eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 قسمت ۳۵۱ مسعود فقط سرش را تکان می‌دهد. ربیعی آرام سر شانه‌ام می‌زند و می‌رود. با رفتنش، جو سنگین‌تر می‌شود. احساس خوبی ندارم. کاش کمیل بود... و باز هم فکرم را احساس می‌کنم. کاش من بودنش را بیشتر حس می‌کردم. مسعود آرام در سالن قدم می‌زند و شمرده‌شمرده می‌گوید: - محافظ عباس آقا... درسته؟ نگاهم را می‌اندازم روی پرونده که با چشمان سبز و طلبکارش مواجه نشوم. می‌گویم: - بله. - توی سوریه جانباز شدی. و البته مورد سوءقصد قرار گرفتی... از این که او این جزئیات را درباره من می‌داند، حس خوبی ندارم. دیگر چه چیزهایی از من می‌داند که من خبر ندارم؟ در کار اطلاعاتی، دانستن کوچک‌ترین جزئیات از زندگی طرف مقابلت می‌تواند به یک سلاح خطرناک علیه او تبدیل شود. با حرکت سر، حرف‌هایش را تایید می‌کنم ، و باز هم چشم از پرونده برنمی‌دارم تا بفهمد از این مکالمه خوشم نیامده. او اما ادامه می‌دهد: - تعریفت رو زیاد شنیدم. خیلی دوست داشتم ببینمت. با این که گفته «دوست داشتم»، اما لحنش بوی دوست داشتن نمی‌دهد. باز هم هیچ حسی ندارد حرف زدنش و همین اعصابم را بهم می‌ریزد. یعنی نسبت به من حس خوبی ندارد؟ من و مسعود همکاریم؛ چرا او باید از من بدش بیاید؟ چون من را رقیب خودش می‌داند؟ چون من اگر نبودم، ممکن بود او سرتیم پرونده شود؟ چون من اقتدارش را خدشه‌دار کرده‌ام؟ شاید هم دارم اشتباه قضاوتش می‌کنم. شاید این اخلاق همیشگی اوست و واقعا دوست داشته من را ببیند... به هر حال، در پاسخش لبخندی می‌زنم: - ممنونم از لطفتون. - چی صدات کنم راحتی؟ - همون عباس خوبه
🕊 قسمت ۳۵۲ این را می‌گویم ، و پرونده را روی میز خالیِ سمت راست اتاق می‌گذارم؛ میزی که روبه‌روی میز محسن است. محسن چند برگه را از پرینتر روی میز بیرون می‌کشد و به دست مسعود می‌دهد: - بفرمایید. نقشه‌هایی که خواستید. مسعود آن‌ها را مقابل من، روی میز می‌چیند: - این منطقه مردم نسبتاً مذهبی‌ای داره. حتماً خودت هم متوجه شدی که بسیجش خیلی فعاله و جذبشون هم نسبتاً خوبه. دست به سینه بالای میز ایستاده‌ام و می‌گویم: - احتمالاً برای همین این هیئت، این منطقه رو انتخاب کرده. - آره. محسن صدایمان می‌زند: - مشخصات کسایی که گفته بودید رو درآوردم. مسعود دست دراز می‌کند ، تا برگه‌های پرینت شده را از محسن بگیرد؛ اما باز هم چشم از من برنمی‌دارد: - اگه بخوای بریم یه دوری توی همون منطقه بزنیم. نگاه خیره و خالی از احساسش اذیتم می‌کند؛ با این وجود لبخند می‌زنم: - خیلی عالیه. برگه‌ها را به من می‌دهد. انگار می‌خواهد به زبان بی‌زبانی بگوید ، به عنوان نیروی تحت امرت، کمال همکاری را با تو خواهم داشت؛ اما کلا از ریخت و قیافه خودت خوشم نیامده. روی اولین کاغذ، نام و مشخصات فرمانده پایگاه را نوشته است. از دیدن عکس و نام فرمانده، چشمانم درشت می‌شوند. چندبار نامش را می‌خوانم ، تا مطمئن شوم اشتباه نکرده‌ام. عکسش، نامش، نام پدرش... مسعود متوجه درنگ طولانی‌ام شده که با زیرکی می‌گوید: - می‌شناسیش؟ با خودم زمزمه می‌کنم: - این که سیدحسین خودمونه!
