eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم- فرزند -یک شهید- افتاد جلوی- مدرسه -به باباها ♥ بهر-تسکین درد خود-میگفت : هرکسی-لایق شهادت- نیست♥ . فاطمه_مغنیه : مادر من یک زن فوق العاده است! خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند. همه ما را مامان آرام کرد! بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم خطاب به بابا گفت: . الحمدلله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند! ! . بخـــدا دشـــمنات خیلی نامـــردن ♥ هـــمـــه بدور خیمه هــا مـــیگردن♥ دیگـــه به خواهـــرتـــ رحــمی ندارن ♥ وقـــتی پیکـــرتون صـــد پاره کــردن♥ . همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم. . . خبر شهادت "جهاد" برادرم را هم که شنید همانطور... دلم سوخت وقتی دیدمش.… مثل بابا شده بود….♥ پدری -رفت -و-پسر- ازپی- او♥ خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود. جای کبودی و خون مردگی ها.… تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند جنگ- پایان- پدرهای- سفر کرده- نبود♥ شور -آن واقعه -در جان- پسرها ؛باقیست♥ یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم!…. . باز مادر غیرمستقیم آرام کرد من و مصطفی را، وقتی صورت جهاد را بوسید و گفت: ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده! البته هنوز به "ارباً_اربا" نرسیده، لا یوم کیومک- یا اباعبدالله...♥ باز خجالت آراممان کرد.… حرف دل: شهدای عزیز اگر جنگی باشد و نیاز به غیرت ومردانگی باز هم فرزندان شما پیشتازند و پرچم دار . جهاااااد-ادامه-دارد ♥ . و اگر نیاز به صبر زینبی باشد باز هم همسران و مادران شما هستند که عزیزانشان را راهی میکنند... ما -رأیت- الی -جمیلا♥ ..جز زیبایی ندیدم♥ . . تاج- صبوری- بر سرت- بگذار بانو♥ وقتی- کمر از غصه ها- خم داری- انگار♥ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مطلع عشق
#طب_اسلامی 💠 افراد فربه یا عریض نیز دو گروه‌‌اند : 🔰🌸 بلغمی ها : گروهی که فربهیشان بیشتر از پی
-دهم 🌷📝 موضوع : شناخت اخلاط و نشانه علائم غلبه آن ها 📝 در جلسه قبل گفتیم که بحث مزاج ذاتی و غلبه خلط دو ✌️ بحث مجزا هستن و برای درمان درست ⬅️ باید تشخیص درست این دو ✌️2⃣ بحث رو داشته باشیم که طی این چند جلسه نیز مشاهده شده که یکی از مشکلات افراد در تشخیص اینه که این دو بحث رو درست متوجه نشدن ، ان شاءالله امروز در مورد اخلاط و نشانه ها و علائم غلبه خلط ها بیشتر توضیح میدم، تا در تشخیص این دو بحث راحت تر عمل کنید .✅ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🌷🍃🌹🍃🌻 ✍ در تعریف خلط گفتیم که هر غذایی که می خوریم هنگامیکه وارد بدن ما می شود در معده هضم آن آغاز می شود و به کبد می رود . در کبد چهار خلط یا چهار نوع مایع تولید می شود که همان 👇👇 👈 دم که دارای مزاج گرم و تر است ، 👈 بلغم که دارای مزاج سرد و تر است ، 👈صفرا که دارای مزاج گرم و خشک است و 👈 سودا که دارای مزاج سرد و خشک است. ✨🌸 هر کدام از این چهار ماده را 🌹"خلط"🌷 می گویند که در مجموع اخلاط اربعه نامیده می شوند. 🌺 خون انسان از این چهار خلط تشکیل شده است که : ⬇️ 🔶👈 صفرا ⬅️ عامل رساندن یا گذر خون به مویرگهای ریز اندامهاي انتهایی است 🔴👈 دم ⬅️ عامل ساخت عضلات، ماهیچه و قلب است ⚪️👈 بلغم ⬅️ عامل ساخت چربی، مغز و شبکه نخاعی است ⚫️👈 سودا ⬅️ عامل ساخت استخوان است ✳️ وجود هر چهار خلط در بدن انسان ضروریست اما در حد خاص و معین ✅👌 👈 و کمبود و یا فزونی هر یک از آنها باعث سوء مزاج یا غلبه اخلاط می گردد که در این حالت برای رفع مشکل باید تدابیر مربوطه رعایت و درمان صورت پذیرد ، که در ادامه ان شاءالله در این مورد بیشتر توضیح خواهم داد. 🌸💐 در این خصوص سعدی می فرماید: 🌸 چهار طبع مخالف سرکش * چند روزی بوند با هم خوش 🌺 چون یکی زین چهار شد غالب * جان شیرین برآید از قالب طب اسلامی روزهای زوج در👇👇 🌟🌷🌟🌹🌟🌻🌟 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip-ChaharRaveshBarayhKhoshAkhlaghShodan.mp3
918.4K
🎵 چگونه خوش اخلاق شویم؟! 💢 چهار روش و نکته کلیدی برای خوش اخلاق شدن #کلیپ_صوتی @Panahian_ir
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :2⃣6⃣ #فصل_هشتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣6⃣ کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: «خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.» دلم غنج می رفت از این حرف ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت. عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت: «قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو سخت می گذرد، برو خانه حاج آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.» کمی فکر کردم و گفتم: «دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد.» بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: «پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است.» ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه پدرم. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣6⃣ صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.» همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد. صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.» همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣6⃣ فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.» عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت. چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند. یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.» اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣6⃣ تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم. یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم. گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.» صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.» کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.» قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.» این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
☘خانه ای که کودک در آن نباشد ، برکت ندارد ╔═.🍃.🌸══════╗ @Mattla_eshgh ╚══════.🍃.🌸═╝
هشدار به بعضی از دختران : اول بهت میگه : چون قراره با هم ازدواج کنیم و مدت زیادی قراره همو ببینیم پس بیا راحت تر باشیم اولش دستتو میگیره بعد چند ماه که شدیدا وابستگی برات بوجود میاد دست همو میگیرید میرید جاهای خلوت با گفتن فانتزی هاش و حتی تا اسم بچه هاتون پیش میره تا تو واقعا به خودت بقبولونی که این فرد قراره شوهرت بشه بعد چند ماه اصل قضیه شروع میشه😈😈😈😈😈😈 میگه بیا بغلم بوست میکنه شوخی های جنسی شروع میشه لب گرفتن ها و در نهایت .......... و عکس العمل تو چی خواهد بود؟ هیچی فقط میتونی به خواسته هاش بله بگی چون فکر میکنی که اون قراره شوهرت بشه قراره همه کست بشه اما تو ذهن اون چیزی جز راطه جنسی وجود نداره و در آخر که به همه ی خواسته هاش جواب دادی و عفت و پاکدامنی تو از دست دادی بهت میگه خوش اومدی ، برو به سلامت http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا