و دوست ایمان و نرگس هم روی صندلی هایی که کنار عروس و
داماد بود نشستند. جایی که آن ها نشسته بودند روی ایوان بود ؛ آن جا یک مبل دو نفره که جایگاه
عروس و داماد بود و در دو طرف مبل هم دو صندلی که جایگاه ساق دوش ها بود، گذاشته بودند و
میزی هم جلوی مبل بود که رویش یک ظرف شیرینی و دسته گلی قرار داشت. خانه ی بابا
عبدالحسین ویلایی و دو طبقه بود و حیاط بزرگی داشت. قسمت خانوم ها درون خانه بود و آقایان
هم درون حیاط ! تنها خانوم هایی که بیرون از خانه بودند، نرگس و سودابه و مادر و خواهر های
عروس و مادر داماد بود. البته نرگس از اینکه لازم نبود درون خانه برود خوشحال بود، چون تقریباً
غروب شده بود و هوای بیرون خنک بود و این یعنی که با وبال مشکلی نخواهد داشت! صدای
آهنگ های شاد و عاشقانه بلند بود و تقریباً به جز خنده های بلند و گاه به گاه بعضی مرد ها چیز
دیگری شنیده نمیشد. در سر تا سر حیاط میز های سه و یا چهار نفره ای چیده شده بود و مرد
های پیر و جوانی روی آن ها نشسته بودند و با هم به گفت و خند مشغول بودند. نرگس یک دور
چشمش را در حیاط چرخاند و توانست تمام عمو ها و پسر عموهایش و برادر بزرگتر سودابه و
چند تا از دوستان ایمان را از میان جمعیت تشخیص دهد. چشمش به نیما افتاد که کنار سعید و
عماد دور میز سه نفره ای نشسته است و عیسی خان را هم دید که کنار عمو عبدالرضا و عمو
عبدالله نشسته. بابا عبدالحسین و عمو علی هم روی مبل دو نفره ی دیگری که طرف دیگر ایوان
بود نشسته بودند و عمو علی چشمانش خیس بود . چقدر این مرد مهربان بود ! شب عروسی امین و
سمانه هم هر وقت چشمش به عمو علی می افتاد میدید که چشمانش خیس است اما گریه
نمیکند ! چقدر این مرد، مرد بود ! حدود نیم ساعتی گذشت و نرگس حدس زد که باید اذان زده
باشد. دست در کیفش کرد و از روی صفحه ی گوشی نگاهی به ساعت انداخت. درست حدس زده
بود.
خم شد و آرام کنار گوش سودابه که مشغول پچ پچ با ایمان بود، گفت: میرم نماز !
سودابه برگشت و به او نگاهی کرد و گفت : ساق دوش که از کنار عروس جایی نمیره !
- بخوای جانمازمو همینجا پهن میکنم ولی نمازمو حتما باید بخونم !
سودابه با بی میلی گفت : خیلی خب برو... ولی سعی کن زود بخونی !
نرگس سری تکان داد و بلند شد و به درون خانه رفت. سالن بزرگ خانه پر از جمعیت بود و
مطمئناً نمیشد آن جا نماز خواند. خودش را با زحمت از میان جمعیت به سرویس بهداشتی رساند
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 میگفت وسط شهر به یاد امام زمان بودن هنره
#امام_زمان
🔰 بوسه بر دست نه ، بوسه بر عبای پدرخوانده
تبرک کردن صورت به عطر بوی #پدر_اصلاحات
قبلا هم این هشدار را دادیم که #ناجی_ایران معرفی کردن #خاتمی و معرفی دوران او به عنوان #بهترین دوره #جمهوری_اسلامی ، از برنامه های به شدت پررنگ کانال ها و جریان #اصلاحات است که بسیار روی آن متمرکز هستند.
👈 در این فیلم جوانی را می بینید که با ورود خاتمی به مراسم سالگرد هاشمی ، ابتدا خواست دست او را ببوسد و وقتی خاتمی مانع شد ، عبای او را بوسید و آن را به صورت تبرک به صورتش مالید😳
گویا یک امام زاده مقدس را دیده
👈 در فیلم دیگر هم جوانی را مشاهده میکنید که قصد عکس گرفتن با #خاتمی را دارد.
❇️ حربه محبوب نشان دادن خاتمی و دوران او ، در سال 92 متاسفانه جواب داد و #حسن_روحانی با کنار هم قرار دادن عکس هاشمی و خاتمی در کنار عکس خودش، رأی این جوانان را گرفت . در سال 96 هم " تکرار می کنم " خاتمی خیلی معروف شد و لیست های او رأی آورد!
مطمئن باشید امسال هم برای جوانانی که اصلا دوران #خاتمی را به یاد ندارند و بر اثر جو رسانه ای او را عالی می دانند،همین برنامه را دارند.
👌 این وظیفه من و شماست که با #جهاد_تبیین و استفاده از منابعی مثل #کارنامه_خاتمی و #خاطرات_هاشمی مخصوصا سالهای 78 و 79 که دوره اول خاتمی هم بوده و به شدت از ضعف های خاتمی می نویسد، این جوانان را بیدار کنیم.
