eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
دم تیم هندبال گرم این تصویر از تیم هندبال ایران هم حال همه رو حسابی خوب کرده ... / جایی که بساط وطن فروشی داغه ، دمشون گرم اینهایی که این شکلی غیرت خودشون رو نشون میدن...
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مهم: حمله یمن به عربستان و هلاکت دو افسر آمریکایی و کانادایی در عراق - تمام معادلات به نفع ایران است ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺 چرا از تحریم میهن ذوق زده شد؟ 🔺 چهار شرکت محصولات غذایی و لبنی، رقیب یکدیگر در منطقه هستند. کاله ایران مزون عمان میهن ایران المراعی عربستان 🔺 رقیب اول (کاله): در سال ۹۸ کارخانه کاله در عراق دچار حریق گسترده شد. مدیرعامل آن ازعمدی بودن این حادثه خبرداد. در این حادثه ۹۰ درصد کارخانه نابود و ۸۰ میلیون دلار خسارت وارد شد. کاله در آن زمان ۲۵ درصد بازار عراق را در اختیار داشت. یحیی آل اسحاق، شرکت المراعی با همکاری سرویس‌های امنیتی عربستان را متهم اصلی این اتفاق دانست. 🔺 رقیب دوم (مزون): سال گذشته کارخانه مزون به طور شفاف اعلام کرده که به سبب تورم جهانی قیمت محصولات خود را افزایش می‌دهد. این مساله سبب اعتراضات شد و تا حدی پیش رفت که هشتک (تحریم شرکت مزون) در فضای مجازی ترند شد و مثل همیشه ردپای ربات‌های سعودی دیده می‌شد. این مساله را چند چهره امنیتی عمان در لفافه مطرح کردند و کاربران عمانی نیز به آن اشاره داشتند. توطئه عربستان به اینجا ختم نمی‌شود و عملا امروزه با سیاست دامپینگ به دنبال ورشکست کردن کمپانی مزون است. 🔺 رقیب سوم (میهن): همانگونه که می‌دانید در آشوب های اخیر بهترین فرصت بود تا با نمایش یک فیلم کوتاه از تخلیه نیروهای امنیتی با ماشین یک شرکت باربری بصورت کاملا واهی آنرا به شرکت میهن ارتباط دهد و هشتگ تحریم میهن را به بحث روز این شبکه تبدیل کند و آخرین و مهم ترین رقیب المراعی در بازار منطقه، رو از میدان به در کند و شک نکنید المراعی در صورت امکان از ضربه فیزیکی و مادی زدن به کارخانه‌های میهن نیز دریغ نخواهد کرد. 🔺 اما موضوع وقتی جالب تر می‌شود که بفهمید مالکان و سهام‌دارن شرکت المراعی چه کسانی هستند. مجموعه صافولا، شاهزاده سلطان بن محد بن سعود الکبیر، صندوق سرمایه‌گذاری خصوصی، موسسات حکومتی،  صندوق سرمایه‌گذاری عربستان، بانک‌های عربستان و ...
