🕊 قسمت ۲۹۰
شانهای بالا میاندازم:
- شاید چون من پیداش کردم. وقتی پیداش کردم خیلی ترسیده بود. پدرش داعشی بوده و مادرش رو جلوی چشم این بچه کُشته. خیلی شوکه شده، اصلا حرف نمیزنه.
حین گفتن داستان سلما،
تنگی نفس میگیرم. برای همین است که داستان را کوتاه و کپسولی بیان میکنم تا از شر به دوش کشیدن بار این کلمات سنگین راحت شوم.
چهره درهم رفته جعفری هم ،
نشان میدهد که او هم حسی مشابه من دارد.
بعد از چند لحظه میگوید:
- نیاز به روانپزشک داره، چیزی که البته همه بچههای جنگزده بهش نیاز دارن. ولی خب فکر کنم این بچه موردش خیلی خاصه. دستش چی شده؟
- نذاشت دست بزنم. حرفی هم نزد.
جعفری از جا بلند میشود ،
و از پشت پنجره، اسمی را صدا میزند که آن را درست نمیشنوم. بعد از چند لحظه، همان زن جوان وارد اتاق میشود ،
و مقابل سلما مینشیند تا دستش را معاینه کند.
سلما دستش را پس میکشد ،
و سرش را در سینهام فرو میکند. جعفری که بالای سرمان ایستاده، کمی سر کممویش را میخاراند و به ذهنش فشار میآورد.
بعد به سختی و با همان آهنگ یزدی میگوید:
- صندوق الاسعافات الاولية!(جعبه کمکهای اولیه!)
زن جوان چند لحظه با حالت گنگی ،
به جعفری نگاه میکند و بعد منظورش را میفهمد. از جا بلند میشود تا جعبه کمکهای اولیه را بیاورد.
جعفری میخندد:
- این عربی بلد نبودن ما هم داستانی شده ها! یه چیزایی یاد گرفتم؛ ولی فکر کنم خیلی به درد نخوره. آخه اینا لهجهشون محلیه.
لبخند کمرنگی میزنم:
- من نمازم رو نخوندم. باید زود برم. چکار کنم؟
- همینجا نماز بخون. باید آروم آروم ازش جدا شی که اذیت نشه. منم برم براش یه خوراکیای چیزی بیارم... راستی، قبله هم از این طرفه.
مُهر تربتم را از جیبم درمیآورم و در جهت قبله میگذارم.
سلما گیج نگاهم میکند.
میگویم:
- بدی الصلاۀ. حسنا؟(میخوام نماز بخونم.باشه؟)
آرام دستانش را از لباسم جدا میکنم و او هم مقاومتی نمیکند.
لبخند میزنم:
- احسنت روحی.(آفرین عزیزم.)
کنارم مینشیند و من به نماز میایستم.
تا آخر نماز، با حرکت سر و چشمانش من را دنبال میکند.
سلام نماز عصر را که میدهم، سرش را روی زانویم میگذارد.
دلم میلرزد؛
چرا انقدر به من وابسته شده؟
اگر بگذارمش و بروم چه میشود؟ حس شیرین و درعین حال تلخی ست؛ شیرینیاش بخاطر این است که یک انسان کوچک و آسیبپذیر، به من پناه آورده و شاید چندقدمی به تجربه حس پدری نزدیک شدهام؛
و تلخیاش از این بابت که نمیتوانم کنارش بمانم. شاید من هم دارم احساسی با این قضیه برخورد میکنم و او را دختر نداشتهام میبینم...
جعفری با یک بسته کیک و شیرکاکائو ،
وارد میشود و پشت سرش، همان زن جوان با جعبه کمکهای اولیه.
مقابل سلما مینشینند و جعفری زمزمه میکند:
- برای دختر خوشگلمون خوراکی آوردم...
سلما حرفهای جعفری را نمیفهمد ،
اما گرسنگی را میشود از چشمهایش خواند.
زن دست دراز میکند به سمت سلما
و با مهربانی میگوید:
- خلینی شوف یدیک روحی. بدی تضمد جرحک.(بذار دستتو ببینم عزیزم. میخوام زخمتو پانسمان کنم.)