🕊 قسمت ۳۵۳ مسعود ساکت می‌ماند تا ادامه حرفم را بشنود. می‌گویم: - این بنده خدا رو می‌شناسم؛ از چندین سال پیش. الان باید سوریه باشه درسته؟ این را خطاب به محسن می‌پرسم و جواب مثبت می‌گیرم. - ای بابا... چقدر حرف می‌زنید... نمی‌ذارید آدم دو دقیقه بخوابه... این را جواد می‌گوید ، و خمیازه‌کشان از اتاق استراحت‌شان خارج می‌شود. محسن نگاه سرزنش‌آمیزی به جواد می‌اندازد: - صبح بخیر! جواد ولو می‌شود کنار سفره صبحانه که هنوز پهن است و دوباره خمیازه می‌کشد: - خوبه خودت گفتی بعد نماز یکم بخوابیم! محسن زیر لب غرولند می‌کند: - چقدرم که خوابیدم. جواد با دهان پر از نان و پنیر، برمی‌گردد به سمت مسعود: - شما چطوری جانسون جان؟ مسعود اصلا به جواد نگاه نمی‌کند؛ انگار اصلا حرفش را نشنیده است. می‌گویم: - جانسون دیگه کیه؟ جواد از جا بلند می‌شود: - دواین جانسون دیگه! نمی‌شناسیش؟ در کتابخانه مغزم این اسم را جست و جو می‌کنم؛ اما هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیرم. جواد که حالا خودش را رسانده به مسعود، می‌خندد: - بابا همین بازیگر آمریکاییه دیگه! این مسعود داداش دوقلوی اونه انگار. فقط چشماشون رنگش فرق داره. مطمئنی نمی‌شناسیش؟ - نه. اصلا فیلم نمی‌بینم.
و دست می‌اندازد دور گردن مسعود. مسعود با بی‌حوصلگی دست جواد را از دور گردنش برمی‌دارد و آرام می‌غرد: - کم مزه بریز بچه! جواد دوباره می‌رود به سمت سفره صبحانه: - باشه بابا چرا برزخ می‌شی؟ برای این که حواس خودم و بقیه را ، دوباره روی کار متمرکز کنم، با صدای تقریبا بلندی مشخصات اعضای هیئت محسن شهید را می‌خوانم بین همه، یک نفرشان توجهم را بیشتر از بقیه جلب می‌کند: «صالح قاضی‌زاده. متولد هزار و سیصد و پنجاه و چهار، عراق، نجف. پدر روحانی، مادر خانه‌دار. تا سال پنجاه و شش ساکن عراق بوده و بعد همراه خانواده به قم مهاجرت کرده. کارشناسی ارشد برق دانشگاه تهران. نام‌برده در دوران دانشجویی از اعضای فعال حزب منحل شده جبهه مشارکت ایران اسلامی بوده و در جریان کوی دانشگاه تهران و هجدهم خرداد سال هفتاد و هشت، دستگیر و با وساطت پدر آزاد شد. پس از آن به کشور انگلستان مهاجرت کرد و تا سال هزار و سیصد و نود و سه، در این کشور اقامت داشت...» یک دور دیگر آنچه خوانده بودم را می‌خوانم. نمی‌توان به طور قطع بگویم، این آدم مهره اصلی ست؛ اما جای کار دارد. بالای برگه مربوط به او را یک تای کوچک می‌زنم و به محسن می‌گویم: - ببین می‌تونی بفهمی وقتی توی انگلستان بوده دقیقا کجا کار می‌کرده و با کیا ارتباط داشته؟ - چشم. از بچه‌های برون‌مرزی استعلام می‌گیرم. - تمام ارتباطات مجازی و حقیقیش رو دربیار. و نگاهی به برنامه‌های هیئت می‌اندازم. دهه دوم و سوم محرم، صبح‌ها تا ساعت نُه برنامه دارند. می‌گویم: - جواد! صبحانه‌ت رو خوردی؟ جواد چندبار سرفه می‌کند؛ انگار لقمه در گلویش گیر کرده. با دهان پر می‌گوید: - نه... یعنی بله... یکمش مونده... - خب، بقیه‌ش رو برو توی همین هیئت محسن شهید بخور.
