#عهد_عشق
عروس خانـ🎀ـوم:
مردِخونـه شما؛باید مـ💪ـرد باشه!
مـرد؛یعنی کسی که:
نه لوسه، نـه گستاخ ❗️
👈کسی که درعِین صلابت و قدرت؛
پر از رحمت و رأفته.
و میتونی با امنیت بهش تکیه کنی.
❣ @Mattla_eshgh
❄️🌷❄️🎋🌊🌺🌊🌴🌈🌱🌷
#تمثیل
💐حکایت چشمه
♦️گاه چشمه می جوشد وآب هم به سمت مزرعه سرازیر می شود ،
اما زباله ها راه را بر آب می بندند ،🗽🗿🗑
🔸حکایت خدا ،حکایت چشمه ، و قصه ما همان قصه مزرعه است.
🔹 خدا وعده کرد که ازدواج کن روزی ات با من.
🔸حال اگر خبری نیست زباله ها را
دور کن!
🔹زباله هایی همچون :⤵️⤵️
اسراف ها ، ولخرجی ها ، چشم هم
چشمی ها ، و یا تنبلی ها ، تن آسانی ها ، و یا ...❌
❣ @Mattla_eshgh
19.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #ببینید | راه درمان زنای ذهنی در قرآن از زبان #استاد_حسن_عباسی
#غض_بصر
#حفظ_فرج
#ستر_زینت
#تروریسم_اخلاقی
✌جنبش مردمی حلالزادهها
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌴🌸🌾🌼🌾🌺🌴 📝 تمام فعالیت بدن گروه حیوانات با خون است 👈 پس خون در بدن خیلی مهم است. 🖊 البته ما یک لفظ
🍃🌷🍂🌹🍂🌻🍃
🔮 حجامت یک قدمت بسیار طولانی در تاریخ بشریت دارد 👈 حدود ۷۰۰۰ سال. ✅🌹
اسلام و پیامبر اکرم (ص) نیز نه تنها آنرا تائید کردند بلکه تأکید بسیار هم کردند. ✅🌷
💐✨ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: حجامت دوای هر دردی است. ✅👌💐
بعضی ها در این موضوع مردم را به شک می اندازند که حجامت برای افراد سرد مزاج، بخصوص سرد و تر (بلغمی) مضر است 👈 پس کجایش دوا است؟
در جواب آن ها باید گفت: 👈 حجامت اقسام مختلف دارد. 👇👇👇
👈 حجامت تر یعنی ⬅️ با خونگیری
👈 حجامت خشک ⬅️ بدون خونگیری
هر کدامشان هم به دو ✌️ دسته گرم و سرد تقسیم می شوند.
حتی نوعی حجامت با رطوبت هم داشتیم که در قدیم نوعی دستگاه بوده است.
🌺 پس اقسام حجامت عبارتند از:
👈 سرد
👈 گرم
👈 خشک
👈 تر
⚠️✨ خوب مطمئنا حجامت اگر صحیح انجام بشود حسب تجربه ما کارهای عجیبی می کند و چیزهای عجیبی دیدیم.
👈 و اگر صحیح انجام نشود عوارض خواهد داشت. ✅👌💐
#طب_اسلامی یکشنبه چهارشنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت هشتاد و یک 🍃سوال هام رو یکی پس از دیگری می پرسیدم ... آشفته و دسته بندی نشده ... ذهن من، ذ
#قسمت هشتاد و دو
🍃کمی به جلو خم شد ... آرنجش روی زانوهاش قرار گرفت و برای لحظاتی سرش رو پایین انداخت ... سکوت عمیقی بین ما شکل گرفت ... سکوتی که چندان طول نکشید ...
سرش رو بالا آورد و با لبخند به من نگاه کرد ...
- بیا مسیرهای آشفته و متفاوت ما مسلمان ها رو کنار بذاریم ...
بحث اینکه چی میشه که آدم ها همه از یه نقطه شروع می کنن اما از هم فاصله می گیرن ... و گروهی شون کلا از مسیر اصلی دَوَران می کنن ... رو فعلا بهش کاری نداشته باشیم ...
