eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣7⃣ فصل_نهم گفت: «دخترم را بده ببینم.» گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.» گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.» هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.» همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!» گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.» گفتم: «پس کارت چی؟!» گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.» اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣7⃣ قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.» نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!» می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!» خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!» این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣7⃣ مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.» خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد. خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!» رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.» خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.» نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.» صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
💕همسر مهربانم آرام ترین تپش قلبم را تقدیمت میکنم تا بدانی آرام بخش همه ی وجودم تو هستی 💕💕💕 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📡📡🌍 #خانواده_متعالی قسمت یازدهم: کمک به ازدواج جوانان 🌸🔺✅🔆✅ استاد پناهیان: امام رضا ع میفرماید ک
۱۲ 💎یکی از کارای بسیار ضروری در جامعه ی ما "واسطه گری برای ازدواج" هست 🌺✅ اگه دستتون میرسه که کاری کنید برای کسی حتما انجام بدید. جالبه قرآن نمیفرماید "ازدواج کنید" بلکه میفرماید "به ازدواج در بیارید." روی سخن با جوانان نیست که برن ازدواج کنن! روی سخن با پدر و مادر ها و بزرگتراست. البته این به این معنا نیست که جوانان وظیفه ای ندارن! بلکه اونا هم باید تلاش کنن شرایط رو فراهم کنن. 🌺🔹✅👆 اونایی که دستشون میرسه که یه کاری کنن. 🔹و میتونن ازدواج دو تا جوان رو راه بندازن. 🌺✅🌺 و کسی که مجرد ها براش مهم نیستن اگه هرچی صبح تا شب عبادت هم بکنه خدا بهش توجه نمیکنه. 🔴🔴🔴 پیامبر اکرم فرمود کسی که اهتمام به امور مسلمانان نداشته باشه مسلمان نیست... ❌❌❌ اگه پسر یا دختر مجردی به گناه بیفتن گناهش گردن پدر و مادرش هم هست. پدر و مادرای عزیز هر طور شده کمک کنید برای ازدواج ساده و راحت جوان ها. هم توی دنیا عاقبت بخیر میشید و هم روز قیامت. 🔹💠🔸✅🔸🌺 خانواده متعالی روزهای فرد در👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🍃🌹🍃🌻🍃 🔮 معالجات خلط ها : 💟🌸 درمان غلبه خلط دم (گرم و تر) : 👇👇👇 ⚠️🚫 پرهیزات: 🔰📝 عسل، خرما، ادویه جات تند، گوشت های گرم مانند گوشت شتر، گوسفند، نمک، آجیل ها، شیرینی جات، چربی جات، فعالیت های بدنی و ... . 💟💐 مفیدات: ✨🌺 بهترین درمان اورژانسی برای غلبه دم حجامت است، چون غلبه دم عوارض ناگهانی دارد. 👈 بعد از حجامت چیزهایی مانند سماق، انار ترش و ملس را کم کم در آب حل کند و بخورد. 👈 سرکنگبین بخورد. 👈 کاهش گرمی 👈 افزایش سردی 👈 خوردن آب انار 👈 آش تمر 👈 آب آلبالو 👈 آب عناب 👈 دمكرده برگ زيتون 👈 قرقات 👈 خوردن مغز خيار 👈 سبزی و تخم 👈 آلوی خشک (خصوصا شیرین) 👈 مداومت بر خوردن برگ چغندر 👈 عدس 👈 کم خوری 👈 کم نوشی 👈 حجامت 👈 فصد (نوعی خون دادن، اهدای خون هم می تواند جایگزین باشد) 👈 غسل با آب سرد . ✅💐 ادامه دارد ... استاد روزهای زوج در 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🍃🌸🍃🌺🍃🌼🍃 💟🌸 درمان غلبه خلط صفرا (گرم و خشک) : 👇👇👇 ⚠️🚫 پرهیزات: 🔰📝 نمک، ادویه جات تند، عسل، خرما، انجیر، غذاهای شور، گوشت شتر، تحرک و فعالیت، عصبانیت و ... . 💟💐 مفیدات: 👈 کاهش گرمی و خشکی ها 👈 افزایش مایعات و سردی 👈 آب كاسنى 👈 آب پرتقال 👈 آب ليموترش 👈 آبغوره 👈 خوردن آش جو 👈 آب گشنيز 👈 فلوس 👈 جوشانده خاكشير 👈 شكر سرخ نیشکر 👈 خوردن تخم نيلوفر 👈 دمكرده تمر گجرات 👈 دمکرده سنا با مقداری گل محمدی 👈 دم کرده ليمو عمانى 👈 وضو و غسل و آب بازی و نوشیدن آب خنک 👈 حجامت و خوردن انار بعد از آن 👈 استفراغ عمدی 👈ماهی تازه غیر پرورشی 👈 مرغ و خروس محلی 👈 لبنیات 👈 برنج محلی 👈 هندوانه 👈 خوردن کاهو با سکنگبین 👈 گلابی 👈 مداومت بر خوردن سبزی خرفه 👈 سویق عدس 👈 مداومت بر خوردن سرکه طبیعی 👈 آلوی سیاه تازه (مهم) 👈 مصرف سردیجات مثل خیار 👈 استراحت و نگاه به مناظر و کسانی که باعث مسرت می شوند . ✅💐 روزهای زوج در 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
برق چشمان👁👁 تو از دور مرا مے گیرد من اگر دست ✋ به زلفت بزنم مے میرم ... 🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :8⃣7⃣ #فصل_نهم مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.» خیلی
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣7⃣ گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.» یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...» خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.» خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣8⃣ خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.» بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.» با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...» چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.» خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود. چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.» در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣8⃣ توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند.» خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران. چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. می گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc