005.mp3
1.99M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش پنجم
⭕️ پر شدن ظرف روان خانمها موجب میشود که خانمها بیشتر به بیرون بودن تمایل پیدا کنند!
🔴 #دکتر_حبشی
❣ @Mattla_eshgh
❤️نکات مهم در وساطت❤️
در واسطهگری برای ازدواج، مسائلی را باید در نظر گرفت که باعث اثرگذاری و مانع از آسیب میشود.
1⃣ اخلاص
وساطت در ازدواج را باید بهعنوان یک عبادت و تنها برای خدا انجام داد.
2⃣ معرفی بر اساس شناخت معیارها
برای معرفی دو نفر به هم حداقل باید از معیارهای درجهیک آن دو مطلع بود.
3⃣ ایجاد نکردن آسودهخاطری
نباید طوری حرف زد که دو طرف خیال کنند دیگر نیازی به شناخت از راه گفتوگو، تحقیق یا مشاوره ندارند. پس از معرفی، تأکید کنید که طرفین بدون در نظر گرفتن معرف، خودشان برای شناخت یکدیگر تلاش کنند.
4⃣ بیان همهٔ ویژگیهای مثبت و منفی
برخی از ترس اینکه مبادا ازدواج سر نگیرد، هنگام معرفی فقط از ویژگیهای مثبت سخن میگویند. در حالی که وظیفهٔ اصلی معرف، شناساندن کامل دو طرف به یکدیگر است.
#قبل_از_ازدواج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مقام_معظم_رهبری
🚨 بارها در این چند سال اخیر تکیه کردهام و تأکید کردهام ...
🚨میبینید که من بارها گفتهام، و کسی کاری نمیکنه
#بحران_جمعیت
#سالخوردگی_جمعیت
#جمعیت_جوان_مولفه_قدرت
#فرزندآوری
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت #شصت_وشش انقدر پریشان بودم ، که حتی زبانم به گفتن ذکر هم نمیچرخید. فقط به این فکر میکردم
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #شصت_وهفت
مقنعه مطهره را صاف کردم ،
که گردنش پیدا نباشد. جرأت نمیکردم به گردن کبودش دست بکشم.
گفتم:
- مگه نمیگید گردنش ممکنه شکسته باشه؟ چرا آتل نمیبندید؟
باز هم چیزی نگفت.
سرش را پایین انداخت و بیسیمش را از جیبش درآورد. دیگر نگاهش نکردم.
چشم دوختم به مطهره.
چند تار مو از موهای مشکیاش از زیر مقنعه بیرون آمده بود. احساس میکردم خواب است.
طوری که بیدار نشود،
با انگشتانم سعی کردم موهایش را برگردانم زیر مقنعه. موهایش بخاطر عرق چسبیده بودند به سرش.
عرقش سرد بود؛ سرش هم.
پشت دستم را گذاشتم روی گونهاش. یخ بود.
نمیفهمیدم؛ مطهره من انقدر یخ و بیروح نبود!
دستم را گرفتم مقابل لبان نیمهباز و کبودش. انگار میخندید. چشم بستم و تمام حواسم را روی دستم متمرکز کردم تا بتوانم گرمای دم و بازدمش را بفهمم؛
اما هیچ نفهمیدم. از بینیاش هم.
به امدادگر نگاه کردم.
حرفهایش پشت بیسیم تمام شده بود؛ اما نگاهمان نمیکرد. انگار فهمیده بود از نگاهش خوشم نمیآید.
دست لرزانم را بردم به سمت مقنعه مطهره؛
زیر مقنعهاش. میترسیدم دست بگذارم روی گردنش؛
اما باید نبضش را چک میکردم.
آرام دست گذاشتم روی شاهرگ گردنش. نبض انگشتان خودم را میفهمیدم؛ اما نبض مطهره را نه.
دلم در هم پیچید.
انگار تازه داشتم میفهمیدم چه شده.
ناباورانه به امدادگر گفتم:
- چرا نبضش نمیزنه؟
نگاه امدادگر دوباره آمد روی صورتم و رنگ ترحم گرفت.
