💠قسمت #صدوشش
کمیل در را باز کرد،
و به سمانه اشاره کرد، که وارد خانه شود، سمانه وارد شد، و با نگاهش اطرافش را وارسی کرد،
کمیل عصبی کتش را روی مبل پرت کرد، و به طرف سمانه که چادرش را از سر می کند نگاهی کرد.
سمانه روی مبل نشست،
و به تلویزیون خاموش خیره شد،
کمیل روبه رویش ایستاد، و دو دستش را به کمر زد.
ــ سمانه😠
_....
ــ باتوام سمانه😠
کمیل به او نزدیک شد،
و چانه اش را در دست گرفت و به سمت خود چرخاند:
ــ وقتی حرف میزنم به من نگاه کن و جوابمو بده
سمانه شاکی گفت:
ــ مگه خودت نگفتی تمومش کنم، و حرف نزنم، بفرما ساکت شدم
کمیل عصبی از او دور شد،
و پشتش را به سمانه داد، و دستی به سرش که از درد در حال انفجار بود کشید،
دیشب درد زخمش و فکر سمانه،
او را تا دیر وقت بیدار نگه داشته بود،
خسته نالید:
ــ تمومش کن سمانه،باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست،بزار برات توضیح بدم
سمانه از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد.
ــ نمیخوام توضیح بدی،چیزی که باید میشنیدمو شنیدم😠
کمیل بازویش را در دست گرفت و خشمگین فریاد زد:
ــ لعنتی... من اگه میخواستم، به خاطر مراقبت کردن با تو ازدواج کنم، که مثل قبلا هم میتونستم، بدون اینکه بحث ازدواج باشه، ازت مراقبت کنم.😡🗣
ــ من بچم کمیل ??بچم؟😠😵
ــ چیکار کنم که باور کنی سمانه؟تموم کن این موضوعو
ــ باشه ،تمومش میکنم،به بابام میگم که میخوایم تمومش کنیم
با اخم به او خیره شد و گفت:
ــ منظورت چیه؟
سمانه مردد بود،
برای گفتن این حرف اما آنقدر عصبی و ناراحت بود، که نتوانست درست فکر کند به حرفش.
ــ منظورم اینه که طلاق بگیریم😠😵
کمیل احساس کرد،
که زمان ایستاد،با ناباوری به سمانه نگاه می کرد، هضم جمله سمانه برایش سنگین بود، اما کم کم متوجه منظور سمانه شد.
سمانه رگه های عصبانیت، خشم،ناراحتی، اضطراب را که کم کم در چشمان کمیل موج میزدن را دید،
با وحشت به صورت سرخ کمیل و رگ باد کرده ی گردنش نگاه کرد
دوباره نگاهش را به سمت چشمان کمیل برگرداند،
کمیل با آنکه با شنیدن کلمه طلاق کل وجودش به آتش کشیده شده بود😡
دوست داشت،
آنقدر سر سمانه فریاد بزند، که آرام شود،اما می دانست این راهش نیست، نمی خواست سحانه از او بترسد،
زیر لب چندبار ✨صلوات✨ فرستاد، و خدا را یاد کرد،
آنقدر گفت و گفت،
تا کمی آرام گرفت،سمانه که نگران کمیل شد، با صدای لرزان آرام صدایش کرد،😥اما با باز شدن چشمان کمیل و گره خوردن نگاه هایشان بهم ترسید، و کمی خودش را عقب کشید.
کمیل اخمی بین ابروانش نشاند و جدی و خشمگین گفت:
ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن، تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم،حق نداری یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت بشنوم،فهمیدی؟😡
سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب سکوت کن، و حرفای منو گوش بده،😡
💠قسمت #صدوهفت
ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم، مراقبت باشم، مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم، و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن، من خیلی وقت بود که میخواستم بیام، و باتو حرف بزنم،
اما شرایطم مانعی شده بودن،
اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد، تو دیگه از همه چیز با خبری، از زندگیم، کارم، سختیام ازهمه چیز من باخبری!
عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت.
_فکر میکنی برای من سخت نبود، اینکه تو همسر من نباشی، فکر میکنی برام سخت نبود، میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی،
برام خیلی سخت بود،
اما به خاطر اینکه اذیت نشی، و کار من زندگی تورو بهم نریزه، پا پیش نزاشتم،من مَردم باید #قوی باشم، اما این مرد بعضی وقت ها #کم_میاره! نیاز داره به کسی که آرومش کنه، باش حرف بزنه، درکش کنه، و اون شخص برای من تویی سمانه #فقط_تو..!💔😒
از سمانه فاصله گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
ــ تو درمونی ،درد نشو!
