🕊 قسمت #چهل_وهفت
امید چشم از مانیتورش برنداشت،
و فقط خندید. خواب از سرم پریده بود. دلم میخواست به یک بهانه، با سمیر حرف بزنم؛ اما نباید حساسشان میکردم چون در این صورت حتماً سمیر میسوخت و عملا چیز دیگری نداشتیم.
به امید گفتم:
-یه کپی از اطلاعات گوشیش هم بردار، بعداً سر فرصت بررسی کنم.
دوباره در اتاق باز شد. همان مامور ناجا بود: -قربان، این اماراتیه خیلی داره سر و صدا میکنه.
کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم! انگار داشتم نزدیک میشدم به چیزی که میخواستم. گفتم:
-چی میگه؟
-داد و بیداد راه انداخته که شما حق ندارین من رو بازداشت کنید و اینا.
از جایم بلند شدم. گفتم:
-خب بیارش ببینم حرف حسابش چیه؟
و از اتاق بیرون آمدم.
***
شیشه را پایین میدهم.
باد موهایم را در هم میریزد. ساعت دوازده نیمهشب است و خیابانهای اصفهان در سکوت فرو رفته. گوشهایم از فشار دو پرواز پشت سر هم، وز وز میکنند و سرم سنگین است. خوابم میآید و هنوز احساس کوفتگیام برطرف نشده.
راننده تاکسی، هربار از آینه ،
نگاهی تردیدآمیز به من میاندازد و سریع نگاهش را میدزدد؛ حق هم دارد. با این ریش بلند و چهره آفتابسوخته و زخمی و چشمان پف کرده، آن هم ساعت دوی نیمهشب، هرکس باشد میترسد.
شبیه داعشیها شدهام.
اشتباه کردم که آدرس خانه را به راننده تاکسی دادم. با این قیافه خانه بروم، خانواده زابهراه میشوند و میترسند. باید قبلش یک صفایی به سر و صورتم بدهم.
باتری و سیمکارت میگذارم داخل گوشی کاریام و روشنش میکنم. به محض روشن شدن،
پیام حاج رسول میآید روی صفحه:
-سلام. کجایی؟
دمش گرم که انقدر دقیق آمارم را دارد.
خب یکی نیست بگوید شما که تا اینجا را خواندهای، خودت ببین کجا هستم؟
تایپ میکنم:
-سلام. اصفهان.
پیام بعدی میآید:
-نرو خونه. همونجا پیاده شو تا بیام پیشت.
بوی دردسر میزند زیر بینیام.
معلوم است کارم درآمده. کاش صبر میکرد برسم بعد... با این که خستهام، دوست ندارم اینطوری خانه بروم. مینویسم:
-باشه.
و به راننده تاکسی میگویم پیادهام کند.
راننده در آینه چپچپ نگاهم میکند و میزند کنار. بنده خدا واقعاً به من مشکوک شده. خندهام را کنترل میکنم و پیاده میشوم.
راننده تاکسی پایش را میگذارد روی گاز و میرود بنده خدا. در پیادهرو قدم میزنم. پاهایم خستهاند. دوست دارم ساکم را همینجا بگذارم زیر سرم و بخوابم.
پنج دقیقهای میگذرد ،
تا ماشین حاج رسول جلوی پایم ترمز بزند. ساکم را میاندازم روی صندلی عقب و کنارش مینشینم.
با صدای گرفتهای سلام و احوالپرسی میکند. چهرهاش درهم است و این یعنی اتفاق بدی افتاده که اعصاب ندارد.
میگوید:
-خب چه خبر؟ خوش گذشت؟
سوال از این مسخرهتر نداشت بپرسد؟ پوزخند میزنم:
-جای شما خالی!
نگاهش خیره به روبهروست:
-شنیدم به عنوان داعشی گرفته بودنت!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت #چهل_وهشت
از یادآوری سیدعلی و مجید خندهام میگیرد؛ اما خندهام را میخورم و سر تکان میدهم. میگوید:
-حق دارن، با این قیافهت عین داعشیا شدی. صورتت چی شده؟
حوصله ندارم همه آن چیزی که اتفاق افتاد را برایش تعریف کنم.
میگویم:
-چیزی نیست. گزارشش رو مینویسم و تقدیم میکنم.
سرعت ماشین را بیشتر میکند و ابرو بالا میاندازد:
-فعلاً یه کار مهمتر داریم.
مینالم:
-حداقل میذاشتی برسم حاجی.
آرام میگوید:
-فوریه. شرمندهتم.
از این حرفش شرمنده میشوم.
