🔴سند خیلی محرمانه ساواک از برنامه بهائیان برای مسلمانان جهت تغییر نوع پوشش و ساختمان
🔹جلسه ای با شرکت ۹ نفر از بهائیان ناحیه ۱۵ شیراز در منزل آقای فرهنگ آزادگان و زیر نظر آقای لقمانی تشکیل گردید.
🔹بعد از قرائت نامه آقای ولی اله لقمانی در مورد ادیان جهان و آمار آنها و شهدای بهائیت سخت گفت. وی اضافه کرد، آقایان بهائیان بهتر است بیشتر مطالعه نمایند و از روی حقیقت قضاوت کنند تا بفهمند معنی بهائیت که امروز آزادی بیشتری دارند یعنی چه؟
🔹در زمان قدیم احبا نمیتوانستند بگویند ما بهایی هستیم و نمیتوانستند تبلیغ کنند اگر هم مبارزه ای مینمودند فورا آنها میکشتند. لیکن اکنون آن تعصب ها کنار گذاشته شده است.
🔹اکنون از آمریکا و لندن صریحا دستور داریم در این مملکت مد لباس و یا ساختمان ها و بی حجابی را رونق دهیم که مسلمانان نقاب از عورت خود بردارند.
🔹به طوریکه من مطالبی در منزل آقای معتمد قرائت کردم و تمام دختران و پسران بهایی خوشحال شدند.
🔹در ایران و کشور های مسلمان دیگر، هرچه بتوانید با پیروی از مد و تبلیغات ملت اسلام را رنج دهید تا آنها نگویند امام حسین فاتح دنیا بود و علی غالب دنیا البته بهائیان هم تصدیق دارند ولی نه برای قرن اتم، اتمی که بدست بهائیان درست میشود اسلحه و مهمات بدست نوجوانان ما در اسرائیل ساخته میشود.
🔹این مسلمانان آخر به دست بهائیان از بین میروند و دنیای حضرت بهاء اله رونق میگیرد.
ستاد راهبری معماری و شهرسازی اسلامی حوزه های علمیه
❣ @Mattla_eshgh
009.mp3
1.91M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش نهم
⭕️ همهی زندگی ما باید طبق خواست خدا باشد نه طبق میل و هوای نفسمان!
🔴 #دکتر_حبشی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊قسمت ۲۸۸ هنوز مردد مقابل در خانه ایستادهام ، که زن دیگری، نوزاد به بغل و بیتوجه به من وارد خانه
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۲۸۹
پشت سر زن جوان،
از کنار صف طولانی زنانی که برای گرفتن دارو آمدهاند میگذرم
که ناگاه مردی میانسال ،
به سمتمان میآید و رو به همان زن جوان، سری به نشانه پرسش نشان میدهد که احتمالا یعنی:
اینا کیاند؟!
مرد میانسال هم جلیقه هلال احمر پوشیده است و احتمالا مدیر اینجاست.
زن به من اشاره میکند ،
و چندبار دهان باز میکند تا حرفی بزند؛ اما گویا هیچکدام زبان هم را بلد نیستند.
مرد با اخم و از پشت عینک بزرگش ،
به من نگاه میکند. انگار شک دارد حرفی بزند؛ شاید عربی بلد نیست.
امیدوار میشوم که ایرانی باشد و میگویم:
- سلام آقا! شما ایرانی هستید؟
صورتش از هم باز میشود؛
حق هم دارد. دیدن یک همزبان در دیار غربت، مانند وزیدن نسیم خنک در یک اتاق گرم و دم کرده است.
لبخند گرمی میزند:
- سلام! بله، جعفری هستم، مسئول اینجا. امرتون؟
لهجه ندارد؛
اما آهنگ کلامش شبیه مردم یزد است.
با چشم به سلما که با دیدن این محیط جدید و آدمهای غریبه، محکمتر از قبل به من چسبیده است اشاره میکنم
و میگویم:
- برای همکارتون توضیح دادم. این دختر رو ما توی دیرالزور پیدا کردیم. مادرش کشته شده، از پدرش هم اطلاعی نداریم.
جعفری دستی به موهای سلما میکشد:
- بهبه، چه دختر نازی! اینجا میتونیم یه مدت نگهش داریم تا بعد منتقل بشه به پرورشگاههای یه شهر دیگه. بفرمایید...
