✅ کوتاه سخن
سه دسته "نفهم" داریم!
۱- "نمیتونه" بفهمه مثل ایران عنترنشنال
۲- "نباید" بفهمه مثل اغتشاشگران داخلی
۳- "دوست داره" نفهمه مثل بی بی سی فارسی
با هر سه تاشون نباید بحث کرد، چون هیچوقت نمیفهمن و فقط خودت رو خسته میکنی.
✍#وحید_محبی
❣ @Mattla_eshgh
تفاوت
چیتا، پلنگ و جگوار
مثل تفاوت منوتو، بی بی سی و عنترنشناله
کلهم درنده هستند ی کم جلدشون فرق میکنه!!
#وحید_محبی
❣ @Mattla_eshgh
جواب دندانشکن «کیروش» به خبرنگار انگلیسی
▪️چقدر برای این سوال پول گرفتید؟
⚽️در نشست خبری سرمربی تیم ملی، خبرنگار اسکای اسپورت در سوالی به کیروش گفت: سرمربیگری تیم کشوری که حقوق زنان در آن رعایت نمیشود چه منفعتی برای شما دارد؟
⚽️کیروش در واکنش به این صحبتها گفت: شما چه مبلغی برای این سوال دریافت میکنید؟
⚽️پس از اتمام نشست خبری، کیروش خطاب به آن خبرنگار گفت: به حرفهای من فکر کن! راستی از کشور خودتان چه خبر؟
#فوتبال #جام_جهانی #برای_ایران
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
پدر را کھ داخل کمد گذاشتھ اند با احتیاط برمیدارم و روی صندلی فلزی و کھنھ کنار کمدمیگذارم. با نوک ا
#شاخه_زیتون
#قسمت پنجاه و دو
کسی کھ تفکر نقاد نداشتھ باشد، با حرفھای قشنگ راحت بھ دام میافتد. و خدا شھید
مطھری را رحمت کند کھ اندیشیدن را یاد میداد نھ اندیشھ ھا را
نگاھی بھ صفحھ اول کتاب میاندازم تا شاید اسم صاحبش را صفحھ اولش ببینم؛ اما چیزی دستگیرم نمیشود
کتاب را یک دور سریع تَورق میکنم ، همزمان چند برگه کاغذ کاهی
از میانش روی زمین میافتد
کاغذھا را برمیدارم. گذر زمان، کاغذھا را نازک کرده و نوشتھ ھای خودکار را کمرنگ.
دستخط منصور را میشناسم. پس حتماً کتابھا مال اوست. سعی میکنم نوشتھ ھای کاغذ را کھ
با عجلھ نوشتھ شده بخوانم
محمدحسین شھریاری، فعال در مسجد محل، رزمنده و طرفدار حزب جمھوری اسلامی قدمتوسط، لاغر، حدودا ھجده سالھ ، ریش کمپشت مشکی ، چشمان درشت و برجستھ و
محمدحسین شھریاری کھ عموی زینب است ! مشخصات و آدرس و ساعت رفت و آمدش چھ
ربطی بھ منصور دارد ؟ بھ خواندن ادامھ میدھم و با خواندن ھر کلمھ بر حیرتم افزوده میشود.
