دست خودم نیستااا 🤦♀
یهو به خودم میام ،میبینم منبر رفتم😅😂
شما به بزرگی خودتون ببخشین😁
مطلع عشق
📚 #کاردینال #قسمت_نهم ✍ #م_علیپور با عجله خودم رو به شهریار رسوندم و گفتم : - چی شده؟ شهریار
📚 #کاردینال
#قسمت_دهم
✍ #م_علیپور
شهریار چند بار به در کوبید.
زنگ بازم به صدا در اومد
اما ظاهراً خبری نبود!
در حالی که به ساختمون آموزشگاه زل زده بودم به شهریار گفتم :
- خب یه زنگ بهش بزن دیگه ...!
شهریار بازم شروع به شماره گرفتن کرد و گفت :
- بابا صدبار زنگ زدم جواب نمیده ...
بفرما بیا آدرسش رو ببین :
تقاطع مدرس زاده ، کوچه شمشادی ۳ ، آموزشگاه ناجیان علم و معرفت.
به پنجره ی نیمه باز آموزشگاه زل زدم و با خنده گفتم :
- چه اسم پر طمطراقی هم داره ...
به محله پایین شهر و ساختمون داغونش نمیخوره!
شهریار که همچنان مشغول شماره گیری بود رو به من گفت :
- معلومه صاحب آموزشگاه افق دیدش و جیبش چندان با هم خوانی نداشته!
خم شد و تیکه سنگی برداشت و قبل از اینکه من حرفی بزنم به شیشه ی نیمه باز کوبید ...!
رو بهش با عصبانیت گفتم :
- معلوم هست داری چکار میکنی؟!
اگه میشکست چی؟
شهریار لبه جدول نشست و جواب داد :
- فعلاً که نشکسته ...!
مگه دستم به این دختره نرسه.
بابا قرار بود کلاس ساعت ۴ شروع بشه ...
ببین تو رو خدا ساعت ۵ شدها!!
گوشی رو از دستش کشیدم و خودم شروع به شماره گرفتن کردم و گفتم :
- مقصر خودتی!
اصلاً برای چی با اون دختره صدف عابدینی هم ساعت ۸ کلاس گذاشتی؟
الان اگه خانم مقدم کلاس رو برگزار نکته میخوای چکار کنی؟
شهریار سنگ دیگه ای برداشت و گفت :
- اخوی صدبار بهت جواب دادم
میگم من اگه میزاشتم یه روز دیگه کلاً درس از مخم میپرید.
- ان شاالله مخت هم بپره و متلاشی بشه که منو با این کارات دیوونه کردی!
کوبیدن سنگ دوم به شیشه همانا و صدای شکستن پنجره همانا!!
بقالی که مغازه ش طبقه پایین آموزشگاه بود از مغازه بیرون اومد و گفت :
- هوووووی پسر داری چه غلطی میکنی؟
شهریار به سمت صدا برگشت و گفت :
- سلام عموجان حالتون چطوره؟
این آموزشگاه محله تون چرا درش بسته ست؟
من ساعت ۴ اینجا کلاس داشتم آخه ...
بقال در حالی که فهمیده بود اتفاق چندان مهمی هم نیفتاده به سمت مغازه برگشت و با نیشخند نامحسوسی گفت :
- مگه این آموزشگاه شاگرد هم داره؟
ما که سالی به ماهی یکی بیاد دو نفر بیشتر ندیدیم که بیاد و بره!
رو به شهریار گفتم :
- میخوای اینجا درس یاد بگیری و به مردم هم یاد بدی ...؟
از ته خیابون صدای بوق کامیون شنیده شد.
سرمون رو بالا گرفتیم و پراید درب و داغون خانم مقدم ظاهر شد.
همچنان صدای بوق رو در میاورد
و در حال تولید آلودگی صوتی گاز میداد
تا ماشین ها رو رد کنه و به آموزشگاه برسه ...!
شهریار که در آستانه ی کبودی بود یهو از شدت عصبانیت شروع به خندیدن کرد و گفت :
- خر ما از کُره گی دم نداشت ...
نگاه کن تو رو خدا!
مردم رو برق میگیره ما رو ...!
منم با نزدیک شدن ماشین خانم مقدم خنده م گرفت.
به معنای واقعی کلمه تداعی کننده ی
" ماشین مشتی مَمدَلی " بود!
پراید ننه مرده با خستگی و زحمت فراوان ترمز کرد و خانم مقدم به همراه یه دختر دیگه با عجله پیاده شدن.
خانم مقدم با دیدن ما سلام کرد.
شهریار که توپش پر بود گفت :
- علیک سلام!
این چه وضعشه آخه ...!
آموزشگاه پیشنهادی تون تعطیله!
هر چقدر زنگ و در زدیم کسی باز نکرد!
خانم مقدم بدون اینکه جوابی بده دسته کلیدی از کیفش درآورد و در آموزشگاه رو باز کرد.
به دنبال خانم مقدم و دوستش وارد آموزشگاه شدیم.