پشت سر جعفری،
وارد یکی از اتاقهای خانه میشوم. اتاقی نسبتا کوچک است با یک موکت سبز رنگ و رو رفته و دیوارهایی که با نقاشی بچهها پر شده است.
یک گوشه اتاق چند پتو و بالش ،
روی هم چیده شده و چند کودک، یک گوشه اتاق با هم بازی میکند.
جعفری میگوید:
- من یه هفته ست که اومدم اینجا. متاسفانه تعداد بچههایی مثل این خانم کوچولو زیاده. من واقعاً نمیدونم آینده این طفل معصوما قراره چی بشه... اینهمه بچه یتیم رو کی میخواد سرپرستی کنه توی این مملکت؟
کلمه به کلمهاش قلبم را میسوزاند. چه داستان تلخی ست داستان سوریه!
زیر لب میگویم:
- خدا بزرگه!
میخواهم سلما را زمین بگذارم؛
اما دو دستش را محکم دور گردنم نگه داشته. چارهجویانه به جعفری نگاه میکنم که احتمالاً بیشتر از من راه سر و کله زدن با بچهها را بلد است.
جعفری آرام لب میزند:
- بشین!
مثل این که مجبورم اطاعت کنم؛
هرچند دلم شور میزند و باید بروم. مینشینم و سلما را روی پایم مینشانم.
جعفری میگوید:
- حالا اسم این خانم کوچولو چیه؟
سلما با همان حالت شکاک و بیاعتماد به جعفری نگاه میکند و سرش را برمیگرداند به سمت من.
میگویم:
- اسمش سلما ست.
- چرا انقدر محکم بهت چسبیده؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۲۹۰
شانهای بالا میاندازم:
- شاید چون من پیداش کردم. وقتی پیداش کردم خیلی ترسیده بود. پدرش داعشی بوده و مادرش رو جلوی چشم این بچه کُشته. خیلی شوکه شده، اصلا حرف نمیزنه.
حین گفتن داستان سلما،
تنگی نفس میگیرم. برای همین است که داستان را کوتاه و کپسولی بیان میکنم تا از شر به دوش کشیدن بار این کلمات سنگین راحت شوم.
چهره درهم رفته جعفری هم ،
نشان میدهد که او هم حسی مشابه من دارد.
بعد از چند لحظه میگوید:
- نیاز به روانپزشک داره، چیزی که البته همه بچههای جنگزده بهش نیاز دارن. ولی خب فکر کنم این بچه موردش خیلی خاصه. دستش چی شده؟
- نذاشت دست بزنم. حرفی هم نزد.
جعفری از جا بلند میشود ،
و از پشت پنجره، اسمی را صدا میزند که آن را درست نمیشنوم. بعد از چند لحظه، همان زن جوان وارد اتاق میشود ،
و مقابل سلما مینشیند تا دستش را معاینه کند.
سلما دستش را پس میکشد ،
و سرش را در سینهام فرو میکند. جعفری که بالای سرمان ایستاده، کمی سر کممویش را میخاراند و به ذهنش فشار میآورد.
بعد به سختی و با همان آهنگ یزدی میگوید:
- صندوق الاسعافات الاولية!(جعبه کمکهای اولیه!)
زن جوان چند لحظه با حالت گنگی ،
به جعفری نگاه میکند و بعد منظورش را میفهمد. از جا بلند میشود تا جعبه کمکهای اولیه را بیاورد.
جعفری میخندد:
- این عربی بلد نبودن ما هم داستانی شده ها! یه چیزایی یاد گرفتم؛ ولی فکر کنم خیلی به درد نخوره. آخه اینا لهجهشون محلیه.
لبخند کمرنگی میزنم:
- من نمازم رو نخوندم. باید زود برم. چکار کنم؟
- همینجا نماز بخون. باید آروم آروم ازش جدا شی که اذیت نشه. منم برم براش یه خوراکیای چیزی بیارم... راستی، قبله هم از این طرفه.
مُهر تربتم را از جیبم درمیآورم و در جهت قبله میگذارم.
سلما گیج نگاهم میکند.
میگویم:
- بدی الصلاۀ. حسنا؟(میخوام نماز بخونم.باشه؟)
آرام دستانش را از لباسم جدا میکنم و او هم مقاومتی نمیکند.