نام مادرم طیبھ و کتابفروش محلھ و امام جماعت مسجد و چند زن و مرد دیگر کھ
نمیشناسمشان داخل برگھ نوشتھ شده، ھمراه مشخصات ظاھری و آدرس خانھ و محل کار و
ساعتھای رفت و آمد. ھمھ افرادی کھ اسمشان نوشتھ شده، در یک چیز مشترکند؛ حزب اللھی
بودن ! ھمھ یا ریش داشتھ اند، یا چادری بوده اند، یا فعال در مسجدند، یا بسیجی و پاسدارند و یا
صرفاً طرفدار امام خمینی(ره) و حزب جمھوری اسلامی بوده اند! ذھنم میرود بھ سمت
ترورھای دھھ شصت. برای کسی مثل من کھ آن زمان را ندیده و فقط برایش تعریف کرده اند،
مفھوم لیست ترور شاید کمی دور از ذھن بھ نظر برسد، اما حالا دارم یک لیست ترور واقعی را
مقابل خودم میبینم. لیست تروری کھ حتماً ھیچوقت بھ دست مافوق منصور نرسیده؛ وگرنھ نھ
من بھ دنیا می آمدم و نھ شھید محمدحسین شھریاری در عملیات بیت المقدس مفقودالاثر میشد
بھ کمد تکیھ میدھم و نگاھم روی عنکبوتی قھوه ای کھ با پاھای درازش تندتند روی کتابھا راه
میرود میماند. چطور میشود منصور سالھا عضو سازمان مجاھدین بوده باشد و با آنھا
ھمکاری کند، اما ھیچکس نفھمد و بو نبرد؟ اصلاً منصور چطور دلش آمده آمار ھم محلھ ایھا و
دوستانش را بھ منافقین بدھد تا ترورشان کند؟ باورم نمیشود، یک آدم چقدر میتواند خائن
باشد؟ حالم از اینکھ زیر دست چنین آدمی بزرگ شده ام بھ ھم میخورد. یعنی عمو صادق
ماجرا را میداند؟
دستم بھ طرف ھمراھم میرود تا با عمو تماس بگیرم، اما ھمراه در جیبم میلرزد و زنگ
میخورد. شماره صفر روی ھمراھم افتاده و باید لیلا باشد. جواب میدھم. لیلا احوالپرسی
میکند و میگوید
ببینم، میتونی تا نیم ساعت دیگھ بیای پارک نزدیک خونھ تون؟
چی شده؟
بیا تا بھت بگم
باشھ
منتظرتم
و قطع میکند. خوب شد خودش زنگ زد. باید ماجرای این کتابھا را بھ آنھا بگویم. یکی دوتا
از کتابھا را ھمراه لیستھای ترور برمیدارم و از زیرزمین بیرون میزنم
ھمان لحظھ، در با کلید باز میشود و آقاجون و عزیز سرمیرسند. کتابھا را زیر لباسم پنھان
میکنم. عزیز میگوید
دختر تو چرا از جات بلند شدی؟
خوبم عزیز. میتونم راه برم
باید یھ بلایی سرت بیاد کھ نتونی راه بری تا بری بخوابی؟
حتماً
آقاجون خریدھا را داخل خانھ میبرد و میگوید
ولش کن حاج خانم. آدم یھ گوشھ بخوابھ دلش میپوسھ
بھ اتاقم میروم تا برای قرار با لیلا آماده شوم. درحال بستن گیره روسری ام ھستم کھ عزیز
میپرسد
کجا میری با این حاِلت؟
ِمن ِمن میکنم و میگویم
یکی از دوستام گفتھ باید برم ببینمش. یھ کار مھم باھام داره
نمیشھ اون بیاد اینجا؟ نمیدونھ تو نباید اینور اونور بری؟
عزیز را درآغوش میگیرم و میبوسم. سرم را چندلحظھ روی شانھ اش میگذارم و چشمانم را
میبندم. سر گذاشتن روی شانھ عزیز از ھرکاری لذت بخش تر است. بچھ کھ بودم، عزیز
صبحھا میآمد خانھ مان و من را کھ تک و تنھا در خانھ خواب بودم بغل میکرد کھ ببرد خانھ خودشان
بھترین بخش خوابم ھم خواب سبکی بود کھ در آغوش عزیز و درحالیکھ سرم روی
شانھ اش بود میرفتم
بروم و راضی میشود
عزیز میفھمد باید حتماً
پس خیلی مواظب باش
چادرم را از جالباسی برمیدارم و درحالیکھ بھ حیاط میروم، آن را روی سرم میاندازم
چشم. حواسم ھست عزیز
قدم تند میکنم بھ سمت پارک و روی یکی از نیمکتھا مینشینم. بعد از چند دقیقھ لیلا میرسد و
میگوید ھمراھش سوار یک ون سبزرنگ شوم، مثل ھمان ونی کھ شب شام غریبان سوارش
شدیم. لیلا ھمراھم را میگیرد و باتری اش را درمیآورد. دیگر عادت کرده ام بھ این حساسیتھا
و ملاحظات امنیتی
این بار ون راه میافتد و وقتی از لیلا درباره مقصد میپرسم، جواب سربالا میدھد. تقریبا
نیمساعت در راھیم تا در حیاط یک خانھ از ون پیاده میشویم؛ فکر کنم از ھمان خانھ ھایی باشد
کھ لیلا و ھمکارانش بھ آنھا میگویند خانھ امن
قبل از ورود، خانمی بازرسی بدنی ام میکند، کیفم را میگیرد و وارد میشویم. از پلھ ھا بالا
میرویم و لیلا در راه میگوید
کارشناس پرونده قبول کرد منصور و ستاره رو برای چند دقیقھ ببینی
آمادگی اش را نداشتم. نمیدانم چھ بگویم. چھ حسی باید
سر جایم میایستم و خشکم میزند. اصلاً
داشتھ باشم؟ نمیدانم. اما ھرچھ باشد، این فرصت بعید است دیگر پیش بیاید. باید ھمین الان
ھرچھ میخواھم را از خودشان بپرسم. لیلا برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند
پس چرا وایسادی؟ بیا دیگھ
بھ یک سالن میرسیم و مرصاد را میبینم کھ با تکیھ بر عصا و پای آتلبندی شده منتظرمان
ایستاده است. با دیدنش، داغ ارمیا برایم تازه میشود و چھره در ھم میکشم
زیر لب سلام میکند و میگوید
با اینکھ ھردونفرشون ممنوع الملاقات بودن، اما فکر کردم بھتره یھ ملاقات چنددقیقھ ای
باھاشون داشتھ باشید. حتماً خودتون میدونید از این ماجرا کسی نباید چیزی بدونھ
بلھ
کنار مرصاد، دو در ضدصدا ھست کھ یکی از درھا باز میشود و لیلا بھ من میگوید وارد
شوم، اما کسی دنبالم نمیآید. در پشت سرم بستھ میشود و مقابلم، ستاره را میبینم کھ روی یک
تخت دراز کشیده است و ساعدش را روی پیشانی گذاشتھ. نفرت در جانم شعلھ میکشد و نفس
عمیقی میکشم تا آرام باشم و بتوانم فکر کنم. ستاره ساعدش را از پیشانی برمیدارد و نیم نگاھی
بھ من میاندازد. بعد با حالت تحقیرآمیزی میگوید
بھ بھ! منتظر بودم بیای. از ِکی اطلاعاتی شدی کھ من نفھمیدم؟
جوابش را نمیدھم. مطمئنم الان دارد بھ خودش لعنت میفرستد کھ چرا در ھمان عراق من را
نکُشت. میگویم
مامان و بابام رو تو کُشتی، نھ؟
صدای قھ قھھ چندشآورش بلند میشود
آره من کشتم! خب کھ چی؟
چرا؟
چون باید می ُمردن. ھمھی شما مسلمونا باید بمیرید. دیدی کھ، ارمیا و رفیقشم با دستور من
کشتھ شدن. تو ھم باید بری قبر خودتو بکنی. خودت و رفیقای سپاھیت ھمھتون ول معطلید. دیر
یا زود، ھمھ تون رو میکشیم
میدانم اینھا را میگوید کھ اعصابم را بھم بریزد. فرصت کمی دارم، باید مدیریتش کنم و سوالم
را بپرسم
بین تو و بابای من چی بوده؟
از خشم سر جایش مینشیند و بھ طرفم خیز برمیدارد. ناآرام اما عمیق نفس میکشد و میگوید
چیزی نبود ! یوسف عددی نبود کھ بین ما دوتا بخواد چیزی باشھ. یوسف فقط یھ احمق بود کھ
با خریتش خودش و زنشو بھ کشتن داد
با اینطور حرف زدنش میخواھد بھ زخمم نمک بپاشد، اما کلمات انقدر لرزان و آشفتھ از
دندانھای بھ ھم قفل شده اش خارج میشوند کھ حتم دارم خودش ھم از یادآوری ماجرایی کھ با
پدرم داشتھ میسوزد. صدایم را بالا میبرم
درست حرف بزن
ناگاه بھ طرفم میجھد و دستش را بالا میبرد تا بزندم. ھمزمان با اولین حرکتش، صدای باز
آمده اند جلوی ستاره را
شدن در را از پشت سرم میشنوم و قدمھای تند دونفر را کھ حتماً
بگیرند. پاھایم را روی زمین میفشارم و محکم سرجایم میایستم، و تنھا با یک دست بھ کسانی
کھ پشت سرم ھستند علامت ایست میدھم تا جلو نیایند. ستاره بھ من رسیده است اما دستش در
ھوا مانده؛ شاید چون با تمام خشم و جسارتی کھ از خودم سراغ دارم بھ چشمانش خیره شده ام.