از پله های داغون بالا رفتیم
آموزشگاه که نمیشه گفت
در واقع با یک واحد شخصی بسیار نمور و قدیمی طرف بودیم
که اگه صندلی اداری و پوستر و بنر های زبان به چشم مون نمیخورد
حس میکردیم پیرمرد و پیرزنی سالهای سال در اونجا ساکن بودن و همینجا هم فوت کردن!
خانم مقدم چراغ ها رو روشن کرد و گفت :
- خیلی عذرمیخوام.
توی ترافیک موندیم ...!
کلاس تون تک نفره بود یا دو نفره؟
شهریار با دستپاچگی گفت :
- تک نفره
من فقط میخوام دوره ببینم ...
خانم مقدم به من اشاره کرد و گفت :
- پس دوستتون برای چی اومدن؟
من و شهریار نگاهی به هم انداختیم.
هر دو خجالت زده بودیم که بگیم شهریار که انقدر در ظاهر شیطون و سر زبون دار بود
هنوز هم از تنها شدن با خانما واهمه داشت و با اصرار از من خواسته بود جلسه اول همراهش بیام!
برای همین من وسط ماجرا پریدم و جواب دادم :
- با هم بیرون بودیم برای همین منم تا آموزشگاه همراهشون اومدم.
هدی ثابتی مقدم بی تفاوت به حرف ما در یکی از کلاس ها رو باز کرد و گفت :
- بفرمایید آقای شفیع زاده.
شهریار رو به من گفت :
- تو هم اینجا منتظر بمون تا با هم برگردیم.
در حالی که خون خونم رو میخورد روی صندلی نشستم.
چند دقیقه بعد دوستِ خانم مقدم از آشپزخونه بیرون اومد و چایی تازه دم رو جلوم گذاشت.
رو به دوستش گفتم :
- خیلی ممنونم.
خانم مقدم صاحبِ آموزشگاه هستن یا شما؟ 👇
دوستش لبخندی زد و روی صندلی مدیریت نشست و گفت :
- در واقع هردو.
با هم شریک هستیم.
عذرخواهی میکنم که دیر کردیم
من آموزشگاه نبودم و هُدی دنبال من اومده بود.
از حرفاش برداشت کردم که خانم مقدم چون حس میکرده شهریار هم تنها میاد ،
دنبال دوستش رفته بوده که اونم اینجا بیاره و تنها نباشه!
دوستش به سمت اتاق دیگه ای رفت و در رو بست.
مشغول خوندن اخبار روز شدم
ظاهراً یه دخترجوون رو توسط گشت ارشاد گرفته بودن و دختره غش کرده بود
و کلی سرو صدا به پا شده بود!
نمیدونم چقدر گذشت که بالاخره کلاسشون تموم شد.
از خانم مقدم خداحافظی کردیم و از در بیرون اومدیم.
رو به شهریار گفتم :
همین الان راه بیفتیم ساعت ۹ شب به کلاس بعدی میرسی آقای معلم!!
شهریار دفتر کتابش رو توی کلاسور گذاشت و گفت :
- پیام دادم کلاس امشب رو کنسل کردم
اما جدی جدی این دختره خیلی کارش درسته ها!
انقدر خوب این یه جلسه درس داد
حس میکنم میتونم از فردا برم دانشگاه تدریس کنم ...!
وارد مرکز شهر شدیم
چند تا دختر و پسر در حال شعار دادن بودن :
- لعنت به گشت ارشاد
شهریار به سمت شون برگشت و با تعجب گفت :
- چی میگن اینا! گشت ارشاد کجا بود؟
- میگن یه دختره رو گشت ارشاد گرفته و ترسیده غش کرده الانم بیمارستانه
برای همینه که شلوغش کردن ...!
شهریار با خنده گفت :
- وای وای این زنای گشت ارشاد رو دیدی؟
بخدا منم می بینمشون غش میکنم
ماشاالله هر کدوم مردی هستن برای خودشون ...
دختر طفل معصوم همینا رو دیده غش کرده دیگه!
وارد کارخونه شدیم
شرمین کم کم بهمون عادت کرده بود
و واق واق محبت آمیزی از خودش در می آورد.
خبر نداشت که ما موقتی اونجا بودیم تا یه نگهبان جدید پیدا بشه.
برای فردا کلی کار برای ارائه داشتم
به سرعت پای سیستم نشستم.
شهریار درازکش مشغول گوشی بازی بود
رو به من گفت :
- ببین اینجا یکی توییت زده خانواده این دختره کوموله هستن خودشون این بلا رو سر دختره آوردن.
به شهریار گفتم :
- کدوم دختره؟
- بابا همین دختره دیگه ...
که گفتی گشت ارشاد گرفته!
یکی توییت زده خانواده ش کوموله هستن کار خودشونه.
رو به شهریار گفتم :
- چی میگی بابا!
مگه محیط توییتر رو نمیشناسی؟
بعضی ها حرفای فضایی از خودشون در میارن.
مگه دیوونه هستن دختر خودشون رو چیزخور کنن؟
اصلاً کوموله ها رو نمیشناسن همینطوری چرت و پرت میگن!