خدا خودش، بیش از هزار سال پیش ... در قرآن ... به سوال امروز تو جواب داده ...
اول از همه ... بیان کرده که راه های بسیاری هست ... سوره حمد ... آیه 6 ... "ما را به مسیر صحیح هدایت کن" ...
قرآن، کتابی نه برای مردم زمان پیامبر ... که برای همه انسان های تا پایان دنیاست ... این یعنی تا پایان جهان، هر راه و هر مسیری ... با هر اسم و عنوانی که مطرح بشه ... چه نام خدا بر اون باشه ... چه غیر از خدا ... فقط یکی از اونها مسیرها صحیحه و مستقیم به خدا میرسه ...
خدا می دونسته روزی میرسه که مسیرها به حدی بهم نزدیک میشه که ما این قدرت رو از دست میدیم ... تا بتونیم خودمون اون رو پیدا کنیم ... باطل، لباس حق رو بر تن می کنه ... و چشم ها قدرت پیدا کردن و دیدن حق رو از دست میدن ...
برای همین در قسمت بعد میگه ... "مسیر اونهایی که در پیش تو مقرب و برگزیده هستند" ...
و ما برای تشخیص اینکه چه کسی در برابر خدا مقرب و انتخاب شده است ... باید به پیامبر نگاه کنیم ... چون پیامبر کسی هست که توسط خدا انتخاب و تایید شده ... پس اون اولین مقرب و برگزیده است ...
هر کسی به لحاظ علم و ایمان به پیامبر نزدیک تر باشه ... مصداق آیه دیگری از قرآن قرار می گیره ... "ای کسانی که ایمان آورده اید، از خدا، رسولش و اولی الامرهای (in authority* among you) خود اطاعت کنید" ...
اگر شیعه باشی ... یعنی شخصی مثل من ... این جواب کاملا واضحه ... برای ما بحث امامت و خاندان پیامبر مطرح هست ... افرادی که برای تشخیص صحیح بودن عمل مون ... باید این عمل رو با اونها بسنجیم ... اگه مسیر عمل مون به اونها نزدیک باشه یا در مسیر نزدیک شدن به اونها قرار بگیره ... پس این مسیر درسته ... و اگر نه ... یعنی ادعای من نسبت به حرکت در مسیر اسلام ... فقط یک دروغه ... و من یک دروغگو هستم ...
و اگر سنی باشم ... باید عملم رو با پیامبر بسنجم ... و از شخصی تبعیت کنم که نزدیک ترین کردار رو به پیامبر داره ... و البته کمی سخت تر میشه ... چون حجم داده هایی که منابع شیعه قدرت مقایسه و سنجش رو بیشتر می کنه ... و فاصله علمای اهل سنت تا پیامبر بیشتر از فاصله علمای شیعه تا آخرین امام هست ... و مطالب رسیده هم به مرور زمان بیشتر شده ...
من به عنوان شیعه ... در کنار پیامبر ... دوازده امام دارم از یک نور واحد و یک وجود واحد ... که در شرایط مختلف زندگی کردند ... و من می تونم با شرایط مختلفی که با اونها رو به رو میشم ... شرایط و جواب مناسب خودم رو پیدا کنم ...
نفسم توی سینه حبس شده بود ... حس می کردم مغزم در حال انفجاره ... بدون اینکه بتونم حتی درست پلک بزنم ... محو صحبت و کلماتش شده بودم ... تا اینکه بحث به اینجا رسید ...
- و چه مدت بین شما و آخرین امام تون فاصله است؟ ... *
لبخند آرامی چهره اش رو پر کرد ...
- فراموش کردی اون شب ... درباره زنده بودن آخرین امام صحبت کردیم؟ ...
با شنیدن این جمله بی اختیار با صدای بلند خنده ام گرفت ... انگار از عمق وجودم منفجر شده بود ...
چرخیدم و چند قدم رفتم عقب ... دستم رو آوردم بالا و قطرات اشکم رو که از شدت خنده گوشه چشمم جمع شده بود، پاک کردم ...
برگشتم سمتش ... متعجب بهم خیره شده بود ...
به زحمت خودم رو کنترل کردم ... در حالی که هنوز صورتم می خندید و عضلاتش درد گرفته بود ...
