🔴 #تذکر_کپسولی
💠 گَرد داخل کپسول، تلخ است اما پوشش کپسول، خوردن آن را آسان کرده و مانع احساس تلخی آن توسط بیمار میشود.
💠 در زندگی مشترک باید سعی کنیم تذکرمان به همسر، کپسولی باشد.
💠 اگر لازم شد گاهی به همسرتان تذکر جدی دهید، اولاً حتیالمقدور تذکر خود را طولانی نکنید بلکه خیلی کوتاه بیان کنید تا زمینه پذیرش در همسرتان ایجاد شده و زمینه لجبازی در او کمرنگ شود.
💠 ثانیاً تذکر خود را خیلی نرم و با ژست مهربانانه بیان کنید تا تلخی آن، برای همسرتان شیرین گردد.
💠 حتماً پس از تذکر خود به همسر، فضا را به فضای طبیعی و عادیِ قبل از تذکر برگردانید یعنی تذکر شما نباید باعث شود که رابطه گرم و صمیمی شما حتی در زمان کوتاه، قطع گردد. یعنی پساز تذکر خود، همه چیز را فراموش کنید و انگار نه انگار که گلایه داشتید و تذکر دادید.
❣ @Mattla_eshgh
قیچی بی انصافی.mp3
3.11M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 قیچیِ بی انصافی!
اوایل ازدواج رابطهمون خیلی عاشقانه بود،
یک روز ازش دور میشدم دلم پر میکشید
⚠️ ولی دیگه مدت هاست رغبتی به هم نداریم!
#استاد_محسن_عباسی_ولدی
❣ @Mattla_eshgh
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬
تیپ شخصیتی عزیزان ما متفاوت است!
بعضی دیداریاند،
بعضی شنیداری،
بعضی لمسی،
و ....
شاید ریشه بسیاری از مشکلات خانه ما در عدم مهارتمان در نحوه رفتار درست، با هر کدام از این تیپهاست!
#استاد_شجاعی
#خانواده
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۳۸۰ از سر شب تا نزدیک دوی نیمه شب، بدون هیچ استراحتی بارها فیلمها را میبینم. هزاران بار
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۳۸۱
کمیل شانهام را فشار میدهد و آرام در گوشم میگوید:
- تنها نیستی داداش. من باهاتم.
نفسی از سر آسودگی میکشم ،
و ماری که در سینهام میخزید، راهش را میکشد و میرود.
کمیل زنده است و بیش از خودم به او اعتماد دارم.
آرام و خسته زمزمه میکنم:
- خستهم کمیل!
- بخواب. من برای نماز بیدارت میکنم.
این را که میگوید،
با خیال راحت دراز میکشم روی تخت و چشم میبندم.
هوا سرد است ،
و سوز سردی به صورتم میخورد. احساس ضعف میکنم؛
انگار سالهاست که نه چیزی خوردهام، نه خوابیدهام و نه آب نوشیدهام.
دارم تمام میشوم؛
درد دارد کمکم ذوبم میکند. دور و برم را تار میبینم.
زمزمه میکنم:
- یا حسین!
- بیا عباس! زود باش!
همهجا تاریک است.
کمیل را میبینم و پشت سرش راه میروم. صدای همهمه میآید و شکستن شیشه.
تلوتلو میخورم ،
اما دوباره راست میایستم.
صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم میشنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندانهایش روی هم.
پریشانی از چشمان مطهره بیرون میریزد ،
و به پشت سرم نگاه میکند.
میخواهم برگردم ،
که پهلویم تیر میکشد و میسوزد.
از درد نفسم بند میآید ،
و پاهایم شل میشوند. یک چیز نوکتیز در پهلویم فرو رفته؛
انقدر عمیق فرو رفته که حس میکنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند.
همان نفس نصفهنیمهای که داشتم هم ،
تنگ میشود.
دستی آن چیز نوکتیز را از پهلویم بیرون میکشد؛
دردش شدیدتر میشود.
خون گرم روی بدنم جریان پیدا میکند. میافتم روی زانوهایم.