ادامه میدهد:
-میخواستم یک ده روز بهت مرخصی بدم، یه هفته هم با خانوادهت بفرستمت مشهد؛ اما یهو این مسئله پیش اومد.
-من در خدمتم.
نفس عمیقی میکشد و میگوید:
-خانمِ ابوالفضل رو زدن. خانم صابری.
سرم تیر میکشد و طعم تلخی میرود زیر زبانم.
شقیقهام را با دو انگشت میگیرم و فشار میدهم.
حاج رسول میگوید:
-میدونم یاد چی افتادی. متاسفم؛ ولی فعلا ازت میخوام بهش فکر نکنی و کاری که میگم رو انجام بدی.
به نشانگر سرعت ماشین نگاه میکنم.
معلوم است حاج رسول خیلی عجله دارد که با سرعت هفتاد و هشتاد، خیابانهای درهم پیچیده شهر را طی میکند.
سرم را تکان میدهم و میپرسم:
-حذف شد؟
-نمیدونم. تا نیمساعت پیش که به یکی از همکارهای خانم ما خبر داد که زنده بود.
-چرا زدنش؟
-نمیتونم دقیق توضیح بدم. همینقدر میتونم بگم که ابوالفضل پا روی دم یه عده آدم گردنکلفت گذاشته. قرار شد توی سایه کار کنه تا خطری تهدیدش نکنه؛ اما امان از نفوذ...قبل از خانم صابری، خانمِ یکی دیگه از همکارهای ابوالفضل رو هم زدن که بخیر گذشت.
-چکار باید بکنم؟
-الان میریم خونه ابوالفضل. میخوام نیروهای عملیاتیشون رو شناسایی کنی. من مطمئنم اطراف خونه بپا گذاشتن؛ بعید نیست بخوان ابوالفضل رو گیر بیارن و حذفش کنند. میخوام نذاری این اتفاق بیفته. باشه؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
به بازیکنان تیمملی آمریکا برای برد ایران، یه گونی هیزم دیرسوزِ خوشبو میدن
😂😂.
آمریکا توی مسابقه فوتبال ببره یا ببازه، در منطقه ما تنها یک گزینه مقابلش هست: اخراج از غرب آسیا 😎💪
🔰 ما رفیق نیمه راه نیستیم
👌 همان طور که در پیروزی شما کنارتان بودیم ،حالا هم هستیم.
فدای سرتان
👈 این داستان ادامه خواهد داشت...
#برای_ایران
👌پیروزی اصلی شما آن زمانی رقم خورد که از برد شما ،عده ای #وطن_فروش ناراحت شدند. فدای سرتان
#برای_ایران
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی 🔅 ای پشتوانهای از جنس خدا... 🖼 #پروفایل ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیار
(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#مدارای_ماشینی_با_همسر
💠 به این مثالها دقّت کنید: توقّف ماشین هنگام داغ کردن، بار سنگین نزدن هنگام کمباد بودن آن، توقّع متناسب با مدل ماشین (مثلاً از پراید توقّع ماشین مدل بالا نداشتن)، توجّه به نقص فنّی ماشین و پیگیری جهت رفع آن، پذیرش برخی محدودیتها و قوانین رانندگی مثل بستن کمربند، سرعت مجاز، ایستادن پشت چراغ قرمز و دهها موارد دیگر که هر رانندهای رعایت آن را بر خود لازم میداند.
💠 بطور واضح میبینیم که معمولاً انسانها در زندگی ماشینی خود با وسائل بیجان، اخلاق مدارا، انصاف، رسیدگی و توجّه به آن وسیله را رعایت کرده و حتّی در مواردی برای نگهداری و استفاده بهتر و مفیدتر از آن به متخصّص آن وسیله مراجعه کرده و یا آموزش میبینند.
💠 زن وشوهر در زندگی مشترک، با انسان زندگی میکنند انسانی که روح پیچیده و ظریف دارد و به طریق اولی باید اخلاق مدارا و رسیدگی و درک همسر را از خود نشان دهند. پس باید قوانین زندگی با انسان را از راه مطالعه، استفاده از تجربه دیگران، تفکّر و یا مشاوره بیاموزند.
💠 از قوانین اصلی زندگی این است که توقّع خود را با شرایط همسرمان تنظیم کرده و همیشه ظرفیّت، استعداد و توان خودش را مدّ نظر قرار دهیم. توجّه به توان جسمی، مالی، فکری و روحی همسرمان میتواند تنظیم کننده سطح توقّع ما از همسرمان باشد.
❣ @Mattla_eshgh
004.mp3
2.01M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش چهارم
⭕️ ظرف روان اطرافیان را پر نکنیم!
🔴 #دکتر_حبشی
❣ @Mattla_eshgh