- یه چیزی رو می دونی دنیل؟ ... شما شیعه ها خیلی موجودات خنده داری هستید ...
* شخصی که دانش فراوانی دارد. قدرت و یک مقام رسمی که شخص را در جایگاه رهبری قرار داده و به وی اجازه تصمیم گیری و حاکمیت می دهد.
* می خواستم بدونم چقدر این مسیر برای سنجش عمل، قدرت تطبیق با شرایط حال رو داره ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و سه
🍃به شدت جا خورده بود ...
- تو ادعا می کنی اون مرد زنده است ... منم این حرف رو قبول می کنم چون وقتی گفتی توی عراق دنبالش می گشتن ... هر چند دلیلش رو نمی دونستم ... اما براش مدرک داشتم ... شاید قابل استتناد و ثبت شده نبود ولی برای من قابل پذیرش بود ...
این حرف رو قبول کردم که مردی وجود داره از نسل پیامبر شما ... با بیش از هزار سال سن ...
به سنی ها کاری ندارم که ارتباط شون با پیامبری که هرگز ندیدن ... قرن هاست قطع شده ... پس هر کسی که در راس قرار بگیره می تونه در مسیر درست یا غلط باشه ...
اما شماها برای من خنده دار هستید ...
تو ادعا می کنی شیعه به جهت داشتن امام و افرادی که به لحاظ معرفتی منتخب خدا هستند ... در مسیر صحیح قرار داره و عمل شما درسته ...
اگر اینطوره ... پس چرا گفتی ما، اون مرد رو نمی بینیم ... و نمی دونیم کجاست؟ ...
یعنی شما عمل تون هیچ شباهتی به اون فرد نداره ... و الا چه دلیلی داره که اون بین شما نباشه ...
شما چنین ادعایی دارید ... و آدم هایی مثل تو ... نصف دنیا رو سفر می کنن و میرن ایران ... که مثلا در روز تولد اون فرد کنار برادران شون باشن ... و این روز رو جشن بگیرن ...
در حالی که اون به حدی تنهاست ... که کسی رو نداره حتی تولدش رو با اون جشن بگیره ... نه یک سال ... نه ده سال ... هزار سال ...
رفتم جلو و سرم رو بردم نزدیکش ...
- هزار سال ... بیشتر از هزار جشن تولد ... بیشتر از هزار عید ... بیشتر از هزار تحویل سال ... و بین تمام ملت هایی که از شما به وجود اومدن ... و از بین رفتن ... همه تون عین یهودای* عیسی مسیح بودید ...
شما فقط یک مشت دروغگو هستید ... اگر دروغ نمی گید و مسیرتون صحیحه ... اگر مسیری که میرید درسته ... امام تون کجاست؟ ...
اشک توی چشم هاش جمع شده بود ... سرش رو پایین انداخت و با دست، اونها رو مخفی کرد ... اما لغزیدن و فرو افتادن قطرات اشک از پشت دست هاش دیده می شد ...
دو قدم ازش فاصله گرفتم ...
نمی دونم چی شد و چرا اون کلمات رو به زبون آوردم ...
هنوز قادر به تشخیص حقیقت نبودم ... قادر به پذیر تفکر و ایدئولوژی اسلام نبودم ... جواب سوال هام بیشتر از اینکه ذهنم رو آرام کنه آشفته تر می کرد ...
اما یه چیز رو می دونستم ... در نظر من، شیعیان انسان های احمقی بودند که حرف و عمل شون یکی نبود ...
ادعای پیروی و تبعیت از خدا رو داشتند ... در حالی که طوری زندگی می کردن ... انگار وجود امام شون دروغ و افسانه است ... آدم هایی بودن که با جامه های مقدس ... فقط برای رسیدن به بهشت خیالی، خودشون رو گول می زدن و فریب می دادن ...
در حالی که اگر لایق اون بهشت خیالی بودن ... پس چرا لایق بودن در کنار امام شون نبودن؟ ...
اونها خودشون رو پیرو خدایی می دونستن ... که همون خدا هم بهشون اعتماد نداشت ... و جانشین پیامبرش رو مخفی کرده بود ...