🕊 قسمت ۳۵۵ سریع از جا می‌جهد ، و به سختی، لقمه آخرش را قورت می‌دهد. دستی به سر و صورتش می‌کشد و می‌خواهد برود که می‌گویم: - مثل یه پسر خوب برو بشین پای منبر. هرچی دیدی و شنیدی رو دقیق می‌خوام. - چشم چشم... - جلب توجه نمی‌کنیا! - بله آقا... چشم. سوئی‌شرتش را از روی چوب‌لباسی برمی‌دارد، دستی برای محسن تکان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌زند. صفحات بعدی پرونده را می‌خوانم. سخنرانان جلسه، غالبا روحانیونی هستند که مخالف نظام‌اند یا اصلا موضع سیاسی خود را مشخص نکرده‌اند. اکثرا سید هستند و در میانگین سنی سی تا پنجاه سال. از برآیند صحبت‌هایشان می‌توان فهمید دو محور اصلی را به طور مستقیم و غیرمستقیم دنبال می‌کنند: ادعای جدایی دین از سیاست و دوم، تشویق شیعیان برای لعن علنی و توهین به مقدسات اهل سنت و پررنگ کردن نقاط اختلاف بین شیعه و سنی. که البته در هردوی این محورها، نوعی مخالفت با اصل نظام هم هست که حتی علنی هم نشود، اثر خود را خواهد گذاشت. وقتی در یک هیئت چنین حرف‌هایی زده می‌شود، معمولا دو حالت دارد: یا از آن قشر مذهبی‌های سنتی هستند که کاری به جایی ندارند و نسل اندر نسل هم روحانی و مذهبیِ بدون سیاست بوده‌اند. به جایی هم وابسته نیستند و مخاطب زیادی ندارند؛ مخاطبشان افرادی مثل خودشانند و اکثرا از نسل‌های مسن‌تر. خب در چنین حالتی، نه می‌شود و نه لازم است با این هیئت‌ها برخورد کرد. وقتی سرشان در لاک خودشان است و خطری برای امنیت جامعه ندارند، قانون هم این اجازه را می‌دهد که حرفشان را بزنند. ادامه دارد .....
✅ چند نکته پیرامون لیلة الرغائب 🔰 امشب، شب لیلة الرغائب هست، شبی که سفارش اکید به راز و نیاز با خدا شده، شبی که دعاها به استجابت نزدیک هست. به عنوان برادر کوچک چند نکته را در همین خصوص عرض میکنم. 1️⃣ نیابت 🔻 قبل از راز و نیاز و دعا کردن با خدا؛ بگم همه اعمالی که امشب انجام میدهیم را به نیابت از 124 هزار پیامبر خدا، ائمه طاهرین و اهل بیت و فرزندانشان، اولیاء الهی، عرفا، علما، همه درگذشتگانِ مسلمین و مسلمات، و هر کس متوجه دعا کردنمان شود بگوید التماس دعا، انجام میدهیم. یعنی به نیابت از همه آنها ، از طرف همه آنها، از زبان همه آنها آمده ایم به درگاه خدا و راز و نیاز میکنیم.( خساست نکنیم و همه را در راز و نیازمان شریک کنیم) 2️⃣ ببخشیم 🔻 ثواب اعمالمون رو هم ببخشیم؛ به امام زمان، به مادر سادات، به ائمه اطهار، به 124 هزار پیامبر ، به ولیاء الهی، عرفا، علما، همه درگذشتگانِ مسلمین و مسلمات و به همه آنهایی که دوست دارند ثواب این راز و نیاز را نامه اعمالشان داشته باشند.(خساست نکنیم و همه را در ثواب راز و نیازمان شریک کنیم) 3️⃣ متوجه دیگران باشیم تا خودمان 🔻 سعی کنیم در دعا کردن یا خودمان را فراموش کنیم یا بزاریم آخر صف؛ ▪️ اول ذهن و قلبمان را متوجه فلسطین، یمن، عراق، سوریه، افغانستان و ... کنیم که مردمان انچه چه میکشند و چقدر به امداد الهی نیازمندند برای رهایی از ظلم و جور ▪️ دوم ذهن و قلبمان را متوجه مردم اقصی نقاط جهان کنیم، از مردم آمریکا و کانادا و برزیل گرفته تا ژاپن و کره و چین، از انگلیس و آلمان و فرانسه گرفته تا کنیا و نامیبیا و کنگو؛ مردم تمام تحت ظلم و ستم هستند، گرفتاریهای متعددی دارن ▪️سوم، وقتی ذهن و قلبمان متوجه و آکنده از دردو رنج عموم مردم دنیا شد، برای آمدن منجی دعا کنیم که دوای همه دردهاست و تسکین همه