eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍 در اوج سخنرانی نماینده ولی فقیه در همدان، دختر بچه می‌رود جلو میگوید: اجازه ! شعر بخوانم؟ ▫️ نماینده ولی فقیه همدان میکروفون را به او می‌سپارد، سپس از او درخواست میکند برای جمع دعا کند 👈 دخترک میگوید: بزرگترها کارهای بد میکنن، خدایا ببخششون😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶🔷هیچ انتظار نباید داشت که اگر بخوایم بریم قله مثلا قله توچال یا قله دماوند در راه سنگ نباشه باد نباشه ...... اما داریم میریم این مهمه... راه این انقلاب هم همینه...خیلیا اومدن و رفتن..
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌ارزش هدیه دادن به امام زمان (عج)
مطلع عشق
📍 در اوج سخنرانی نماینده ولی فقیه در همدان، دختر بچه می‌رود جلو میگوید: اجازه ! شعر بخوانم؟ ▫️ نمای
این کلیپو دیدم دلم خواست اینو بگم👇 لطفا هرجا هستین و در هر شرایطی با کودکان مهربون باشین
کودکان واقعا پاک و معصومن و دوست داشتنی 😍 یکی از دغدغه های من ، رفتار درست با کودکانه بشدت روشون حساسم تحت هیچ شرایطی سرشون داد نکشید ، تا وقتی میشه حرف زد چرا عصبانیت و داد ؟! باور کنین وقتی منطقی باهاشون حرف بزنین ، میپذیرن
این ما بزرگترهاییم که بچه ها رو لجباز ، نق نقو ، دروغگو ، بی ادب و ... بار میاریم اونا از زمانی که چشم باز کردن ، ماها رو دور و بر خودشون دیدن منِ مادر منِ پدر ، منِ خاله ... عمه ...عمو ...دایی... پدربزرگ ...مادربزرگ .... از ما یاد گرفتن زندگی کردن رو ، مستقیم و غیر مستقیم مستقیم از رفتار ما غیر مستقیم ، از وسایلی که در اختیارشون ،گذاشتیم انیمیشنهایی که اجازه دادیم ببینن بازی موبایلی که براشون نصب کردیم و بازی کردن مکانهایی که بردیمشون مثلا محیط گناه یا محیط پاک
نگین این که کوچیکه چیزی متوجه نمیشه اتفاقا خیلی خوب متوجه میشه و چهار دنگ حواسش هست پ. ن هر چیزی که وارد ذهن و روح ما میشه ، تا ابد ماندگاره و در فرصتی مناسب بروز پیدا میکنه
فرق بین نگاه غضب الود و نگاه عاشقونه ی مهربون رو میفهمن و عکس العمل نشون میدن حتی با نگاهتون دل کودکی رو نرنجونین بخداا گناه دارن ، خیلی دلشون نازکه ، اشکشونو رو در نیارین نگین اینجوری که بچه تربیت نمیشه چرا میشه الگوی بچه ها ما بزرگتراییم ، الگوش من مادر و من پدر هستم
برا تربیت بچه قدم اول ، تربیت کردن نفس خودمونه قدم بعدی انتخاب همسر مناسبه قدم بعدی انعقاد نطفه در زمان درسته (روایات در اینمورد زیاده ، بسیاری از احادیث بهش پرداختن ، اونجا مطالعه کنین ) قدم بعدی لقمه ی حلاله قدم بعدی مراقبت مادر در دوران بارداریه ( نسبت به ورودی های ذهن و روحش حساس باشه و مراقبت کنه ، هر چیزی رو نبینه هر صدایی رو نشنوه ، هر کتابی نخونه هر فکری رو بذهنش راه نده و ...)
تا قبل بدنیا اومدنش نصف راهو رفتیم بدنیا که اومد ، باید مراقبتها رو ادامه بدیم و صبور باشیم و همیشه متوسل بشیم به خداوند و در خواست کمک از خدا و فرستادگانش داشته باشیم
من اونقدر دلم پره از بعضی والدین که رفتار اشتباه با کودکان دارن ، که تا صبح هم میتونم حرف بزنم در اینمورد ولی خب ، فعلا بهمین مقدار بسنده میکنم😊 و سرتونو درد نمیارم
مطلع عشق
پلیس که انگار به اطلاعات مهمی دست پیدا کرده بود چند بار دکمه ی اسکرول موس رو بالا و پایین برد! چند
📚 رئیس پاسگاه رو به معاونش که سروان جوونتری بود کرد و گفت : - به سربازها بگو محتاط باشن که کسی این اطراف نباشه که فیلم بگیره. تو این شلوغی و اوضاع امنیتی فقط همین رو کم داریم که دردسر جدید تولید بشه و بازم دمار از روزگار ما پلیس ها دربیارن! ذهنم با شدت شروع به کند و کاو میکرد ... با صحبت هایی که شده بود حدس زدم که پدر خانم مقدم باید آدم مهمی باشه! اما هر چقدر فکر کردم سواد سیاسی نه چندان زیادم به هیچ جایی نرسید ‌... تقریباً هیچ آدم مهم و صاحب منصبی رو با فامیلی " ثابتی مقدم " نمیشناختم. ای کاش حداقل تو این بیکاری و ساعت ها انتظار بی ثمر ، حداقل گوشی هامون رو پس میدادن تا بتونم تو اینترنت سرچ کنم! و بفهمم این آدمی که همه جز من میشناختنش کیه؟ یه لحظه ته دلم خالی شد...! اینبار حسابم علاوه بر پلیس و یگان ویژه و دانشگاه؛ با یه مقام مسئول بود که اصلاً نمیدونستم کیه و رتبه ش چیه؟! به سختی نفس کشیدم و با خودم فکر کردم : - اگه فقط یک سوال بپرسی که این آدم کیه غافله رو باختی ...!‌ با این گندی که دخترش بالا آورده بود باید چکار میکردم؟ یه کم از دور به خانم مقدم نگاه کردم. تنها چیزی که از وَجَناتِش پیدا نبود این بود که دخترِ یه آدم مهم و صاحب منصب باشه!! یه تیپ ساده و کامل معمولی ..‌. یهو یاد پراید درب و داغونش با اون بوق کامیونی افتادم! نا خودآگاه وسط اون همه استرس و انتظار خنده ام گرفت ...! جای شهریار خالی بود که از تعجب شاخ دربیاره اما مطمئنم تا حالا اونم نگرانم شده بود مخصوصاً اینکه گوشی هامونم خاموش بود و الانم نیمه شب شده بود و من بدون هیچ خبری غیب شده بودم! یهو جرقه ای به ذهنم زد و با خودم گفتم : - شاید پدرش آخونده ...؟ آره با عقل جور درمیاد چون رئیس پاسگاه از بردنِ آبروی پدرش با کشف حجاب حرف زد و چند بار حاجی صداش زد. شاید اصلاً امام جماعتِ تهران باشه؟ اما نه امام جماعت های تهران نشنیده بودم این اسم رو داشته باشن! تلاش برای اینکه بفهمم قراره چه کسی با چه پستی رو ببینم به هیچ جایی نرسید برای همین ترجیح دادم منتظر بمونم و از قبل به این فکر کردم که کاملاً صادقانه بگم که دخترش خودش منو نامزد خطاب کرده و من این وسط هیچ نقشی نداشتم جز اینکه فقط یه شال خریده بودم ...! خانم مقدم در سکوت روی صندلی نشسته بود و چشماش رو بسته بود چند بار خواستم برم روی صندلی کنارش بشینم و بهش بگم بابا این چه گندی بود زدی؟ واسه چی این وسط منو قاطی ماجرای خودت کردی؟ اما نتونستم به شدت تحت نظر بودیم و نمیدونستم واکنش باید چی باشه! اگه میخواستم حقیقت رو بگم این تنها راه بود که قبلش هیچ حرفی با خانم مقدم نزنم که بقیه حس نکنن هماهنگ کردیم یه دروغی بلغور کنیم تا خودمون رو از این مهلکه نجات بدیم! نمیدونم چقدر از این افکارم گذشت که یهو صدای یه سرباز ما رو به خودمون آورد : - جناب سروان ... جناب سروان آقای مقدم اومدن. از شدت استرس از جام پاشدم و ایستادم. چند دقیقه بعد یه مرد چهارشونه که موهای نسبتاً کم پشتی داشت و کمی از من کوتاهتر بود با دو نفر محافظ که هر کدومشون ۲ برابر هیکل من بودن وارد شد. کت شلوار رسمی طوسی تنش بود! به محض اینکه شروع به حرف زدن کرد از صداش و نحوه ی حرف زدنش حس کردم آشناست و میشناسمش! اما نمیدونستم چطوری و کجا!‌ نگاهی به من و دخترش که تنها جوون های اونجا بودیم انداخت و با رئیس پاسگاه دست داد و گفت : - سلام علیکم سروان پیکارجو حال و احوال؟ فکر میکردم تا حالا بازنشسته شدی مومنِ خدا. رئیس پاسگاه لبخندی زد و گفت : - ما که از خدامونه والا ... دوستان نمیزارن بریم سر خونه زندگیمون و به بچه و نوه هامون برسیم! آقای مقدم که بسیار موجه و در عین حال با جذبه به نظر می اومد جواب داد : - ان شاالله که این آشوب ها میخوابه و شما هم برمیگردی خونه و یه دل سیر استراحت میکنی. سروان پیکارجو با نیشخند گفت : - دقیقاً دیگه جونی برامون نمونده ... برعکس شما که ماشاالله هر روز در تکاپو و تلاشین. بنظرم وقتشه شما هم یه کم به اهل و عیال برسید ‌‌...! ظاهراً دخترخانومتون بدجوری تو خونه حوصله شون سر میرفته که پا توی این آشوب های خیابونی گذاشتن ...! حس کردم عرق سردی از پیشونیم چکید و دستام یخ کرد. سروان پیکارجو به ما اشاره کرد و گفت : - البته دخترخانومتون ادعا میکنن شعارهای صلح آمیز دادن ...! ولی خودتون در جریانید که هر نوع شعاری توی این شلوغی ها باید سرکوب بشه ...! راستی نگفته بودین صاحب دوماد شدین؟ مبارکا باشه جناب! نمیدونم چرا اون لحظه از نظر من انگار صدسال گذشت‌ شاید برای این بود که منتظر بودم که وقتشه یه واکنشی از خودم بروز بدم. اما نشد و نتونستم. جو اونقدر سنگین بود که خانم مقدم هم کاملاً سکوت کرده بود و فقط به بقیه نگاه میکرد. 👇