خدا شاھد است تمام مدتی کھ ستاره را بھ عنوان مادرم میشناختم، یکبار ھم صدایم را برایش
بلند نکردم و حتی در چشمانش خیره نشدم. اما حالا ستاره قاتل مادرم است و از آن بدتر، دشمن
خونی کشورم
ستاره تندتند نفس میکشد. بلند میگویم
چیھ؟ بزن دیگھ! حق داری، منم جای تو بودم از اینکھ بعد اینھمھ سال لو برم حسابی میسوختم
صدای مردی از پشت سرم میآید کھ
ممکنھ بھتون آسیب بزنھ خانم
برنمیگردم کھ پشت سرم را نگاه کنم، اما میگویم
بذار بزنھ ببینم چکار میخواد بکنھ؟ میخواد منم مثل مامان و بابام بکشھ؟
ستاره دستش را پایین میآورد. صورتش سرخ شده اما حالت تھاجمی چند لحظھ قبل را ندارد.
میگویم
ھرچی رشتھ بودی پنبھ شد، نھ؟ دیگھ لازم نیست بگی چرا بابام رو شھید کردی. خودم فھمیدم.
دم بابا یوسفم گرم کھ یکی مثل تو رو چزوند
ناگاه از اعماق جانش جیغ میکشد
کثافتا...عوضیا...لعنتیا
رویم را از ستاره و حال زارش برمیگردانم. دوست دارم روی زمین بنشینم و بلند گریھ کنم، اما
وقت شکستن نیست. دیگر با ستاره کاری ندارم، ھمانطور کھ او ھم حواسش بھ من نیست و
روی تخت نشستھ و زار میزند. دیدن حال ستاره بھمم ریختھ است. قبلاً عاشقانھ دوستش داشتم.
اگر خودم را وارد این ماجرا کردم بھ خاطر او بود، اما تمام این مدت، از من متنفر بوده است
است. با حالی خراب از اتاق بیرون میآیم و لیلا را میبینم کھ با نگرانی نگاھم میکند. ھیچ
نمیگویم تا خودش بھ حرف بیاید
حالت خوبھ؟ میخوای برسونمت خونھ؟
نھ. گفتھ بودی قراره عمو منصور رو ھم ببینم
اگھ الان حالت خوب نیست بذاریم برای یھ دفعھ دیگھ
خوبم
مرصاد از اتاق کناری بیرون میآید و بھ من و لیلا میگوید
خیلی خب، بریم
نفس عمیقی میکشم تا خون دوباره در رگھایم بھ جریان بیفتد و بتوانم سوالاتی کھ از منصور
دارم را در ذھنم حلاجی کنم
یک طبقھ بالاتر میرویم و دوباره دری مانند در اتاق ستاره. قبل از اینکھ وارد اتاق شویم، بھ
لیلا میگویم
امروز توی زیرزمین خونھ مون چندتا جزوه و کتاب از سازمان منافقین پیدا کردم. نمیدونم
مال کیھ، اما حدس میزنم مال عمو منصور باشھ
لیلا اخم میکند و میپرسد
چطور؟
بین کتابا چندتا برگھ بود کھ خط منصور توش بود. توی کیفمھ کھ دم در تحویل گرفتین
مرصاد بھ مامور کنار دستش میگوید کیفم را بیاورند و رو بھ من میکند
میتونید درباره اون برگھھا ھم ازش بپرسید
ماموری کیفم را تحویلم میدھد. کتابھا را از کیف درمیآورم و بھ لیلا میدھم. مرصاد
میگوید
راستش درخواست خود منصور بود کھ شما رو ببینھ
ادامه دارد ...
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🔅 یابنالحسن! عادت کردهایم به اشک و لبخند توأمان! ▫️ اما تو باور نکن این دلخوشیهای
(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
🔴 #محبّت_خرسی_ممنوع
💠 پروانه به خرس گفت: دوستت دارم...
خرس گفت: الان ميخوام بخوابم، وقتی بيدار شدم حرف میزنيم. خرس به خواب زمستاني رفت و هيچوقت نفهميد که عمر پروانه فقط #سه_روز است.
💠 یکديگر را دوست داشته باشيم؛ شايد فردايی نباشد. آدمهای زنده به گل و محبت نياز دارند و مردهها به فاتحه! ولی ما گاهی برعکس عمل میکنيم! به مردهها سر ميزنيم و برایشان گل میبريم، اما راحت فاتحهی زندگی بعضيها رو میخونيم! گاهی فرصت باهم بودن کمتر از عمر شکوفههاست!
💠 بيائيم سادهترين چيز، یعنی #محبّت را از همسر و فرزندانمان دريغ نکنيم. ولو با یک جمله ولو با یک لبخند و یک نگاه. به قول یکی از عرفا، هرکجا به همسر و فرزند خود محبّت کنید #خدا را بیشتر میبینید.
❣ @Mattla_eshgh