غمها ▪️ بعد ذهن و قلبمان را متوجه مردم ایران کنیم: 🔸 آنهایی که مجرد هستند و به دنبال همسر و تشکیل خانواده و رهایی از مشکلات وانفسای این دنیای پر فساد هستند 🔸 آنهایی که بیکارند، در فقر هستند، شرمنده همسر و فرزندانشان هستند 🔸 آنهایی که بیمار دارند یا خودشان در بستر بیماری گرفتارند 🔸 آنهایی که تحت ظلم و ستم توسط شخص یا اشخاصی هستند 🔸 آنهایی که بیگناه هستند و به تهمتی ناروا اسیر بند و زندان شده اند 🔸 آنهایی که گناه کارند اما شرمنده و نادم شده اند و به دنبال توبه و جبران خطا هستند 🔸 آنهایی که یتیم هستند و در غم تنهایی و غربت گرفتارند 🔸 آنها که اسیر جهل و غفلت شده اند 🔸 به مشکلات سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی کشور 🔸 به تنهایی امام جامعه 🔸 و.... ▪️ بعد ذهن و قلبمان را متوجه مشکلات و گرفتارها و خواسته های اعضا خانواده، آشنایان، دوستان و ... کنیم و برایشان دعا کنیم 4️⃣ شکرِ نعمت 🔻نوبت که به خودمان رسید، فقط شکر کنیم، شکر نعمات بیکرانی که خدا به ما داده ( تا جایی که ذهنمان میتواند یاری کند نعمات را از ذهن و قلبمان عبور دهیم) شکر کنیم و شکر کنیم ▪️ در نهایت هم خودمان را بسپاریم به دست خدا، به حکت خدا، به آنچه که خدا برایمان میخواهد؛ یقین داشته باشیم، آنچه خدا برایمان بخواهد بهتر از آنی هست که ما برای خودمان میخواهیم.( من این مواقع ذکر شریف " أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ " زیاد میگم، چون یقین دارم خدا بهتر از خودم، حواسش به من هست) 🔻 اگر یادتان بود و باران گرفت 🔻 دعایی به حال بیابان کنید 🌹التماس دعای مخصوص 🙏
مطلع عشق
🕊 قسمت ۳۵۵ سریع از جا می‌جهد ، و به سختی، لقمه آخرش را قورت می‌دهد. دستی به سر و صورتش می‌کشد و
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۳۵۶ حالت دوم اما، این است که هیئت‌ها نوظهورند و اصالت سنتی ندارند. جهت‌گیری‌هایشان مطابق شبکه‌های شیعی لندنی ست، محتوا و قالب‌شان را از این شبکه‌ها و صاحبانشان می‌گیرند، از مجالسشان فیلم و عکس می‌فرستند برای این رسانه‌ها و حتی از سوی سرویس‌های اطلاعاتی خارجی، تامین مالی می‌شوند. در یک کلام: همکاری با گروه‌های معاند نظام دارند و این همکاری در هر سطحی که باشد، یک خطر امنیتی محسوب می‌شود. - این هیئت چند ساله سابقه داره؟ این را درحالی می‌پرسم، که دارم یک دور دیگر، مشخصات صالح قاضی‌زاده را به عنوان اولین بانی هیئت و صاحب خانه، مرور می‌کنم. مسعود می‌گوید: - طبق گزارش بچه‌های بسیج و تحقیقی که خودم کردم، تازه دو ساله که تاسیس شده. پارسال یه هیئت خونگی جمع و جور بوده، امسال بیشتر کارشون رو توسعه دادن. از جا بلند می‌شود تا سفره صبحانه را جمع کند. همزمان می‌پرسد: - چایی یا قهوه؟ مگر اینجا کافی‌شاپ است؟ محسن نگاه کوتاهی به مسعود می‌اندازد و جواب نمی‌دهد. من اما زیر لب می‌گویم: - چایی. صالح قاضی‌زاده دو پسر دارد. یکی دبیرستانی ست و دیگری دانشجو. می‌خواهم به محسن بگویم ، آمار پسرهایش را دربیاورد که مسعود، یک سینی با سه فنجان می‌گذارد مقابلم. بوی تلخ قهوه می‌زند زیر بینی‌ام. با خودم فکر می‌کنم شاید فقط برای خودش قهوه ریخته؛ اما فنجان قهوه‌ای مقابلم می‌گذارد و با همان لحن خشک و خشن می‌گوید: - چایی نداریم! یکی نیست بگوید برادر من! تو که می‌خواستی قهوه بیاوری چرا نظر من را پرسیدی؟ می‌خواستی ضایعم کنی مثلا؟ 