eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خوبین😊 ببخشید خیلی درگیر بودم ، نشد مطلب بذارم بابت داستان هم شرمنده ، منتظر موندین الان میذارم دست تنهام دیگه ، نمیرسم 😔 توکانال هم گفتم ، کسی نیومد کمک ☹️ اشکال نداره ، خداخودش به وقتم برکت بده تابتونم برسم به همه کارها 😊
مطلع عشق
#مدافع_عشق #قسمت14 پشتت را میکنی تابروی که بازوات رامیگیرم... یکلحظه صدای جمعیت اطراف ماخاموش میشو
سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم میشینی یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشمهایم.چقدر نگاهت رادوست دارم! _ ریحان!این کارا چیه میکنی!؟ اسمم راگفتی بعد ازچهارده روز! _ چیکار کردم! _ داری میزنی زیر همه چی! _ زیر چی؟تو میتونی بری. _ اره میگی میتونی بری ولی کارات...میخوای نگهم داری.مثل پدرم! _ چه کاری عاخه؟! _ همینا!من دنبال کارامم که برم.چراسعی میکنی نگهم داری.هردو میدونیم منو تو درسته محرمیم.اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه! _ چرانباشه!؟ عصبی میشوی.. _ دارم سعی میکنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه من برات نمیمونم! جمله اخرت در وجودم شکست می آیـے بلند شوی تابروی که مچ دستت رامیگیرم و سمت خودم میکشم.و بابغض اسمت را میگویم که تعادلت راازدست میدهی و قبل ازینک روی من بیفتی دستت را به قفسه کتابخانه میگیری _ این چه کاریه اخه! دستت را ازدستم بیرون میکشی و باعصبانیت از اتاق بیرون میروی... میدانم مقاومتت سرترسی است که داری از عاشقی. ازجایم بلند میشوم و روی تختت مینشینم. قنددردلم اب میشود!اینکه شب درخانه تان میمانم! همانظورکه پله هارادوتایڪےبالا میروم با ڪلافگے بافت موهایم راباز میکنم.احساس میڪنم ڪسےپشت سرم می آید.سرمیگردانم ..تویی! زهراخانوم جلوی دراتاق تو ایستاده ماراکه میبیند لبخند میزند... _ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که!جاانداختم تو اتاق برید راحت بخوابید. این رامیگوید وبدون اینڪه منتظر جواب بماند ازکنارمان رد میشود وازپله ها پایین میرود.نگاهت میکنم.شوکه به مادرت خیره شده ای... حتی خودمن توقع این یڪے رانداشتم.نفست را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشت سرت.به رخت خواب ها نگاه میکنی ومیگویـے: _ بخواب! _ مگه شما نمیخوابی؟ _ من!...توبخواب! سکوت میکنم وروی پتوهای تا شده مینشینم.بعد ازمکث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقت راباز میکنی و به لبه چوبـےاش تکیه میدهی.سرجایم دراز میکشم و پتو راتازیر چانه ام بالا میکشم.چشمهایم روی دستها و چهره ات که ماه نیمی ازآن راروشن کرده میلرزد.خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشود. چشمهایم راباز میکنم،چندباری پلڪ میزنم و سعی میکنم به یاد بیارم کجا هستم.نگاهم میچرخد و دیوارهارا رد میکند که به تو میرسم.لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی.. خوابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!! ارام ازجایم بلند میشوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم.شاید این تصور رادارم که اگر اینکاررا کنم سروصدا نمیشود!باپنجه پا نزدیکت میشوم..چشمهایت رابسته ای.انقدر آرامےڪه بی اراده لبخند میزنم.خم میشوم وپتویت را ازروی زمین برمیدارم و با احتیاط رویت میندازم.تکانی میخوری و دوباره ارام نفس میڪشـے.سمت صورتت خم میشوم.دردلم اضطراب می افتد ودستهایم شروع میکند به لرزیدن.نفسم به موهایت میخورد و چندتار رابوضوح تکان میدهد.ڪمـےنزدیڪ ترمیشوم و آب دهانم را بزور قورت میدهم.فقط چندسانت مانده...فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد... نگاهم خیره به چشمهایت میماندازترس...ترس اینکه نکند بیدار شوی!صدایی دردلم نهیب میزند! " ازچی میترسی!!بزار بیدار شه! تو زنشی.." . توماه بودی وبوسیدنت...نمیدانی چه ساده داشت مراهم بلندقد میکرد ↬💓 @Mattla_eshgh
