مطلع عشق
دارم به دنبالت میام.... تو خودِ نـ✨ـوری! عینِ حقیقتِ خورشید! و من با همه اونایی که دست بالا
ریپلای پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆👆👆
شروع پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇👇👇
#روابط_همسران #استاد_شجاعی
خانـ💗ـوم خونه؛
خشونت، پرخاش، خودخواهی و زن سالاری...
لطافت زنانه و رقّت روح شما را نابود میکند.
مراقب لطافـ🌸ـت خود باشید:
که حافظ اشتیاق همسرِ شماست.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#دكتر_حبشي #اقتدار چرا مرد دعوا میکنه ؟ چرا داد و فریاد میکنه ؟ آقا دوست داره اقتدارش صحیح و سالم
🔸جدل با مرد
هدف زن از جدال : زن برای مباحثه منطقی ،
« اینکه کدام درست است» و « من حق دارم » ؛ با مرد رویارو میشه ؛ جدل میکنه ...
برداشت مرد ازین حرکت زن :
اما مرد چه برداشتی ازین حرکت زنش داره ؟ ... مرد فکر میکنه زنش او رو ناقص میدونه
احساس بدی بهش دست میده ...احساس ناقص بودن ... احساس بی ارزش بودن ... بی عرضه بودن ...
این جدل اینقدر بد است که نه تنها اقتدار مرد رو شکستید ، بلکه علاقه مرد نسبت به شما کم میشه ...
ارزش شما سبک میشه ... مرد از شما فاصله میگیره ... ( اصلا بحث و مجادله نکنید ! )
ممکنه بپرسید مرد نباید بفهمه فلان مسئله رو اشتباه میکنه ؟
باید رو اشتباهش پافشاری هم کنه ، من هیچی نگم؟!!!
( مثال ) : سریالی نگاه میکنیم ؛ مرد میگه چه سریال مزخرفی !
زن میگه : نه ... خیلیم خوب بود !
زن اینجا نیاد مرد رو بشکنه ،
( بلکه اول بیاد همراهی کنه با مرد ، اما در بین همراهی طوری درست رو بهش منتقل کنه که اساسی ترین بنیان مرد که اقتدارش است نشکنه )
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 گریه های حاج آقا قرائتی برای ازدواج جوانان!
❣ @Mattla_eshgh
#شعر_عاشقانه
به من آهسته بگو عشق سلام✋
چه خبر از غم دنیا
دل من خسته نباشی
نفست گرم ودلت شاد
مبادا که از این رنج برنجی
که جهان گشته پر از درد
به من آهسته بگو نیست جهان جای قشنگی😌
بگذار هرچه بدی هست در این خاک بماند
من و تو رهگذر کوچه ی عشقیم
و همین بس که تورا دوست بدارم
نکند خسته شوی یا که ببازی
من کنار تو نشستم
که تو بر عشق بنازی😍
کمکت خواهم کرد که به شکرانه این عشق
تو یک کلبه بسازی
که در آن بوی خدا هست
و این حس
سر آغاز قشنگی ست
که آغاز شود بودن و بی عشق نماندن
به من آهسته بگو
هستی و هستم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت سی و یکم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا 💠 می خواهم بمانم درد شدید شده بود ... گاه
#قسمت سی و دوم
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا
🔰 یاابالفضل
جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... .
روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن ... .
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ... .
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ... کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه آب هم نمی تونستم بخورم ... .
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند ... لب های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ...
به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ... توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن ... .
با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده
دلم خیلی سوخته بود ... این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت سی و سوم
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا
💠 برایم الرحمن بخوان
فشار شیاطین سنگین تر شده بود ... مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ... ایمانم رو هدف گرفته بودند ... خدا کجاست؟ ... چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ ... چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... .
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن ... .
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود ... دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد ... حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد ... .
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون ... الرحمن بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد ... .
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ ...
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ... آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد ... امام زمان منو ببخش ... می خواستم سربازت باشم اما حالا کور ... .
و زمان از حرکت ایستاد ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت سی و چهارم
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا
💠فرشته مرگ
دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو ولی جدی ... دستش رو روی مچ پام گذاشت ... آرام دستش رو بالا میاورد ... با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد ... خروج روح رو از بدنم حس می کردم ... اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود ... .
حاجی بهم ریخته بود ... دکترها سعی می کردن احیام کنن ... و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم ... .
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ... هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت ... .
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم ... با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود ...
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ... حسرت بود و حسرت ... .
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت ... جوانی غرق نور به سمتم میومد ... خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند ... .
جمله تمام نشده ... با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم ... .
برگشت ... نفسش برگشت ... توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد ... برگشت ... ضربان و نفسش برگشت ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت سی و پنجم
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا
💠 بالاخره مرخص شدم
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ... .
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ... هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم ... .
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم ... یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ... بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ... لنگ می زدم ... چند قدم که می رفتم می ایستادم ... نفس تازه می کردم و راه می افتادم ... .
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ... بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ... مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ...
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ... گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ... استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت ...
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ ... منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه ... .
از حرف من، همه خنده شون گرفت ... حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد ... از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن ... هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ... دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود ...
پ.ن: ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#روابط_همسران #استاد_شجاعی خانـ💗ـوم خونه؛ خشونت، پرخاش، خودخواهی و زن سالاری... لطافت زنانه و رق
ریپلای به پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
شروع پستهای روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
💥👀 ای فرزند آدم
اگر چشمانت تو
را بسوی حرام ببرد
من پلکها را در اختیار
تو قرار داده ام
آنها را فرو ببند 👌🏻
❣ @Mattla_eshgh