#قسمت هشتاد و هفت
🍃دیگه داشتم دیوونه می شدم ... انگار زیرم میخ داشت ... یه چیزی نمی گذاشت آروم بگیرم ... هی از این پهلو به اون پهلو ... و گاهی تکیه به پشت ... و هر چند وقت یه بار مهماندار می اومد سراغم ...
- قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ...
چند بار بی دلیل پاشدم رفتم سمت دستشویی ... فقط برای اینکه یه فضای کوچیک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پیدا کنم ... تنها قسمت خوبش این بود که صندلی کناریم خالی بود ...
اگه یکی دیگه عین خودم می نشست کنارم و هر چند دقیقه یه بار یه کش و قوس به خودش می داد ... اون وقت مجبور می شدم یا خودم رو از هواپیما پرت کنم بیرون یا اون رو ...
ساندرز، ردیف جلوی من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلی نورا بین اونها بود ... گاهی می رفت روی پای مادرش و با اون حرف می زد و بازی می کرد ... گاهی روی صندلی خودش می ایستاد و می پرید توی بغل دنیل ...
اون هم مثل من نمی تونست یه جا بشینه ... و اونها با صبر خاصی باهاش بازی می کردن و سعی در مدیریت رفتارش داشتن ... تا صدای خنده های اون بقیه رو اذیت نکنه ...
ناخودآگاه محو بچه ای شده بودم که بیشتر از هر چیزی در دنیا دلم می خواست ازش فاصله بگیرم ...
خوابش که برد ... چند دقیقه بعد بئاتریس هم خوابید ... و دنیل اومد عقب، پیش من ...
- خسته که نشدی؟ ...
با لبخند اومده بود و احوالم رو می پرسید ... فقط بهش نگاه کردم و سری تکان دادم ...
- طول پرواز رو داشتم کتاب می خوندم ...
- صدامون که اذیتت نکرد؟ ...
- نه ...
لبخند بزرگی صورتش رو پر کرد ...
- تو که هنوز صفحه بیست و چهاری ...
نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بی اختیار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ...
- فکر کنم سوژه دوم برام جذابیت بیشتری داشت ...
و اون همچنان لبخند زیبا و بزرگی به لب داشت ...
- چی؟ ...
- تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خیلی دوست شون داری ...
نگاهش چرخید سمت صندلی های جلویی ... هر چند نمی تونست دخترش رو درست ببینه ...
- آره ... خدا به زندگی من برکت های فوق العاده ای رو عطا کرده ...
نگاهش دوباره برگشت سمت من ...
- شما چطور؟ ... هنوز بچه ندارید؟
- نه ...
نیم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالی که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلی تکیه داد ...
- کاش همسرت رو هم با خودت می آوردی ... سفر خوبیه ... مطمئنم به هر دوتون خیلی خوش می گذشت ... اینطوری می تونست با بئاتریس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودی ...
سرم برگشت پایین روی حلقه ام ... انگشت هام کمی با حلقه بازی بازی کرد و تکانش داد ...
- بیشتر از یه سال میشه ولم کرده ... توی یه پیام فقط نوشت که دیگه نمی تونه با من زندگی کنه ... گاهی به خاطر اینکه هنوز خودم رو متاهل می دونم و درش نمیارم احساس حماقت می کنم ...
و خنده تلخی چهره ام رو پوشاند ... حالت جدی و در هم چهره من، حواس دنیل رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز می تونستم گرمای نگاهش رو روی چهره ام حس کنم ...
- متاسفم ... حرف و پیشنهاد بی جایی بود ...
- مهم نیست ... بهش حق میدم من همسر خوبی نبودم ...
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ...
- اما یه چیزی رو نمی فهمم ... بعد از اینکه توی این دو روز رفتارت رو با همسرت و علی الخصوص نورا دیدم یه چیزی برام عجیبه ...
با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ...
- چطور می تونی اینقدر راحت با کسی برخورد کنی ... که چند ماه پیش نزدیک بود بچه ات رو با تیر بزنه؟ ...
خشکش زد ... نفس توی سینه اش موند ... بدون اینکه حتی پلک بزنه نگاه پر از بهت و یخ کرده اش رو از من گرفت ... و خیلی آروم به پشتی صندلی تکیه داد ...
تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم ... نمی دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانیه ای فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گیر کردن اسلحه ...
اون همه ماجرا رو نمی دونست ... و من به بدترین شکل ممکن با چند جمله کوتاه ... همه چیز رو بهش گفته بودم ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عهد_عشق عروس خانـ🎀ـوم: مردِخونـه شما؛باید مـ💪ـرد باشه! مـرد؛یعنی کسی که: نه لوسه، نـه گستاخ ❗️
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
پستهای روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
🔺خانم دکتر سهیلا سامی جراح مغز و اعصاب ایرانی و از شاگردان پروفسور سمیعی هستن که در آلمان فعالیت میکنن. در سن ۲۸ سالگی، ۵۰۰ عمل جراحیرو به تنهایی انجام دادن.
▪️در توضیح اینکه یک بانوی موفق ایرانی در اروپا هستن و حجابشونرو حفظ کردن، میگن "من با انتخاب و آگاهی حجاب را برگزیدم و این دیگر داخل و خارج از کشور ندارد؛ به عقیده من میزان انتخاب پوشش به فرد بستگی دارد و من هم همان طوری که در آلمان پوشش دارم به همان میزان در ایران دارم."
🔻بعضی سلبریتیها هم هستن که یه بازیگر معمولی و بدون هیچ موفقیتی هستن، اما فکر میکنن حجاب نداشتن یعنی باکلاسی و روشنفکری❗️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عبور_از_لذتهای_پست 31 🚨البته کسی که میگه علی، خدا هست،شما فکر نکنید این در محبتِ حضرت افراط کرده!
#عبور_از_لذتهای_پست 32
🔶 یکی از چیزهایی که دوست داشتنِ اهل بیت علیهم السلام رو ساده کرده
👈 مظلومیتی هست که اون بزرگواران تحمل کردن!!
🌸اهل بیت علیهم السلام برای این مظلومیت، خودشون رو خرج کردن
✔️برای پاک شدنِ ما خیلی هزینه شده توسط اهل بیت علیهم السلام!!
🔰 هر کسی اهل بیت علیهم السلام رو دوست داشته باشه تزکیه میشه
✨وَ ما خَصَّنا بِهِ من ولایتکُم طیباً لِخَلقِنا وَ طَهارَتَاََ لِاَنفُسِنا وَ تَزکیَهَ لَنا...✨
➖ای اهل بیت پیامبر، ما با ولایتِ شما پاک و تزکیه میشیم✔️
📚مفاتیح الجنان/ زیارت جامعه کبیره
🌺 آیت الله بهجت می فرمودن :
اولیای الهی قبل از هر نماز، سه بار این جمله رو میگفتن↓
✨صلی الله علیک یا اباعبدلله✨
➖مخصوصاً مراسم های روضه اهل بیت علیهم السلام،
مهمترین منبع برای تزکیه و پاکی انسان ها هست....💕🕊
🔹سعی کنید حداقل ماهی یکبار هم که شده مراسم روضه اهل بیت علیهم السلام برید✔️👌
🌷خدایا قلب و روحِ آلوده به هوای نفس ما رو
با محبت به اهل بیت علیهم السلام تزکیه و پاک بفرما!
الهی آمیـــــن
🔷🔸➖✅➖💖
❣ @Mattla_eshgh
🔴عادت به استفاده از لباس های #تنگ(به خصوص در ناحیه دور شکم یا کمر)، محکم بستن کمربند و … می تواند با افزایش فشار داخل شکم، زمینه را برای ریفلاکس فراهم کند.😳😱
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت هشتاد و هفت 🍃دیگه داشتم دیوونه می شدم ... انگار زیرم میخ داشت ... یه چیزی نمی گذاشت آروم بگی
#قسمت هشتاد و هشت
🍃سکوت مطلقی بین ما حاکم شد ...
نفسم توی سینه حبس شد ... حتی نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم ...
اون توی حال خودش نبود ... و هر ثانیه ای که در سکوت می گذشت به اندازه هزار سال شکنجه به من سخت می گذشت ... چشم های منتظرم، در انتظار واکنش بود ... انگار کل دنیای من بهش بستگی داشت ...
و اون ... خم شده بود و دست هاش کل چهره اش رو مخفی کرده بود ...
چند بار دستم رو بلند کردم تا روی شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بی اختیار اونها رو عقب کشیدم ...
نمی دونستم چی کار باید بکنم ... من دنبال اون، پا به این سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقی می تونست برای من بیوفته ... بهش حق می دادم که بخواد انتقام بگیره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر کرده بود ...
این یه سفر توریستی نبود ... من با تور اونجا نمی رفتم ... و اگه دنیل رهام می کرد در بهترین حالت بعد از کلی سرگردانی توی یه کشور غریب ... با آدم هایی که حتی مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... باید دست از پا درازتر برمی گشتم ...
سرش رو که بالا آورد چشم هاش سرخ و خیس بود ... با کف دست باقی مونده نم اشک رو از کنار چشمش پاک کرد ...
تمام وجودم از داخهل می لرزید ... این پریشانی، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز بود ... و توی اون لحظات بیشتر از قبل شده بود ...
نمی تونستم بهش نگاه کنم ... اشک با شرم توی چشم هام موج می زد ...
- هیچ چیز جز اینکه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمی کنه ...
از حالت خمیده اومد بالا و کامل نشست ... و نگاه سنگینش با اون پلک های خیس، چرخید سمت من ... از دیدن عمق نگاهش، قلبم از حرکت ایستاد ...
- اگه منتظر شنیدن چیزی از سمت من هستی ... الان، مغز منم کار نمی کنه ... جز شکرگزاری از لطف و بخشش خدایی که می پرستم ... به هیچی نمی تونم فکر کنم ...
نمی تونم چیزی بهت بگم ... اصلا نمی دونم چی باید بگم ...
می دونم در این ماجرا عمدی در کار نیست ... اما می دونم اگه خدا ...
دوباره اشک توی چشم های سرخش حلقه زد ... و بغض راه کلمات و نفسش رو بست ... بدون اینکه مکث کنه از جا بلند شد و رفت سمت سرویس های هواپیما ... و من می لرزیدم ... مثل بچه ای که با لباس بهاری ... وسط سرما و برف سنگین زمستان ایستاده ...
به جای سرزنش کردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدایی بود که می پرستید ...
چند دقیقه بعد، برگشت ... نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تکانی خورد و از خواب بلند شد ... خواب آلود و با چشم های نیمه باز ...
نورا رو از روی صندلی برداشت و محکم توی بغلش گرفت ... از بین فاصله صندلی ها نیم رخ چهره هر دوشون رو واضح می دیدم ...
با چشم های پف کرده، دستی روی سر دخترش کشید ...
- بخواب عزیزم ... هنوز خیلی مونده ...
هواپیما توی فرودگاه استانبول به زمین نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ...
تمام مدت پرواز نمی تونستم بشینم ... ولی حالا که همه چیز تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق فکر ... و زمانی که انتظار به پایان رسید ... این سفر، دیگه سفر من نبود ... باید از همون جا برمی گشتم ...
اونها آماده حرکت شدن ... اما من از جام تکان نخوردم ... ثابت روی صندلی ... همون جا باقی موندم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و نه
🍃ساندرز متوجه من شد ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ...
این آدم جسور و بی پروا ... توی خودش خزیده بود ... خمیده ... آرنج هاش رو روی رانش تکیه کرده ... و توی همون حالت زمان زیادی بی حرکت نشسته ...
دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... یک قدمی ... جلوی من ایستاد ...
- نظرت برای اومدن عوض شده؟ ...
نمی تونستم سرم رو بیارم بالا ... هر چقدر بیشتر این رفتار آرامش ادامه پیدا می کرد ... بیشتر از قبل گیج می شدم ... و بیشتر از قبل حالم از خودم بهم می خورد ... صبرش کلافه کننده بود ...
نشست کنارم ...
- چون فهمیدم اون شب چه اتفاقی افتاده دیگه نمی خوای بیای؟ ...
نمی تونستم چیزی بگم ... فقط از اون حالت خمیده در اومدم ... بی رمق به پشتی صندلی فرودگاه تکیه دادم ... ولی همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ...