بلندتر پرسیدم:
- چرا نفس نمیکشه؟
باز هم جواب نداد. خیز گرفته بود؛
انگار میخواست اگر لازم شد بیاید و نگذارد دیوانهبازی در بیاورم.
دوباره مطهره را نگاه کردم.
سرش افتاده بود به سمت من. یک لبخند محو روی لبهایش بود. یک دستم را گذاشته بودم روی دست لاغر و ظریف مطهره و یک دستم را فشار دادم روی قفسه سینهام.
قلبم درد میکرد. تیر میکشید.
چندبار صدایش زدم؛ جواب نمیداد.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #شصت_وهشت
- عباس جان، سوژه دوم داره میاد به سمت تو.
صدای مرصاد است ،
که باعث میشود از فکر و خیال آن شب بیرون بیایم.
دست میکشم روی صورتم و میگویم:
- باشه، تو هم بیا به من دست بده.
ده دقیقه بعد، تروریست دوم هم رسید.
مرصاد در ماشین، آن سوی خیابان نشسته بود.
از کنارش رد شدم ،
و با نگاه به او فهماندم که اینجا هستم. مرصاد در بیسیم گفت:
- عباس قدم بعدی چیه؟
- فعلا فقط تعقیب و مراقبت. احتمالاً باید تا وقتی با مامور تخلیهشون دست میدن صبر کنیم.
بیست دقیقهای گذشت ،
تا از خانه بیایند بیرون. سوار یک ماشین میشوند و راه میافتند. مرصاد زودتر میرود دنبالشان و بعد هم من با موتور.
***
جلال ایستاده بود کنار خیابان؛
با ماشینش. منتظر مسافر بود. معمولاً مسافر سوار میکرد که خانوادهاش مشکوک نشوند به درآمدش.
جلو رفتم و در صندلی جلو را باز کردم.بسمالله گفتم و بلند سلام کردم:
- احمدآباد!
اخمهایش توی هم بود.
فقط سرش را تکان داد. راه نیفتاد؛ منتظر بود سه نفر دیگر هم سوار شوند.
طبق هماهنگی قبلی،
سه نفر از بچههای خودمان سوار شدند تا راه افتاد.
گفتم:
- خبر داری سمیر رو گرفتن؟
اخمش بیشتر شد:
- منظورتون رو نفهمیدم!
پوزخند زدم:
-فهمیدی. البته خیالت راحت، آزادش کردن!
صدایش لرزان شد و بالا رفت:
- من نمیفهمم سمیر کیه و قضیه چیه؟ اشتباه گرفتی!
گفتم:
- جلال کریمی، فرزند کاظم، متاهل و فاقد فرزند، مدرک دیپلم، کارگر سابق یک کارگاه مبلسازی و در حال حاضر بیکار، فاقد سوءسابقه کیفری. هنوزم میگی اشتباه گرفتم؟
قسمت #شصت_ونه
رنگش پرید. سیبک گلویش تکان خورد. مِنمِنکنان گفت:
-نمیدونم از چی حرف میزنین.
و سرش را کمی به عقب برد:
- آقایون شما نمیدونین ایشون حرف حسابش چیه؟
و در آینه جلو به بچهها نگاه کرد. بچهها حرفی نزدند. عرق نشست روی پیشانیاش.
گفتم:
- آقای کریمی، وقتی داشتی گروه خرید و فروش اسلحه رو مدیریت میکردی و پول میگرفتی باید به این قسمتش هم فکر میکردی.
چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛
اما صدایش در نیامد. فهمیده بود کامل آمارش را دارم و نمیتواند انکار کند. آدم حرفهای هم نبود که تکنیکهای ضدبازجویی بلد باشد.
ادامه دادم:
- ببین، من قاضی نیستم؛ اما میدونم همکاری با گروهکهای تروریستی جرم خیلی سنگینیه؛ در حد اعدام. اینم بدون که وقتی انقدر دقیق آمارت رو داریم، دستگیر کردنت برامون کاری نداره و نمیتونی دربری. حتی اگه دربری هم اونور آب کسی منتظرت نیست و سریع خلاصت میکنن.