نفسهایم به شماره مےافتد.فقط ڪمـےدیگر مانده که تڪانےمیخوری و چشمهایت راباز میڪنے... قلبم به یڪباره میریزد!بهت زده به صورتم خیره میشوی وسریع ازجایت بلند میشوی... _ چیکار میکردی! مِن مِن میکنم.... _من....دا...داش...داشتم...چ... میپری بین نفسهای بشماره افتاده ام: _ میخواستم برم پایین گفتم مامان شک میکنه...تو اخه چرا!...نمیفهمم ریحانه این چه کاریه!چیو میخوای ثابت کنی ؟چیو!؟ ازترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده... _ اخه چرا!...چرا اذیت میکنی... بغض به گلویم میدودوبےاراده یڪ قطره اشک گونه ام راترمیڪند.. _ چون...چون دوست دارم! بغضم میترکد و مثل ابربهاری شروع میکنم به گریه کردن.خدایا من چم شده.چرااینقدر ضعیف شدم.یکدفعه مچ دستم رامیگیرد و فشار میدهد. _ گریه نکن.. توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهد _ گفتم گریه نکن اعصابم بهم میریزه.. یک لحظه نگاهش میکنم.. _ برات مهمه؟...اشکای من!؟ _ درسته دوست ندارم ...ولی ..آدمم دل دارم!...طاقت ندارم...حالا بس کن.. زیر لب تکرار میکنم. _ دوسم نداری.. و هجوم اشکها هرلحظه بیشترمیشود. _ میشه بس کنی..صدات میره پایین! دستم رااز دستت بیرون میکشم _ مهم نیست.بزاربشنون! پشتم را بهت میکنم و روی تختت مینشینم.دست بردار نیستم ...حالا میبینی! میخوای جونمو بگیری مهم نیست تاتهش هستم.می آیـےسمتم که چند تقه به در میخورد: _ چه خبره!؟..علی؟ریحان ؟ چی شده؟ نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید هل میکنی،پشت درمیروی و ارام میگویـے.. _ چیزی نیست...یکم ریحان سردرد داره! _مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟ _ نه!...توبروبخواب.من مراقبشم! پوزخندمیزنم: _ آره!مراقبمے! چپ چپ نگاهم میڪنے.فاطمه دوباره میگوید: _باشه مزاحم نمیشم...فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه...اگرچیزی شدحتمن صدام ڪن! _ باشه!شب خوش! چندلحظه میگذرد وصدای بسته شدن دراتاق فاطمه شنیده میشود! باڪلافگےموهایت راچنگ میزنے،همانجاروی زمین مےنشینے وبه درتڪیه میدهے. چادرم راسرمیڪنم،به سرعت ازپله ها پائین میدوم و مادرت را صدامیڪنم: _ مامان زهرااا!..مامان زهرااا!!اقاعلےاڪبرکجاست!؟ زهراخانوم ازآشپزخانه جواب میدهد: اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره.میخواد بره حوزه! به آشپزخانه سرڪ میڪشم،گردنم را کج میکنم وبالحن لوس میگویم: آخ ببشید سلام نکردم!حالا اجازه مرخصی هست؟ _ کجا؟بیا صبحانت رو بخور! _ نه دیگه کلاس دارم باید برم. _ ا؟خب پس به علےبگو برسونتت! _ چشم مامان !فعلا خدافظ! و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است!به حیاط میدوم فاطمه درحال شانه زدن موهایش است.مراکه میبند میگوید: _ اووو...کجا این وقت صبح! _ کلاس دارم _ خب صبر کن باهم بریم! _ نه دیگه میرسونن منو و لبخند پررنگے میزنم. _ آهااااع!توراه خوش بگذره پس... و چشمک میزند.جلوی در میروم و به چپ و راست نگاه میکنم.میبینمت که داری موتورت را تاسرکوچه کنارت میکشے.بےاراده لبخند میزنم و دنبالت مےآیم ↬💓 @Mattla_eshgh