🕊قسمت ۲۹۱
سلما نگاه ملتمسانهای به من میکند که یعنی نجاتم بده.
لبخند میزنم و میگویم
- خلی شوف یدیک روحی. لاتخافی.(بذار دستاتو ببینه عزیزم. نترس.)
با تردید دستش را جلو میبرد ،
و زن جوان، پارچه کثیف دستش را باز میکند. از دیدن زخم بدشکلی که روی دستانش است، دلم در هم میپیچد.
انتظار دیدن این زخمها را ،
روی بدن امثال خودم داشتم؛ نه دستان یک کودک چهار ساله.
برای این که حواسش از درد پرت شود، شیرکاکائویی که جعفری آورده است را مقابل دهانش میگیرم.
چشمان قشنگش پر از اشک شده.
با ولع شیرکاکائو را مینوشد و کیک را هم. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم؛
دارد دیر میشود....
به سلما که حالا پانسمان دستش عوض شده و حالش بهتر است میگویم:
- لازم اروح. اصدقائی ینتظروننی. رح ازورک ان استطعت. هون مکانک آمن. لاتخافی. هدول اصدقاء. حسنا؟ (باید برم، دوستام منتظرمن. اگه تونستم میام میبینمت. اینجا جات امنه. نترس. اینا دوستاتن. باشه؟)
چشمانش پر شدهاند از التماس برای نرفتن. الان است که گریهاش بگیرد. قلبم درهم فشرده میشود از تنهاییاش.
تازه میفهمم همکاران و همرزمانم که دختر دارند، هربار موقع خداحافظی چه میکشند! با دستپاچگی، دنبال چیزی برای آرام کردن سلما میگردم.
دست روی سینهام میکشم ،
و حرزی که مادر به گردنم انداخته را لمس میکنم. سریع آن را از گردنم درمیآورم، میبوسم
و دور گردن سلما میاندازم:
- اذن لاتبکی و لاتحزنی روحی. حسنا؟(حالا دیگه گریه نکن و غصه نخور، باشه؟)
نگاهی به حرز که در گردنش انداختهام میاندازد و آن را با دست باندپیچی شدهاش میگیرد.
احساس میکنم دیگر به رفتنم رضایت داده،
که از جا بلند میشوم و دستی روی سرش میکشم:
- الله یعطیکی العافیه یارب.(خدا بهت سلامتی بده.)
میخواهم قد راست کنم ،
که صدای نالهمانندی از گلویش خارج میشود و دستم را میگیرد؛ انگار میخواهد بگوید اگر برنگشتی چه؟
ناخودآگاه میگویم:
- إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمیتونم برگردم. منو ببخش.)
🕊قسمت ۲۹۲
میترسم از شهادت برایش حرف بزنم ،
و افکارش را از این که هست پریشانتر کنم. انگشتان زخمی و کوچکش را میبوسم،
لبم را میگزم و سعی میکنم به چشمان نگرانش نگاه نکنم.
دوباره موهایش را نوازش میکنم و از اتاق خارج میشوم.
آقای جعفری پشت سرم از اتاق بیرون میآید.
قبل از این که حرفی بزند میگویم:
-خیلی مواظبش باشید. من سیدحیدرم، میتونید سراغمو از حاج احمد بگیرید. اگه لازم شد میام بازم پیشش.
***
دیوار خانه سوراخ شده است؛
طوری که یک نفر به راحتی میتواند از آن رد شود. با اشاره به دیوار، آن را به حامد نشان میدهم.
حامد پشت یک مبل پناه گرفته ،
و من پشت دیوار راهرو. از پاک بودن این خانه مطمئن شدهایم، اما دیدن چنین سوراخی در دیوارش یعنی احتمالاً نیروهای داعش در نزدیکی ما هستند.
حامد اول به خودش و بعد به سوراخ ،
اشاره میکند و من سرم را تکان میدهم به نشانه تایید.
تمام تلاشش را میکند ،
که از قدم زدنش روی خردهشیشهها و وسایل شکسته خانه، صدایی بلند نشود و در پناه دیوار به سمت آن سوراخ برود.
ناگاه صدای خشخش چیزی،
حامد را متوقف میکند. این احتمال از ذهن هردوی ما میگذرد که:
کسی پشت دیوار منتظر ماست.
