eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
❌ عقبه‌ی سلبریتی‌ای که در جشنواره ونیز با مؤسس داعش (کلینتون) و سلبریتی‌های هالیوود هم‌پیاله شده و گل می‌گویند و به هم جایزه می‌دهند و به نظام جمهوری اسلامی دهن‌کجی می‌کنند به مادری (زری خوشکام) برمی‌گردد که بازیگر فیلم‌های مستهجن قبل از انقلاب بود ..... 🔻 بله، زنی که در جشنواره فیلم برلین از داعشی‌های وطنی دفاع می‌کرد و امروز آمریکا در کسوت داور جشنواره ونیز او را بالا می‌برد ⚠️ اینارو منتشر می‌کنیم که لیبرال‌ها بدونن بچه‌های انقلابی میدونن ، توی ایتالیا در پروژه چه کار می‌کنین! ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از عماریار
📣 بیاید و از ته دل بخندید! دعوتید به ➕ به همراه برنامه‌های متنوعی چون: 🎭 نمایش طنز 🎙استندآپ کمدی 🎤اجرای موسیقی 📝شعر و نثر طنز 🎞کلیپ طنز 🖍ایستگاه کاریکاتور 💣 با حضور مهمان ویژه، 🗓 جمعه ۲۵ آذر 🕕 ساعت ۱۸ الی ۲۰ 🏢 تهران، خیابان سمیه، نرسیده به حافظ، حوزه هنری، تالار سوره ✅ ورود برای عموم آزاد و رایگان است. ⬅️ دانلود و تماشای فیلم برنامه‌های قبلی نطنز🔻 🌐 b2n.ir/natz ⭕️ ، باشگاه طنز انقلاب اسلامی را اینجا دنبال کنید| @tanzym_ir ✅ عماریار، مرجع عرضه آثار جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 🆔 eitaa.com/joinchat/1460338702C7e130ac336
مطلع عشق
تکنیک رسانه ای حسن تعبیر ـ برچسب زدن 👆
1.15M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای 🔻 تکنیک هشتم: شدت 🔹 یکی دیگر از تکنیکهای اقناعی در رسانه، تکنیک شدت هست که استفاده از پسوندهای تفصیلی تر و ترین و یا به تصویر کشیدن اوج یک موضوع یا حادثه، احساسات مخاطب را در مسیر اهداف خود همراه میکنند. 🔸 اولین، خشن ترین، بهترین، بدترین، شلوغترین، مردمی ترین، آخرین و ... 🔸 دیکتاتور، قاتل، جنایتکار، سفاک و ... 🔸 مهربانترین، عشق، دوست داشتنی و ... ✍️ سید احمد رضوی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #صد_وسی قدم به اتاق که می‌گذارم، بوی بد وحشتناکی زیر بینی‌ام می‌زند و چهره در هم می‌کشم. وحش
🕊 قسمت اتاق را نگاه می‌کنم. ابوعدنانی که در بی‌سیم صدایش می‌زنند دراز به دراز کف زمین افتاده است. اَه...اول صبحی این دیگر چه بود؟! چهره کبودش ترس را داد می‌زند؛ انگار که فرشته مرگ با وحشتناک‌ترین صورتش به سراغش آمده و غافلگیرش کرده باشد. چشمان از حدقه بیرون زده‌اش خیره‌اند به من. یک ترکش گلویش را پاره کرده ، و می‌توانم خون پخش شده را که حالا سیاه و خشک شده است تشخیص دهم. دوباره عق می‌زنم ، و سرم را به چارچوب در تکیه می‌دهم. سرم گیج می‌رود از این منظره و بوی افتضاحش. کسی که پشت بی‌سیم است هنوز دارد صدایش می‌زند: -وین انت ابوعدنان؟ لما لا تجیب؟(کجایی ابوعدنان؟ چرا جواب نمی‌دی؟) باید دوازده ساعتی از مرگش گذشته باشد ، که این‌طور بو گرفته است؛ اما نمی‌دانم چرا هنوز متوجهش نشده‌اند. این‌جا جای ماندن نیست. همین موقع‌هاست که بفهمند ابوعدنان به درک واصل شده و بیایند سراغش. کنارش چند جعبه پر از گلوله خمپاره روی زمین چیده شده. این یعنی نامرد همه خمپاره‌هایش را ریخته روی سر بچه‌های ما و حالا آمده بوده داخل اتاق که باز هم گلوله خمپاره بردارد و ببرد شلیک کند، اما جناب ملک‌الموت امانش نداده است. قسمتی از دیوار کنار پنجره ریخته است ، و این یعنی نزدیک خانه مورد اصابت قرار گرفته. زیر آوارهای کنار پنجره، دوتا پا می‌بینم که از زیر آجرها بیرون زده. نفس راحتی می‌کشم. این باید کمک‌تیراندازش باشد. خمپاره‌انداز حداقل باید دونفر خدمه داشته باشد؛ هرچند این گروه‌های تکفیری جنگیدنشان هم قاعده و قانون ندارد. قمقمه ابوعدنان کنارش افتاده، درش باز مانده و آبش ریخته روی زمین. نگاه حسرت‌آمیزی به آب می‌اندازم و با زبانم، لب‌های خشکم را کمی‌ تَر می‌کنم. تشنه‌تر شده‌ام. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
