eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
روضه فاطمیه ۱۴۰۱.m4a
8.73M
⬛️روضه شب شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
17.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 منشا این همه از کجاست؟! چه شد که بخشی از جامعه، به چنان قساوت و بیرحمی رسید که در ۴۰۱ به تکه تکه کردن و آتش زدن هموطن و حافظان امنیت خود رسید؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #صدوهشتادوپنج مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم صدایش بزنم؛ اما
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 می‌خواهم حرف بزنم؛ اما نمی‌توانم. انگار حتی به اندازه جنباندن تارهای صوتی‌ام هم انرژی ندارم. یک بار پلک می‌زنم به معنای تایید. لبخند می‌زند: -خدا رو شکر. حالتون خوبه؟ باز هم پلک بر هم می‌گذارم. گیجم. من این‌جا چکار می‌کنم؟ خوابم؟ پوریا این‌جا چکار می‌کند؟ یعنی نجاتم داده‌اند؟ پوریا این‌ها را از چشمانم می‌خواند که می‌گوید: -فعلا به خودتون فشار نیارین. جاتون امنه. استراحت کنید. می‌خواهم گردنم را بالا بگیرم ، و نگاهی به اطرافم بیندازم؛ اما دوباره سرگیجه به سراغم می‌آید. سرم را فشار می‌دهم روی بالشی که زیر سرم هست. پوریا دست می‌گذارد روی شانه‌ام: -بخاطر خونریزی زیاد دستتون و اثر داروی بیهوشی و مسکن، احتمالا یکم ضعف و سرگیجه دارید. نگران نباشید، خوب می‌شه. مشکل جدی‌ای نیست. مشکل دیگه‌ای ندارید؟ ابرو بالا می‌دهم و به سختی لب باز می‌کنم: -آب... نگاه پوریا می‌چرخد به سمت کیسه قرمز رنگی که تا نیمه‌اش خالی شده و دارد قطره‌قطره وارد رگ‌ دستم می‌شود؛ خون. می‌گوید: -فعلا تا چند ساعت نباید چیزی بخورید. خب، این هم از این! پوریا نگاه گنگم را که می‌بیند، می‌گوید: -یه آقایی می‌خوان شما رو ببینن. منتظر بودن بهوش بیاید. و از اتاق خارج می‌شود. اطرافم را می‌بینم؛ یک اتاق کوچک احتمالا در یک درمانگاه یا بیمارستان کوچک؛ با دیوراها و سقف نم‌زده و هوای دم کرده و پنجره‌ای که روی آن چسب پهن زده‌اند تا موج انفجار آن را خرد نکند. پنکه قدیمی‌ای دارد یک گوشه می‌چرخد؛ اما از پس هوای گرم اتاق برنمی‌آید. چشم می‌بندم. دوباره صدای قدم زدن می‌آید؛ برخورد پوتین نظامی با موزاییک. قدم زدن دو نفر. وارد اتاق می‌شوند. دوباره چشمانم را باز می‌کنم و اول، حامد را می‌بینم و بعد حاج رسول را. حاج رسول این‌جا چکار می‌کند؟ 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت حامد با دیدن من لبخند می‌زند: -سلام پهلوون! خوبی؟ سعی می‌کنم لبخند بزنم؛ یک لبخند کج و کوله و صدای نخراشیده‌ای که از گلویم خارج می‌شود: -سلام! به حاج رسول اشاره می‌کند و می‌گوید: -ایشون مثل این که باهات کار داشتن. می‌شناسی‌شون؟ با حرکت سر، تایید می‌کنم. حاج رسول می‌گوید: -اصلا نمی‌تونه منو نشناسه. چون عامل نصف دردسرهاش منم! دوباره همان لبخند کج و کوله؛ اما عمیق‌تر. حاج رسول و حامد می‌خندند. حامد می‌داند باید من و حاجی را تنها بگذارد. جلو می‌آید، خم می‌شود و پیشانی‌ام را می‌بوسد. زمزمه می‌کند: -زود خوب شو! بوسه‌اش من را یاد کمیل می‌اندازد. از اتاق بیرون می‌رود و من می‌مانم و حاج رسول. حاجی صندلیِ کنار تخت را جلو می‌کشد و روی آن می‌نشیند.‌ چند ثانیه نگاهم می‌کند و می‌گوید: -تا خبرش رو شنیدم خودم رو رسوندم سوریه. دونفرشون که مُرده بودن، فقط یکی‌شون رو زنده دستگیر کردیم. نفس عمیقی می‌کشم. منتظر نگاهش می‌کنم. ادامه می‌دهد: -من اول احتمال دادم شناسایی شده باشی؛ ولی خوشبختانه شناسایی نشدی. دوست دارم بگویم زحمت کشیدی حاج آقا، این را که خودم هم فهمیدم! منتظر می‌شوم حرفش را بزند: -بیشتر احتیاط کن عباس. این بار خدا بهت رحم کرد؛ ولی اگه شناسایی شده بودی معلوم نبود چی می‌شد. خیره می‌شوم به سقف. دیگر می‌خواهد چه بشود؟ بی‌خیال. لبخند بی‌جانی می‌زنم و می‌گویم: -ببخشید شمام اذیت شدید. لبخند می‌زند و دستش را می‌گذارد سر شانه‌ام: -سال‌ها طول می‌کشه تا نیروهایی مثل تو تربیت بشن. از دست دادن نیروی انسانی خوب، خسارتش از هزارجور تسلیحات و تجهیزات بدتره. مواظب خودت باش. فقط بحث جون خودت مطرح نیست. می‌فهمی که؟ سرم را تکان می‌دهم. می‌گوید: -حالت بهتره؟ درد که نداری؟ زخم بازویم درد می‌کند؛ اما مشکل دیگری ندارم بجز احساس ضعف. می‌گویم: -خوبم.
🕊 قسمت و سر می‌چرخانم به سمت بازویم که باندپیچی شده است. کمی تنه‌ام را بالا می‌کشم و می‌پرسم: -الان کجام؟ -تدمر. السعن دیگه برات امن نبود. -خانواده‌م می‌دونن چی شده؟ حاج رسول قدم می‌زند به سمت پنجره و می‌گوید: -پدرت تماس گرفت گفت سه چهار روزه ازت خبر نداره. منم گفتم حالت خوبه و نمی‌تونی فعلا تماس بگیری. نفس راحتی می‌کشم. خوب شد پدر و مادر نفهمیدند. سوال دیگری می‌پرسم: -چطور پیدام کردین؟ برمی‌گردد به سمت من و شانه بالا می‌اندازد: -اینو باید از رفیقت حامد بپرسی. بچه زرنگیه، همون شب حدس زده ممکنه اتفاقی برات بیفته. برای همین زود به فکر افتاده که پیدات کنه و دستور داده خروجی‌های شهر رو ببندن. اگه دیرتر اقدام می‌کرد، احتمالاً می‌بردنت مناطق تحت تصرفشون و الان داشتیم فیلم اعدام شدنت رو توی اینترنت می‌دیدیم. خودم هم خیلی به این فکر کردم. به این که چطور اعدامم می‌کنند؟ دیر یا زود؟ آن لحظه در چه حالی‌ام؟ اصلا تحملش را دارم؟ نفسم را بیرون می‌دهم. فعلاً که از بیخ گوشم رد شد. حاج رسول بالای تختم می‌ایستد و می‌گوید: -من باید برم ایران؛ فقط می‌خواستم مطمئن بشم لو نرفته باشی. مواظب خودت باش، بیشتر احتیاط کن. دستی میان موهایم می‌کشد. پدرانه نگاهم می‌کند؛ با محبتی که هیچ‌وقت در چشمانش ندیده بودم. یاد حاج حسین می‌افتم. می‌گوید: -فعلاً خیال شهادت به سرت نزنه، زوده. سعی می‌کنم بخندم؛ اما بغض گلویم را می‌گیرد. خسته‌ام. دلم برای کمیل تنگ شده است؛ برای مطهره، برای حاج حسین. برای رفقای شهیدم. می‌گویم: -فکر شهادت همش توی سرمه، چون اگه شهید نشم می‌میرم.