کمیل که داشت میرفت،
میایستد و مطهره میدود به سمتم.
میخواهم حرفی بزنم،
که دوباره یک چیز نوکتیز در سینهام فرو میرود؛ میان دندههایم.
کلا نفس کشیدن از یادم میرود.
بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا میکند. مطهره دارد میدود.
کمیل بالای سرم میایستد و دستش را به سمتم دراز میکند:
- بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من!
🕊 قسمت ۳۸۲
مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند.
فقط نگاه میکند.
میخواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم میریزد.
کمیل راهنماییام میکند:
- یا علی بگو و بلند شو. وقت نمازه!
- اشهد ان لا اله الا الله...
صدای اذان صبح از جا میپراندم و درد را پاک میکند از وجودم.
این چندمین بار است که این خواب را میبینم؟
دیگر مطمئنم تعبیر میشود.
یک نفر از پشت خنجر میزند به من...
با این فکر،
دوباره ذهنم میرود به سمت همان نفوذی مجهول.
عاقلانه نیست ،
اگر فقط بخاطر رفتار نهچندان دوستانه مسعود، برچسب نفوذی روی او بزنم.
همه اعضای تیمم خبر داشتند ،
قرار است صالح را جلب کنیم، پس همه به یک اندازه مورد اتهامند.
نماز صبح را که میخوانم،
صدای خشک مسعود را از پشت بیسیم میشنوم:
- صالح رفته توی کما. دستور چیه؟
آخرین ذکرهای تسبیحات حضرت زهرا(س) را تندتند رد میکنم و میگویم:
- یعنی چی؟
- یعنی ضربه به سرش شدید بوده و هشیاریش کم شده.
صدایش خستهتر از همیشه است.
باید به کمیل بگویم جایش را با مسعود عوض کند.
فعلا جواد را نمیتوانم ،
توی چشم خانواده صالح بفرستم. به مسعود میگویم:
- ببینم، دیشب تاحالا کیا بالای سرش بودن؟ اتفاق خاصی نیفتاد؟
- دکترا، پرستارا و اعضای خانوادهش بودن. اتفاق خاصی هم نیفتاد.
- مطمئنی؟
- حواسم به همهچی بود.
- دکتر چی میگه؟
- زنده موندنش معجزه ست.
🕊 قسمت ۳۸۳
از خشم دندان بر هم فشار میدهم.
صالح را تا اطلاع ثانوی از دست دادهایم و باید طرح نو بچینم.
میروم به سالن و جواد را میبینم ،
که دارد آماده میشود برای رفتن به هیئت.
میگویم:
- امروز حواستو بیشتر جمع کن. ببین حرفی درباره صالح میزنن یا نه. به تکتک افراد دقت کن. فقط خواهشاً تابلوبازی در نیار.
- چشم آقا. راستی... گزارش این چند روز رو نوشتم گذاشتم روی میز.
- دستت درد نکنه.
و برگههای دسته شده را برمیدارم.
محسن از آشپزخانه داد میزند:
- صبحانه چی میخورید آقا؟
- فرقی نمیکنه.
حواسم را میدهم به برگهها.
اینطور که جواد تحلیل کرده، دارند از یکی دوتا شبکه ماهوارهای شیعه لندنی خط میگیرند و تصاویر مراسمشان را هم برای همان شبکهها میفرستند.
تمرکزشان هم،
زمینهسازی برای ماه ربیعالاول به ویژه نهم ربیعالاول و هفته وحدت است.
دیگر خیلی غیرمستقیم و زیرپوستی هم نمیزنند ،
و علناً به سیاستهای نظام در جهت اتحاد شیعه و سنی ایراد میگیرند.
انگار خوب میدانند ،
که وقتی اسم هیئت امام حسین(علیهالسلام) بگذارند روی خودشان، حمایت مردمی هم دارند ،
و اگر نهادهای امنیتی بخواهند بهشان گیر بدهند، مردم پشتشان در میآیند.
قربانت بروم اباعبدالله،
که حتی دشمنانت هم خودشان را پشت سر تو پنهان میکنند تا مطمئن باشند جایشان امن است!