باز هم حرفی نزد.
زبانش را کشید روی لبهایش. از پلک زدنهای سریعش و رانندگی نامتعادلش میتوانستم بفهمم عصبی شده.
گفتم:
- تو ایرانی هستی جلال. خانواده خودتم توی همین کشور زندگی میکنن. دلت میاد با کسایی همکاری کنی که میخوان مردم کشورت رو قتلعام کنن؟
با پشت دست عرق پیشانیاش را پاک کرد.
ادامه دادم:
- جلال، تو شیعهای. ایرانی هستی. اینایی که باهاشون کار میکنی، دشمن دین و کشورتن. پاش بیفته خودتم میکُشن. میدونم اوضاع اقتصادی خرابه، میدونم خرج زندگی بالاست؛ ولی باور کن فقط تو نیستی که توی دخل و خرجت موندی. این همه آدم مثل تو هستن، ولی به کشورشون خیانت نمیکنن.
از ته دلم از خدا میخواستم ،
کار خراب نشود و همه چیز همانطوری پیش برود که میخواستم.
ماشین متوقف شد.
پشت چراغ قرمز بودیم. نگاه جلال به ثانیهشمار سر چهارراه بود.
بالاخره صدای گرفتهای از گلویش درآمد:
- الان من رو دستگیر میکنید؟
قسمت #هفتاد
خندیدم:
- اگه میخواستم دستگیرت کنم که اینجوری نمیاومدم سراغت!
بالاخره سرش را چرخاند و نگاهم کرد. در چشمانش ترس دودو میکرد:
- خب پس چی؟
ابروهایم را دادم بالا و گفتم:
- آهان. حالا شد. کار خاصی ازت نمیخوام. فقط باید هرکاری که میکنی بهم اطلاع بدی. همین.
-چه فایدهای برام داره؟
شانه بالا انداختم:
- اگه همکاری توی پروندهت ثبت بشه، میتونم از قاضی برات تخفیف بگیرم.
چراغ سبز شد. راه افتاد.
گفتم:
- حواست باشه که جرمت خیلی سنگینه. اما اگه همکاری کنی، سبک میشه.
لبش را جوید. بعد از چند ثانیه گفت:
- اما اگه همکاری کنم منو میکُشن!
-چرا فکر میکنی اگه طرف اونا باشی نمیکُشنت؟ شک نکن وقتی تاریخ مصرفت تموم شه خلاصت میکنن؛ اما من قول میدم اگه همکاری کنی، نذارم به خودت و خانوادهت آسیب بزنن.
و دستم را گذاشتم روی سینهام.
نگاهی پر از بیچارگی و تردید به من انداخت. دلم برایش سوخت.
گفتم:
- تصمیمت رو باید قبل از این که پیاده بشیم بگیری!
یکی از بچهها طبق نقشه قبلی گفت:
- آقا من همینجا پیاده میشم!
لرزش را در دستان جلال حس کردم.
نگاهی به من کرد. سرم را تکان دادم که یعنی پیادهاش کن. زد کنار و یکی از بچهها کرایهاش را داد و پیاده شد.
گفتم:
- خب، این نفر اول!
چیزی نگفت. کمی که جلوتر رفتیم،
یکی دیگر از بچهها گفت میخواهد پیاده شود. جلال با دو انگشت شصت و اشاره، پیشانیاش را فشار داد.
نفر دوم هم پیاده شد و بعد نفر سوم؛
اما جلال ساکت بود و پریشان. فقط من داخل ماشین مانده بودم.
دوباره نگاهم کرد. چشمانش سرخ شده بود. گفت:
- نمیترسی الان که تنها شدی یه بلایی سرت بیارم؟
قسمت #هفتاد_ویک
خندیدم؛ بلند. آرنجم را تکیه دادم به لبه پنجره و گفتم:
- مطمئنم احمق نیستی. انقدر مطمئنم که بدون اسلحه اومدم نشستم توی ماشینت!