حامد نگاهم میکند ،
و سرش را تکان میدهد تا کسب تکلیف کند. لبم را میگزم و انگشت اشارهام را روی لبم میگذارم.
در سکوت، منتظر صدای دیگری میشویم ،
که بودن کسی پشت دیوار را تایید کند. تا جایی که میشود، سرم را از پشت دیوار جلو میبرم و نگاهی به سوراخ میاندازم.
جز خاک و تکههای شکسته چوب و شیشه و آجر، چیزی روی زمین نیست و هوا غبارآلود است.
چند لحظهای سکوتِ وهمآوری که خاص منطقه جنگی ست خانه را پر میکند؛ همان سکوتی که حتی صدای رگبار تیراندازی و انفجار هم آن را نمیشکند.
و دوباره صدای خشخش... این بار واضحتر؛ طوری که میتوانم قسم بخورم کسی پشت دیوار قدم میزند.
گاه داعشیها به عمد خودشان را نشان میدهند که درگیری درست کنند و نیروهایمان را معطل کنند. این چند روز، هرچه شهید و زخمی داشتهایم، از همین خانهها بوده.
حامد دستی برایم تکان میدهد و سرش را تکان میدهد که چکار کنیم؟
🕊 قسمت ۲۹۳
نفس عمیقی میکشم و دل به دریا میزنم.
خم میشوم و از روی زمین،
یک پارهآجر برمیدارم و پرت میکنم مقابل سوراخی که خود داعشیها به آن میگویند طلاقیه.
پارهآجر خرد میشود ،
و صدای برخوردش با زمین، سکوت خانهها را میشکند.
بلافاصله، صدای رگبار گلوله در گوشمان میپیچد.
خردههای خاک و سنگ و آجر به هوا میپرد ،
و من سرم را خم میکنم و تعداد تیرهایی که شلیک میشود را میشمارم:
- تق، تتق، تق، تق، تتق، تق...
هشت تا.
تقریباً نیمی از خشابش را بخاطر یک پارهآجر حرام کرد. معلوم است که اصلا اعصاب ندارد!
صدای دادش را میشنوم که میگوید:
- انت مین؟(تو کی هستی؟)
حامد سوالی و مضطرب نگاهم میکند.
فریاد میزنم:
- نحنا ابنا حیدر.(ما فرزندان حیدریم.)
صدایم در اتاق پژواک میشود و سکوت.
حامد کمی خودش را جلو میکشد ،
و دستش را روی زمین ستون میکند. سعی دارد سوراخ را ببیند.
بعد از چند لحظه، صدای فریاد میآید که:
- لبیک یا زینب!
لبخند بیرمقی در چهره مضطرب حامد ،
نمایان میشود و میخواهد از جا برخیزد که با اشاره دست، متوقفش میکنم و ابرو بالا میاندازم.
تجربه ثابت کرده است ،
به هرکس اینجا فریادِ «لبیک یا زینب» سر میدهد نمیتوان اعتماد کرد.
گاهی داعشیها برای فریب نیروهای ما از این حیله استفاده میکنند.
دو سال پیش یکی از بچههای سپاه تهران،
سر همین قضیه به کمین خورد و مفقودالاثر شد.
حامد اخم میکند ،
و سر جایش مینشیند. چشمم را به حفره طلاقیه میدوزم، خم میشوم و نارنجکی از جیب شلوارم بیرون بیرون میآورم.
انگشتم را در حلقه ضامن نارنجک میاندازم و آرام با تکیه به دیوار، خودم را به لبه طلاقیه میرسانم.
🕊 قسمت ۲۹۴
سرم را به دیوار میچسبانم ،
و سعی میکنم کوچکترین صدای آن سوی دیوار را هم بشنوم.
نفسم را در سینه حبس میکنم ،
و با کمی دقت، صدای نفس زدن کسی که دقیقاً پشت دیوار منتظر است را میشنوم.
آرام و کند و مضطرب نفس میکشد ،
و بعد از چند لحظه، آرام با کس دیگری نجوا میکند.
پس دو نفرند.
نمیفهمم دقیقاً چه میگوید؛
اما حس خوبی ندارم. اگر خودی بودند، باید میدانستند پاکسازی این قسمت با ماست.