محسن لیوان چای شیرین را مقابلم میگذارد،
با نان بربری و پنیر.
این تهرانیها انگار فقط نان بربری دارند که بخورند.
قیافهام مثل نان بربری شده،
و دلم لک زده برای نان سنگک خودمان. حالا فکر کن نان بربریاش هم تازه نباشد و چندروز در یخچال مانده باشد ،
و حالا محسن با بدبختی روی اجاق گرمش کرده باشد؛
آن وقت رسما میشود جلیقه ضدگلوله.
به ضرب چای، نان را با پنیر فرو میدهم. محسن هم انگار از وضع نان شاکی ست که میگوید:
- امروز خوابم برد نشد برم نون تازه بخرم.
🕊 قسمت ۳۸۴
- اشکال نداره. فقط حواست باشه گزارش پلیس رو هم درباره تصادف صالح برام بفرستی.
- چشم آقا به محض این که بیاد میفرستم.
- خودت به نتیجه جدیدی نرسیدی؟
لقمه در گلویش گیر میکند ،و به کمک چای آن را پایین میدهد:
- نه آقا. تا صبح روی فیلما کار کردم. هیچی. اصلا پلاک معلوم نبود که بتونم استعلامش رو بگیرم.
میخواهم بگویم تصادف عمدی بوده؛
اما حرفم را همراه جرعه آخر چایی قورت میدهم.
احساس بدی پیدا کردهام.
نکند محسن...
نمیدانم. فعلا نمیخواهم هیچکدامشان بفهمند من شک کردهام.
بهتر است خودم را بزنم به آن راه؛
انگارنهانگار تصادف عمدی بوده. با این وجود، محسن جملهای میگوید که هرچه رشته بودم را پنبه میکند:
- آقا به نظرم این تصادفه عمدی بود. همهچیزش غیرعادیه.
بر موضع نادانیام اصرار میکنم:
- مثلا چی؟
- پلاک که مخدوشه. راننده هم فرار کرده. خیلی خوب هم تونسته از نقطه کور دوربینا استفاده کنه و در بره. درضمن خیابون انقدرا باریک نبوده که مجبور باشه از کنار ماشین صالح رد بشه و بزنه بهش.
گلویم تلخ میشود.
این تحلیل من است دقیقا! ذهنم را میتواند بخواند یا به اندازه من روی فیلمها وقت گذاشته؟
باز هم تجاهل میکنم:
- اینا همش احتماله. ممکنه یارو خیلی خوششانس بوده باشه. باید ببینیم پلیس چی میگه.
بهتر از این نمیتوانستم،
ادای یک آدم احمق را دربیاورم. احتمالا الان محسن دارد به این فکر میکند که با سهلانگارترین سرتیم تاریخ طرف است.
گاهی خنگبازی ترفند خوبیست ،
برای این که آدمهای اطرافت خودشان را لو بدهند.
ناگاه یاد چیزی میافتم و میگویم:
- راستی، میشه رزومه کامل خودت و جواد و مسعود رو هم روی سیستمم بفرستی؟
محسن کمی جا میخورد:
- چرا آقا؟
🕊 قسمت ۳۸۵
مانند یک سرتیم سهلانگار شانه بالا میاندازم:
- هیچی، فقط برای این که بهتر بشناسمتون. من هیچی از شما نمیدونم.
ابرو بالا میدهد:
- آهان... اون که حتما. چشم.
بعد لبخند میزند و صورت تپلش کمی سرخ میشود:
- ولی ما شما رو خیلی میشناسیم. تعریفتون رو زیاد شنیدیم.
اعصابم بهم میریزد ،
که آنها خوب من را میشناسند و باید خیلی محطاطتر قدم بردارم.
دفعه بعد که ربیعی را گیر آوردم،
یادم باشد حتما گلایه کنم از این وضعیت.
طوری به محسن اخم میکنم ،
که حرفش را میخورد و باز هم سرخ میشود.
گاهی حس میکنم محسن ،
بیش از آن که بخواهد حرف بزند، با تغییر رنگ به محیط واکنش نشان میدهد!