سمانه با ناراحتی از #بی_منطق بودنش،
به کمیل که بر روی مبل نشسته بود، و سرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت،😢
حدس می زد،
آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند.
به کمیل نزدیک شد،
و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،
کمیل که فکر میکرد،
سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم برهم فشرد،
اما با احساس حضور سمانه کنارش،
و دستی که بر شانه اش نشست، از سمانه فاصله گرفت، و سرش را بر روی پاهایش گذاشت.
سمانه دستی درون موهایش کشید،
و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد،
همزمان آرام زمزمه کرد:
ــ ببخشید،میدونم تند رفتم، بی منطق صحبت کردم، اما باور کن خیلی ترسیدم، کمیل الان تو تموم زندگیم شدی، من روی همه ی حرفات و کارات حساسم، حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تو رو از دست بدم.!😢
قطره اشکی از چشمان سمانه،
بر روی گونه کمیل نشست، کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،
با دست اشک های سمانه را پاک کرد.
ــ گریه نکن خانومی
ــ کمیل قول بده تنهام نزاری
کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد:
ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تو دور کنه، مطمئن باش سمانه
سمانه لبخندی بر لبانش نشست،
و مشغول ماساژ سر کمیل شد.به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،
با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان،آرام خندید
از چهره ی کمیل خستگی میبارید،
سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد، تا کمیل از خواب نپرد، چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد،
که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....😥
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #صدوهشت
ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام
سمانه سریع پاکت های رشته را
برداشت، و کنار دیگ بزرگ آش گذاشت.
امروز عزیز،
همه را برای شام دعوت کرده بود،همه به جز کمیل و محمد آمده بودند،
عزیز و سمانه مشغول پخت آش بودند، بقیه خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند.
عزیز _سمانه کمیل کی میاد؟
سمانه در حالی که رشته ها را می ریخت گفت:
ــ نمیدونم عزیز حتما الان پیداش میشه
ــ بهش یه زنگ بزن،به زهره هم بگو به شوهرش زنگ بزنه زود بیان
سمانه دیگ را هم زد و چشمی گفت.
گوشی اش را برداشت،
و شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد صدای مردانه ی کمیل در گوشش پیچید.
ــ جانم
ــ سلام کمیل،خداقوت،کجایی
ــ ممنون خانومی،سرکارم
ــ کی میای؟
سرو صدای زینب و طاها بالا گرفت،
و سمانه درست نمی توانست صدای کمیل را بشنود،
روبه بچه ها تشر زد:
ــ آروم بگیرید ببینم کمیل چی میگه
ــ هستی خانومی؟
ــ جانم،اره هستم بچه ها شلوغ بازی میکردن صداتو نمیشنیدم،نگفتی کی میای
ــ کارم تموم شد میام
ــ کی مثلا؟
ــ یه ساعت دیگه
ــ دایی محمد پیشته؟
ــ نه
ــ خب باشه پس منتظرتیم، زود بیا
ــ چشم خانومی، کاری نداری
ــ نه عزیزم،خداحافظ
ــ خداحافظ
سمانه چشم غره ای
به زینب و طاها رفت، و به طرف عزیز رفت،
آرش با دیگ های کوچک به سمت سمانه امد
ــ آجی، اینارو عمه سمیه داد بدم بهت
سمانه به کمکش رفت،
و دیگ ها رو از او گرفت و روی تخت گذاشت.
ــ چی هستن؟
ــ این پیاز اونا هم کشک و نعناع
ــ ممنون
با صدای عزیز هردو از جایشان بلند شدند
ادامه دارد..
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی 🔹 تو آن گلی که همه فصلهای این عالم بهار میشود از بودنش به تنهایی...
👆امام زمان ( عج ) و ظهور
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👶 یک کلیپ قشنگ، برای #تبیین_فرزندآوری (۷۰ ثانیه)
✅ افزایش جمعیّت، یک مسئله سیاسی نیست. هر کشوری با جمعیّت جوان، آینده روشنتری دارد.