متعجب نگاهم کرد. گفتم:
- من احمدآباد پیاده میشم. زودتر تصمیم بگیر!
- چطوری باید بهت خبر بدم؟
لبخند زدم. این یعنی تسلیم.
گفتم:
- یه گوشی توی ماشینت جا میذارم. خاموشه. هر وقت کارم داشتی گوشی رو روشن کن، خودم باهات تماس میگیرم. اگرم خودم کارت داشتم، همینجا میبینمت.
***
نشستهام پشت فرمان ،
و مرصاد روی صندلی کنارم خوابیده است. شیشه را پایین دادهام تا باد گرم بپیچد داخل ماشین.
بعد از این که از اصفهان خارج شدیم،
دیگر نتوانستم با موتور دنبالشان بروم؛ چون ممکن است مشکوک شوند.
حاج رسول در بیسیم میگوید:
- کجایید؟
نگاهی به تابلوهای اطراف جاده و نقشهی روی صفحه تبلت میاندازم و میگویم:
- آزادراه معلم. خورزوق رو رد کردیم. الان نزدیک شاهینشهریم.
- احتمالا میخوان از یکی از مرزهای شمال کشور خارج بشن. هر وقت حس کردی قراره با مامور تخلیهشون دست بدن به من خبر بده.
«چشم»ی میگویم ،
و به رانندگی ادامه میدهم.
هوا بیرحمانه گرم است. انگار از خاک بیابان هم گرما بلند میشود و فشارم میدهد.
شیشه را میدهم بالا ،
و کولر را روشن میکنم.باد سرد که میخورد به صورتم، کمی بهتر میشوم. مرصاد هم باد خنک را حس میکند و بیدار میشود. چشمانش را باز میکند و دست میکشد روی صورتش.
با صدای گرفته از من میپرسد:
- کجاییم عباس؟
- نزدیک شاهینشهر.
قسمت #هفتاد_ودو
صافتر مینشیند و با دست چشمانش را میمالد.
زیر لب غر میزند:
- اینا تا کجا میخوان ما رو بکشونن دنبال خودشون؟
میگویم:
- نمیدونم. فعلاً که وضع همینه. دعا کن قرارشون با مامور تخلیه دم مرز نباشه.
نفس عمیقی میکشد و میگوید:
- آب داری عباس؟
با چشم به داشبورد اشاره میکنم:
- توی داشبورده.
داشبورد را باز میکند و بطری آب را برمیدارد. یک جرعه از آن مینوشد
و درش را میبندد:
- این داغه که!
شانه بالا میاندازم:
- فعلاً همینو داریم.
بطری را برمیگرداند سر جایش.
صدای هشدار پیامکش بلند میشود. از هول شدنش برای پیدا کردن گوشی و دیدن پیامک خندهام میگیرد.
پیامک را که میخواند،
خنده روی لبش پهن میشود و دست میاندازد میان موهایش.
شروع میکند به تایپ کردن پیامک.
یاد روزهایی میافتم ،
که با مطهره پیامکبازی میکردیم؛ هرچند خیلی طولانی نشد.
دو ماه و بیست و سه روز،
آن هم وقتی سر جمع نصفش را در ماموریت و مشغول حفاظت از امنیت مردم باشی، چیز زیادی نمیشود.
مطهره درکم میکرد،
به رویم نمیآورد که از همان اول بنا را گذاشتهام بر نبودن.
گوشی مرصاد زنگ میخورد.
با تردید پاسخ میدهد. کمی قرمز میشود و من را نگاه میکند؛ میفهمم معذب است جلوی من صحبت کند.
نگاهم را میبرم به سمت دیگر؛ همین از دستم برمیآید.
مرصاد صدایش را میآورد پایین و میگوید:
- عزیزم الان توی ماموریتم. نمیتونم صحبت کنم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
#مخفی_کردن_از_شوهر_ممنوع 💠 برخی کارها بشدت از #محبوبیت شما در نزد شوهر میکاهد. مثل مخفیکاری و #پ
خانواده وازدواج 👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