چند لحظه به ساندرز نگاه کردم ... نمی تونستم حالتش رو درک کنم ... اما نمی تونستم توی اون شرایط رهاش هم کنم ...
اون آدم خاص و محترمی بود که نظیرش رو ندیده بودم ... و هر چه بیشتر باهاش برخورد می کردم بیشتر از قبل، قلبم نسبت بهش نرم می شد ... برای همین نمی تونستم وسط اون بدبختی و انحطاط تصورش کنم ...
رفتم جلو و آروم دستم رو گذاشتم روی شونه اش ...
- اگه توی تمام این سال های کاریم ... توی دایره جنایی ... یه چیز رو درست فهمیده باشم ... اونه که فریب و گمراهی با کلمات زیبا به سراغ آدم میاد ...
تو آدم محترمی هستی ... و من تمام کلماتت رو به دقت گوش کردم ... اما حتی پیامبر و کتاب تون با حقانیت داشتن فاصله زیادی داره ...
هر چقدرم که زندگی سخت باشه ... برای رسیدن به آرامش ذهن ... نیازی به تبعیت از تخیل و توهم نیست ...
دین مال انسان های ضعیفه که تقصیر اشتباهات و کمبود خودشون رو گردن یکی دیگه بندازن ... و کی از یه موجود خیالی بهتر که تقصیر همه چیز رو بندازیم گردنش ...
سرم رو که آوردم بالا ... کشیش داشت صندلی مادر ساندرز رو هل می داد و از کلیسا خارج می کرد ...
وقت رفتن بود ... هر کسی باید مسیر خودش رو می رفت ...
* یهودای اسخریوطی، شخصی از حواریون که در ازای پول، جای اختفای حضرت عیسی را به سربازان رومی لو داد تا ایشان را بکشند.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و چهار
🍃ساندرز آشفته بود و اصلا توی حال خودش نبود ...
توی همون حال و هوا رهاش کردم و بدون خداحافظی ازش جدا شدم ... امیدوار بودم کلماتم رو جدی بگیره و بیشتر از این وقتش رو پای هیچ تلف نکنه ...
برگشتم توی ماشین ...
برعکس قبل، حالا دیگه آشفتگی و طوفان درون و ذهنم آرام شده بود ... اما هنوز یه سوال، مثل چراغ چشمک زن ... گوشه مغزم روشن و خاموش می شد ...
- چرا پیدا کردن اون مرد اینقدر مهمه که دیگران رو به خاطرش بازجویی و شکنجه کنن؟ ...
حتی اگه وجودش حقیقت داشته باشه ... چرا با این جدیت دنبال پیدا کردنش هستن؟ ... اون بیشتر از هزار ساله که نیومده ... ممکنه هزار سال دیگه هم نیاد ...
چه چیز این مرد تا این حد اونها رو به وحشت می اندازه ... که می خوان پیداش کنن و کاری کنن ... که هزار سال دیگه ... تبدیل به هرگز نیامدن بشه؟ ...
استارت زدم و برگشتم خونه ...
کتم رو انداختم روی مبل ... و رفتم جلوی دیوار ایستادم ...
چند روز، تمام وقتم رو روی تحقیقات صرف کرده بودم ... و کل دیوار پر شده بود از نوشته ها و سرنخ هایی که برای پیدا کردن جواب سوال هام ... به اون چسبونده بودم ...
شبیه تخته اطلاعات جنایی اداره شده بود ... با این تفاوت که تمام اون دیوار بزرگ پر از برگه و نوشته بود ...
چه تلاش بیهوده ای ...
می خواستم برگه ها و دست نوشته ها رو از دیوار بکنم ... اما خسته تر از این بودم که در لحظه، اون کار رو انجام بدم ...
بیخیال شون شدم و روی مبل ولو شدم ... و همون جا خوابیدم ...
چند ساعت بعد، دوباره ذهنم آرام و قرار رو از دست داد ... اون سوال های آخر ... و زنده شدن خاطره ای که ... اولین بار به قرآن رو گوش کرده بودم ...
