا، مهم اینِ الان پیش شمائیم.
دستی به ریش سفید شده در گذر زماناش میکشد و
چشمهای عسلی اش به خنده کش میآید.
- خدا همیشه بزرگِ، از این به بعدش کمکت میکنیم بتونی
رد بشی.
به معنای تشکر لبخندی به رویش میزنیم و چیزی نمیگوییم
که خودش ادامه میدهد:
- کجا میخوای بری؟ ایران یا جای دیگه؟
به فکر میروم تا بهترین تصمیم را برگزینم، ایران جای امنی
است؛ حداقل با وجود حاج قاسم سلیمانی جای امنی است
ولی... ولی برای مایی که آشنایی آنجا نداریم ممکن است
گزینههای بهتری هم باشه. گزینه ای همچو کرکوکِ عراق که
هم نسبت به سوریه امن تر است و هم عموی بچه ها آنجا
اسکان دارد. تصمیم را که میگیرم به حرف میآیم:
- سلیمانیه جای مناسبیِ حاج قاسم؛ عموی بچه ها اونجا
منتظرمونِ.
نگاهم را روی بچه ها میچرخانم و از رضایتشان اطمینان
حاصل میکنم، آقای سلیمانی به معنای تأیید سرش را چندین
مرتبه بالا و پایین میکند و در نهایت پس از پاسخ محترمانه به
تعارفهای ما از چادر خارج میشود. پس از اینکه با آب دست
و رویم را تمیز میکنم با اراده ای قوی کمر به همت میبندم و
هر آنچه حاجی دستور داده است را عملی میکنم.
شناسنامه های جعلی که از قبل آماده کرده بودند را بین پسران
تقسیم و آموزشها را شروع مینمایم. رو به عبدالکریم زبان در
دهان میچرخانم:
- تو از این به بعد اسمت میشه علی محمود، اهل کرکوکی و
دانشجوی سوریه. متوجه شدی؟
بیحوصله سرش را به معنای تأیید تکان میدهد که ابرو درهم
گره میزنم، تن صدایم بالاتر میرود و از نو چندین و چند
مرتبه اسم جدیدش را برایش تکرار میکنم تا آویزه ی گوشش
شود. خیالم از بابت کریم که راحت میشود سرم را سمت
رحمان میچرخانم:
- تو هم دانشجویی و اسمت احمد محمودِ.
ادامه دارد ....
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی 🔹 ای در دل من، میل و تمنا همه تو... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 #پروف
(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
4_5818761618913232318.mp3
8.83M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۲۲
اگر دربرابر خوبیهات، بهت بدی کردن، غصّه میخوری؟
اگر یاد بگیری، بخاطر ذاتِ خوبی،
خوبی کنـــی؛
بخاطر لذّت بردن از خوب بودن،
لذّت بردن از مهربانی،
دیگه از بی وفایی دیگران، غصّه نمیخوری!
هدایت شده از سنگرشهدا
#میلاد_امام_کاظم_علیه_السلام
✨امشب جهان به عطر ولایت معطر است
✨زیرا شب ولادت موسی بن جعفر است
▫️یا باب الحوائج!
در هر حاجتی، دخیل دستان گره گشای توییم؛ اما این بار، آمده ایم فقط برای حاجت فرزندت مهدی...❤️
🤲بحق امام موسی کاظم علیه السلام اللهم عجّل لولیک الفرج🤲
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✅ فرصتی بی نظیر و کم نظیر جهت فرزندار شدن خانواده های #نابارور بدون خرج هزینه های سنگین
بنا به روایتی معتبر و صحیح از امام رضا علیه السلام که ایشان فرمودند: روز #اول_محرم ، روزی است که حضرت زکریا دعا کردند که خدواند به او فرزندانی عنایت فرماید، خدواند نیز به او یحیی را بشارت داد.
بعد حضرت فرمودند: «پس هر کس این روز را روزه بگیرد و سپس دعا کند، خداوند همان طور که دعاى زکریّا را مستجاب کرد، دعاى او را نیز مستجاب خواهد کرد.»
📚کتاب امالی و کتاب من لا يحضره الفقيه ؛ شیخ صدوق ج۲ ؛ ص۹۱
👈 اقوام و آشنایان و دوستان خود را مطلع کنید تا از این فرصت طلایی استفاده کنند.
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#روزه_اول_محرم