eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
439.3K
یک نکته بسیار مهم درباره واکنش های ما ایران دوستان و وطن دوستان درباره بعضی رفتارهای سلبریتی ها و افراد دیگر خصوصا قضیه فوتبالیست های ساحلی که سرود ملی رو نخوندند و موهاشو نمادین قیچی کرد
🔺 در لباس رونمایی شده هواداران تیم ملی، دو سر یوزهای ایرانی در تقابلی خشمگین رو در روی هم و استانهای کشورمان به صورت جدا از هم نمایش داده شده! این لباس بیشتر نماد درگیری داخلی و تجزیه ایران است. یعنی باور کنیم این طراحی اتفاقی است؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴وقتی می‌گیم دعوا فقط در مجازی است یعنی این! جمهوری اسلامی روزی ۵بار در مجازی سقوط می‌کنه 😄 🔺تحت تاثیر هیجانات کاذب و جنگ روانی دشمن قرار نگیریم ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ استفاده از تکنیک گواهی دادن
والله هنر نیست... "حمیدکثیری"
مطلع عشق
منظورم را فھمیده است. آرام میگوید حسنا... اھدئی. احنھ اصدقاء. حشد الشعبی... باشھ ! آروم باش. ما د
چهل و پنج از درد صدایم درنمیآید، اما سرم را تکان میدھم. مردھا با بیسیم حرف میزنند و صدای چند مرد ھم از در خانھ شنیده میشود کھ احتمالا مردم را متفرق میکند. خودم را بھ طرف پیکر بیجان مرضیھ میکشم. کاش آن روز در اعتکاف برایش دعای شھادت نمیکردم. حالا میفھمم چرا انقدر مصمم از شھادت حرف میزد. چھ لبخند شیرینی روی لبھایش نشستھ است! بوسھ ای روی پیشانی اش میکارم و بعد، خودم را بھ سختی بلند میکنم تا بھ اتاق برسم. پیکر ارمیا ھنوز روی زمین است. رمق از زانوھایم میرود و روی زمین میافتم. حالا نمیدانم از درد جسمم بھ خودم بپیچم، یا از درد روحم یکی از مردھا با بیسیم صحبت میکند سقط الرنجۀ فی الشباک. الفتاۀ ھنا الان. لکن شخصین استشھدوا. (شاه ماھی توی تور افتاد. اون دختر ھم الان اینجاست. اما دونفر شھید شدند دست و پا شکستھ حرفھایش را میفھمم. خودم را کشان کشان بھ ارمیا میرسانم و با بھت نگاھش میکنم. ارمیا ھمین چند ساعت پیش زنده بود و با من درباره شھر اریحا حرف میزد...شھر خرماھا بھ ساعت مچی ام نگاه میکنم. از لحظھ ای کھ تصمیم بھ رفتن گرفتیم و بھ خانھ حملھ کردند، تا الان کمتر از یک ربع گذشتھ است. تمام آن درگیریھا و شھادت دو نفر از کسانی کھ دوستشان داشتم، در کمتر از یک ربع ساعت چندبار تکانش میدھم. مثل شازده کوچولویی کھ مار نیشش زده باشد روی زمین افتاده است. ھمیشھ موقع خواندن قسمت آخر رمان شازده کوچولو گریھ ام میگرفت و ارمیا میگفت گریھ نداره کھ! شازده کوچولو رفت پیش گُلش ، نمرده بود چون وقتی فردا صبح خلبان رفت اونجا، جسد شازده کوچولو رو ندید وقتی ارمیا این را میگفت، من با گریھ میگفتم پس چرا خودش میگفت بدنش زیادی برای رفتن بھ سیارهش سنگینھ؟ لابد خودش نمیتونستھ اونو ببره ارمیا ھم اشکھایم را پاک میکرد و میگفت خب حتما پرنده ھای کوھی اونو بردن ارمیا اشتباه میکرد کھ بھ من میگفت شازده کوچولو. او خودش قسمت آخر بازیمان را کامل کرد، در نقش شازده کوچولو کھ انصافا بیشتر بھ ارمیا میآمد. من ھیچوقت دوست نداشتم قسمت آخر رمان را بازی کنیم. اما حالا، بھ اجبار ارمیا در نقش مرد خلبان فرو رفتھ ام. باید بنشینم و افسوس بخورم و به ستاره ها نگاه کنم