میگویم:
- چی ازم میدونید؟
محسن به منمن میافتد و از قبل سرختر میشود:
- میدونیم چندتا ماموریت خطرناک توی سوریه داشتید، جانبازید... خلاصه خیلی خوبید.
یک چیزی پیچیده دور گلویم و فشارم میدهد. به سختی لبخند متواضعانهای میزنم:
- ممنون. ولی یادت باشه سوابق افراد لزوماً نشوندهنده خوب بودنشون نیست.
این را گفتم چون یاد آقای نیازی افتادهام؛ همان که بارها از خود حاج حسین و قدیمیهای سازمان شنیده بودیم آخر مجاهدت و مهارت و عبادت است.
همان که حاج حسین،
با چشم خودش دیده بود در سجده بعد از نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل میخواند ،
و پیشانیاش همیشه پینه بسته بود.
حتی تا قبل از این که ببینم مرصاد،
او را با دستبند و چشمبند تحویل بازداشتگاه داد،
یکی از الگوهای من هم بود.
از سر میز صبحانه بلند میشوم.
میخواهم برگردم به اتاقم که یاد نقاشی سلما میافتم
و از محسن میپرسم:
- چسب نواری داری؟
با دست اشاره میکند به پایهچسب روی میزش:
- اونجاست آقا.
🕊 قسمت ۳۸۶
زیر لب تشکر میکنم،
و چسب را میبرم به اتاقم. نقاشی سلما را میچسبانم روبهروی میزم ،
و چند لحظهای از نگاه به آن، ذهنم باز میشود.
نیاز به تنهایی دارم ،
برای ریختن طرح جدید و سنجیدن دوباره همه چیز.
ماژیک را برمیدارم و روی شیشه میزم بالای بالا مینویسم:
- بسم رب الشهدا.
و کمی پایینتر،
تمام تلاشم را برای خوشخط نوشتن به کار میگیرم
تا بنویسم:
- السلام علیک یا فاطمه الزهرا.
خب، بد نشد؛
هرچند خیلی خوش خط نیستم.
چون زیر شیشه میز سفید است، نوشته آبی ماژیک خوب به چشم میآید.
دقیقاً وسط میز،
یک علامت سوال میگذارم. یعنی سرشبکه اصلی که نمیشناسیمش و هنوز هم معلوم نیست به کدام سرویس وابستهاند.
دور علامت سوال دایره میکشم، فلش میزنم و پایینش مینویسم:
- مینا. ؟
یعنی یکی هست این وسط ،
که خودش را به نام مینا معرفی کرده؛ اما نمیدانیم واقعا کیست.
از مینا فلش میزنم به احسان ،
و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشتهام: -هیئت محسن شهید.
دورتادور کلمه محسن شهید،
نام بانیان مالی هیئت از جمله صالح را مینویسم
و پایین نام صالح،
یک علامت ضربدر میگذارم که یعنی فعلا ندارمش.
کنار دایره محسن شهید،
یک دایره میکشم و تنها داخلش یک علامت سوال میگذارم؛
یعنی احتمال وجود یک تیم عملیاتی که کارش پشتیبانی دورادور از هیئت و حتی حذف مهرههای سوخته است؛
مثل صالح.
این قسمت ترسناک ماجراست،
و از آن ترسناکتر، آن نفوذیای که حتی جرات ندارم علامتش را روی این نمودار بگذارم؛
چون ممکن است یک نفر بیاید و آن را بخواند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۳۸۷
کنار دایره هیئت،
دورتر از آن، دایرهای میکشم به نام بسیج مسجد صاحبالزمان(عج).
آن پایین،
نام سیدحسین را به عنوان فرمانده بسیج مینویسم.
نمیشود بسیج این مسجد را نادیده گرفت.
آنطور که جواد گزارش داده،
امام جماعت مسجد و بچههای بسیج محکم ایستادهاند برای پاسخ به شبهاتی که از سوی شیعیان لندنی وارد ذهن مردم شده است و کارشان هم بد نبوده.