لبخند میزنم:
- احسنت روحی.(آفرین عزیزم.)
کنارم مینشیند و من به نماز میایستم.
تا آخر نماز، با حرکت سر و چشمانش من را دنبال میکند.
سلام نماز عصر را که میدهم، سرش را روی زانویم میگذارد.
دلم میلرزد؛
چرا انقدر به من وابسته شده؟
اگر بگذارمش و بروم چه میشود؟ حس شیرین و درعین حال تلخی ست؛ شیرینیاش بخاطر این است که یک انسان کوچک و آسیبپذیر، به من پناه آورده و شاید چندقدمی به تجربه حس پدری نزدیک شدهام؛
و تلخیاش از این بابت که نمیتوانم کنارش بمانم. شاید من هم دارم احساسی با این قضیه برخورد میکنم و او را دختر نداشتهام میبینم...
جعفری با یک بسته کیک و شیرکاکائو ،
وارد میشود و پشت سرش، همان زن جوان با جعبه کمکهای اولیه.
مقابل سلما مینشینند و جعفری زمزمه میکند:
- برای دختر خوشگلمون خوراکی آوردم...
سلما حرفهای جعفری را نمیفهمد ،
اما گرسنگی را میشود از چشمهایش خواند.
زن دست دراز میکند به سمت سلما
و با مهربانی میگوید:
- خلینی شوف یدیک روحی. بدی تضمد جرحک.(بذار دستتو ببینم عزیزم. میخوام زخمتو پانسمان کنم.)
🕊قسمت ۲۹۱
سلما نگاه ملتمسانهای به من میکند که یعنی نجاتم بده.
لبخند میزنم و میگویم
- خلی شوف یدیک روحی. لاتخافی.(بذار دستاتو ببینه عزیزم. نترس.)
با تردید دستش را جلو میبرد ،
و زن جوان، پارچه کثیف دستش را باز میکند. از دیدن زخم بدشکلی که روی دستانش است، دلم در هم میپیچد.
انتظار دیدن این زخمها را ،
روی بدن امثال خودم داشتم؛ نه دستان یک کودک چهار ساله.
برای این که حواسش از درد پرت شود، شیرکاکائویی که جعفری آورده است را مقابل دهانش میگیرم.
چشمان قشنگش پر از اشک شده.
با ولع شیرکاکائو را مینوشد و کیک را هم. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم؛
دارد دیر میشود....
به سلما که حالا پانسمان دستش عوض شده و حالش بهتر است میگویم:
- لازم اروح. اصدقائی ینتظروننی. رح ازورک ان استطعت. هون مکانک آمن. لاتخافی. هدول اصدقاء. حسنا؟ (باید برم، دوستام منتظرمن. اگه تونستم میام میبینمت. اینجا جات امنه. نترس. اینا دوستاتن. باشه؟)
چشمانش پر شدهاند از التماس برای نرفتن. الان است که گریهاش بگیرد. قلبم درهم فشرده میشود از تنهاییاش.
تازه میفهمم همکاران و همرزمانم که دختر دارند، هربار موقع خداحافظی چه میکشند! با دستپاچگی، دنبال چیزی برای آرام کردن سلما میگردم.
دست روی سینهام میکشم ،
و حرزی که مادر به گردنم انداخته را لمس میکنم. سریع آن را از گردنم درمیآورم، میبوسم
و دور گردن سلما میاندازم:
- اذن لاتبکی و لاتحزنی روحی. حسنا؟(حالا دیگه گریه نکن و غصه نخور، باشه؟)
نگاهی به حرز که در گردنش انداختهام میاندازد و آن را با دست باندپیچی شدهاش میگیرد.
احساس میکنم دیگر به رفتنم رضایت داده،
که از جا بلند میشوم و دستی روی سرش میکشم:
- الله یعطیکی العافیه یارب.(خدا بهت سلامتی بده.)
میخواهم قد راست کنم ،
که صدای نالهمانندی از گلویش خارج میشود و دستم را میگیرد؛ انگار میخواهد بگوید اگر برنگشتی چه؟
ناخودآگاه میگویم:
- إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمیتونم برگردم. منو ببخش.)
