eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام، وقتتون بخیر 🌺 قابل توجه طلاب ایرانی و غیرایرانی سراسر کشور، همچنین دانشجویان و فعالین فرهنگی تشکل فرهنگی عروج با همکاری مرکز خدمات حوزه‌های علمیه جهت توانمندسازی افراد درخصوص رسانه و جنگ شناختی درحال برگزاری دوره‌ی مجازی و رایگان جنگ شناختی می‌باشد. درصورت تمایل به شرکت در دوره، بفرمایید تا راهنماییتون کنم @Orooj_sup03
مطلع عشق
سلام، وقتتون بخیر 🌺 قابل توجه طلاب ایرانی و غیرایرانی سراسر کشور، همچنین دانشجویان و فعالین فرهنگ
بچه ها این دوره رایگانه من ثبت نام کردم شما هم اگه علاقمندین ثبت نام کنین
مطلع عشق
استرسی به جانم می‌افتد و می‌ترسم. چند سال پیش بود که سر انتخابات و دعوای جنجالی دو جناح، آیه به عنوا
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۳۵ دستی به ریش‌هایش می‌کشد. -نه! این موسوی از طرفداران رئیس جمهوره؛ بعدم پست مدیر کل معاون امنیت را خود رئیس جمهور بهش پیشنهاد داده. قانع شده‌ام. از جایم بلند می‌شوم: -پس من میرم خونه؛ فقط اگه می‌شه گزارش قتل‌ها را بدین. می‌خوام یه دور بررسی کنم ببینم چطوریه. حاج کاظم همان طور که در لابه‌لای پرونده‌های روی میز به دنبال آن گزارش ها است می‌گوید: -دیشب چند بار یکی از اون ها را خوندم، اما هیچ چیز خاصی توش نبود. بعد از کمی جست‌وجو گزارش‌ها را که در لای پرونده‌ای نارنجی رنگ گذاشته به سمتم می‌گیرد. پرونده‌ها را می‌گیرم و به سمت عمادی می‌روم که آرام بر روی صندلی کز کرده است. انگار همین چند روز پیش بود، سر پرونده‌ای اجازه حمل اسلحه را به ما داده بودند. آن موقع‌ها مهدی کار با سلاح را بیشتر از من بلد بود. بعد از برگشت عملیات، کنار جاده داشتم اسلحه را جابه‌جا می‌کردم و از هر سمت به آن نگاهی می‌انداختم. دستم را که روی ماشه گذاشتم، مهدی سریع اسلحه را از دستانم گرفت و چشم غره و تن صدای بالایی که تا به حال از او نشنیده بودم فریادی زد: -حتی فشار دادن اسلحه خالی خطر داره چه برسه به این که پر هم باشه. آن موقع هم من تا تهران همانند عماد در صندلی بدون حرف فرو رفته بودم اما وقتی که رسیدیم مهدی دستم را گرفت و با همان اخمش و تن صدای خشنش که به خاطر محبت پنهانی‌اش بود گفت: -به خاطر خودت بود؛ اسلحه درست به سمت بالا بود و سرتم روبه‌روش گرفته بودی. صدای حاج کاظم رشته افکارم را پاره می‌کند. -پس چرا همین جور وایسادی؟ گیج نگاهی می‌کنم و عماد خیره ام شده است. کنارش می‌روم، دستی به شانه‌اش می‌زنم و با جدیت می‌گویم: -به خاطر خودت بود. از حاجی اطلاعات موسوی رو بگیر. یاعلی. بیرون که می‌آیم باز هم خلوت بودن اداره کمی عجیب و غیرعادی به نظر می‌رسد. باید حتما از امیر ماجرا را بپرسم. به سمت اتاق سعید می‌روم در اتاق باز است و امیر دستش را به پشت صندلی چرخ‌دار سعید تکیه داده است و حسابی مشغول صحبت است. تک سرفه‌ای می‌کنم و امیر به سمتم برمی‌گردد. _چه خبر؟ چشمان درشت قهوه‌ایش را خیره چشمانم می‌کند و می‌خواهد لب باز کند که سعید تلفن را سرجایش می‌گذارد و به سمتم بر می‌گردد. دستش را به سمتم عینک ته استکانی گردش می‌برد و روی صورتش تنظیم می‌کند.سری تکان می‌دهد. _قراره با فاکس عکسشو الان ارسال کنن. ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۳۶ سری تکان می‌دهم. سرم تیر می‌کشد. - من میرم خونه، امیر عکس رو بگیر صبح زود بریم سر وقتش. - چشم آقا. پرونده‌ها را به دست چپم می‌دهم و با دست دیگرم دو سمت شقیقه‌ام را ماساژ می‌دهم. از گوشه چشم به سعید نگاه می‌کنم که باز مشغول تلفن شده است. می‌خواهم بروم که باز سکوت اداره به چشمم می‌آید. -راستی چرا اداره انقدر خلوته؟ امیر دستش را در جیب شلوارش می‌کند و می‌گوید: - استعفا دادن رفتن. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و بی هیچ حرفی به سمت در راه می افتم. به شدت نگران آیه شده‌ام. تلفنی هم ندارم که به خانه تماس بگیرم و حالش را بپرسم. یادم باشد حتما از او بپرسم آدرس اداره را از کجا آورده است. از شدت سر درد چشمانم هم درد گرفته است. زیپ کاپشنم را باز می‌کنم و پرونده‌ها را داخلش می‌گذارم و زیپ را بالا می‌کشم. سوار موتور می‌شوم و راه می‌افتم. باد که با شدت به صورتم می‌خورد، سر دردم را تشدید می‌کند. از شدت سردرد اصلا متوجه نمی‌شوم کی به خانه می‌رسم. خانه سوت و کور است. می‌خواهم وارد اتاق شوم که دستی بازویم را می‌گیرد. -چی شده حیدر؟ متعجب برمی‌گردم و به زهرا نگاه می‌کنم. -با توام چی شده؟ چشمانم گرد می‌شود. _چی، چی شده؟ قشنگ بگو. دستم را رها می‌کند. -آیه رو می‌گم. چی شده که رفت خونشون؟ گفت دیگه نمیاد اینجا. سرم نبض می‌زند و یک لحظه از فشار درد چشم می‌بندم. در این وضعیت باید نگران حال آیه هم باشم که امانت است دستم. نفسم را محکم بیرون می‌دهم و تمام خواهش و التماسی را که باید به زبان بیاورم در چشمانم جا می‌دهم. -خودت که می‌دونی نباید تنها باشه. پس برو راضیش کن. با حرص نگاهم می‌کند و دندان‌هایش را روی هم می‌ساید.
🔘قسمت ۳۷ و ‌۳۸ چشم غره‌ای می‌رود. بی توجه به او وارد اتاق می‌شوم. زیپ کاپشن را که باز می‌کنم، پرونده‌ها روی زمین پخش می‌شوند. همان جا می‌نشینم و به در پشت سرم تکیه می‌دهم. روی هر پرونده اسم یکی از مقتولین را نوشته است. مشغول پرونده‌ها می‌شوم. هرکس به نحوه‌ای کشته شده است؛ یکی با تصادف یکی با سکته و دیگری... به بهانه های مختلف آمار را بالا برده اند و مدعی شده اند قتل عمد بوده است. چشم می‌بندم. درد سرم کمی آرام می‌شود اما هنوز هم نبض می‌زند. با این همه گره در این پرونده نجات دادن مهدی کار سختی است. بنده خدا حاج حسین تمام عزت و احترامش زیر سوال رفت. ضربه‌ای به در می‌خورد. به خود می‌آیم. می‌خواهم بلند شوم که کمرم درد می‌گیرد. نگاهی به ساعت می‌اندازم. شش عصر است و این یعنی سه ساعتی است مشغول پرونده‌ها شده‌ام. باز به در ضربه‌ای می‌خورد. در را باز می‌کنم. _جانم. زهرا لباس پوشیده و آماده مقابلم ایستاده است. مانتویی بلند و مشکی به همراه مقنعه چانه دار سرش کرده است و چادرش روی دستانش است. چشمانش با دیدن من گشاد می‌شود. _تو از موقعی که اومدی با این لباسا تو اتاق بودی؟ سری تکان می‌دهم. _کجا داری می‌ری؟ انگار که تازه یادش آمده باشد. چادرش را باز می‌کند و همان طور که درگیر پیدا کردن کش چادر است می‌گوید: _بیا بریم، آیه رو بیاریمش اینجا. اخم می‌کنم. می‌خواهم جوابش را بدهم که معده‌ام تیر می‌کشد. لب هایم را خیس می‌کنم. می‌خواهم به سمت آشپزخانه بروم که زهرا راهم را سد می‌کند و با ابرو اشاره به بیرون می‌کند. دستی به ریش‌هایم می‌کشم. خم می‌شوم و پرونده‌ها را دسته می‌کنم و داخل یکی از کشوهای میزم می‌گذارم و قفلش می‌کنم و کلید را برمی‌دارم. به سمت زهرا برمی گردم. _چرا حالا بریم؟ دوقدمی جلو می آید. _زنگش زدم. گفت نمیاد. نگرانشم. _بذار تاشب تنها باشه بعد میریم دنبالش. پایش را روی زمین می‌کوبد و همان‌طور که زیر لب غر می‌زند به سمت آشپزخانه می‌رود. کاپشن و جورابم را درمی‌آورم و گوشه‌ای می‌اندازم. -مامان چیزی هست بخورم من؟ مامان لقمه به دست به سمتم می‌آید. هوا رو به تاریکی می‌رود. همین که لقمه را به سمت دهانم می‌برم، تلفن خانه به صدا در می‌آید. زهرا با شتاب از آشپزخانه بیرون می‌آید و تلفن را برمی‌دارد. لقمه را گاز می‌زنم. گوش‌هایم را تیز می‌کنم تا صدای زهرا را بفهمم. -چی شده؟ درست حرف بزن. آخرین گاز را به لقمه می‌زنم و از جایم بلند می‌شوم. زهرا اشاره می‌کند تلفن را بگیرم. بلند می‌شوم و تلفن را از او می‌گیرم. -الو؟ نفس نفس می‌زند. -آقا حیدر یه عده...اومدن جلو در خونه... شیشه‌هارم شکستن... داغ می‌کنم و باز سرم نبض می‌زند. -آیه خانم در رو باز نکنید تا من بیام. تلفن را رها می‌کنم و با دمپایی بیرون می‌دوم. پا تند می‌کنم که سر کوچه برسم. وارد کوچه خانه مهدی می‌شوم و چند مرد را می‌بینم که ایستاده‌اند. به سمتشان می‌روم و در آن حین داد می‌زنم: -چه خبرتونه؟ پسری که سنگ به دست دارد و آماده پرتاب است، دستش را پایین می‌آورد و با لحن تندی می‌گوید: -مفتشی؟ نفسم را محکم بیرون می‌دهم و دو قدم مانده را طی می‌کنم. _اینجا چی می‌خواید؟ یکی از مرد‌ها که سیبیل کلفتی دارد دستی به سیبیلش می‌کشد و به سمتم می‌آید. با چشم سرتا پایم را نگاهی می‌کند. _اینجور که پیداست توام دستت با این قاتلا تو یه کاسه است!
🔘قسمت ۳۹ و ۴۰ نفس‌هایم کش دار شده است. نمی‌دانم دقیق چند نفرشان با این مرد هستند؛ چون مردم هم کم و بیش دورمان جمع شده‌اند. _کی گفته اینجا خونه یه قاتله؟ مرد سبیل کلفت نیش خندی می‌زند و می‌گوید: _هه، همه می‌دونن. چند روزه دستگیرش کردن این پسره رو. گفتن قتلای این چند وقت زیر سر اینا بوده. سرم داغ می‌کند و در این سرمای زمستان عرق از پیشانی‌ام سر می‌خورد. این‌ها چطور این حرف‌ها را می‌زنند؟ دستی در موهایم می‌کشم. جمعیت مردم بیشتر شده است. به سمت مرد می‌روم. _این حرفا را کی بهت زده؟ هان؟ باز دستی به سبیلش می‌کشد و دو مرد دیگر پشت سرش می‌ایستند. چهارشانه و قلدرند. مرد دستی به سینه‌ام می‌زند و هلم می‌دهد. _هرّی، توی جوجه بسیجی مثلا چه کاری از دستت بر میاد؟ حالا که این قاتله پیدا شده باید به خواهرشم یه گوشمالی درست حسابی داد. دیگر حال خودم را نمی‌فهمم و بدون فکر و درنگی یقه‌اش را می‌گیرم و مشتم را مستقیم پای چشمم فرود می‌آورم. چون انتظار چنین کاری را نداشت روی زمین پرت می‌شود. داد می‌زنم: _حرف دهنتو بفهم مرد حسابی. دو مرد دیگر انگار تازه به خودشان آمده باشند به سمتم می‌آیند و یکی دستم را می‌گیرد و دیگری با مشت به جانم می‌افتد. من هم با پا به پهلو و سینه‌شان می‌زنم. _بچه ها بریم بسه دیگه. با شنیدن این حرف رهایم می‌کنند و هر سه پوزخندی می‌زنند و می‌روند. دستی به موهایم می‌کشم و به تماشاچی‌های این صحنه نگاه می‌کنم. _بفرمایید نمایش تموم شد. مردم چپ چپ نگاهی می‌اندازند. و راه می‌افتند صدای پچ‌پچ زنانی که با چادرهای رنگیشان دورمان ایستاده بودند را می‌شنوم. _معلوم نیست پسره چیکار کرده که گرفتنش. _آره والا آبروی سید خدا بیامرز رو برد. _دختره رو بگو. دیگه امنیتم نداریم تو این محل. دستانم را مشت می‌کنم و زیرلب استغفار می‌کنم. پهلویم تیر می‌کشد. صورتم را جمع می‌کنم. زنگ خانه را فشار می‌دهم. بعد از چند دقیقه صدای آیه می‌آید: _بفرمایید؟ صدایش می‌لرزد. _منم آیه خانم. در رو باز کنید. صدای برخورد قدم‌هایش به موزاییک‌های حیاط را می‌شنوم. سرم گیج می‌رود. در باز می‌شود. دستم را به لبه در می‌گیرم و چشمانم را محکم روی هم می‌فشارم. بعد از چند ثانیه چشمانم را باز می‌کنم آیه را با چشمانی نگران و مضطرب می‌بینم. سرش را که زیر می‌اندازد متوجه می‌شوم خیره‌اش بوده‌ام. نگاهم را از او می‌گیرم و خجالت می‌کشم. _حالتون...خوبه؟ انگاری خجالت می‌کشد که این چند کلمه را به زبان آورد. با اینکه هر دقیقه یک بار پهلویم تیر می‌کشد اما سر تکان می‌دهم. می‌خواهم یک گوشه‌ای بنشینم و نفسی تازه کنم. _اجازه هست؟ در را کمی باز می‌کند و راهم می‌دهد. وارد می‌شوم کنار حوض آب می‌نشینم. در را نیمه باز می‌گذارد. _کیا بودن؟ مشتم را پر از آب می‌کنم و به صورتم می‌زنم. شستم را به گوشه لبم که می‌سوزد می‌کشم. قطره خونی روی انگشتم خود نمایی می‌کند. _خودمم هنوز نمی‌دونم. ضربان قلبم بالا می‌رود، بهتر است هرچه زودتر از این خانه برویم. _آماده بشید. تا وقتی مهدی نیومده شما خونه ما می‌مونید. شیشه‌هارم فردا براش یه فکری می‌کنم. اخم کرده و سرش را پایین انداخته است. _لطفا تو خونه بگید فقط چند تا از اراذل بودن نه چیز دیگه ای. صدای نفس کلافه‌ای که می‌کشد را می‌شنوم.
صدای نفس کلافه‌ای که می‌کشد را می‌شنوم. قدمی برمی‌دارد که صدای خرد شدن شیشه به گوشم می‌خورد. حیاط پر از خرده شیشه‌های ریز و درشت است. دو پنجره روبه‌روی حیاط شیشه‌هایش شکسته است. دستان خیسم را لابه‌لای موهایم می‌کشم. آیه که از دیدم محو می‌شود. دمای بدنم افت می‌کند و به خود می‌لرزم. اصلا یادم رفته بود لباس گرم به تن ندارم. همه چیز مشکوک به نظر می‌رسد. این افراد یا خط و ربطی با قاتلین داشته‌اند؟ یا یک عده لات بوده‌اند که برای گرفتن پول چنین کاری کرده‌اند؟ شاید هم از خانواده مقتولین بوده‌اند. باید بفهمم چه کسی این خبر را پخش کرده است. _من آمادم. سرم را بلند می‌کنم. ساک کوچکی به دست دارد. بلند می‌شوم که پهلویم تیر می‌کشد. لبم را به دندان می‌گیرم. کنار در می‌ایستم که اول آیه خارج شود. از کنارم که می‌گذرد یک دفعه باد می‌وزد و چادر آیه را به صورتم می‌کوبد نفس عمیقی می‌کشم. محکم در را به هم می‌کوبم. نزدیک خانه که می‌شویم زهرا به سمتم می‌دود. با یک دست چادرش را که عقب رفته می‌گیرد و با دست دیگر بازویم را تکان می‌دهد. _چی شده، چرا این شکلی شدی؟ شانه بالا می‌اندازم. حوصله حرف زدن ندارم. می‌دانم که جلوتر باید به مادر جواب پس بدهم و ترجیح می‌دهم یک بار همه چیز را بگویم. زهرا ناامید از من به سمت آیه که با فاصله کنارم ایستاده می‌روند و منتظر خیره او می‌شود. 🔘ادامه دارد..... ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ فریب زندگی های اینستاگرامی را نخورید 📌 در فضای مجازی آن چیزی نیست که می‌بینید
13.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی بدون کلام و مفهومی، در معرفی کارکرد مهمترین ابزار دشمن
در استفاده از تلویزیون [موبایل و کنسول‌های بازی و ...] یکی از عاملین اصلیِ نقص توجه در بچه‌های امروزی است ...