بدیِ جنگ شهری همین است؛
این که من نمیدانم کسی که صدای نفسهایش را از چندسانتیمتریام میشنوم، قصد دوستی با من را دارد یا قصد جانم را؟
میان مکالمهاش،
کلمه استشهادی را میشنوم؛ کلمهای که بوی خوبی ندارد. برای داعشیها استشهاد است و برای ما انتحار!
نفسم بند میآید؛
مخصوصا بعد از شنیدن صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحهاش. دیگر شکی ندارم که خطر، چند قدمی ما ایستاده است.
توده سیاه بزرگی وسط طلاقیه سبز میشود؛ یک مرد درشتهیکل که فقط جلیقه انتحاریِ بسته شده به سینهاش را میبینم.
فرصت فکر کردن و تدبیر کردن نیست.
با یک حرکت غریزی،
لگدی در سینهاش مینشانم که به عقب پرت شود و خطاب به حامد داد میزنم:
- برو عقب!
انتحاری کف زمین پخش شده و رفیقش، با کلاشینکف میدود جلو.
قبل از این که به رگبار ببنددمان ،
و قبل از این که رفیق انتحاریاش از جا بلند شود، حامد تیری به سینهاش میزند و من شیرجه میزنم پشت مبلِ واژگون شده.
نفسنفسزنان میگویم:
- فکر کنم انتحاریه زندهس...
حامد مهلت نمیدهد حرفم تمام شود.
صدای برهم ساییده شدن خاک و آجر، یعنی انتحاری دارد از جا بلند میشود.
حامد از پشت مبل،
طلاقیه را هدف میگیرد و به محض دیدن انتحاری، پیشانیاش را میزند.
انتحاری میافتد دقیقاً در آستانه طلاقیه.
هنوز لبخندِ حاصل از پیروزی بر لبانمان ننشسته که صدای تکبیرِ دو سه نفر را از خانه کناری میشنویم و صدای دویدنشان را.
این خانه، یا لانه زنبور بوده یا به لانه زنبور راه داشته که با شنیدن صدای درگیری، تعدادشان بیشتر شده است.
در چشمان حامد جلمهی:
«چه خاکی به سرمان بریزیم؟» موج میزند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🔴 #سیاستهای_همسرداری 💠 یک نکتهی مهم اینکه اگر #هدیهای از سمت همسرتان دریافت میکنید هیچ وقت از هم
خانواده وازدواج 👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محتوای #دروغ چطور ساخته میشوند؟
🎥 برشی از فیلم سینمایی «سگ را بجنبان» محصول سال ۱۹۹۷ آمریکا که در آن به ساخت روایتهای جعلی علیه کشورها توسط آمریکا اشاره میشود
#تولید_محتوا ی دروغ
❣ @Mattla_eshgh
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فرماندار تربت جام: از مردم عذرخواهی میکنم
۴ هزار اقلام گرمایشی بین مردم توزیع شده و ۲ هزار دستگاه هم در شرف ورود به شهرستان است تا متناسب با لیست شرکت گاز و میزان ساعت قطعی بین مردم توزیع بشود.
همچنین نزدیک به ۱۵۰ هزار لیتر نفت رایگان بین مردم توزیع شده و گاز مایع هم در حال توزیع است و با ورود آستان مقدس امروز ۱۰ هزار پرس غذا آماده و ۱۷ هزار نان گرم هم توزیع میشود. باز هم عذرخواهی میکنم.
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 آرمی ها(Armys) و هیترها(Haters) حتما این دوتا ویدیو رو نگاه کنند
⭕️👈 نقد و بررسی گروه بی تی اس( BTS). ترویج فحشاء و همجنس بازی از طریق محصولات رسانه ای کره ای!
⛔️از طریق یانگوم و جومونگ و... علاقه سازی و فرهنگ سازی کردند تا در مرحله بعد این ها رو به خورد نوجوانهای بیچاره بدهند
▪️پیشاپیش بخاطر تصاویر و آهنگهای در این ویدیوها عذرخواهی میکنیم..
🚩 @TablighGharb
⁉️#پیام_های_ناخودآگاه چگونه روی ما تاثیر می گذارند؟
قسمت اول
⚡️امام علی (ع) : «القلب مصحف البصر»
قلب مصحف چشم است.