همانطورڪه باقدمهای بلند سمتت می آیم زیر لب ریز میخندم.می ایستےوسوار موتور میشوی... هنوزمتوجه حضور من نشده ای.من هم بی معطلی و باسرعت روی ترڪ موتورت میپرم و دستهایم را روی شانه هایت میگذارم.شوڪه میشوی و به جلو میپری.سر میگردانی و بمن نگاه میکنے!سرڪج میکنم و لبخند بزرگی تحویلت میدهم! _ سلام اقا!..چرا راه نمیفتی!؟ _ چی!!!...تو!...کجا برم! _ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه _ برسونمت؟؟؟ _ چیه خب!تنها برم؟ _ لطفا پیاده شو...قبلشم بگو بازی بعدیت چیه.! _ چراپیاده شم؟...یعنی تن... _ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟ _ بعله! پوزخندی میزنی _ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے.. عصبـے پیاده میشوم. _ نه!تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر! این رامیگویم و بحالت دو ازت دور میشوم. خیابان هنوز خلوت است و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم.نفس هایم به شماره مےافتد نمیخواهم پشت سرم رانگاه کنم.گرچه میدانم دنبالم نمےآیـے... به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم... به دیوار تڪیه میدهم و ازعمق دل قطرات اشڪم رارها میڪنم. دستهایم را روی صورتم میگذارم،صدای هق هق درکوچه میپیچد. چنددقیقه ای بهمان حال گذشت که صدایـےمنوخطاب کرد: _ خانومی چی شده نبینم اشکاتو! دستم رااز روی صورتم برمیدارم،پلک هایم رااز اشک پاک و بسمت راست نگاه میکنم.پسرغریبه قد بلند و هیکلے باتیپ اسپرت که دستهایش رادرجیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند. _ این وقت صبح؟؟..تنها!؟...قضیه چیه ها! و بعد چشمک میزند! گنگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است.چندقدم نزدیکم می آید... _ خیلےنمیخوره چادری باشی! و به سرم اشاره میکند.دستم رابی اراده بالا میبرم.روسری ام عقب رفته بود و موهایم پیدا بود.بسرعت روسری را جلو میکشم ،برمیگردم ازکوچه بیرون بروم که ازپشت کیفم رامیگردومیکشد.ترس به جانم مےافتد... _ اقا ول کن! _ ول کنم کجا بری خوشگله!؟ سعی میکنم نگاهم رااز نگاهش بدزدم.قلبم درسینه میکوبد.کیفم رامیکشم اما او محکم نگهش میدارد. نفسهایم هرلحظه ازترس تندتر میشود.دسته کیفم رامیگیرم و محکم ترنگهش میدارم که او دست میندازد به چادرم ومرا سمت خود میکشد.ڪش چادرم پاره میشود و چادر ازسرم به روی شانه هایم لیز میخورد.ازترس زبانم بنده می آیدو تنم به رعشه مےافتد.نگاهش میکنم لبخند کثیفش حالم رابهم میریزد.پاهایم سست شده و توان فرار ندارم.یڪ دستش رادرجیبش میکند. _ کیفتو بده به عمو. و درادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےآورد و بافاصله سمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده است.دسته کیفم را ول میکنم ،باتمام توان پاهایم قصد دویدن میکنم که دستم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد.بےتوجه به زخم ،با دست سالمم چادرم را روی سرم میکشم، نگه میدارم و میدوم.میدانم تعقیبم نمیکند !به خواسته اش رسیده! همانطور که باقدمهای بلند وسریع ازکوچه دور میشوم به دستم نگاه میکنم که تقریبا تمام ساق تا مچ عمیق بریده...تازه احساس درد میکنم!شاید ترس تابحال مقاومت میکرد.بعداز پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سستےمیرود.قلبم طوری میکوبد که هرلحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد!به زمین و پشت سرم نگاه میکنم.رد خون طوریست که گویـےسربریده گاو را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دستم ضعف غالب میشود و قدمهایم کندتر!