شهریار در حال چایی دم کردن گفت :
- شما که علامه هستی جواب بده ببینم؟
کوموله که بود و چه کرد؟ ۳ نمره
- بابای من که هر وقت اسم از جنگ ایران و عراق و صدام و بعثی و ... میشه
همیشه میگه کوموله ها صدبرابر از اینا بدتر بودن.
آخه اون موقع غرب خدمت میکرده و میگفت
هر کی رو گیر میاوردن سلاخی میکردن
حتی به زن و بچه ی خودشون هم رحم نمیکردن
چه برسه به غریبه ...!
خلاصه که اسم کوموله می اومد
مردم فقط یاد جنگ و خونریزی و تجاوز و کشت و کشتار می افتادن!
حاضر بودن صدام تو خونه شون بمب بندازه اما دست کوموله ها نیفتن ...!
شهریار با تعجب به گوشی نگاه کرد و گفت :
- اه امیر اینجا رو ببین!
این پسره که توییت زد پاکش کرد
فکر کنم ترسید کسی سوال جوابش بکنه
اخبار فضای مجازی هم فقط این دختره ست ها!
میگن در اثر ضربه خوردن تو کما رفته ...
ای بابا مگه گشت ارشاد کتک هم میزنه ...؟
رو به شهریار گفتم :
- تو کما رفته؟ راستی اسمش چی بود؟
- مهسا امینی
گوگل رو بالا آوردم و اسمش رو سرچ کردم.
در عرض چند ثانیه کلی خبر و عکس بالا اومد.
رو به شهریار گفتم :
- اینجا رو نگاه کن ...
ببین چقدر خبر در موردش اومده
میگم نکنه بازیگر یا فعال رسانه ای چیزی باشه؟
خیلی عکس هم ازش توی اینترنت هست!
شهریار کنارم نشست و لب تاپ رو از دستم گرفت.
به سیستم زل زد و شروع کرد به سرچ کردن ...!
با تعجب رو به من گفت :
- امیر اینجا رو نگاه کن ...
تا الان ۵ هزار تا مطلب در مورد این دختره توی اینترنت بارگزاری شده!
چایی رو زمین گذاشتم و گفتم :
- چی داری میگی بابا؟
بعدظهر خواستن بگیرنش و غش کرده!
چطوری توی این چند ساعت انقدر مطلب در موردش نوشتن؟
شاید دختره معروفه؟
گوینده ای بازیگری چیزی نیست؟
شهریار بازم شروع به سرچ کردن کرد
دستش رو توی موهاش فرو کرد وگفت :
- امیر این قضیه خیلی مشکوکه اینجا رو نگاه کن!
- چیه چی نوشته؟
لب تاپ رو سمت من کج کرد و گفت :
- مگه کوری؟ خودت بخون دیگه!
این ۵ هزار تا پست ، از خیلی وقت پیش توی اینترنت بارگزاری شده
مثلا همین رو ببین؛
تایم انتشارش رو نگاه کن ؛
برای ماه پیشه...!
اینجا رو نگاه کنن پسر !!!!
به سیستم زل زدم و تیتری که ۱ ماه پیش توی یه بلاگفا جدید بارگزاری شده بود رو خوندم :
- دلایل #مرگ_مهسا_امینی چه بود؟
ادامه دارد ...
#م_علیپور
🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀
سلامم 😊
با عجله اومدم یه چیزی بگم و برم
دوستتون دارم ، ممنون که هستین 🌸💗
ایشالا همین جمع همگی بهشت ، فردوس همسایه باشیم
البته اول من برم ، بعدِ هزار سال عمر بابرکت و باعزت شمام بیاین بهشت ☺️
اونجا همو میبینیم و همدیگه رو میشناسیم ، شما میگین : عهه ادمین مطلع عشق 😍
و همانطور که شعار میدین : ادمین دوست داریم ادمین دوست داریم 💕
(منم در جواب ابراز دوستیتون با دستم قلب میکشم 😅
از اون قلبایی که نزار قطری با دستش تو حسینیه معلی میکشید 😂 )
منو دعوت میکنین به مهمونی تو باغتون و در حالیکه بر سُرُر هاتون تکیه زدین ، با بِأَکْواب وَ أَبارِیقَ وَ کَأْس مِنْ مَعِین
ازم پذیرایی میکنین😄
پ.ن
سُرُر» جمع «سریر» از ماده «سرور» به معنى تخت هائى است که صاحبان نعمت در مجالس انس و سرور بر آن مى نشینند
باکواب و اباریق ....
قدح ها، و کوزه ها، و جام هاى پر از شراب طهور، که از نهرهاى جارى بهشتى، برداشته شده
مطلع عشق
خودشیفتگی رو داشتین 😂😜
شوخی کردم😊 که فضا عوض بشه
(خداییش اصلا خودشیفته و مغرور نیستم
اگه از نزدیک باهام آشنا بودین ، متوجه میشدین که خیلی زود صمیمی میشم و مغرور نیستم 😢)
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خالی کردن کارت اعتباری عابر بانک به همین سادگی
😳😳