🔺 وقتی از یک فروشگاه بزرگ خرید میکنید، کمک میکنید یک نفر هفتمین ویلای خود را بسازد و دهمین ماشینش را بخرد؛ اما وقتی از بقالی محل یا یک مغازه ساده خرید کنید آن فرد میتواند برای فرزندش آن وسیلهای که نیاز دارد را بخرد ...
🔺 حداقل چند قلم از خرید هاتون را مخصوص بقالی و مغازه های کوچک بذارید و همه مایحتاج خود را از فروشگاه های بزرگ نخرید و به اندازه خود کمی جلوی این سیستم سرمایه دار پرور تبعیض آمیز را بگیرید.
🔺مریم رجوی در حمایت از اغتشاشگران در صفحه توئیترش نوشته بود :
«در این 40 سال زن ایرانی شلاق خورد تحقیر شد، حقوق و آزادیاش بر باد رفت و ده ها هزار تن از زنان مجاهد و پیشتاز شکنجه و اعدام شدند اما حالا زن ایرانی به پا خواسته است که نه فقط خود که تمام ایران را آزاد و رها کند!سال های سال بود که رژیم زن ستیز زنان مجاهد ومبارز را در سیاهچالش شکنجه و کشتار میکرد و گمان میکرد راه زن ایرانی را برای به دست گرفتن سرنوشت برای همیشه ببندند حالا زن ایرانی در خط مقدم قیام و نبرد با رژیم جایگاه شایسته خود را اثبات کرده و نشان میدهد هدف مبارزه و جان فشانیاش بسیار فراتر از هر مطالبهای این است که حکومت اجباری و تحمیلی آخوندها را به زیر بکشد تا زن و مرد ایرانی به همه آزادی های فردی و اجتماعی از جمله آزادی پوشش دست پیدا کند!»
«زن،زندگی،آزادی» را از دریچه نگاه مریم رجوی و منافقین به تماشا بنشینید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 «بتول سلطانی» عضو جداشده از منافقین در صحبتهایش میگوید در سازمان حتی ظرافت زنانه هم ممنوع بود و باید مثل مردها رفتار میکردیم او تعریف میکند:
«در سازمان میگفتند دستهایتان باید زبر شود، مریم رجوی هم میگفت من چهرههای آفتاب سوخته شما را دوست دارم! وقتی حرف میزدیم هم میگفت لوس حرف نزن چرا مثل زنها حرف میزنی؟! سفت، محکم، خشن و با قاطعیت حرف بزن!»
خانم رجوی شما که حتی جنسیت خانمها را هم زیر سوال میبردید و نمیخواستید مثل زن ها باشند حالا از کدام زن حرف میزنید؟! مدافع حقوق کدام زن هستید؟! شما که دلتان نمیخواست حتی کسی مثل زنها حرف بزند!
💢 #زن_زندگی_آزادی_از_نگاه_مریم_رجوی و منافقین
❣ @Mattla_eshgh
🔴 اونایی که میگین امنیت نداریم، کجایید؟
🔹 بزرگترین عملیات قاچاق سلاح به ایران در سلیمانیه عراق خنثی شد.
🔹 میدونی اگه این وارد میشد چی میشد؟ وللش بگذریم
🔴 در سکوت دیکتاتوری رسانهای دنیا، در انگلستان که صبح و شب علیه نبود آزادی بیان در ایران خبرسازی میکند، یک مادر مسلمان به نام فاطیما به همراه فرزندانش در آتش زنده زنده سوزانده شدند؛
🔹 قاتل که همسایه آنها بوده بعد از سه فقره قتل با انگیزه نژادپرستی، دستگیر شده.
❣ @Mattla_eshgh
👌 یک اقدام وحدت آفرین از آقای #رئیسی وقتی جماعت ضدانقلاب کردستان را جدا از ایران می دانند و حکومت شیعه را دشمن اهل سنت می داند.
💠 امام صادق علیه السلام : در تشییع جنازه و نماز جماعت آنان شرکت کنید و به عیادت مریضانشان بروید تا بگویند خدا رحمت کند جعفر را (امام صادق) که چقدر خوب شیعیانش را تربیت کرد.
#وحدت
#ایران_قوی
❣ @Mattla_eshgh
✍🏻 با درآمد ۱۰۰میلیونی زدی یه کارگر گچکار رو کُشتی، برای توی کوچه رقصیدن؟!
#مرفهین_بیدرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
یه عزیزی از من پرسید؛
من میخوام برای امام زمان علیهالسلام کار کنم،
✖️ چکار کنم که امامم دوست داشته باشه!
گفتم : قماربازی ❌
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #شصت جریان را به مرصاد نمیگویم؛ یعنی وقتش را ندارم. خودش میداند باید حواسش به ابوالفضل با
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #شصت_ویک
وقتی خانم صابری اصل قضیه را ،
به خانم رحیمی گفت، خانم رحیمی دو طرف چادرش را گرفت و جمع کرد،
به وضوح حس کردم در خودش جمع شد. شاید ترسید؛ حق هم داشت.