دست سالمم رابه دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم رابزور بجلو میکشم.چادرم دوباره ازسرم میفتد.یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود.. " اگر تو منو رسونده بودی ...الان من..." باحرص دندانهایم راروی هم فشار میدهم.حس میکنم ازتو بدم میاید!! یعنی ممکن است!؟... به کوچه تان میرسم.چشمهایم تار میشود...چقد تاخانه مانده!؟...زانوهایم خم میشود.بزور خودم را نگه میدارم.چشمهایم راریز میکنم..... یعنی هنوز نرفتی!! ازدور میبینمت که مقابل درب خانه تان باموتور ایستاده ای.میخواهم صدایت کنم اما نفس درگلو حبس میشود.خفگی به سینه ام چنگ میزند و بادوزانو روی زمین میفتم.میبینم که نگاهت سمت من میچرخدویکدفعه صدای فریاد"یاحسینِ" تو! سمتم میدوی ومن باچشم صدایت میکنم.. بمن میرسی و خودت راروی زمین میندازی.گوشهایم درست نمیشنودکلماتت راگنگ ونیمه میشنوم.. _ یاجد سادات!...ر...ریحانهه...یاحسین...مامااااان...مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم... چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم.. " داری گریه میکنی!؟" ↬💓 @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
25.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۸ رهنمودهای در خانواده 👈 چرا بچه هامون، تو رویِ ما می ایستند؟ 👈 چرا، حُرمت پدر و مادرا رو نگه نمی دارند؟ 👈 چرا قلبِ بچه هامون، مطیعِ ما نیست؟ @ostad_shojae
مطلع عشق
#مدافع_عشق #قسمت17 همانطورڪه باقدمهای بلند سمتت می آیم زیر لب ریز میخندم.می ایستےوسوار موتور میشوی
حالےبرای گفتن دیوان شعرنیست یڪ مصرع وخلاصه:تورادوست دارمت دستےڪه سالم است راسمت صورتت مےآورم تا لمس کنم چیزی راکه باورندارم. اشڪهایت!چندبار پلک میزنم.صدایت گنگ و گنگ تر میشود.. _ ریحان!.ریحا...ری.. ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهی! چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده میشود.چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم.حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد.دوباره چشم هایم رانیمه باز میکنم .نور اذیتم میکند.صورتم را سمت راست میگیرم  نجوایـےرامیشنوم: _ عزیزم؟صدامومیشنوی! تصویرتارمقابل چشمانم واضح میشود.مادرم خم میشود و پیشانےام رامیبوسد. _ ریحانه!؟مادر! پس چیزنرم همان دستان مادرم است. فاطمه کنارش نشسته وبابغض نگاهم میکنم.پایین پایم هم علےاصغر نگاه معصومانه اش رابمن دوخته.ازبوی بیمارستان بدم می آید!نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمهایم را با بـےحالےمیبنم .... زبری به کف دستم کشیده میشود.چشمهایم را باز میڪنم.یک نگاه خیره و اشنا که ازبالای سر مراتماشا میکند. کف دست سالمم راروی لب هایت گذاشته ای!خواب میبینم!؟چندبار پلک میزنم.نه!درست است.این تویـے!باچهره ای زرد رنگ و چشمانےگود افتاده.کف دستم را گاها میبوسی و به ته ریشت میکشے!  به اطراف نگاه میکنم.توی اتاق توام! یعنـےمرخص شدم!؟صدایت میلرزد.. _ میدونی چند روز منتظر نگهم داشتی! ناباورانه نگاهت میکنم _ هیچ وقت خودمو نمیبخشم. یک قطره اشک مژه های بلندت رارها میکند. _ دنبال چی هستی؟چیو میخواستی ثابت کنی!.اینکه دوست دارم؟آره! ریحان من دوست دارم... صدایت میپیچد و... وچشمهایم راباز میکنم.روی تخت بیمارستانم پس تمامش خواب بود! پوزخندی میزنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان میکشم. چندتقه به درمیخورد وتووارد میشوی باهمان چهره زرد رنگی که درخواب دیدم.