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_سوم 📌در #خودآرایی باید دقت کنیم که به #حرام نیوفتیم،
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_چهارم
در اون مراسم باید خیلی احترام بزرگترهارو رعایت بکنه، در راه رفتن در موقع ورود به خانه دختر و برخورد با پدر دختر و دیگر خانواده و به خصوص خود دختر،
☘دختر از در که میاد تو نباید سرد برخورد بشه باید خانوادهها دقت کنن که دختر وقتی میاد تو برای نشستن در مجلس، به احترامش بلند بشه انسان و توجه بکنه
#احترام به دختر خیلی مهمه و دقت بشه
✅👌
🚫نحوه نشستن پسر و جای نشستن باید دقت کنه که ادب موقع نشستن و صحبت کردن و خروج همینطور و مسائل از این قبیل
با دخترم آدم میخواد صحبت کنه باید از پدر دختر و خانوادش اجازه بگیره که ما میخوایم با دختر شما صحبت بکنیم چند دقیقهای رو 👩❤️👨
معمولاً خود پسر این پیشنهاد نمیده و بقیه میگن اما همون موقعام که قراره از مجلس بلند بشه بره برای صحبت کردن خوبه که این نکته ظریفرو رعایت کنه و اجازه بگیره 🙈
🔺مسئله بعدی درباره دیدن دختر هست و ارزیابی او
درباره دیدن دختر چند مقدمه عرض کنم👇
🍀 ازدواج 💍به خاطر زیبایی صرفاً، کار ناپسندی هست ولی در صورتی که رعایت بشه اصول و شرایط
اگر همسر آدم زیبا باشه یه #نعمتی هست که بسیار خوب و مقتنمی هست.
🍀 موقع دیدن دختر، اگر دختر زیبا به نظر اومد مواظب باشید، یه چیز تصور کردید و میبینید نه بسیار جذابتر به نظر اومد، اونجا که تو دلتون نشست، اونجا مانع از رعایت اصول و شرایط نشه،
🔸چون وقتی آدم میبینه میخواد و نشسته با دختری که دیده و پسندیده صحبت ازدواج میکنه و میدونه که الان از اتاق بیان بیرون جواب مثبت بدن تمام هستش و دخترو به دست آورده،
اینجا اون لغزشگاه خیلی از پسرا هستش
یعنی درسته که به چشمت زیبا اومد ولی باید دقت کنی بقیه شرایط دیگه هم جور باشه واِلا این صرف زیبایی بیشتر از حد انتظار تو و مطبوع تو،
مانع از این نشه که در صحبت کردن اصولرو رعایت نکنی، امتیاز بدی و همش قولهای الکی بدی تا ازدواج جور بشه که بعد دردسرهای زیادی داره✔️
🔷درباره قیافه هم، باید طوری باشه که شخص بپسنده و زیبایی امر نسبی هست که باید مدنظر گرفت، به هر حال دلش رو نزنه و زشت به نظرش نیاد.
🔶بد نیست که اگر کسی توجه به شرایط همسر داره، مسئله قیافهرو هم مدنظر داشته باشه به خصوص برای بعضی اصناف که اونها براشون بهتره که همسرشون هم زیبا باشه
لذا اگر کسی مثلاً حالا ممکنه که همه شرایط رو دختر داشته باشه بعلاوه زیبایی، خوبه که رعایت بشه
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمازی مجرب برای ازدواج، به دست آوردن شغل، مسکن و دیگر حاجتها... البته در کنار تلاش؛
دکتر رفیعی میگویند اجازه این نماز از حضرت بقیة الله گرفته شده است.