برعکس چند لحظه قبل ،
که داشت با لبخند به چهره خانم صابری نگاه میکرد، سرش را انداخته بود پایین و لبش را میجوید. تندتند سرش را تکان میداد و خانم صابری را تایید میکرد.
یک لحظه احساس پشیمانی کردم ،
از این که پای نامیرا را وسط کشیدهایم. اگر میترسید و عقب میکشید خیلی بد میشد؛ هرچند به خانم صابری اعتماد داشتم.
میدانستم خانمها زبان هم را بهتر میفهمند. قطعاً اگر قرار بود من خانم رحیمی را مجاب کنم، همان پنج دقیقه اول اخمهایش را در هم میکشید و میگذاشت میرفت.
حدود بیست دقیقه طول کشید ،
تا حرفهایشان تمام شود. از جایشان بلند شدند و خداحافظی کردند.
رفتار خانم رحیمی محطاطانهتر بود؛
حدس میزدم هنوز کامل مجاب نشده است.
خانم صابری نیامد به سمت من.
سوار ماشینش شد. من هم روی موتورم نشستم
و پشت بیسیم گفتم:
- خب، نتیجه چی شد؟
- فکر نکنم مشکلی داشته باشه. قراره عصر بهم خبر قطعی رو بده.
- ترسیده بود؟
- هرکسی باشه میترسه؛ ولی فکر نکنم ترسش باعث بشه عقب بکشه.
- توجیهش کردید که به کسی چیزی نگه؟
- بله، خیالتون راحت.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت #شصت_ودو
- ممنونم. فعلا خدانگهدار.
سوار موتورم شدم و برگشتم اداره.
امید منتظرم بود. سلام کرده و نکرده گفت:
- هیچ مشخصاتی از اون دختره که رفته بود پیش سمیر پیدا نکردم. اصلا انگار چنین آدمی وجود نداره.
-یعنی چی؟
- یعنی هیچی دربارهش نمیدونیم. از بچههای برونمرزی استعلام گرفتم ببینم نتیجه میده یا نه
با حرص نفسم را بیرون دادم:
- سمیر بهش چی میگفت؟
- ناعمه. خیلی هم دوستش داشت و ازش حساب میبرد.
نیشخند زدم:
- عیده ایرانی باشه.
امید نشست پشت لپتاپش و گفت:
- اوهوم. فارسی رو خوب حرف نمیزد. یه جوری بود.
سعی کردم حرف زدن ناعمه را به یاد بیاورم. لهجهاش شبیه لهجه عربی بود؛
اما عربی نبود. کلمات را سخت ادا میکرد و بیشتر از ته حلقش حرف میزد.
چقدر هم با تحکم سخن میگفت! سمیر رامش بود.
به امید گفتم:
- براش ت.م گذاشتید؟
- آره.
- خوبه. حواستون بهش باشه. با امر و نهیهایی که دیروز با سمیر میکرد، احتمالاً یا رابط سمیره یا سرشبکه.
نشستم پشت میز و سرم را گذاشتم رویش.
به امید گفتم صدای مکالمه سمیر و ناعمه را پخش کند.
🕊 قسمت #شصت_وسه
صدایشان در اتاق پیچید.
ناعمه داشت سر سمیر داد میکشید:
- چندبار بهت گفتم تو باید احتیاط کنی؟چندبار بهت گفتم باید حواست باشه یه وقت نیروهای امنیتی روت حساس نشن؟
- من کاری نکردم! فقط توی مهمونی شرکت کردم. الانم میبینی که چیزی نشده.
صدای ناعمه بلندتر شد:
- تو مثل این که اصلا نمیدونی ما داریم چه غلطی میکنیم! نمیدونی ما با کی طرفیم؟ فکر کردی طرف ما گاگوله؟
صدای سمیر کمی ملایم شد:
- وقتی توی اَمّان دیدمت مهربونتر بودی!
انگار میخواست این بحث را تمام کند؛
اما غرورش اجازه نمیداد معذرت بخواهد.
فهمیدم سمیر و ناعمه ،
در پایتخت اردن با هم آشنا شدهاند؛ یعنی در دوره دانشجویی سمیر.
میتوانستم حدس بزنم سمیر،
شکار ناعمه بوده و به تشویق ناعمه تصمیم گرفته به عربستان برود.
صدای نیشخند ناعمه را شنیدم و بعد گفت:
- سمیر! ما کارای مهمی داریم. از اولم یه هدف داشتیم، یادته؟
- اوهوم.
صدای ناعمه آمد پایین:
- ما فاصلهای تا اون هدف نداریم. نباید خرابش کنیم. وقتی کارمون رو انجام دادیم، میتونیم بریم توی سرسبزترین و خوش آب و هواترین جای ترکیه با هم زندگی کنیم.
سمیر جواب نداد.
ناعمه گفت:
- یکم دیگه صبر کن. یه برنامههایی داریم. تو فعلا روی مغز اون چندهزارتا احمقی که عضو گروه و کانالت هستن کار کن.
سمیر در صدایش التماس ریخت:
-حبیبتی...
ناعمه خندید. بقیهاش هم...بیخیال!