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۳۵۷ یکی نیست بگوید برادر من! تو که می‌خواستی قهوه بیاوری چرا نظر من را پرسیدی؟ می‌خواستی ضایعم کنی مثلا؟ حالا می‌فهمم محسن چرا جوابش را نداد. با بی‌میلی نگاه می‌کنم ، به قهوه که بخارش به هوا می‌رود. محسن خیره به مانیتورش آه می‌کشد، فقط و مسعود که می‌بیند من حتی دستم را به سمت فنجان دراز نکرده‌ام، نیشخند می‌زند. فنجان را برمی‌دارد و کمی از آن می‌نوشد: - خیالت راحت. مسموم نیست. رفتارهای مسعود زیاد از حد عجیب و غیرقابل تفسیر است. در رودربایستی گیر می‌کنم و به اجبار، یک قلپ از قهوه را می‌نوشم. طعم گس و تلخ قهوه، صورتم را درهم جمع می‌کند و در دهانم می‌پیچد؛ طوری که دیگر حتی نگاه به فنجانم نکنم و بی‌خیالِ یک نوشیدنی گرم بشوم. رو به محسن می‌گویم: - آمار پسر این قاضی‌زاده رو دربیار. پسر بزرگه. مخصوصا توی فضای مجازی. - حکم قضایی می‌خواد آقا. ابرو در هم می‌کشم: - خب؟ - یعنی... چیزه... چشم. خودم هماهنگ می‌کنم. هنوز اخمم تبدیل به لبخند نشده و آفرین‌اش را نگفته‌ام که مسعود سریع می‌گوید: - لازم نیست. خودم درستش می‌کنم. قبل از این که من موافقت یا مخالفتی اعلام کنم، مسعود رفته داخل اتاق استراحت و درش را هم بسته. این مدل رفتار کردنش عصبی‌ام می‌کند. محسن هم انگار فهمیده ، من نمی‌توانم مسعود را درک کنم؛ برای همین، صندلی چرخانش را می‌کشد سمت من و آرام می‌گوید: - آقا از دستش ناراحت نشید. اخلاقش همیشه اینطوریه، ولی نیروی خوبیه. نزدیک یک سال به عنوان محافظ یکی از مقامات اسرائیلی کار کرده و لو نرفته. کارش درسته. ولی می‌دونین چیه... صندلی‌اش را جلوتر می‌آورد و صدایش را پایین‌تر: - چند سال پیش وقتی از یه ماموریت طولانی برگشت، خانمش فوت کرده بود. بنده خدا سرطان داشت. مسعود هم بخاطر شرایط خاصی که داشت، حتی نتونسته بود بهش زنگ بزنه. برای همین اخلاقش خیلی تندتر شده.
🕊 قسمت ۳۵۸ سرم را تکان می‌دهم و لبخند می‌زنم: - ممنون آقا محسن. ناراحت نشدم. واقعا هم ناراحت نشده‌ام. اتفاقا شاید الان، یک احساس همدردی هم با او پیدا کرده‌ام. هردوی ما یک درد مشابه را به دوش می‌کشیم. چیزی که بیشتر اذیتم می‌کند، نفهمیدن علت این رفتارهاست و البته، این که می‌خواهم بفهمم مسعود دیگر چه چیزهایی از من می‌داند. من الان از گذشته او تنها چند جمله از محسن شنیده‌ام و این اصلا کافی نیست... مسعود که از اتاق بیرون می‌آید، کاغذها را مقابلش می‌چینم و تصمیم می‌گیرم سطح تحلیلش را محک بزنم: - خب؛ نظر شما چیه؟ به نظرتون صالح سوژه‌ای هست که ارزش وقت گذاشتن داشته باشه؟ مسعود نگاه کوتاهی به چشمانم می‌اندازد و دوباره چشم می‌اندازد روی برگه: - همیشه اونی که مهم‌تره، کم‌تر توی دیده. صالح شاید مهره مهمی باشه ولی مهره اصلی نیست. - قبول دارم... چند ثانیه‌ای نفسم را در سینه حبس می‌کنم. تحلیلش نسبتاً خوب بود. می‌گویم: - پیشنهادت چیه؟ - یه مدت کنترلش می‌کنیم. شاید اصلی نباشه ولی باید به یه جاهایی وصل باشه. جواد و کمیل تقریباً هم‌زمان می‌رسند ، و تا هویت کمیل تایید بشود و مراحل اداری‌اش را طی کند، از جواد می‌خواهم برایم هرچه دیده است را توضیح دهد. جواد خودش را روی تنها مبل داخل سالن رها می‌کند: - اول از همه بگم... عدسیاشون یکم شور بود. واقعاً باید بساط همچین هیئت‌هایی جمع بشه. مسعود دست به سینه بالای سرش می‌ایستد و تشر می‌زند: - اینی که جلوش لم دادی و داره مزه می‌ریزی مافوقته. جمع کن خودتو!