قسمت کسی که پشت بی‌سیم است، هنوز دارد ابوعدنان را صدا می‌زند و گرا می‌دهد برای زدن. دوست دارم بی‌سیم را بردارم ، و به کسی که پشت بی‌سیم است بگویم ابوعدنان رفت به جهنم، همان‌طور که به زودی همه‌تان می‌روید. این را نمی‌گویم؛ اما خم می‌شوم و بی‌سیمش را برمی‌دارم، همراه چند خشاب پُری که دارد. دوباره از بوی بد جنازه عق می‌زنم. وحشتناک است و دیگر نمی‌توانم این‌جا بمانم. باید از همین دیوار خراب شده‌ی خانه بزنم بیرون و خودم را برسانم به حامد. *** هیچ‌کس جرات نداشت بیاید سمتم. تکیه داده بودم به دیوار، دست به سینه و با اخمی که تمام صورتم را منقبض کرده بود. فکر وحشتناکی درون سرم وول می‌خورد ، و مثل کرم داشت مغزم را می‌جوید. هرچه یادم می‌آمد ، به چه آسانی از دستشان داده‌ایم، سرم بیشتر درد می‌گرفت؛ مخصوصاً وقتی یادم می‌آمد که دقیقاً وقتی چهره جدیدشان را شناسایی کردیم که هواپیمایشان به مقصد دوحه قطر پریده بود و حالا از حریم هوایی ایران هم خارج شده بودند. حتی نکرده بودند ، از مرزهای زمینی و غیرقانونی خارج شوند. با یک پاسپورت دیگر، از همان فرودگاه و از مرز رسمی و قانونی! همان لحظه که این را فهمیدم، بلند داد زدم: - اه! و دیگر صدایم درنیامد. همه می‌دانستند روی مرز انفجارم که نمی‌آمدند طرفم؛ بجز یک نفر که جراتش را داشت چون مطمئن بود یقه هرکس را بگیرم، با او تندی نمی‌کنم: حاج رسول. خودش هم مثل من عصبانی بود ، و بلکه بیشتر؛ اما در هر شرایطی آرام بود و جدی. آمد و با صدایی که خشمِ مهار شده را فریاد می‌زد گفت: -عباس بیا کارت دارم! دنبالش راه افتادم و رفتم توی نمازخانه اداره. جفتمان داشتیم خودمان را می‌خوردیم. نشست و گفت بنشینم. راستش رویم نمی‌شد به چشمانش نگاه کنم. گند زده بودم. باید بیشتر حواسم را جمع می‌کردم. چطور نفهمیدم؟ حاج رسول فکرم را خواند: -تقصیر تو نبود. حفره داریم.
قسمت همان فکری که داشت مثل کرم مغزم را می‌خورد، سرم را انقدر داغ کرد که می‌خواست منفجر شود. نفسم بند آمد. همه دردم را در چشمانم ریختم و به حاج رسول نگاه کردم. حاج رسول دستی به موهای خاکستری و کم‌پشتش کشید و به زمین خیره شد: -نمی‌دونم هنوز دقیقاً کجاست؛ اما پیداش می‌کنم ان‌شاءالله. بعد چشمانش را تا صورتم بالا آورد و جدی نگاهم کرد: -تو حدست چیه؟ یک چیزهایی درباره ناعمه حدس زده بودم؛ اما هنوز قطعی نبود. می‌ترسیدم به زبان بیاورم. زبانم را کشیدم روی لب‌هایم. حاج رسول گفت: -بگو ببینم تو هم مثل من فکر می‌کنی یا نه؟ لبم را گزیدم و بعد از چند لحظه، آرام لب زدم: -موساد! چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سرش را تکان داد به نشانه تایید. چه همبستگی شومی بود ، میان دشمنان عبری و عربی‌مان! بارها مکالمه سمیر و ناعمه را گوش کردم تا بتوانم به حدسی نزدیک به یقین برسم که ناعمه با لهجه عبری فارسی حرف می‌زند. پرسیدم: -خب حالا چکار کنیم؟ - اینایی که بهت می‌گم بین خودمون دوتا می‌مونه، فعلاً هیچ‌کس نباید بفهمه تا تکلیف حفره معلوم بشه. سرم را تکان دادم و حاج رسول ادامه داد: -خب، من به بچه‌های برون‌مرزی سپردم حواسشون به سمیر و ناعمه باشه؛ ولی احتمالاً از طریق همون حفره متوجهش می‌شن و ضدتعقیب می‌زنن. پرونده رو مختومه اعلام می‌کنم؛ ولی می‌خوام تو بری دنبالشون، به عنوان سایه بچه‌های برون‌مرزی. کسی قرار نیست بفهمه تو کجا رفتی، نباید دورت بزنن. باید یه زهرچشم ازشون بگیریم؛ چون با تحرکات اخیرشون هم امنیت مردم رو تهدید کردن هم با این حفره سعی کردن به ما بگن خیلی نزدیکن. می‌خوام بفهمند ما هم اگه لازم باشه، از اینی که هست نزدیک‌تر می‌شیم. تا ته حرفش را خواندم. باید شال و کلاه می‌کردم و می‌رفتم...اما نمی‌دانستم دقیقا کجا. تا هرجایی که سمیر و ناعمه می‌رفتند. قطر، اردن، امارات، عراق، سوریه یا هرجایی که لازم بود. همان هم شد ، که رسیدم به بوکمال سوریه و شر سمیر را از جهان کم کردم؛ اما ناعمه ماند. من اما هنوز بی‌خیالش نشده‌ام. بالاخره یک روز پیدایش می‌کنم و حسابش را پس خواهد داد.