خواهشاً پخش کنید و خودتون هم نجات بدید از این زمین بازی که دشمن داره مدیریت میکنه
مطلع عشق
بستھ بودن. پیکر مطھر اویس ھم ھمونجا افتاده بود. وقتی خانم منتظری رو دیدم کھ داره با بھت بھ اویس ن
چهل و شش 🍃میخواھم بگویم درد جان بھ لبم کرده است اما بجای آن، حرف از داروی آن میزنم میخوام برم حرم الان نمیشھ عزیزم. انشاءالله دفعھ بعد کھ اومدیم کربلا. الان خطرناکھ بری جایی عزیز و آقاجون میدونن؟ نھ. فعلا ھیچی بھشون نگفتم. اما دیر یا زود میفھمن بعد برای اینکھ حال و ھوایم را عوض کند با شادی میگوید دمت گرم. زدی داغونش کردیا! فکر نمیکردم بیرون باشگاھتون بتونی با کسی مبارزه کنی بی توجھ بھ حرفش میپرسم ببینم، بین بابام و ستاره چی بوده کھ انقدر از بابام بدش میآد؟ لبش را میگزد و نفسش را بیرون میدھد بعد از جنگ، برگشت دانشگاه کھ فوق لیسانس و دکتراش رو بگیره، اما وسط کار ول کرد. میگفت نتونستھ پایان نامھ ش رو بھ موقع تحویل بده. اون موقع، ما نمیدونستیم توی یگان موشکی سپاھھ. تا بعد شھادتش کسی نمیدونست. چند وقت بود میدیدم خیلی پکره. خودش یھ روز اومد بھم گفت یھ دختره توی دانشگاھھ کھ دائم دور و برم میپلکھ، ابراز علاقھ میکنھ، میخواد یھ طوری من رو بکشھ سمت خودش. یوسفم کھ بھ قول دوست و آشناھا، بھ نامحرم آلرژی داشت. دانشگاه رو ول کرد کھ دختره نتونھ پیداش کنھ، بعدم با طیبھ خانم ازدواج کرد. یھ بار کھ ازش پرسیدم چرا با دختره ازدواج نمیکنی، گفت از رفتار دختره خوشش نمیاد بی تابانھ وسط حرفش میپرم و میگویم اون دختره کی بود؟ توی مراسم عقد منصور و ستاره، دیدم یوسف خیلی خوشحال نیست و بھ ستاره نگاه نمیکنھ و تو مراسم شرکت کنھ. رفتم ازش پرسیدم دلیلش رو، بھ زور راضی شد بگھ حتی دلش نمی خواد اون دختره ھمون ستاره ست. اما قسمم داد بھ کسی نگم، گفت شاید دختره توبھ کرده و خواستھ تغییر کنھ، نباید آبروش رو ببریم بھ خاطر ھمین ستاره انقدر از بابام بدش می اومد؟
نمیدونم. شاید عمو کھ میبیند صورتم از درد منقبض شده، میپرسد درد داری عزیزم؟ سعی میکنم درد پھلو را بھ روی خودم نیاورم و میگویم .بھ خاطر کوفتگیھ بعد از یک ساعت، بھ کمک مامور خانمی کھ پشت در نگھبانی میداد از تخت بلند میشوم. سوار یک ون میشویم داخل ون، مرصاد را میبینم کھ با پای آتلبندی شده روی یکی از صندلیھا نشستھ است و کنارش، کیف و وسایل من است کھ داخل خانھ جا مانده بود. کیفم را میگردم کھ ببینم ھمھ وسایلم ھستند یا نھ. گوشی ام را پیدا نمیکنم، نھ گوشی خودم و نھ موبایل دکمھ ای کھ لیلا داد را. مرصاد متوجھ جستوجوی بی نتیجھ ام میشود و میگوید فعلا گوشیتون پیش ما میمونھ، اما انشاءالله زود بھتون میدیم. نگران نباشید رو بھ سمت دیگری میکنم کھ چشمم بھ او نیفتد؛ انگار او را مقصر اتفاق دیشب میدانم و دائم از خودم میپرسم وقتی بھ خانھ حملھ شد، مرصاد کجا بود؟ خون مرضیھ و ارمیا روی چادر و لباسھایم خشک شده و بدجور آتشم میزند. عمو کنارم نشستھ و دست سالمم را گرفتھ. دوباره در گوش عمو میگویم نمیشھ حداقل از نزدیک حرم رد بشیم کھ وداع کنم؟ نمیدانم بغض صدایم است یا نفسھای ھمراه با دردم کھ باعث میشود عمو دوباره از مرصاد درخواست کند. مرصاد میگوید فقط پنج دقیقھ نزدیک حرم میایستیم در یکی از خیابانھای منتھی بھ حرم توقف میکنیم. انقدر خلوت است کھ ضریح از اینجا ھم پیداست. چشمانم تار میشوند و با عجلھ، اشکھا را پاک میکنم کھ ضریح را ببینم. حالا میفھمم آدم وقتی از بھشت بیرون رفت چھ حالی داشت. قلبم تیر میکشد و دلم میخواھد زمان ھمینجا متوقف شود. وقتی اولین بار کربلا را دیدم، فکر کردم دیگر اریحای سابق نخواھم شد؛ اما حالا فھمیده ام دیگر اریحا نیستم. اریحا آمدم و ریحانھ برگشتم
انگار ارمیا و مرضیھ کنار ضریح ایستاده اند و برایم دست تکان میدھند. خوش بھ حالشان؛ آنھا برای ھمیشھ مقیم کربلا شدهاند. ماشین حرکت میکند ولی نگاه من ثابت بھ ضریح دوختھ شده است. دلم را، روحم را، ھمھ وجودم را جاگذاشتھ ام غیر از ماشینی کھ ما سوار آن شده ایم، دو ماشین دیگر جلوتر از ما حرکت میکنند کھ میدانم بھ ما بی ارتباط نیستند. حتما ستاره باید در یکی از آن ماشینھا باشد. در جاده کربلا بھ بغدادیم و آرام میگوید راننده تند میراند. مرصاد من من می کند بابت برادرتون متاسفم جوابش را نمیدھم. حوصلھ حرف زدن با او را ندارم. ادامھ میدھد ببخشید، شما بدون اینکھ وظیفھ ای داشتھ باشید توی این پرونده خیلی زحمت کشیدید. فقط...ببخشید، اما وقتی رسیدیم ایران، ھم شما و ھم آقای منتظری باید چندروز قرنطینھ باشید. بھ خاطر امنیت جانی خودتون و مسائل پرونده میگم عمو با دلخوری میگوید شما نباید ایشون رو وارد این قضیھ میکردین مرصاد خجالتزده سر بھ زیر میاندازد و میگوید متاسفانھ خود ستاره جنابپور ایشون رو وارد این ماجرا کرد. از یھ جایی بھ بعد، ھم ما و ھم ایشون ناگزیر بودیم بھ حضورشون در جریان پرونده عمو صدایش را بالاتر میبرد و میگوید یعنی چی ناگزیر بودید؟ اگھ اتفاق بدتری براش میافتاد چی؟ دلم خنک میشود. بگذار عمو بجای من سر مرصاد داد بزند. مرصاد اما با آرامش میگوید حق دارید ناراحت بشید. اما قرار نبود اینطور بشھ. متاسفانھ بخاطر یھ حفره امنیتی اینطور شد. بازم متاسفم عمو دیگر جواب مرصاد را نمیدھد. سرم را بھ شیشھ تکیھ دادهام و بدون اینکھ بخواھم، اشک از چشمانم سر میخورد. دوست ندارم کسی گریھ کردنم را ببیند؛ برای ھمین چادرم روی صورتم کشیده ام. حالا بھ عزیز و آقاجون چھ بگوییم؟ بھ راشل چطور توضیح بدھم ھردو
فرزندش را از دست داده است؟ نمیدانم راشل از شھادت ارمیا بیشتر ناراحت میشود یا کشتھ شدن آرسینھ. من اگر جای او بودم، کشتھ شدن آرسینھ برایم دردناکتر بود. ارمیا عاقبت بھ خیر شد و الان زنده است، جای خوبیست، خوشبخت است. اما آرسینھ...بیچاره آرسینھ وارد فرودگاه بغداد میشویم اما مراحل عادی خروج از کشور را طی نمیکنیم و حتی وارد سالن انتظار نمیشویم. کمی آنسوتر از در اصلی فرودگاه، در بزرگی را برای ماشینھا باز میکنند و وارد یک محوطھ میشویم. بدون طی تشریفات معمول و فقط با یک کنترل مرزی ساده، با کمک عمو از پلھ ھای یک ھواپیما بالا میرویم. دارم از خانھ پدری دور میشوم. معلوم نیست عمرم بھ دوباره برگشتن قد میدھد یا نھ؟ کاش میشد ھمینجا بمانم؛ در جوار کربلا، در جوار خانھ پدری، در سرزمینی کھ یار ھست روی دو ردیف از صندلیھا، تابوتھای مرضیھ و ارمیا را میبینم؛ بدون پرچم. کنارشان میایستم و بھ عمو میگویم میشھ من کنارشون بشینم؟ نگاه عمو از اشک پر میشود و از مرصاد میپرسد میشھ بشینھ کنار تابوت شھدا؟ نھ فقط مرصاد کھ ھمھ میدانند من الان شرایط روحی خوبی ندارم و با من راه میآیند. ردیف کنار تابوت ارمیا مینشینم و در ھواپیما چشم میچرخانم. ردیف آخر، زنی با چشمبند و دستبند نشستھ است کھ باید ستاره باشد. کنارش یک مامور خانم نشستھ و مرصاد ھم ردیف کنارشان؛ درکنار مردی کھ دست و چشمش را بستھ اند. عمو کنارم مینشیند. این پرواز مسافر زیادی ندارد انقدر کمر و سینھ ام درد میکند کھ با ھر قدم نفسم بند میآید؛ اما تا الان بھ روی خودم نیاورده ام. اصلا دیگر انگار عادت کرده ام بھ این درد. ھرچھ باشد از غم از دست دادن ارمیا بھتر است بھ تابوت مرضیھ و ارمیا نگاه میکنم. روی ھیچکدام پرچم نکشیده اند. روی تابوت مرضیھ، یک نفر با ماژیک سبز نوشتھ خواھر شھیده بمبگذاری داعش در کربلا یعنی چھ؟ اصلا از کجا معلوم این تابوت مرضیھ باشد؟ او در بمبگذاری شھید نشد، در عملیات شھید شد. چرا اسم ننوشتھ روی تابوت؟ بھ عمو میگویم این تابوت دوست من نیست
عمو لبخند تلخی میزند و میگوید چرا، ولی بھ این اسم میبرن ایران. بعد شھادتشونم گمنامن بنده ھای خدا یعنی ھیچکس نباید بفھمد مرضیھ برای دفاع از من، از م ِن ناچیز، از من بیچاره خودش را فدا کرده؟ مرضیھ شھادت را خواستھ بود، اما گمنامی چرا؟ دوست دارم داد بزنم و بھ ھمھ بگویم مرضیھ بیسروصدا در خانھ ای در کربلا شھید شد، با رگبار شھید شد، مظلوم ھم شھید شد؛ نھ در عملیات تروریستی روی تابوت ارمیا ھم ھمین را نوشتھ اند. تابوت ھیچکدام اسم ندارد؛ فقط یک شماره است. یعنی ارمیا و مرضیھ را با ھمین شماره سھ رقمی میشناسند؟ دست روی تابوت ارمیا میکشم و تازه بغضم باز میشود. یاد تعزیھ میافتم و شعر مداح کھ میگفت مدتی سینھ زد و اشک فشاند، آه کشید گرد گودال طواف بدن اکبر کرد دوست دارم تابوت را باز کنند کھ ارمیا را ببینم. آن موقع کھ دیدمش، بدنش ھنوز گرم بود. چشمانش ھنوز نیمھ باز بودند. خودم چشمانش را بستم. دلم میخواست بگویم خیالت راحت، ستاره دستگیر شده اما لال شده بودم. ھمانطور کھ الان ھم لال شده ام عمو در گوشم میگوید بچھ ھای حشدالشعبی براشون دوتا کفن خریدن و بھ ضریح متبرک کردن ھواپیما تیکآف میکند و من در این فکرم کھ ارمیا نھ ایرانی بود، نھ آلمانی. ارمیا آسمانی بوده و ھست. مرز برای آدمھایی مثل ارمیا معنا ندارد. مرزھا اعتبارھای زمینی و خاکی اند. کسی کھ آسمانی باشد، در قید و بند مرزھا نیست. برایش فرقی ندارد کجا باشد، ھرجا برود آنجا را تبدیل میکند بھ میدان جھادش ارمیا حریف تمرینی ام بود؛ حتی بعد از آمدن آرسینھ. میخواست من قوی بشوم؛ حتما برای ھمین روزھا. حتما برای ھمان چند دقیقھ کھ نگذارم ستاره در برود. اوایل موقع مبارزه با ارمیا، زد، من ھم اعصابم خرد میشد و تاعمدا طوری مبارزه میکرد کھ من اذیت نشوم. ضربھ میخورد میزدمش. میگفتم چرا درست مبارزه نمیکنی؟ میخندید و میگفت مرد کھ روی زن دست بلند کنھ مرد نیست حرصم میگرفت و بیشتر میزدمش. یک روز دیگر ذلھ شد، پایم را کھ بالا بردم تا یک ضربھ پھلو نثارش کنم، مچ پایم را گرفت و پیچاند طوریکھ با صورت زمین خوردم و از آنجا بھ بعد
مبارزه مان جدیتر شد. مبارزه مان ھم ساعتھای تعطیل باشگاه ستاره بود. میرفتیم و انقدر بھ در و دیوار و کیسھ بوکس مشت و لگد میزدیم کھ دست و پایمان کبود میشد. بعد باشگاه ھم معمولا بستنی مھمانم میکرد الان ھم دلم میخواھد انقدر بکوبم روی تابوتش کھ بلند شود و گارد بگیرد تا مبارزه کنیم. دلم میخواھد با ھم کل کل کنیم، حرف بزنیم، بحث کنیم... اما نمیشود. ارمیا برای ھمیشھ من را تنھا گذاشتھ است. دلم میخواھد بگویم چقدر کمرم درد میکند. اصلا مثل بچھ ھا جیغ و داد راه بیندازم و گریھ کنم؛ شاید ارمیا اینطوری دلش بھ رحم بیاید یکبار از ھمان تاب کذایی خانھ عزیز افتادم. ھنوز پنج سالم ھم نبود شاید. تاب پشتی نداشت، از پشت سر برگشتم و افتادم روی ایوان، از ایوان ھم افتادم کف حیاط. جیغم بھ ھوا رفت و ارمیا کھ خانھ عزیز بود، از اتاق بیرون دوید کھ ببیند چی شده. بیچاره برقش گرفتھ بود انگار. عزیز را صدا زد و دوید طرف من کھ فقط گریھ میکردم عزیز بلندم کرد و من را برد بھ اتاق. من یکی یکدانھ اش بودم و ترسیده بود از دستش بروم. عزیز زیاد برای من نگران میشود. ھمانطور کھ عزیز من را بغل گرفتھ بود و میبوسید و نوازش میکرد، ارمیا یک تکھ یخ آورد کھ بگذارم روی پیشانی ام تا ورم نکند و بعد دوزانو و سربھ زیر نشست مقابلم. انگار کھ او من را از تاب انداختھ الان ھم دلم میخواھد ارمیا ھمانطوری سربھ زیر و مظلوم بنشیند و بھ گریھ و درد و دلم گوش کند. من این روزھا او را کم دارم. بیشتر از ھمیشھ باید باشد و ھست، اما با یک بدن سرد و پر از گلولھ و زخم دوست دارم برای ارمیا زار بزنم اما نمیشود بین این ھمھ مرد. دوست دارم خودم برایش مداحی کنم و سینھ بزنم. بچھ کھ بود، محرمھا بیشتر میآمد خانھ عزیز کھ با آقاجون برود حسینیھ. آقاجون ھم کھ دید شرکت کردن در دستھ عزاداری را دوست دارد، برایش یک زنجیر کوچک خرید. پدرش کھ دید، حسابی دعوایش کرد؛ ارمیا ھم زنجیر کوچکش را داد بھ من. اتفاقا صدایش ھم بد نبود. با آقاجون کھ از ھیئت برمیگشتند، شعرھا را برای من میخواند. شاید اگر پدرش میگذاشت، مداحی میشد برای خودش! اما پدرش دوست نداشت ارمیا فضای دینی داشتھ باشد. چقدر ھم کھ بھ خواستھ اش رسید! پسرش شھید شد صدای ارمیا در گوشم پیچیده است. ارمیا دوست داشت آواز خواندن را؛ اما شاید فقط برای من میخواند. گاھی دستش میانداختم کھ این شعرھای عاشقانھ را برای چھ کسی میخوانی؟ و ارمیا ھم با پررویی جواب میداد برای عشقم ادامه دارد .....