مطلع عشق
💠قسمت #صدوهشت ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام سمانه سریع پاکت های رشته را برداشت، و کنار
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدونه
ــ بچه ها بیاید هم بزنید،ان شاء الله حاجت روا بشید
آرش شروع کرد به هم زدن،
و آرام زیر لب زمزمه می کرد،
عزیز با شوخی گفت:
ــ چیه مادر زن میخوای اینجور خالصانه داری با خدا حرف میزنی
سمانه خندید و گفت:
ــ عزیز کی بهش زن میده،تازه ترم اول دانشگاشه ها
آرش کنار کشید و با خنده گفت:
ــ اگه کسی هم بخواد به من زن بده تو نمیزاری که
سمانه ــ چیه خبریه ارش؟بگو خودم به زندایی میگم
آرش صدایش را زنانه کرد و روی صورتش زد و گفت
ــ واه خاک به سرم لو رفتم
صدای خنده هر سه در حیاط پیچید،
زهره خانم سینی به دست به حیاط امد و مهربانانه گفت:
ــ ان شاء الله خیر باشه،صدای خنده هاتون تا آشپزخونه میومد
تا سمانه میخواست لب باز کند،آرش به او چشم غره ای رفت و گفت:
ــ حرف زدی میگم کمیل طلاقت بده
ذهن سمانه به آن روز سفر کرد،
که وقتی این حرف را به کمیل زده بود،
ناخوداگاه لبخندی زد و گفت:
ــ تو جرات داری اینو به کمیل بگو ،اگه زنده موندی در خدمتیم😁
👨👩👧👦👨👩👧👧🍵🍵🍵👨👩👧👦👨👩👧👦🍵👨👩👧👦🍵🍵👨👩👦👦
یک ساعت گذشته بود،
محمد آمد، و اما کمیل پیدایش نشده بود، سمانه گوشی را کلافه کنار گذاشت و مشغول تزئین کاسه های آش شد.
ــ جواب نداد؟
ــ نه عزیز جواب نداد
ــ الان میاد مادر
سمانه لبخندی زد،
و با نگرانی به کارش ادامه داد،آنقدر غرق کشک و نعناع بود که از اطرافش غافل بود،
با صدای فریاد آرش به خودش آمد،
با دیدن کمیل که گوش آرش را پیچانده بود ،نفس راحتی کشید.
ـــ ای کمیل ول کن گوشمو کندیش
کمیل لبخند زد و گفت:
ــ برا چی از زن من عکس میگرفتی،با چه اجازه ای؟🤨
ــ بابا دختر عمه امه، ول کن، سمانه یه چیز بهش بگو😣
سمانه کاسه تزئین شده را در سینی گذاشت، و از جایش بلند شد:
ــ کمیل ولش کن ،گوششو کندی😁
کمیل به چشمان سمانه نگاهی انداخت و لبخندی زد:
ــ چشم خانومی
دستش را برداشت ،آرش گوشش را مالید و گفت:
ــ ای ای کمیل از کی زن ذلیل شدی؟
ــ نگا کنید خودش داره شروع میکنه
تا کمیل میخواست به طرفش خیز بردار ،آرش تسلیم گفت:
ــ باشه بابا،شوخی بود
عزیز ــ بیاید بچه ها آش سرد شد
کمیل و سمانه کنار هم روی سفره نشستند، کمیل کاسه آش را بو کشید و گفت:
ــ کی پخته؟
آرش با دهان پر گفت:
ــ عزیز و آجی سمانه
ــ نه مادر من کاری نکردم،همه کارها رو سمانه انجام داد
کمیل چشمکی به سمانه زد و گفت:
ــ پس آشش خوردن داره😉
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت #صدوده
همه دور هم جمع شده بودند،
و در هوا خنک چایی☕️ می نوشیدند،
کمیل مشغول صحبت با محمد و محسن بود،
سمانه با بچه ها کنار حوض نشسته بود،
و به حرف هایشان گوش می داد،
کمیل که نگاه خیره آرش را بر روی سمانه دید،رد نگاهش را گرفت با دیدن سمانه که با لبخند مشغول بچه ها بود،لبخند بر لبانش رنگ گرفت،
اما صدای بلند تیراندازی لبخند را از لبان همه پاڪ کرد.😨
صدای جیغ طاها و زینب و همهمه بلند شد، سمانه ناخوداگاه نگاهش به دنبال کمیل بود،
صدای محمود آقا بلند شد:
ــ همتون برید تو، صدا نزدیکه حتما سر کوچه تیراندازی شده!
عزیز زیر لب ذکر میگفت،
وهمراه بقیه به طرف ساختمان می رفت، محسن و یاسین،
بعد از اینکه بچه ها را داخل بردند، همراه محمد و آقا محمود به خیابان رفتند، کمیل کفش هایش را پوشید،
و سریع به طرف در حیاط رفت، که سمانه سریع دستانش را گرفت،
کمیل از سردی دستان سمانه شوکه شد.
برگشت، و دستان سمانه را محکم در دست گرفت.