جواب من هر چی بود ... اونجا دیگه جایی نبود که بتونم دنبالش بگردم ... باید می رفتم وسط ماجرا ... باید می رفتم و از جلو همه چیز رو بررسی می کردم، نه از پشت کامپیوتر و با خوندن مقاله یه مشت محقق اسلام شناس دانشگاهی ... که معلوم نبود واقعا چقدر با مسلمان ها برخورد نزدیک داشتن ...
دیدن ماجرا از چشم اونها مثل این بود که برای حل یه پرونده ... فقط به شنیدن حرف اطرافیان مقتول اکتفا کنی ... و حتی پات رو به صحنه جنایی نگذاری ...
باید خودم جلو می رفتم و تحقیق می کردم ... همه چیز رو ... از نزدیک ...
جواب سوال های من ... اینجا نبود ...
بلند شدم و با وجود اینکه داشتم از شدت گرسنگی می مردم ... از خونه زدم بیرون ... بعد از ظهر بود و من از صبح، اون قدر محو تحقیقات بودم که هیچی نخورده بودم ...
یه راست رفتم سراغ ساندرز ...
در روز که باز کرد شوک شدیدی بهش وارد شد ... شاید به خاطر حرف های اون روز ... شاید هم دیگه بعد از اونها انتظار دیدن من رو نداشت ...
مهلت سلام کردن بهش ندادم ...
- دینت رو عوض کردی؟ ... یا هنوز هم می خوای واسه تولد بری ایران؟ ...
هنوز توی شوک بود که با این سوال، کلا وارد کما شد ... چند لحظه، فقط مبهوت بهم نگاه کرد ...
- برنامه مون برای رفتن تغییر نکرده ... اما ... واسه چی می خوای بدونی؟ ...
خنده شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ...
- می خوام باهاتون بیام ایران ... می تونم؟ ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و پنج
🍃کمی توی در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فکر اینکه مجبور به تحمل من توی این سفر بشه ... بهم بریزه و باهام برخورد کنه ... اما هنوز آرام بود ... آرام و مبهوت ...
- ما با گروه های توریستی نمیریم ...
- منم نمی خوام با گروه های توریستی برم ... اونها حتی اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن ... واسه شرکت توی جشن نمیرن ...
چند لحظه سکوت کردم ...
- می تونم باهاتون بیام؟ ...
هیچ کس حاضر نمیشه یه غریبه رو با خودش همراه کنه ... اون هم توی یک سفر خانوادگی ... اون هم آدمی مثل من رو ... که جز دردسر و مزاحمت برای ساندرز، چیز دیگه ای نداشتم ...
همین که به جرم ایجاد مزاحمت ازم شکایت نمی کرد خیلی بود ... چه برسه به اینکه بخواد حتی یه لحظه روی درخواستم فکر کنه ...
انتظار شنیدن هر چیزی رو داشتم ... جز اینکه ...
- ما مهمان دوست ایرانی من هستیم ... البته برای چند تا از شهرها هتل رزرو کردیم ... اما قم و مشهد رو نه ...
باید با دوستم تماس بگیرم ... و مجدد برنامه ها رو بررسی کنیم ... اگه مقدور بود حتما ...
چهره اش خیلی مصمم بود ... و باورم نمی شد که چی می شنیدم ... اگه من جای اون بودم، حتما تا الان خودم رو له کرده بودم ... سری تکان دادم و ...
- متشکرم ...
اومدم ازش جدا بشم که یهو حواسم جمع شد ... به حدی از برخوردش متحیر شده بودم که فراموش کردم از هزینه های سفر سوال کنم ... سریع برگشتم ... تا هنوز در رو نبسته ...
- دنیل ...
در نیمه باز در حال بسته شدن بود ... از حرکت ایستاد و دوباره باز شد ...
تا اون موقع، هیچ وقت با اسم کوچیک صداش نکرده بودم ... صدا کردنم بیشتر شبیه دو تا دوست شده بود ...
- مخارج سفر حدودا چقدر میشه؟ ...
شما قطعا هتل های چند ستاره میرید ... اگه دوستت قبول کرد، اون شهرهایی رو هم که مهمان اون هستید ... من جای دیگه ای می مونم ... فقط اگه رزور هتل رو اون انجام میده ... من جایی مثل متل یا مسافرخونه رو ترجیح میدم ...