اهسته سمتم می آیـے،صدایت میلرزد: _ بهوش اومدی! چیزی نمیگویم.بالای سرم مےایستےونگاهم میکنی.درد را درعمق نگاهت لمس میکنم _ چهارروزبیهوش بودی!خیلےازت خون رفته بود..نزدیک بود که... لب هایت میلرزد و ادامه نمیدهی.یک لیوان برمیداری وبرایم آب میوه میریزی.. _ کاش میدونستم کی اینکارو کرده... باصدای گرفته درگلو جواب میدهم.. _ تو اینکارو کردی! نگاهت درنگاهم گره میخورد.لیوان را سمتم میگیری.بغض رادر چشمهایت میبینم... _ کاش میشد جبران کنم.. _ هنوزدیرنشده..عاشق شو! من نه آنم که به تیغ ازتوبگردانم روی امتحان کن به دوصدزخم مرا،بسم الله _ هنوز دیر نشده!عاشق شو! گرچه میدانم دیراست!گرچه احساس خشم میڪنم بادیدنت!اما میدانم دراین شرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشق است!دهانت راباز میڪنےڪه جواب بدهـے ڪه زینب باهمسرش داخل اتاق مےآیند.سلام مختصری میڪنےوبایڪ عذرخواهےکوتاه بیرون میروی.. یعنےممڪن است دروجودت حس شیرین عشق بیدار شده باش ‌♡♡♡♡♡♡♡ بیسکوئیت ساقه طلایـےام رادر چای فرو میبرم تانرم شود.ده روز است ازبیمارستان مرخص شده ام.بخیه های دستم تقریبا جوش خورده.اما دکتر مدام تاکید میکند که باید مراقب باشم.مادرم تلفن به دست ازپذیرائےواردحال میشود وباچشم و ابرو بمن اشاره میکند.سرتکان میدهم که +یعنےچے!؟ لب هایش را تکان میدهد که + مادر شوهرته!..دست سالمم را کج میکنم که یعنے+چیکار کنم!؟..و پشت بندش بالب میگویم+پاشم برقصم؟ چپ چپ نگاهم میکند و با دستےکه ازاد است اشاره میکند+ خاک توسرت! بیسکوئیتم درچای میفتد ومن درحالےڪه غرغر میکنم به آشپزخانه میروم تایک فنجون دیگر بریزم.که مادرم هم خداحافظی میکند و پشت سرم وارد اشپزخانه میشود. _ اینهمه زهرا دوست داره!تو چرا یذره شعور نداری؟ _ واخب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟ _ ادب نداری که!...زود چاییتو بخور حاضر شو. _ کجا ایشالا؟ _ بنده خداگفت عروسم یه هفتس توخونه مونده.میایم دنبالتون بریم پارکی جایے...هوابخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسش بےذوقه! _ عی بابا!ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم.خب هرکس یجوره دیگه! _ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه توچایـے. میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم ازاشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم. بسختی حاضر میشوم و بهترین روسری ام را سرمیکنم.حدود نیم ساعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صدادرمی اید.ازپنجره خم میشوم و بیرون راتماشا میکنم.تو پشت دری.تیپ اسپرت زده ای!چادرم راازروی تخت برمیدارم و ازاتاقم بیرون مےآیم.مادرم دررا باز میڪندوصدایتان رامیشنوم _ سلام علیکم.خوب هستید! _ سلام عزیزمادر!بیاتو! _ نه دیگه!اگرحاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم _ منکه حاضرم!منتظراین... هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در! نگاهم میکنے  _ سلام! مثل خودت سرد جواب میدهم _ سلام.. مادرم کمک میکند چادرم راسرکنم و از خانه خارج میشویم. زهراخانوم روی صندلی شاگرد نشسته،دررا باز میکند و تعارف میزند تامادرم جلو بنشیند. راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند.مادرم