🕊 قسمت حاج رسول تلخ می‌خندد و سرم را نوازش می‌کند و می‌رود. هنوز خیره‌ام به در اتاق ، و رفت و آمد‌های گاه و بی‌گاه مردم و پزشک‌ها و پرستارها. پلک‌هایم دارند روی هم می‌روند ، که حامد را در چارچوب در می‌بینم. مثل همیشه چهره‌اش خسته است و خندان. چشمانش هم مثل همیشه از بی‌خوابی قرمزند. سر جایم نیم‌خیز می‌شوم. حامد شانه‌هایم را می‌گیرد تا دوباره بخوابم. می‌گوید: -چطوری؟ بهتر شدی؟ - آره خوبم. یه ذره سرگیجه دارم. حامد می‌نشیند: -طبیعیه. دستت چی؟ دستت خوبه؟ سر تکان می‌دهم که بله. یاد زخم پهلویم می‌افتم؛ چیز نوک‌تیزی که در پهلو و قفسه سینه‌ام فرو رفت. دست سالمم را می‌کشم روی همان قسمت. نه درد دارد و نه پانسمانی زیر انگشتانم حس می‌کنم. حامد اخمی از سر تعجب می‌کند و می‌پرسد: -چکار می‌کنی؟ - مگه پهلوم چاقو نخورده بود؟ چشمان حامد گرد می‌شوند: -پهلوت یکم کبود شده بود، ولی زخم دیگه‌ای نداشتی. فقط دستت بخیه خورد. چطور؟ چرا این‌طوری فکر کردی؟ دستم را می‌گذارم روی پیشانی‌ام: -حس کردم یه نفر از پشت بهم چاقو زد. حامد اخم می‌کند و با دقت چشم می‌دوزد به من: -کی؟ فقط دستت چاقو خورده بود. وقتی رسیدیم بالای سرت اطرافت پر از خون شده بود، خیلی ازت خون رفت. هذیون هم می‌گفتی؛ ولی زخم دیگه‌ای نداشتی. - یعنی توی بیهوشی یه چیزی دیدم؟ شانه بالا می‌اندازد: -شاید! - داشتم می‌مُردم. یکی از پشت سر بهم چاقو زد، دوبار. حامد انگشتان کشیده‌اش را میان موهایم می‌کشد: -چیزی نیست، خواب دیدی. توی بیهوشی این چیزا طبیعیه. بی‌رمق می‌خندم: -فکر کردم شهید می‌شما... نشد.
🕊 قسمت و لبخندی از سر شیطنت می‌زند: -هذیون هم می‌گفتی، همش اسم خانمت رو صدا می‌زدی. نگفته بودی ازدواج کردی شیطون! از یادآوریِ مطهره‌ای که ندارم، غم عالم روی دلم آوار می‌شود. حامد که می‌بیند چهره‌ام در هم رفته، آرام می‌پرسد: -حرف بدی زدم؟ ببخشید... نمی‌دونستم... حرفش را قطع می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم: -خانمم چهار سال پیش شهید شد. حامد سکوت می‌کند؛ می‌دانم شوکه شده. انقدر شوکه شده که حتی نمی‌تواند بگوید متاسفم. حتی نمی‌تواند بپرسد چرا. فقط آه می‌کشد. حامد حالا جزء معدود افرادی ست ، که این ماجرا را می‌داند و از این که می‌داند ناراحت نیستم. بعد از شهادت مطهره، با هیچ‌کس درباره‌اش حرف نزدم. هیچ‌کس هم جرات نداشت سر حرف را باز کند. نه این که حرفی نباشد؛ نه. اتفاقاً یک دنیا حرف در سینه‌ام تلنبار شده است؛ اما به زبان نمی‌‌آید. گوش شنوایی می‌خواهد ، که حرف‌هایم را نگفته بفهمد. شاید حامد همان گوش شنواست. گرمای دستانش را روی دستم حس می‌کنم. فشار می‌دهد؛ گرم و محکم. انگار می‌خواهد همه حس همدردی‌اش را ، از طریق همین فشار منتقل کند. می‌داند بعضی حرف‌ها گفتنی نیست. بغض به گلویم فشار می‌آورد. اول می‌خواهم مقاومت کنم؛ اما حامد که نامحرم نیست. مرد نباید جلوی نامرد گریه کند؛ جلوی رفیقش که اشکال ندارد. یک قطره اشک از کنار چشمانم سر می‌خورد تا روی شقیقه‌هایم. حامد سریع اشکم را پاک می‌کند. چشم می‌چرخانم به سمتش و فقط نگاه می‌کنیم به هم. انگار همه حرف‌هایم را از چشمانم می‌خواند. انگار همه دردی که بعد از مطهره کشیده‌ام را دارم به او هم منتقل می‌کنم. چند لحظه می‌گذرد ، و می‌خواهد بحث را عوض کند که می‌گوید: -راستی یکی از بچه‌ها وقتی داشتیم آزادت می‌کردیم تیر خورد. سر جایم نیم‌خیز می‌شوم؛ بی‌توجه به درد و سرگیجه‌ام: -کی؟ حامد شانه‌هایم را می‌گیرد تا سر جایم بخوابم: -آروم باش. حالش خوبه. سیدعلی کتفش تیر خورد، منتقلش کردن دمشق چون اون‌جا امکاناتش بیشتره. وا می‌روم. از این که تیر خورده ناراحتم؛ از این که بخاطر من تیر خورده بیشتر. می‌پرسم: -مطمئنی حالش خوبه؟ - آره، از تو هم سالم‌تر. تو بیشتر از اون خونریزی کردی. - من کِی مرخص می‌شم؟ چیزیم نیست که! - پوریا گفت فعلا باید بمونی تا اثر داروی بیهوشی بره، سرمت هم تموم بشه.
