eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🌸🍃بہ رسم شروع هرصبــح آقــاے خــوبم هرجا کہ هستے باهزاران عشق ســـلام..🍃🌸 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا
ریپلای پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆👆👆 شروع پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇👇👇
۲ اینـ👇ـو هرگز فراموش نکن: اگه نتونی محبتـ💝ـهای دیگرانو ببینی؛ دردرون خودت،محدود میشی وراهِ وسعت نفس، رو به روی خودت میبندی❗️ اولین فایده شکر،به خودت برمیگرده👇 ❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از EHSAN
شکرانه-۲.mp3
9.28M
💫 @ostad_shojae 💫
🔴 تخیلات برخی دختران مذهبی 🔹یکی از مشکلات دختران مذهبی جامعه ی ما اینه که بنا به دلایلی با تخیلات زندگی میکنن. 😒 ⭕️مثلا بهش میگی شما که سنت رفته بالا چرا ازدواج نمیکنی؟ 🔸میگه تا حالا مورد خوب برام پیش نیومده!😢 ⭕️ صبر کن ببینم! تا حالا هیییچ خواستگاری نداشتی؟😳 🔸میگه چرا داشتم اما نمازخون و اهل عبادت و شهادت طلب نبودن! یا میگه حوزوی و سپاهی میخواستم! 😒 ⭕️ بهش میگم آخه این دیگه چجور فکر کردنه؟! کی گفته که تو حتما باید با یه مذهبی ازدواج کنی؟ 😒⁉️ 🖲 اولا مذهبی واقعی کسی هست که "اهل مبارزه با هوای نفس" باشه که همچین فردی به این راحتیا گیر نمیاد. 💢 چقدر براتون بیارم دخترانی رو که با یه پسر " ریش و تسبیح دار" ازدواج کردن اما بعد از یه مدت که از زندگیشون گذشت تازه میفهمه که طرف چه جانوری بوده! 💢💢💢 نمیخوام کسی رو خراب کنم. اما خب واقعا دختران ما نباید فریب ریش و تسبیح رو بخورن نباید فریب نمازخون بودن و طلبه بودن و هیئتی بودن و... خواستگارشون رو بخورن. ❌❌ 👈🏼 بله بین مذهبی ها هم پسرای خوب زیادی هست اما اصلا دلیل نمیشه که هر کی ظاهرش مذهبی بود حتما خوب باشه! ✅ ملاک اصلی تون برای ازدواج این باشه که ببینید رابطه ی پدر و مادر اون شخص با همدیگه چطوره. اگه پدر به مادر مهربانی میکنه و مادر از پدر اطاعت میکنه ✔️ به احتمال زیاد اون جوان هم مناسب خواهد بود. این تا اینجا! 💢 نکته ی بعد اینکه، به فرض هم اصلا همچین آدمی نیومد. اشکالی نداره. با یکی از خواستگارات ازدواج کن ✅ حتی اگه اون خواستگار، اهل نماز نباشه یا سیگاری باشه و ... ➖ اینجا دیگه بحث اضطرار هست. شما برای خدا ازدواج کن، خدا کمک میکنه تا با همون ازدواج هم رشد کنی. 🔻نه حاج اقا! اگه اینجور باشه اصلا ازدواج نمیکنم!😤😐 ⭕️ای بابا! باشه ازدواج نکن، به شرط اینکه وقتی سنت بالا رفت و دیگه امکان ازدواج نداشتی روزی صد مرتبه کفر نگی و خدا رو متهم نکنی.😒⛔️ 💢تو اگه با اون سیگاری و بی نماز ازدواج میکردی خیییلی بهتر از این بود که بخوای مجرد بمونی و کافر بشی. ✔️یکمی نگاهتون رو واقع بینانه کنید به زندگی و ازدواج. این طرز نگاه کردن اصلا درست نیست. ⛔️گاهی آدم میخواد به یه گناهی نیفته عوضش به صدتا گناه دیگه کشیده میشه. 🔷خواهش میکنم کمی روی این موضوع فکر کنید. 🔺لطفا به بنده هم حمله نکنید. اگه کسی نمیخواد این حرفا رو قبول کنه اشکالی نداره.☺️ فقط روش فکر کنید... ⭕️انقدر توی مشاوره ها به ما مراجعه میکنن که خدا میدونه... ❣ @Mattla_eshgh
4_5843878789523701883.mp3
1.84M
۱۱ ✅🍒 یه هدف قشنگ برای ازدواج 🌺 این کلیپ تقدیم به همه تنهامسیری های عزیز... 🔷استاد پناهیان ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
روش ترک #خودارضایی به جراعت میشه گفت هفتاد درصد راه برای کنترل کردن شهوت و ترک خودارضایی کنترل 👁چش
(یک رهاشده از استمنا) من از وقتی که یادم میاد خود ارضایی رو داشتم و شخصی به من یاد داده بود که من رو با این کار نابود کرد من اوایل اصلا نمی دونستم گناهه ولی وقتی فهمیدم چند سالی گذشته بود من به خاطر این که ادم تقریبا مذهبی بودم ولی نمی تونستم این کار رو کنار بذارم داشتم عذاب میکشیدم این کار ادامه پیدا کرد تا چشم وا کردم دیدم ای دل غافل 8 سال گذشته و من با کلی عوارض وحشتناک طرفم مشکل روحی افتضاح و از طرفی مشکل جسمی تنگی نفس و اسهال و سیاهی دور چشم . لاغری و ضعف جسمی و...😔😔 من بعد از این که تنگی نفس گرفتم رفتم دکتر اوایلش نمیدونستم به خاطر استمنا هستش وقتی فهمیدم داشتم دیونه میشدم دکترا بعد از کلی عکس وازمایش بهم گفتن استرس و اضطراب داری همین . دوستان عزیزم استمنا استرس بسیار وحشتناکی ایجاد میکنه و استرس همون طور که میدونید مادر همه بیماری هاست . ومن اومدم برای ترک استمنا همون طور که میدونید کار راحتی نیست من میرفتم تا 20 تا 37 روز دوباره روز از نو روزی از نو ولی کم کم این کار رو کم کردم و دیدم که دارم بهتر میشم ولی هنوز آثارش باقی است من تو این هشت سال استمنا اینو فهمیدم هر وقت چشمم رو کنترل نکردم چه در فضای مجازی چه در بیرون این کارو کردم فقط اینو میتونم بگم تا میتونید معنویات خودتون رو ببرین بالا و از خدا کمک بخواین کاری کنیم که امام زمانمون از ما راضی باشه روش دیگه یک کش پول بندازید مچ دستتون و هر وقت دیدین شیطون داره قلقلکتون میده این کش رو بکشین و رها کنین و یاد خدا بیوفتین که داره ما رو میبینه و بگین این کار ارزششو نداره من به خاطر خدا ازش میگذرم خیلی تاثیر داره. ----------------------------- من به این دوستمون تبریک عرض میکنم و به خاطر ارده قوی ش ستایش ش میکنم. 👏👏 دوستان استمنا سراسر ضرر است. همه میتوانند ترک کنند و برگردند حتی شما. ❣ @Mattla_eshgh
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مطلع عشق
#قسمت سیزدهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من آغاز یک تغییر روح از چهره مادرم رفته بود .. بی
چهاردهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من 🔰ملاقات غیرممکن گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ... تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ ... خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید ... اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم ... . - اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ... تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ... حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ... وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ... - کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ... . چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ... بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... . - متاسفم آقای وی زل ... ایشون شما رو نمی پذیرن ... . مکث کوتاهی کردم ... اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد ... و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... . با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ... - سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ... و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ... بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید ... برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ... . ❣ @Mattla_eshgh
پانزدهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من 🔰جایی برای سگ ها دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... مهم نبود ... دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... . - آقای رئیس ... من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم ... اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد ... برای همین حضوری اومدم ... - بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی ... سرش رو آورد بالا ... هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه ... . - اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه .... یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه ... . خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد ... اینجا جایی برای تو نیست ... اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده ... بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی... - طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن ... قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته ... جالبه ... برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه ... اما برای یه انسان جا نیست ... این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ... چند لحظه مکث کردم ... نگران نباشید ... من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ... می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه ... . بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ... از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ... توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ... این آخرین شانسیه که بهت میدم ... قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه ... از اینجا برو بیرون ... . بلند شدم و رفتم سمت در ... مطمئن باشید آقای رئیس ... من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ... حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ... به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ... . این رو گفتم و از در خارج شدم ... این تصمیم من بود ... تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد ... . ❣ @Mattla_eshgh
شانزدهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من 🔰قاتل سریالی؟ قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم ...و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ... مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم ... در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است... شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است ...رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه... تک و تنها ...بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم ...حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم... روز اول کسی بهم کاری نداشت ....فکر می کردن خسته میشم خودم میرم ...اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم... گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن ...بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم ...دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه... این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود ...کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن ...داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که ...سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد ...چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ... در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ... تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ... دومی از کنار به سمتم حمله کرد ... یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ... اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت ... و خلاف جهت تابوند ... و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن ... همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد ... از شدت درد، نفسم بند اومده بود ... هم گلوم به شدت تحت فشار بود ... هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود ... دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم ... درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ... . یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم ... و تمام وزنش رو انداخت روی اون ... هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد ... اونها ... به اون دست نابود شده من ... توی همون حالت ... از پشت دستبند زدن ... و بلندم کردن ... . از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد ... صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت ... . من رو پرت کردن توی ماشین ... و این آخرین تصویر من بود... از شدت درد، از حال رفتم ... ❣ @Mattla_eshgh
هفدهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من 💠همه ما انسانیم چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ... حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن ... خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود ... قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید ... حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم ... به زحمت اونها رو حس می کردم ... با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ... . زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم... هیچ فریادرسی نبود ... هیچ کسی که به داد من برسه... یا حتی دست من رو باز کنه ... یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم ... و لحظه بعد می گفتم ... نه کوین ... تو باید زنده بمونی ... تو یه جنگجو و مبارزی ... نباید تسلیم بشی... هدفت رو فراموش نکن ... هدفت رو ... . دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد ... با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن ... سرم یه شکستگی ساده بود ... اما وضع دستم فرق می کرد ... اصلا اوضاع خوبی نبود ... آسیبش خیلی شدید بود ... باید دستم عمل می شد ... اما با کدوم پول؟ ... با کدوم بیمه؟ ... دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند ... از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن ... این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود ... و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم ... . از بیمارستان که مرخص شدم ... جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ... بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود ... این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن ... و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن ... همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ... آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن ... همه ما انسانیم و حق برابر داریم ... مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید ... . پدرم گریه می کرد ... می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ... با اون وضع دستم ... در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ... . ❣ @Mattla_eshgh