🕊 قسمت ۳۵۹ جواد نیشِ تا بناگوش بازش را می‌بندد و صاف می‌نشیند: - خب راستش... همونی بود که گزارش دادن. البته کسایی که شرکت کرده بودن بیشتر مسن بودن. فکر کنم بخاطر ساعتشه؛ جوون‌ها کم‌تر صبح‌ها میان روضه. سخنرانشون هم اول یکم احکام گفت که چیز خاصی نبود. بعد هم درباره غیبت حرف زد که اینم چیز خاصی نبود. هرچند من خوابم گرفت انقدر که بی‌حال بود. بعدش هم روضه خوند... توی روضه مستقیم چندبار به خلیفه دوم توهین کرد و مردم هم پشت سرش لعن کردن. بعد هم مداحشون اومد که اونم شعرهاش تند بود یکم. لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. هنوز برای این که مطمئن بشویم از کجا خط می‌گیرند، زمان زیادی لازم است. می‌گویم: - جواد، تو دیگه هر روز میری روضه. هر وقت که روضه داشتن میری توی مراسمشون. سخنرانی‌ها رو با دقت گوش میدی و یادداشت برمی‌داری. حتی ضبط هم بکن. فقط یادت باشه، وظیفه تو شنیدن و تحلیل سخنرانی و روضه ست نه بیشتر. یه وقت به سرت نزنه بخوای به خیال خودت بری رفیق بشی باهاشون... باشه؟ - چشم آقا. حواسم هست. - آفرین. از امروز می‌شینی دقیق شبکه‌ها و رسانه‌های شیعه لندنی رو رصد می‌کنی. باید دقیق بهمی جهت‌گیری شون مطابق شبکه‌های این جریان هست یا نه. کاری که ازت می‌خوام، بیشتر مطالعاتی هست. صدای خرخر خنده محسن را می‌شنوم ، که سرخ شده و سعی دارد خنده‌اش را مهار کند. برمی‌گردم به سمتش: - چیزی شده؟ محسن که لبانش را غنچه کرده تا نخندد، می‌گوید: - هیچی آقا چیزی نیست. فقط... چه کاری رو به چه کسی سپردین! و ریزریز می‌خندد. می‌گویم: - چطور؟ - هیچی، فقط این آقا جواد یکم با کاغذ و خودکار و مطالعه و اینا بیگانه‌س! جواد دنبال چیزی می‌گردد که پرت کند سمت محسن: -شما حرف نزن اوباما جان!