🕊قسمت ۲۹۲
میترسم از شهادت برایش حرف بزنم ،
و افکارش را از این که هست پریشانتر کنم. انگشتان زخمی و کوچکش را میبوسم،
لبم را میگزم و سعی میکنم به چشمان نگرانش نگاه نکنم.
دوباره موهایش را نوازش میکنم و از اتاق خارج میشوم.
آقای جعفری پشت سرم از اتاق بیرون میآید.
قبل از این که حرفی بزند میگویم:
-خیلی مواظبش باشید. من سیدحیدرم، میتونید سراغمو از حاج احمد بگیرید. اگه لازم شد میام بازم پیشش.
***
دیوار خانه سوراخ شده است؛
طوری که یک نفر به راحتی میتواند از آن رد شود. با اشاره به دیوار، آن را به حامد نشان میدهم.
حامد پشت یک مبل پناه گرفته ،
و من پشت دیوار راهرو. از پاک بودن این خانه مطمئن شدهایم، اما دیدن چنین سوراخی در دیوارش یعنی احتمالاً نیروهای داعش در نزدیکی ما هستند.
حامد اول به خودش و بعد به سوراخ ،
اشاره میکند و من سرم را تکان میدهم به نشانه تایید.
تمام تلاشش را میکند ،
که از قدم زدنش روی خردهشیشهها و وسایل شکسته خانه، صدایی بلند نشود و در پناه دیوار به سمت آن سوراخ برود.
ناگاه صدای خشخش چیزی،
حامد را متوقف میکند. این احتمال از ذهن هردوی ما میگذرد که:
کسی پشت دیوار منتظر ماست.
حامد نگاهم میکند ،
و سرش را تکان میدهد تا کسب تکلیف کند. لبم را میگزم و انگشت اشارهام را روی لبم میگذارم.
در سکوت، منتظر صدای دیگری میشویم ،
که بودن کسی پشت دیوار را تایید کند. تا جایی که میشود، سرم را از پشت دیوار جلو میبرم و نگاهی به سوراخ میاندازم.
جز خاک و تکههای شکسته چوب و شیشه و آجر، چیزی روی زمین نیست و هوا غبارآلود است.
چند لحظهای سکوتِ وهمآوری که خاص منطقه جنگی ست خانه را پر میکند؛ همان سکوتی که حتی صدای رگبار تیراندازی و انفجار هم آن را نمیشکند.
و دوباره صدای خشخش... این بار واضحتر؛ طوری که میتوانم قسم بخورم کسی پشت دیوار قدم میزند.
گاه داعشیها به عمد خودشان را نشان میدهند که درگیری درست کنند و نیروهایمان را معطل کنند. این چند روز، هرچه شهید و زخمی داشتهایم، از همین خانهها بوده.
حامد دستی برایم تکان میدهد و سرش را تکان میدهد که چکار کنیم؟
🕊 قسمت ۲۹۳
نفس عمیقی میکشم و دل به دریا میزنم.
خم میشوم و از روی زمین،
یک پارهآجر برمیدارم و پرت میکنم مقابل سوراخی که خود داعشیها به آن میگویند طلاقیه.
پارهآجر خرد میشود ،
و صدای برخوردش با زمین، سکوت خانهها را میشکند.
بلافاصله، صدای رگبار گلوله در گوشمان میپیچد.
خردههای خاک و سنگ و آجر به هوا میپرد ،
و من سرم را خم میکنم و تعداد تیرهایی که شلیک میشود را میشمارم:
- تق، تتق، تق، تق، تتق، تق...
هشت تا.
تقریباً نیمی از خشابش را بخاطر یک پارهآجر حرام کرد. معلوم است که اصلا اعصاب ندارد!
صدای دادش را میشنوم که میگوید:
- انت مین؟(تو کی هستی؟)
حامد سوالی و مضطرب نگاهم میکند.
فریاد میزنم:
- نحنا ابنا حیدر.(ما فرزندان حیدریم.)
صدایم در اتاق پژواک میشود و سکوت.
حامد کمی خودش را جلو میکشد ،
و دستش را روی زمین ستون میکند. سعی دارد سوراخ را ببیند.
بعد از چند لحظه، صدای فریاد میآید که:
- لبیک یا زینب!
لبخند بیرمقی در چهره مضطرب حامد ،
نمایان میشود و میخواهد از جا برخیزد که با اشاره دست، متوقفش میکنم و ابرو بالا میاندازم.