از شنیدن این جملات من خنده اش گرفت ...
- باشه ... حتما بهش میگم ... هر چند فکر نمی کنم نیازی به نگرانی باشه ...
با خوشحالی و انرژی تمام از اونجا خارج شدم ...
نمی دونستم سرنوشت رفتنم چی می شد اما حداقل مطمئن شده بودم ساندرز با اومدن من مشکلی نداره ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و شش
🍃همه چیز به طرز عجیبی مهیا شد ... تمام موانعی که توی سرم چیده بودم یکی پس از دیگری بدون هیچ مشکلی رفع شد ... به حدی کارها بدون مشکل پیش رفت که گاهی ترس وجودم رو پر می کرد ...
انگار از قبل، یک نفر ترتیب همه چیز رو داده بود ... مثل یه سناریوی نوشته شده ... و کارگردانی که همه چیز رو برای نقش های اول مهیا کرده ...
چند بار حس کردم دارم وسط سراب قدم برمی دارم ... هیچ چیز حقیقی نیست ... چطور می تونست حقیقی باشه؟ ...
از مقدمات سفر ... تا تمدید مرخصی ... و احدی از من نپرسید کجا میری ... و چرا می خوای مرخصیت رو تمدید کنی؟ ...
گاهی شک و ترس عمیقی درونم شکل می گرفت و موج می زد ... و چیزی توی مغزم می گفت ...
- برگرد توماس ... پیدا کردن اون مرد ارزش این ریسک بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممکنه توی ایران واسشون اتفاقی نیوفته ... اما تو چی؟ ... اگه از این سفر زنده برنگردی چی؟ ... اگه ... اگه ... اگه ...
هنوز دیر نشده ... بری توی هواپیما دیگه برگشتی نیست ... همین الان تا فرصت هست برگرد ...
روی صندلی ... توی سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره این افکار با تمام این اگرها ... به قوی ترین شکل ممکن به سمتم حمله کرد ...
نفس عمیقی کشیدم و برای لحظاتی چشم هام رو بستم ... اراده من برای رفتن قوی تر از این بود که اجازه بدم این ترس و وحشت بهم غلبه کنه ...
دست کوچیکش رو گذاشت روی دستم ...
- خوابی؟ ...
چشم هام رو باز کردم و برای چند لحظه بهش نگاه کردم ...
- پدر و مادرت کجان؟ ...
خودش رو کشید بالای صندلی و نشست کنارم ...
- مامان رو نمی دونم ... ولی بابا داره اونجا با تلفن حرف میزنه ...
روی صندلی ایستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره کرد ...
نه می تونستم بهش نگاه کنم ... نه می تونستم ازش چشم بردارم ... ولی نمی فهمیدم دنیل چطور بهم اعتماد کرده بود و به هوای حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ...
دوباره نشست کنارم ...
- اسم عروسکم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم که اگه کثیف کرد عوض شون کنم ...
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ...
باید عادت می کردم ... به تحمل کردن نورا ...
به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتی بودن و مراقبت ازشون چیزی بود که حتی فکرش، من رو به وحشت می انداخت ... اما نه اینقدر ...
ولی ماجرای نورا فرق داشت ... هر بار که سمتم می اومد ... هر بار که چشمم بهش می افتاد ... و هر بار که حرف می زد ... تمام لحظات اون شب زنده می شد ... دوباره حس سرمای اسلحه بین انگشت هام زنده می شد ... و وحشتی که تا پایان عمر در کنار من باقی خواهد موند ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و هفت
🍃دیگه داشتم دیوونه می شدم ... انگار زیرم میخ داشت ... یه چیزی نمی گذاشت آروم بگیرم ... هی از این پهلو به اون پهلو ... و گاهی تکیه به پشت ... و هر چند وقت یه بار مهماندار می اومد سراغم ...
- قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ...
چند بار بی دلیل پاشدم رفتم سمت دستشویی ... فقط برای اینکه یه فضای کوچیک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پیدا کنم ... تنها قسمت خوبش این بود که صندلی کناریم خالی بود ...