🕊 قسمت ۳۶۰ *** کلافه در سالن قدم می‌زنم. گیر کرده‌ایم. رسیده‌ایم به ارتباط مشکوک پسر صالح(احسان) با یک اکانت ناشناس در کشور اردن؛ اما نه می‌دانیم کیست و نه می‌فهمیم چه می‌گویند. تمام مکالماتشان به رمز است ، و به محسن دو روز وقت داده‌ام از رمزشان سر دربیاورد. می‌نشینم روی مبل، و پرینت پیام‌های احسان و آن اکانت را دوباره می‌خوانم. چیزی که زیاد در آن پیدا می‌شود، خندانک‌های قلب و بوسه است. احسان آن دختر را مینا صدا می‌زند و از حجم زیاد پیامی که با هم تبادل می‌کنند و محتوای پیام‌ها، از یک چیز مطمئنم و آن، وابستگی عاطفی شدید احسان نسبت به اوست. از آن‌جایی که هیچ ارتباط مشکوکی ، میان احسان و صالح با افراد دیگر پیدا نکردم، تنها سرنخ باقی‌مانده همین دختر است؛ البته اگر واقعا دختر باشد. تقریبا هر روز صبح به هم پیام می‌دهند. طوری که انگار اولین کار احسان بعد از باز کردن چشمانش، این است که گوشی‌اش را بردارد و به مینا پیام بدهد: - سلام بانوی زیبا. صبحت بخیر. و مینا هم سریع پیام را سین کند و بنویسد: - سلام عزیزم. صباح العسل! هر روز صبح نزدیک یک ساعت ، با هم چت می‌کنند. در طول روز گاهی به هم پیام می‌دهند و شب، انقدر با هم حرف می‌زنند که خوابشان ببرد! آن چیزی که من را نسبت به پیام‌های مینا مشکوک کرد، حجم بالای پیام نبود. مینا چند ویژگی مهم دارد ، که من را نسبت به خودش حساس کرده؛ اولا هیچ عکسی برای خودش از احسان نفرستاده و احسان هم چنین درخواستی نداشته، دوما پیام‌ها اینطور نشان می‌دهد که این دو، یکدیگر را از قبل دیده‌اند و می‌شناخته‌اند، سوم این که مینا هیچ اطلاعاتی از محل زندگی و وقایع محل زندگی‌اش به احسان نمی‌دهد؛ اما احسان نه تنها تمام وقایع روزانه را برای مینا توضیح می‌دهد، هیچ توضیحی از مینا نمی‌خواهد. چهارم، پیام‌هایی ست که با متن تکراری اما غیر قابل فهم را هرروز برای هم می‌فرستند؛ گویا از اصطلاحات رمزی استفاده می‌کنند.
🕊 قسمت ۳۶۱ و از همه مهم‌تر، فایل‌هایی با حجم بالا اما فرمت‌های عجیب و ناشناس که نمی‌توانیم بازشان کنیم و بفهمیم چه هستند؛ به تشخیص محسن، رمز شده‌اند. مسعود سریع و ناگهانی در اتاق را باز می‌کند ، و می‌آید داخل سالن. کلا رشته افکارم پاره پوره شد رفت با این حرکتش. با حرص نفسم را بیرون می‌دهم ، و مسعود منتظر نمی‌شود از او توضیح بخواهم: - نتیجه استعلام برون‌مرزی اومد. صالح زمانی که انگلیس بوده، با هیچ سازمان و فرد مشکوکی رابطه نداشته. توی یه شرکت لوازم الکترونیکی کار می‌کرده که طبق تحقیقات ما پاکه. اهل شرکت توی هیچ مراسم و همایشی هم نبوده. حتی با ایرانی‌های اونجا هم رابطه نداشته. کلا سرش توی لاک خودشه. - خب؟ مسعود در تراس را باز می‌کند ، و باد پاییزی را راه می‌دهد به اتاق. بوی پاییز می‌آید. از جیبش، یک پاکت سیگار بیرون می‌کشد ، و از جیب دیگرش فندک. به روی خودم نمی‌آورم ، که از این کارش بی‌نهایت متعجبم. ندیده بودم کسی از همکارهایمان اهل سیگار کشیدن باشد. مسعود هم خدا را شکر، اصلا به من نگاه نمی‌کند که بفهمد تعجب کرده‌ام. سیگار را می‌گذارد میان لب‌های تیره‌اش و خیلی عادی، فندک می‌گیرد زیرش. نوک سیگار که سرخ می‌شود و دود از دهانش بیرون می‌زند، سیگار را با دو انگشتش برمی‌دارد و می‌گوید: - همین پسرش احسان، اونجا پاش به یه مسجد باز می‌شه. این مسجد، یه مسجد شیعی بوده اما با گرایش‌های افراطی. اسمش هم دقیقاً محسن شهید بود. احسان و برادر کوچیکش هم می‌شن پای ثابت این مسجد. خیلی رفت و آمد داشته اونجا. از اون به بعد هم، یکی دوبار صالح میره مسجد. کام دیگری از سیگارش می‌گیرد. دوباره سر سیگار سرخ می‌شود نگران ریختن خاکستر سیگار روی زمین هستم؛ اما خاکستر را لب تراس خالی می‌کند. می‌گویم: - فکر می‌کنی از اونجا شروع شده؟ - جای دیگه‌ای نیست که بشه به این قضایا ربطش داد. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