منظور این است که چشم دریافت های خود را بر قلب حک می کند.
📍"محرک های فرا آستانه" محرک هایی حسی هستند که پایین تر از آستانه مطلق فردی برای درک آگاهانه اطلاق می شوند.
این محرک ها می توانند روی اندیشه، احساسات و رفتار مردم تاثیر بگذارند ، در حالی که فرد از آنها آگاهی ندارد.
این محرک ها می توانند دیداری یا شنیداری باشند، و امروزه در تبلیغات از آنها به شدت استفاده می شود.
📖"ویلسون برایان" نویسنده آمریکایی در کتاب هایش از جمله «اغوای زیر آستانه» و «بهره کشی جنسی رسانه ها» می نویسد: برای اغوای مصرف کنندگان، گاهی از نماد ها و واژه های جنسی زیر آستانه استفاده می شود.
سازمان ملل هم اعلام کرد: (مفاهیم فرهنگی ناشی از تلقینات فکری زیر آستانه ای تهدیداتی عمده برای حقوق بشر در سراسر جهان محسوب می شوند).
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۲۹۴ سرم را به دیوار میچسبانم ، و سعی میکنم کوچکترین صدای آن سوی دیوار را هم بشنوم. نفسم
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۲۹۵
غبار و خاکِ پخش شده در هوا،
ریهام را میسوزاند.
برای این که صدای سرفهام در نیاید و مکانمان لو نرود، بازویم را محکم مقابل دهانم نگه میدارم و سرفهام را خفه میکنم.
بعد میگویم:
- نهایتاً دو سه نفرن. توی موقعیتی نیستن که بخوان اسیر بگیرن. قصدشون کشتنه، خیلی هم ترسیدن...
دوباره صدای شلیک ممتد گلوله،
کلامم را قطع میکند. خودم را میکشم روی زمین تا دید بهتری به طلاقیه داشته باشم.
صدای پا میشنوم و بعد،
دوباره شلیک. هرچیزی تا الان در خانه سالم مانده بود هم میشکند و تکههایش به اطراف میپاشد.
بیچاره خانمِ این خانه که وقتی برگردد، میبیند تمام وسایل جهازش خرد و خاکشیر شده؛
البته اگر زنده مانده باشد.
وقتی سر و صدای پشت دیوار ،
بیشتر میشود و مطمئن میشوم چندنفر پشت دیوارند، نارنجکی را میبینم که قل میخورد و میافتد دقیقا مقابلم.
کمتر از شش ثانیه وقت دارم ،
و نمیدانم چقدرش گذشته است.
بدون توجه به این که ممکن است نارنجک در دست خودم منفجر شود، آن را پرت میکنم به همانجایی که از آن آمده است و قبل از این که دوباره پشت مبل بپرم، منفجر میشود.
سرم را میان دستانم میگیرم.
زمین میلرزد و گرد و خاک و خردهشیشه، با شدت به اطراف میپاشد.
صدای ناله با صدای شکستنهای پشت سر هم بلند میشود. گوشهایم زنگ میزنند.
حامد سرفهکنان از پشت مبل بیرون میآید و دستش را روی شانهام میگذارد:
- خوبی؟
- آره...
خوبِ خوب که نیستم؛
یعنی نمیتوان از کسی که یک نارنجک در چند قدمیاش منفجر شده انتظار داشت که حالش خوب باشد!
حامد دستم را میگیرد تا از جا بلند شوم و میگوید:
- صدایی ازشون در نمیاد.
- بازم باید احتیاط کرد.
دو طرف طلاقیه میایستیم ،
و به دیوار تکیه میدهیم. با حرکت انگشتان دست، تا سه میشمارم و همزمان، میچرخیم و اسلحهمان را به آن سوی طلاقیه نشانه میگیریم.
چرخیدنمان همان و اصابت کورِ چند گلوله به دیوار همان!
سرمان را میدزدیم و به حامد میگویم:
- نگفتم؟ زندهن هنوز.
حامد با پشت دست،
خون را از روی خراشی که پای چشمش افتاده پاک میکند:
- ولی زخمیان. میشه حریفشون شد.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