ــ کمیل کجا داری میری؟
ــ آروم باش سمانه،میرم ببینم چی شده برمیگردم
سمانه به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ نه توروخدا،کمیل نرو جان من نرو😥
با صدای دوباره ی تیراندازی،
کمیل سریع مادرش را صدا کرد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه صدا تیراندازی نزدیکه، زود برو داخل، تا برنگشتم، از اونجا بیرون نمیای، فهمیدی؟
سمیه خانم سریع به سمتشان آمد، و نگران به هردو نگاه کرد:
ــ جانم مادر
ــ مامان سمانه رو ببر داخل
سمیه خانم بازوی سمانه را گرفت و گفت:
ــ بیا بریم عزیزم،رنگ صورتت پریده بیا بریم تو
ــ نه خاله نمیام،کمیل نرو بخدا دلم شور میزنه، حس میکنم یه اتفاق بدی قرار بیفته، توروخدا نرو
کمیل بوسه ای بر سرش نشاند و گفت:
ــ صلوات بفرست،چیزی نیست خانمی
و بدون اینکه فرصت اعتراضی،
به سمانه بدهد، سریع به طرف در حیاط رفت.
سمیه خانم با چشمان اشکی ونگران عروسش را در بغل گرفت،
و زمزمه کرد :
ــ آروم بگیر عزیزم،برمیگرده چیزی نیست یه چندتا تیر هوایی بوده حتما، الان همشون برمیگردن.
😨😨🤲🤲😨🤲🤲🤲😨😨😨
همه ی خانم ها در پذیرایی نشسته بودند، نگران بودند، اما لبخند میزدند، و با هم حرف میزدند، تا نگرانیشان را فراموش کنند،
اما مگر می شد؟
صدای زنگ خانه،
پشت سرهم به صدا درآمد،همه وحشت زده نگاهشان به سمت در چرخید.
💠قسمت #صدویازده
زهره خانم بلند آرش را صدا زد:
ــ آرش بیا درو باز کن مادر
صدای آرش از طبقه بالا به گوش رسید:
ــ مامان نمیتونم بچه هارو تنها بزارم تازه آروم شدن، آجی سمانه درو باز کن
سمانه باشه ای گفت،
و با پاهای لرزان از جایش بلند شد، ناخوداگاه سمیه خانم و زهره همراهش بلند شدند،
نگاهی به آن ها انداخت و گفت:
ــ شما براچی بلند شدید؟؟
همه به هم نگاه کردند،زهره آرام گفت:
ــ نمیدونم چرا یه حس بدی به جونم افتاده
سمیه خانم هم تایید کرد.
عزیز بلند صلوات فرستاد و از جایش بلند شد و گفت:
ــ مادر به دل منم بد افتاده،بیاید باهم بریم
همه ترسیده بودند،
خودشان هم دلیلش را نمیدانستند،به حیاط رفتند،تا سمانه میخواست به طرف در بروند،
سمیه خانم دستش را گرفت:
ــ مادر بزار من درو باز کنم
ــ لازم نیست خودم باز میکنم ،شاید برگشتن
به سمت در رفت،
زنگ پشت سرهم نواخته می شد،فضای ترسناک و وحشت زده ای بر خانه حاکم شده بود،همه به سمانه و در خیره شده بودند، #نبودمردی در خانه همه را به اندازه کافی ترسانده بود و لرز بر بدنشان نشانده بود.
سمانه چادرش را مرتب کرد،
و در را آرام باز کرد،اما با دیدن قامت درشت مرد مشکی پوشی که صورتش را پوشانده بود،
وحشت زده قدمی به عقب برگشت،
اما مرد مشکی پوش سریع شیشه ای را باز کرد و مایعی را بر روی صورت سمانه ریخت و اورا هل داد،
با صدای فریاد آرش که میگفت:
ـــ اسید ریخت روش بدبخت شدیم
صدای جیغ ها بلند شد،
سمانه که به عقب پرت شده بود و سرش به زمین خورده بود، و از شدت ضربه گیج شده بود،
همه ی خانم ها بالای سرش نشسته بودند، و ضجه میزدند،
اما او فقط سایه محو و صدای مبهمی را می شنید.
صدای ارش در گوشش میپچید،
احساس سوزشی را بر صورتش احساس می کرد،اما جرات نداشت که دستش را بلند کند و صورتش را لمس کند.