🌀 با تمسخر و تیکه انداختن و القاب به این و آن دادن ، روشنگری حاصل نمی شود !
#انتخابات
هدایت شده از کانال سایبری عصای موسی'
❌قلع و قمع ۴ ویلای هزار متری در آمل
رئیس کل دادگستری مازندران:
🔹۴ ساختمان ویلایی به مساحت حدود هزار متر مربع با صدور دستور دادستان و با حضور اکیپ اجرای احکام قضایی و مسئولان مربوطه در روستای کراتی از بخش مرکزی شهرستان آمل تخریب شد.
🔹این تخلفات و تغییر کاربریها و احداث غیرمجاز بنا در اراضی کشاورزی منجر به هدررفت سرمایه و وقت مالک و همچنین سرمایه بیتالمال و انفال شده بود.
🔹سودجویان زمین از بیاطلاعی و نداشتن آگاهی مردم سوءاستفاده کرده و نسبت به قطعهبندی و فروش اراضی کشاورزی و زراعی به خریداران ناآگاه از قوانین اقدام میکنند.
#کانال_سایبری_عصای_موسی
#نشر_حقیقت_در_سطح_جامعه
🔶🔷@MOSES313STAFF
مطلع عشق
❌قلع و قمع ۴ ویلای هزار متری در آمل رئیس کل دادگستری مازندران: 🔹۴ ساختمان ویلایی به مساحت حدود هز
متاسفانه در شمال کشور ، معضلات این چنینی فراوانه
زمینهای کشاورزی در حال نابود شدن هست
و تبدیل به ویلا میشه
حتی قسمتهایی از جنگل رو میبینی که ، درختها رو قطع میکنن و تبدیل میشه به زمین خالی
و احتمالا بعدش یه ویلا سبز میشه بجاش
10.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌پرستوهای جنسی و اعتماد به دشمن
🔶چطور پرستوها افراد بی تقوا را جذب دشمن می کنند؟
🔷چرا برخی سیاسیون دچار بی تقوایی سیاسی و اعتماد به دشمن می شوند؟
🔶از انحراف جنسی تا اعتماد به دشمن
🔷بلعم باعوراهای زمان یک جایی بند را به باد دادند!!
مطلع عشق
و دوست ایمان و نرگس هم روی صندلی هایی که کنار عروس وداماد بود نشستند. جایی که آن ها نشسته بودند روی
#شبیه_نرگس
#قسمت چهاردهم
🍃 در اتاق باز شد و نیما داخل آمد. سینی غذایی جلوی عروس و داماد گذاشت و به نرگس و دوست
ایمان گفت: شما دو تا اینجا نمیتونین غذا بخورین...عروس و داماد باید تنها غذا بخورن!
نرگس کلافه و معترض گفت: این قانونو دیگه کی وضع کرده؟!
نیما با خنده گفت: والا به من گفتن اینو بدم و اینو بگم...من فقط مأمورم و معذور ! ... خودت میفهمی
بعد کی این قانونو وضع کرده (چشمکی زد)
سودابه که لبخند مرموزی به لب داشت گفت: برین میخوایم تنها شام بخوریم... زود باشین برین!
نرگس کلافه شده بود از این همه رفتار و برخورد و لبخند مشکوک ! بلند شدند و از اتاق بیرون
رفتند.
نیما گفت: برین روو همون صندلیاتون توی ایوون بشینین تا واسه شما هم شام بیارم!
آن دو مانند دو کودک حرف شنو طبق گفته ی نیما ، رفتند و روی صندلی خودشان نشستند . چند
لحظه بعد نیما برای آن ها شام آورد و زیر گوش ساق دوش ایمان چیزی گفت که نرگس نفهمید و
رفت. مشغول خوردن شام بودند که نرگس صدای کشیده شدن صندلی را شنید. سرش را از
بشقابش بلند کرد و به سمت صدا نگاهی انداخت. دوست ایمان صندلی را کشیده و به طرف او می
آمد ! تپش قلبش زیاد شد ! دلیل این نزدیک شدن را نمیدانست !
دوست ایمان در فاصله ی نیم متری او متوقف شد و روی صندلی نشست و زیر لب گفت: سلام
خانوم اشرفی!
- سلام آقای صالحی
صالحی همان جا ساکت نشست. انگار منتظر چیزی بود. نرگس دلهره داشت و هر چه سعی میکرد نمیتوانست دلیل این کار او را بفهمد. از نگاه ها و حرف هایی که ممکن است بعداً پشت سرش
بزنند میترسید ! ولی او که کاری نکرده بود ! و همین میشد آش نخورده و دهن سوخته ! همین
نزدیک شدن ناگهانی صالحی به او حتی اگر با هم حرفی هم نمیزدند حتماً بعد ها حرف و حدیث
های زیادی به وجود می آورد ! نیما در حالی که یک صندلی و یک بشقاب غذا در دست داشت آمد و
بین آن دو نشست و زیر لب گفت : ده دقیقه وقت داری حرفتو بزنی ! من نمیشنوم !