خوب است امام جماعت ،
و بچه مسجدیها چنین غیرتی داشته باشند و وقتی میبینند یک گروهی دارند اینطور ذهن مردم را مسموم میکنند،
نه تنها ناامید نشوند بلکه کمر همت ببندند برای مبارزه.
جنگ نرم اگر این نیست پس چه میتواند باشد؟
در ماژیک را میبندم،
و به نموداری که کشیدهام نگاه میکنم. حالا حتماً فهمیدهاند تحت نظرند؛
پس شاید بد نباشد فعلا تمرکزم را از مهرههای مهم بردارم.
اینطوری مانع سوختنشان میشوم،
تا بتوانم خودم به تنهایی بروم دنبالشان.
تلفنم زنگ میخورد.
محسن است که میخواهد خبر دهد رزومه اعضای تیم را برایم فرستاده.
فایلهایی که فرستاده را باز میکنم و با عطش، مشغول خواندنشان میشوم.
***
- آقا... امام جماعت...
با شنیدن این خبر انقدر ناگهانی ،
از جا بلند میشوم که صندلی چرخان سر میخورد عقب و محکم میخورد به دیوار.
داد میزنم:
- چی شده؟
کمیل دارد نفسنفس میزند پشت بیسیم:
- یه موتوری اومد، زد بهش و در رفت.
این دومین بار است،
که این جمله شوم را شنیدهام و دارم به کلماتش آلرژی پیدا میکنم.
سرم کمی گیج میرود و با دست به میز تکیه میکنم:
- خب حال حاج آقا چطوره؟
- خیلی وخیم نیست. هشیار بود. زنگ زدن که آمبولانس بیاد. فکر نکنم آسیب جدی دیده باشه.
- ضارب چی؟
- رفتم دنبالش ولی گمش کردم. خیلی تند میرفت نامرد.
قسمت ۳۸۸
چندبار دهانم را باز و بست میکنم ،
تا چند فحش آبدار بدهم به کمیل؛ اما هربار نفسم را حبس میکنم تا فحشهایی که ردیف کرده بودم هم حبس شوند و بیرون نیایند.
میگویم:
- حواست به حاج آقا باشه تا بهت بگم.
- چشم.
انقدر سریع از اتاقم بیرون میدوم که یادم میرود کتم را بردارم.
محسن که عجلهام برای خروج را میبیند، دنبالم میدود و میگوید:
- کجا آقا؟
- بعداً برات توضیح میدم.
خودم را با موتوری که امروز صبح تحویلم دادهاند، میرسانم حوالی مسجد.
فعلا حتیالامکان نباید دیده شوم ،
و جلب توجه کنم؛
برای همین خیلی جلو نمیروم ،
و بیخیال سوال و جواب از خادم مسجد میشوم.
بیسیم میزنم به کمیل:
- آدرس بیمارستانی که حاج آقا رو بردن برام بفرست.
هوا کمی سرد است ،
و ترافیک تهران سنگین.
با موتور از میان ماشینها راهم را باز میکنم و باد پاییزی خودش را به تنم میکوبد.
کاش یادم بود کت میپوشیدم.
مادر همیشه پاییز که میشد، سفارش میکرد که:
- هوا دزده مادر. حتی اگه گرمت میشه یه چیزی بپوش.
دلم برای مادر تنگ شده.
هنوز فکر میکند من سوریهام و هنوز نگران است.
یادم باشد امشب زنگ بزنم به خانه؛
خستگیام حتماً بخاطر نشنیدن صدای مادر است.
قدم به اورژانس که میگذارم،
مامور ناجا را میبینم که دارد با حاج آقا صحبت میکند.
عقب میایستم که امام جماعت من را نبیند.
جوانی کنارشان ایستاده ،
که احتمالا از بچههای مسجد است. وقتی میبینم امام جماعت روی تخت نشسته و سرحال است، نفس راحتی میکشم؛
اما دوباره همان مار سیاه دارد درون سینهام تاب میخورد.
یک سناریوی مشابه،
دوبار تکرار شده و امیدوارم سومی نداشته باشد. احساس خوبی ندارم.
انگار یکی دارد نگاهم میکند؛
همان حسی که در فرودگاه داشتم.