اگه یکی دیگه عین خودم می نشست کنارم و هر چند دقیقه یه بار یه کش و قوس به خودش می داد ... اون وقت مجبور می شدم یا خودم رو از هواپیما پرت کنم بیرون یا اون رو ...
ساندرز، ردیف جلوی من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلی نورا بین اونها بود ... گاهی می رفت روی پای مادرش و با اون حرف می زد و بازی می کرد ... گاهی روی صندلی خودش می ایستاد و می پرید توی بغل دنیل ...
اون هم مثل من نمی تونست یه جا بشینه ... و اونها با صبر خاصی باهاش بازی می کردن و سعی در مدیریت رفتارش داشتن ... تا صدای خنده های اون بقیه رو اذیت نکنه ...
ناخودآگاه محو بچه ای شده بودم که بیشتر از هر چیزی در دنیا دلم می خواست ازش فاصله بگیرم ...
خوابش که برد ... چند دقیقه بعد بئاتریس هم خوابید ... و دنیل اومد عقب، پیش من ...
- خسته که نشدی؟ ...
با لبخند اومده بود و احوالم رو می پرسید ... فقط بهش نگاه کردم و سری تکان دادم ...
- طول پرواز رو داشتم کتاب می خوندم ...
- صدامون که اذیتت نکرد؟ ...
- نه ...
لبخند بزرگی صورتش رو پر کرد ...
- تو که هنوز صفحه بیست و چهاری ...
نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بی اختیار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ...
- فکر کنم سوژه دوم برام جذابیت بیشتری داشت ...
و اون همچنان لبخند زیبا و بزرگی به لب داشت ...
- چی؟ ...
- تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خیلی دوست شون داری ...
نگاهش چرخید سمت صندلی های جلویی ... هر چند نمی تونست دخترش رو درست ببینه ...
- آره ... خدا به زندگی من برکت های فوق العاده ای رو عطا کرده ...
نگاهش دوباره برگشت سمت من ...
- شما چطور؟ ... هنوز بچه ندارید؟
- نه ...
نیم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالی که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلی تکیه داد ...
- کاش همسرت رو هم با خودت می آوردی ... سفر خوبیه ... مطمئنم به هر دوتون خیلی خوش می گذشت ... اینطوری می تونست با بئاتریس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودی ...
سرم برگشت پایین روی حلقه ام ... انگشت هام کمی با حلقه بازی بازی کرد و تکانش داد ...
- بیشتر از یه سال میشه ولم کرده ... توی یه پیام فقط نوشت که دیگه نمی تونه با من زندگی کنه ... گاهی به خاطر اینکه هنوز خودم رو متاهل می دونم و درش نمیارم احساس حماقت می کنم ...
و خنده تلخی چهره ام رو پوشاند ... حالت جدی و در هم چهره من، حواس دنیل رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز می تونستم گرمای نگاهش رو روی چهره ام حس کنم ...
- متاسفم ... حرف و پیشنهاد بی جایی بود ...
- مهم نیست ... بهش حق میدم من همسر خوبی نبودم ...
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ...
- اما یه چیزی رو نمی فهمم ... بعد از اینکه توی این دو روز رفتارت رو با همسرت و علی الخصوص نورا دیدم یه چیزی برام عجیبه ...
با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ...
- چطور می تونی اینقدر راحت با کسی برخورد کنی ... که چند ماه پیش نزدیک بود بچه ات رو با تیر بزنه؟ ...
خشکش زد ... نفس توی سینه اش موند ... بدون اینکه حتی پلک بزنه نگاه پر از بهت و یخ کرده اش رو از من گرفت ... و خیلی آروم به پشتی صندلی تکیه داد ...
تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم ... نمی دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانیه ای فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گیر کردن اسلحه ...
اون همه ماجرا رو نمی دونست ... و من به بدترین شکل ممکن با چند جمله کوتاه ... همه چیز رو بهش گفته بودم ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عهد_عشق عروس خانـ🎀ـوم: مردِخونـه شما؛باید مـ💪ـرد باشه! مـرد؛یعنی کسی که: نه لوسه، نـه گستاخ ❗️
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
پستهای روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