پس منو تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد... _ شرمنده عروس گلم!یجوری شده که تو و علی مجبورید باموتورش بیاید .و اشاره میکند به جلو.موتورت کنار تیر برق پارک شده!لبخندی میزنم ومیگویم _ دشمنت شرمنده مامان!اتفاقا ازبوی ماشین خیلی خوشم نمیاد! تو همان لحظه پوزخندی میزنـے وجلوتراز من سمت موتور میروی.سجاد هم ماشین راروشن وحرکت میکند.پشت سرت راه میفتم.سکوت کرده ای حتی حالم رانمیپرسی!پس اشتباه فهمیده بودم.تو همان سنگ دل قبلی هستی.فقط اگر هفته پیش اشک میریختی بخاطر شوک و فضای ایجاد شده بود.صدایم راصاف میکنم و میگویم: _ دست منم بهتر شده!! _ الحمدالله! چقدر یخ!سوار موتور میشوی.حرصم میگیرد.کیفم رابینمان میگذارم و سوار میشوم.اما نه!دوباره کیف را روی دوشم میندازم و ازپشت دستانم رامحکم دورت حلقه میکنم.حس میکنم چیزی درمن تغییر کرده!شاید دیگر دوستت ندارم...فقط میخواهم تلافی کنم!ازآینه به صورتم نگاه میکنی.. _ حتمن باید اینجوری بشینی؟ _ مردا معمولا بدشون نمیاد! اخم میکنی و راه میفتی. خلوت است و شاید بهتربگویم پرنده هم پرنمیزند!مادرم میوه پوست میکند و گرم صحبت بازهراخانوم میشود.. _ میبینم که اقای شمام نیومدن مثل اقای ما _ اره علےاصغرو برده پیش یکےاز همرزماش.. ازجایم بلند میشوم و به فاطمه اشاره میکنم تا دنبالم بیاید.حرف گوش کن بدنبالم می آید.. _ نظرت چیه بریم تاب بازی؟ _ الان؟باچادر؟؟؟ _ اره خب کسی نیست که! مردد نگاهم میکند. دستش را باشیطنت میڪشم و سمت زمین بازی میرویم.سجاد به پیست دوچرخه سواری رفته بود تادوچرخه کرایه کند.تو هم روی یک نیمکت نشسته ای و کتاب میخوانے.اول من سوارتاب میشوم و زیرچشمےنگاهت میکنم.میخواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود!فاطمه اول به تماشا می ایستد ولےبعداز چنددقیقه سوار تاب کناری میشود و هردو باهم مسابقه سرعت میگذاریم.ڪم ڪم صدای خنده هایمان بلند میشود.نگاهت میڪنم ازروی نیمکت بلند میشوی و عصبےسمتمان مےآیـے _ چه خبرتونه؟...زشت نیست!؟یهو یکی بیاد چی!؟...اروم تربخندید!! فاطمه سریعا تاب را نگه میدارد و شرم زده نگاهت میکند.اما من اهمیت نمیدهم.دوست دارم کمی هم من نسبت به تو بـےاهمیت باشم..!! _ ریحانه باتوام هستما!تابو نگه دار.. گوش نمیدادم و سرعتم رابیشتر میکردم... _ ریحان مجبورم نکن نگهت دارم!! _ مگه میتونی؟؟ پوفـےمیڪنے،آستین هایت راروی ساق دستهایت تا میزنـے!این حرکت یعنـےهشدار _ نگهت دارم یاخودت میای پایین؟ _ یبار گفتم نمیتونـے.. هنوز جمله کامل نشده که دستت را دراز میکنےومچ پایم را میگیری.تاب شروع میکند به لرزیدن،تعادلم را ازدست میدهم و جیغ میکشم... _ هیسس عهه! عصبی پایم را میکشے ومن باصورت توی بغلت پرت میشوم!!دست باند پیچی شده ام بین من و تو میماند ومن ازدرد آخ بلندی میگویم . زهرا خانوم ازدور بلند میگوید: خب مادر این کارا جاش تو خونس!! و بامادرم میخندند.تو خجالت زده خودت را عقب میکشے و درحالیڪه ازخشم سرخ شده ای میگویـے.. _ شوخی اینجوری نکن!هیچ وقت! @Mattla_eshgh
باچهره ای درهم پشتت رابمن میڪنے و میروی سمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.درساق دستم احساس درد میڪنم.نکند بخیه ها بازشوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم.مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب! فاطمه سمتم مےآید ودرحالیڪه بانگرانےبه دستم نگاه میکند میگوید: _ دیدی گفتم سوار نشیم!؟..خیلی غیرتیه! _ خب هیشکی اینجا نبود! _ ارع نبود.اما دیدی که گفت اگه میومد.. _ خب حالا اگههه...فعلا که نبود! میخندد _ چقد لجبازی تو!....دستت چیزیش نشد؟ _ نه یکم میسوزه فقط همین! _ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده.وقتےپاتو کشیدا گفتم الان بامخ میری تو زمین.. با مشت ارام به کتفم میزند و ادامه میدهد: _ اما خوب جایـےافتادیا! لبخند تلخےمیزنم.مادرم صدامیزند: _ دخترا بیاید شام!...اقا علے شمام بیا مادر.اینقد کتاب میخونےخسته نمیشے؟ فاطمه چادرم رامیکشد و برای شام میرویم.تو هم پشت سرمان اهسته تر مےآیـے.نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطور است؟چادرم رااز دست فاطمه بیرون میکشم.کفش هایم را درمی آورم.و یکراست میروم کنار سجاد مینشینم!نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد.سجادازجایش ذره ای تڪان نمیخورد شاید چون دیدش بمن مثل خواهر کوچکتراست!رو به رویم مینشینے و فاطمه هم کنارت.مادرت شام میکشد و همه مشغول میشویم.زیر چشمےنگاهت میکنم که عصبے با برنج بازی میکنے.لبخند میزنم و ته دیگم را ازتوی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد! _ شما بخورید اگر دوس دارید! _ ممنون!نیازی نیست! _ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید... و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم.لبخند میزند. _درسته!ممنون! زهراخانوم میگوید: _ عزیزدلم!چقد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه!مثل خواهر برای بچه هام. مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که: _ عزیزی ازخانواده خودتونه! نگاهت میکنم.عصبی قاشقت را دردست فشار میدهی.میدانم حرکتم رادوست نداشتی.هرچه باشدبرادرت نامحرم است!آخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی سجاد!یکدفعه دست ازغذا میکشی و تشکر میکنی! تضاد در رفتارت گیج کنندس!اگر دوستم نداری پس چرااینقدر حساسی؟! فاطمه دستهایش رابهم میمالد و باخنده میگوید: _ هووورا! امشب ریحان خونه ماست! خیره نگاهش میکنم: _ چرا؟ _ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟..شب بمون باهم فیلم ببینیم... _ اخه مزاحم.. مادرت بین حرفم میپرد. _ نه عزیزم!اتفاقا نیای دلخور میشم.اخر هفتس...یذره ام پیش شوهرت بیشتر میمونی دیگه! درضمن امشب نه سجاد خونس.نه باباشون....راحت ترم هستی گیره سرم راباز میکنم و موهایم روی شانه ام میریزد.مجبور شدم لباس ازفاطمه بگیرم.شلوار و تےشرت جذب!لبه تختش مینشینم.. _ بنظرت علےاکبر خوابید؟ _ نه!مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟ _ خب الان چیکارکنیم؟ فیلم میبینے یا من برم اونور؟ _ اگه خوابت نمیاد ببینیم! _ نچ!نمیاد! جیغے ارخوشحالےمیڪشد، لب تابش راروی میز تحریر میگذارد وروشنش میکند. _ تاتو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم. سرش را به نشانه " باشه " تکان میدهد.آهسته ازاتاق بیرون میروم و پله هارا پاورچین پاورچین پشت سرمیگذارم.تاریکی اطراف وادارم میکند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم.کیفم و چادرم را در حال گذاشته بودم.چشمهایم راریز میکنم و روی زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی رادر تاریکی احساس میکنم.دقیق میشوم..قد بلند و چهارشانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشت پنجره ایستاده ای و به حیاط نگاه میکنے.کیفم راروی دوشم میندازم و چادرم راداخلش میچپانم.اهسته سمتت مے آیم. دست سالمم را بالا مےاورم و روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تورا درحیاط میبینم!!! پس.. @Mattla_eshgh
سلام صبح قشنگتون بخیر صبحانه تون سرشار از عشق لبخند روی لباتون شادی توی دلهاتون ارامش توی قلبهاتون 🆔 @Mattla_eshgh