تجربه ثابت کرده است ،
به هرکس اینجا فریادِ «لبیک یا زینب» سر میدهد نمیتوان اعتماد کرد.
گاهی داعشیها برای فریب نیروهای ما از این حیله استفاده میکنند.
دو سال پیش یکی از بچههای سپاه تهران،
سر همین قضیه به کمین خورد و مفقودالاثر شد.
حامد اخم میکند ،
و سر جایش مینشیند. چشمم را به حفره طلاقیه میدوزم، خم میشوم و نارنجکی از جیب شلوارم بیرون بیرون میآورم.
انگشتم را در حلقه ضامن نارنجک میاندازم و آرام با تکیه به دیوار، خودم را به لبه طلاقیه میرسانم.
🕊 قسمت ۲۹۴
سرم را به دیوار میچسبانم ،
و سعی میکنم کوچکترین صدای آن سوی دیوار را هم بشنوم.
نفسم را در سینه حبس میکنم ،
و با کمی دقت، صدای نفس زدن کسی که دقیقاً پشت دیوار منتظر است را میشنوم.
آرام و کند و مضطرب نفس میکشد ،
و بعد از چند لحظه، آرام با کس دیگری نجوا میکند.
پس دو نفرند.
نمیفهمم دقیقاً چه میگوید؛
اما حس خوبی ندارم. اگر خودی بودند، باید میدانستند پاکسازی این قسمت با ماست.
بدیِ جنگ شهری همین است؛
این که من نمیدانم کسی که صدای نفسهایش را از چندسانتیمتریام میشنوم، قصد دوستی با من را دارد یا قصد جانم را؟
میان مکالمهاش،
کلمه استشهادی را میشنوم؛ کلمهای که بوی خوبی ندارد. برای داعشیها استشهاد است و برای ما انتحار!
نفسم بند میآید؛
مخصوصا بعد از شنیدن صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحهاش. دیگر شکی ندارم که خطر، چند قدمی ما ایستاده است.
توده سیاه بزرگی وسط طلاقیه سبز میشود؛ یک مرد درشتهیکل که فقط جلیقه انتحاریِ بسته شده به سینهاش را میبینم.
فرصت فکر کردن و تدبیر کردن نیست.
با یک حرکت غریزی،
لگدی در سینهاش مینشانم که به عقب پرت شود و خطاب به حامد داد میزنم:
- برو عقب!
انتحاری کف زمین پخش شده و رفیقش، با کلاشینکف میدود جلو.
قبل از این که به رگبار ببنددمان ،
و قبل از این که رفیق انتحاریاش از جا بلند شود، حامد تیری به سینهاش میزند و من شیرجه میزنم پشت مبلِ واژگون شده.
نفسنفسزنان میگویم:
- فکر کنم انتحاریه زندهس...
حامد مهلت نمیدهد حرفم تمام شود.
صدای برهم ساییده شدن خاک و آجر، یعنی انتحاری دارد از جا بلند میشود.
حامد از پشت مبل،
طلاقیه را هدف میگیرد و به محض دیدن انتحاری، پیشانیاش را میزند.
انتحاری میافتد دقیقاً در آستانه طلاقیه.
هنوز لبخندِ حاصل از پیروزی بر لبانمان ننشسته که صدای تکبیرِ دو سه نفر را از خانه کناری میشنویم و صدای دویدنشان را.
این خانه، یا لانه زنبور بوده یا به لانه زنبور راه داشته که با شنیدن صدای درگیری، تعدادشان بیشتر شده است.
در چشمان حامد جلمهی:
«چه خاکی به سرمان بریزیم؟» موج میزند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🔴 #سیاستهای_همسرداری 💠 یک نکتهی مهم اینکه اگر #هدیهای از سمت همسرتان دریافت میکنید هیچ وقت از هم
خانواده وازدواج 👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محتوای #دروغ چطور ساخته میشوند؟
🎥 برشی از فیلم سینمایی «سگ را بجنبان» محصول سال ۱۹۹۷ آمریکا که در آن به ساخت روایتهای جعلی علیه کشورها توسط آمریکا اشاره میشود
#تولید_محتوا ی دروغ
❣ @Mattla_eshgh