آرش بیخیال بچه ها شد،
و سریع از خانه خارج شد، و به طرف خیابان اصلی دوید، همه ی راه را نفس نفس می زد،
زیر لب میگفت:
ــ غلط کردم غلط کردم😱😭
کمیل و بقیه را از دور دید،با تمام توانش فریاد زد:
ــ کمیـــــــــل کمیـــــــــــل🗣😱
کمیل با شنیدن فریاد کسی
که او را صدا می زند،برگشت، بقیه هم کنجکاو به آرش نگاه کردند،
کمیل چند قدم به سمتش رفت،آرش روبه رویش ایستاد و با گریه گفت:
ــ سمانه..... سمانه😭
نفس نفس می زد،
و نمیتوانست درست صحبت کند، با شنیدن اسم سمانه همه نگران به او نزدیک شدند،
کمیل بازوانش را گرفت و شدید تکان داد و فریاد زد:
ـــ سمانه چی؟حرف بزن آرش😠
ــ روی صورت سمانه اسید ریختند😰
و بدون خجالت بلند گریه کرد،
صدای یا حسین😱 همه بلند شد، و در کمتر از چند ثانیه همه با شتاب به سمت خانه دویدند....🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂
💠قسمت #صدودوازده
کمیل با شتاب در را باز کرد،
و به طرف سمانه که بر روی زمین افتاده بود، رفت،
صغری را کنار زد،
و سر سمانه را در آغوش کشید،با صدای بلند صدایش کرد،
و روی صورتش می زد.
ــ سمانه خانمی،سمانه صدامو میشنوی، جوابمو بده سمانه.!
رد خون بر روی پیشانی اش را که دید، دیوانه شد، نمیدانست چه کاری بکند، تا قلبش آرام بگیرد،
پشت سرهم با صدای بلند سمانه را صدا می زد، و خدا را قسم می داد، که اتفاقی برای او نیفتد.!
صدای زمزمه آرام سمانه را که شنید، به او نزدیک شد و گفت:
ــ جانم ،بگو سمانه
سمانه با درد و مقطع گفت:
ــ درد دارم کمیل
ــ کجا، قربونت برم، کجات درد میکنه
ــ سرم،صورتم داره میسوزه کمیل
کمیل دستی به صورت سمانه کشید،
به شدت داغ بود و سرخ بود میدانست اسید نیست،
اما همین هم او را نگران کرده بود،
صدای لرزان سمانه او را نابود کرد، دوست داشت، از دردی که در سینه اش نشسته فریاد بزند.
ــ کمیل صورتم میسوزه،
آرام از درد گریه کرد،
کمیل سرش را در آغوش فشرد، و بدون اهمیت به اطراف پیشانی اش را بر سرش گذاشت، و اجازه داد اشک هایش پایین بیایند،
همسرت با این حال ترسیده و پر درد در بین بازوانت گریه کند،بدتر از این درد مگر برای یک مرد وجود دارد؟؟؟
🏥🏥😥🏥😥😥😥🏥😥🏥
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید حالش خوبه،فقط ترسیده
ــ این ماده ای که روی صورتش ریختن چیه؟میدونم اسید نیست اما اثراتی داشته
ــ اسید نیست چون اگه اسید بود کاملا صورتشون از بین میرفت،ماده ی شیمیای هست که سوزش و التهاب روی صورت ایجاد میکنه، و چون از نزدیک روی صورتشون ریختن، سوزش و التهابش بیشتر شده،نمیگم خطرناک نیست اتفاقا اگه چشماشونو به موقع نمیبستن ممکن بود بینایی خانمتون مشکل پیدا کنه ولی خداروشکر به خیر گذشت😊
ــ سرش چی؟
ــ زخم شده،پانسمانش کردم، الان سرم بهشون وصله،به خاطر امنیتش الان از خانه خارج نشه بهتره،مشکلی پیش اومد بگید خودم میام
کمیل با او دست داد،
وبعد از تشکر به اتاق رفت،سمانه با دیدنش دستش را به سمتش دراز کرد، کمیل دستش را گرفت، و آرام بوسید، کنارش روی تخت نشست و موهایش را که بر روی چشمانش افتاد را کنار زد.
ــ گریه کردی کمیل؟😢
ــ نه مگه مرد هم گریه میکنه😊
ــ چشمای سرخت چی میگن پس؟
کمیل نگاهی به صورت سرخ سمانه و مژه های خیسش کرد و گفت:
ــ گریه کمترین چیز بود،اون لحظه از درد قلبم نزدیک بود سکته کنم
ــ خدانکنه
ــ لعنت به من که تو رو به این حال انداختم
ــ کمیل چه ربطی به تو داره آخه؟
ــ ربط داره خانمی،الان ذهنتو درگیر نکن بخواب