🕊 قسمت *** پشت سر بشیر نشسته‌ام ، و چشمانم را نیمه‌باز نگه داشته‌ام تا خاک کم‌تر به چشمم برود. بیابان نیست که، جهنم است. داغ، بی‌آب و علف، برهوت. بشیر با موتور در بیابان می‌تازد ، و هربار نگاهی به جی‌پی‌اس می‌اندازم تا مطمئن شوم راه را گم نکرده‌ایم. این‌جا اگر راه را گم کنی، باید اشهدت را بخوانی و آماده باشی برای انتشار فیلم اعدامت در سایت‌ها و کانال‌های داعش! باد داغ به صورتم می‌خورد ، و تنفسم سخت‌تر می‌شود. چفیه را خیس کرده‌ام و بسته‌ام دور صورتم تا مثلا جلوی گرد و خاک بیابان را بگیرد؛ اما در این گرما به ثانیه نکشیده خشک شد. می‌دانم اوضاع بشیرِ بنده خدا هم ، بهتر از من نیست. زیر لب صلوات می‌فرستم و بی‌سیم را درمی‌آورم: - جابر جابر حیدر! - به گوشم حیدر! - ما داریم میایم. هوامونو داشته باشید. لهجه بامزه نجف‌آبادیِ جابر را می‌شنوم: - حَجی خیالت راحت! در تمام عمرم نشنیده‌ام کسی انقدر غلیظ به لهجه نجف‌آبادی حرف بزند! جابر را ندیده‌ام؛ فقط صدایش را از پشت بی‌سیم شنیده‌ام. می‌دانم از بچه‌های لشگر زرهی نجف است و گاهی که از عملیات شناسایی برمی‌گردیم، با او یا کس دیگری هماهنگ می‌کنیم که خودی‌ها نزنندمان. جابر اما لحنش با همه فرق دارد. انگار مقید است هرجا که هست به لهجه شیرین نجف‌آبادی صحبت کند. وقتی می‌رسیم به پایگاه، اول که دارند اذان ظهر را می‌گویند. از موتور که پیاده می‌شوم، چندبار سرفه می‌کنم. سیاوش می‌دود جلو و می‌پرسد: - کجا بودی داش حیدر؟ همراه هر سرفه، چند کیلو خاک از ریه‌هایم می‌ریزد بیرون. میان سرفه‌هایم، سیاوش را می‌پیچانم که: - رفته بودیم یه سری به پایگاه‌های اطراف بزنیم! سیاوش قمقمه‌اش را می‌دهد دستم. تشنه‌ام؛ اما می‌ترسم این حجم خاکی که در گلویم رسوب کرده، با نوشیدن آب تبدیل به گِل بشود! قمقمه را می‌گیرم ، و آبش را روی سرم خالی می‌کنم و کمی هم در دهانم می‌ریزم. حالم سر جایش می‌آید. زمزمه می‌کنم: - یا حسین! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🖼 👤 استاد علی‌اکبر ▫️حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) بهترین الگو برای ایستادن پای امام زمان است. خیر زیاد در زندگی می‌خواید به ایشون توسل کنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ؛ ▪️ بیا که با تن خونین، هنوز منتظر است که انتقام تو تنها دوای مـــادر توست ▫️ ‌❣ @Mattla_eshgh