بعد با تصور اینکھ شازده کوچولویی در یکی از این ستاره ھا میخندد، در تصورم ھمھ ستاره ھا مانند زنگولھ تکان بخورند و من بخندم! من پانصد میلیون زنگولھ دارم کھ بلدند بخندند؛ مثل مرد خلبان ، موھای خرمایی رنگش را مرتب و دستھای ارمیا را آرام و با احتیاط کنار بدنش می گذارم انگار میان دشت شقایق ھای وحشی خوابیده است و بدنش پر از گلھای تازه شکفتھ زخم است. چشمانش نیمھ بازاند و بھ طرف راهروی منتھی بھ در پشتی نگاه میکند؛ انگار تا لحظھ آخر نگران بوده کھ ما نجات پیدا کرده ایم یا نھ. ھمین چند ساعت پیش میتوانست بلند بخندد، چشمک بزند، صحبت کند؛ اما الان آرام و بیصدا خوابیده است. مثل مردی تنھا کھ سالھا میان مردمی نادان مشغول انذار و نصیحت بوده و افتراھا و ستمھای بنی اسرائیلیشان را تحمل کرده و جز خدا پناه دیگری نداشتھ؛ و حالا خدا بھ او اجازه داده استراحت کند. فرقی نمیکند ارمیا شھید شده باشد یا مانند خضر، عمر جاودان داشتھ باشد. این دو ھیچ فرقی با ھم ندارند و چھ بسا شھادت بھتر ھم باشد. ارمیای من شھید شده و بھ عمر جاودان رسیده است! حالا اویس کھ سالھا در غربت بوده، بالاخره بھ یارش رسیده است. راستی ارمیا در غربت شھید نشد. وطن ارمیا ھمینجا بود، کربلا؛ جایی کھ یارش ھست دو نفر از مردھا یک برانکارد کنار بدن ارمیا میگذارند و بھ من کھ دارم صورتش را نوازش میکنم میگویند عفوا اختی. علینا ان ناخذ الشھید. ببخشید خواھرم. باید شھید رو ببریم بھ دور و برم نگاه میکنم و مرصاد را میبینم کھ در آستانھ در ایستاده و خیره است بھ پیکر ارمیا و لبش را میگزد. دوست دارم بدانم تا الان کجا بود کھ این اتفاقھا افتاد؟ ارمیا را روی برانکارد میگذارند و روی بدنش پارچھ ای سپید میکشند. یاد مرضیھ میافتم کھ خواھند او را ھم ببرند. با تکیھ بھ دیوار، خودم را بھ محل شھادتش میرسانم. یک مرد وحتما می یک زن بالای پیکرش آماده اند تا بلندش کنند. با وجود دردی کھ میدانم بخاطر شکستگی یا کنم بلندش کنند. دوست حداقل ترک دنده است، جلو میروم و بھ مرد میفھمانم کھ خودم کمک می کنم نذارم دست نامحرم بھ مرضیھ بخورد؛ ھمان طورکھ خودش ھم دوست ندارد با اینکه مرضیھ چندان سنگین نیست اما سنگینی داغ شھادتش در سینھ ام می پیچید و نفسم میگیرد وجود با کمک زن، پیکرش را روی برانکارد میخوابانم. باورم نمیشود مرضیھ ای کھ یک ربع قبل با ھم نماز صبح خواندیم، الان فرسنگھا با من فاصلھ دارد. او ساکن افلاک شده و من پا بستھ خاکم. یاد زھره بنیانیان میافتم کھ در یک عملیات شھید شد. الان مرضیھ ھم ھمنشین زھره است مرضیھ ھم با پارچھ سپید راھی آمبولانس میشود. پشت سر زن و مردی کھ برانکارد مرضیھ را میبرند راه میافتم بھ سمت در. بھ سختی خودم را سر پا نگھ داشتھ ام و از دھانم ھنوز خون می آید
خودم را بھ کوچھ میرسانم و سوار آمبولانسی میشوم کھ پیکر ارمیا را داخل آن گذاشتھ اند. کسی مانعم نمیشود. سرم را لبھ برانکاردش میگذارم و چشمھایم را از درد بھ ھم فشار میدھم *** دوم شخص مفرد از وقتی کھ اویس رو دید و دوید طرفش، تا تمام مدتی کھ کنارش نشستھ بود و با شوق و ذوق بھ حرفاش گوش میداد، زیر چشمی نگاھشون میکردم. چقدر دلم برای تو تنگ شده بود! مثل بچھ ای کھ تنھا باشھ و بچھ ھای دیگھ رو ببینھ کھ پیش مامانھاشون ھستن و حسرت بخوره، منم حسرت اویس رو میخوردم کھ خواھرش کنارشھ. دلم میخواست تو بودی و کنارم مینشستی و من برات حرف میزدم. ما خیلی کم با ھم حرف زدیم، نھ؟ کاش بیشتر با ھم حرف میزدیم. کاش بیشتر کنارت بودم وقتی صدای خانم محمودی رو شنیدم کھ داره میگھ مزاحم داریم و التماس دعای فوری، خیلی بھم ریختم و فھمیدم موضوع حفره امنیتی جدیھ. تک تک بچھ ھای عراقی ای کھ تا الان باھامون ھمکاری کرده بودن رو از ذھنم گذروندم. حیدر و جابر کھ فقط توی عملیات دستگیری منصور بودن و از بقیھ ماجرا خبر نداشتن. پس لو دادن خونھ امن کار اونھا نمیتونھ باشھ. غیر از اونھا، فقط عماد بود کھ نقشھ م برای نجات خانم منتظری و بعدم تخلیھ اطلاعاتی مامورھای ستاره رو میدونست. اگھ عماد نفوذی بود، قطعا بھ ستاره خبر میداد الیاس و رفیق داعشیش سوخت رفتن تا محل قرار رو عوض کنھ. پس عماد ھم نمیتونھ نفوذی باشھ! میمونھ فؤاد؛ کسی کھ ھم آدرس خونھ امن رو بلد بود، ھم از ماجرایی کھ توی ھتل داشتیم بیخبر بود. و درضمن میدونست کیا داخل خونھ ھستن و قراره خانم منتظری و اویس و خانم محمودی خونھ رو ترک کنن وقتی داشتم این فکرھا رو میکردم، دقیقا توی ماشین کنار فؤاد نشستھ بودم. بجز فؤاد گزینھ دیگھ ای توی ذھنم نبود. بھ حیدر و جابر و عماد بیسیم زدم کھ سریع برن خونھ امن و ماجرا رو حل کنند. از فؤاد ھم خواستم بزنھ کنار و پیاده بشھ. بعد بھش گفتم بره داخل یھ کوچھ کھ خلوت و نسبتا تاریک بود. درستھ کھ ممکن بود قضاوتم اشتباه باشھ، اما اگھ یھ درصد ھم حدسم درست بود واویلا میشد. بھ زور روی پای آسیب دیدهم راه میرفتم. صداخفھ کن بستم روی تفنگم و وقتی فؤاد وارد کوچھ شد، اسلحھ رو گذاشتم روی کمرش. عرق کرده بود و بدجور شوکھ شده بود. گفتم کیف وجدوا عنوان المنزل الامن؟ آدرس خونھ امن رو از کجا پیدا کردن؟
لا اعرف ! نمیدونم لا تكذب. لم یعرف أحد غیرك أنت و عماد ما الذي سیحدث ھناك. دروغ نگو. کسی غیر از تو و عماد نمیدونست اونجا قراره چھ خبر بشھ رب یكون خطأ عماد. شاید تقصیر عماد باشھ أعلم أنھا لیست غلطتھ. أنا متأكد. میدونم تقصیر اون نیست. مطمئنم بھ وضوح عرق کرده بود و نفس نفس میزد. یک آن خواست دستشو بزنھ زیر تفنگم و در بره کھ دستش رو گرفتم و یھ مشت زدم بھ صورتش. نزدیک بود تعادلم بھم بخوره، چون ایستادن روی پایی کھ مچش در رفتھ بوده کار ساده ای نبود. فؤاد ھنوز از ضربھ ای کھ خورد گیج بود، از فرصت استفاده کردم و با پای سالمم کوبیدم روی پاش و پشت بندش یھ مشت ھم زدم بھ .سینھ ش و کوبیده شد بھ دیوار دیگھ با این برخوردش شکی برام نموند کھ نفوذی ھمونھ یا حداقل یکی از حلقھ ھای نفوذ ھست. اگھ راست میگفت، ثابت میکرد. اما وقتی متوجھ شد من فھمیدم، سعی کرد حذفم کنھ سرم رو تکون دادم و گفتم الآن دمرت عملك! الان کار خودتو خرابتر کردی بعد ھمونطور کھ اسلحھ رو روی کمرش فشار میدادم بردمش سمت ماشین و بھش دستبند زدم و تحویلش دادم بھ بچھ ھای حشدالشعبی توی راه خونھ امن بودم کھ حیدر زنگ زد و گفت ستاره و خانم منتظری توی خونھ ھستن و زنده موندن، اما اویس و خانم محمودی شھید شدن. اینطور کھ حیدر میگفت، وقتی رسیدن خانم منتظری مثل شیر نشستھ بود بالای سر ستاره و لولھ تفنگ رو گذاشتھ بود روی سرش، ھردوشون ھم زخمی بودن در اثر درگیری. خانم منتظری کھ چشمش بھ بچھ ھای ما میافتھ، قبول نکرده بوده ستاره رو تحویل بده. تا زمانی کھ خودم باھاش حرف نزدم و اعتمادشو جلب نکردم ھم ستاره رو تحویل نداد وقتی من رسیدم، ستاره رو نشونده بودن توی یکی از ماشینھا. دیدم ھر دوتا دستش بدجور آسیب دیده و صورتش خونیھ. بھ عماد گفتم ببردش بیمارستان و مامور خانم ھم چشم ازش بر نداره داخل خونھ، جنازه یکی از مھاجم ھا افتاده بود. غیر از ستاره، سھ نفر بودن. یھ نفرشون رو اویس زده بود، اون یکی رو خانم محمودی و سومی رو خانم منتظری. کاملا مطمئن شدم گرای خونھ رو فؤاد داده بھ دشمن، چون میدونستند خونھ یھ در پشتی داره و راه در پشتی رو ھم