نگاهش چرخید سمت من ... نگاهی گرم بود ... و چشم هایی که بغض داشت و پرده اشک پشت شون مخفی شده بود ...
- اتفاق سخت و سنگینی بود ... اینکه حتی حس کنی ممکن بوده بچه ات رو از دست بدی ... اونم بی گناه ...
و سکوت دوباره ...
- اما یه چیزی رو می دونی؟ ...
اون چیزی که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ...
همون کسی که به حرمت آیت الکرسی به من رحم کرد ... و بچه من رو از یه قدمی مرگ نجات داد ... همون کسیه که تمام این مسیر، تو رو تا اینجا آورده ...
فرقی نمی کنه بهش ایمان داشته باشی یا نه ... تو همیشه بنده و مخلوق اون هستی ... تا خودت نخوای و انتخاب دیگه ای کنی ... رهات نمی کنه و ازت ناامید نمیشه ...
یه سال تمام توی برنامه های من و خانواده ام گره می اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چیز برمی گرده سر جای اولش ...
انتخاب با خودته ... اینکه برگردی ... یا ادامه بدی ...
بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ...
مغزم گیج بود ... کلماتی رو شنیده بود که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشت ...
شاید برای کسی که وجود خدا رو باور داشت حرف های خوبی بود ... اما عقل من، همچنان دنبال یه دلیل منطقی برای گیر کردن اسلحه، توی اون غلاف سالم می گشت ...
سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ... نورا هر چند قدم یه بار برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد ... منتظر بلند شدن من بود ...
از جا بلند شدم ... اما نه برای برگشت ... بی اختیار دنبال اونها ... در جواب چشم های منتظر نورا ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت نود
🍃مثل بچه هایی که پشت سر پدرشون راه می افتن، پشت سر دنیل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساکت و آروم ... چیزی که اصلا به گروه خونی من نمی خورد ...
به اطراف و آدم ها نگاه می کردم ... اما مغزم دیدگه دنبال علامت های سوال و تعجب نمی گشت ... دنبال جستجو برای چیزهای جدید و عجیب و تازه نبود ... حتی هنوز متوجه حس ترسیدن و وحشتِ قرار گرفتن در کشور غریبه نشده بود ... هیچ ترسی ... هیچ هیجانی ... دریغ از ترشح قطره ای آدرنالین ...
ساکت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پیش می برد ... تا بعد از ترخیص بار و ...
زمانی به خودم اومدم که دوست دنیل داشت به سمت ما می اومد ... چشم هام گرد شد ... پاهام خشک ... و کلا بدنم از حرکت ایستاد ...
هر دوشون به گرمی همدیگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم های متحیر به اون مرد خیره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد که کجا ایستادم ...
بئاتریس ساندرز و نورا بهش نزدیک تر از من بودن ... همون طور که سرش پایین بود و نگاهش رو در مقابل بئاتریس کنترل می کرد به سمت اونها رفت ... دنیل اونها رو بهم معرفی کرد و اون با لبخند بهشون خیرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگلیسی رو سلیس و روان صحبت می کرد ...
نورا دوباره با ذوق، عروسکش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جدید معرفی کرد ...
- اسم عروسکم ساراست ...
دست با محبتی روی سر نورا کشید و سر نورا رو بوسید ...
- خوش به حال عروسکت که مامان کوچولوی به این نازی داره ...
و ایستاد ...
حالا مستقیم داشت به من نگاه می کرد ... چشم توی چشم ... و من از وحشت، با سختی تمام، آب گلوم رو فرو دادم ...
اومد سمتم ... دنیل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند کرد ...
- شما هم باید آقای مندیپ باشید ... به ایران خوش آمدید ...
سریع دستش رو گرفتم و به گرمی فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت هشدار می داد ...
با ماشین خودش اومده بود دنبال مون ... نمی دونستم مدلش چیه ...
در صندوق رو باز کرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولین نفر، ساک من رو از دستم بگیره ... من به صندوق نزدیک تر بودم ... خیلی عادی دسته رو ول کردم و یه قدم رفتم عقب ...
ساک رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنیل مجال نداد و سریع خودش ساک رو برد سمت صندوق ...
پارچه شنل مانند بزرگی که روی شونه اش بود رو در آورد ... تا کرد و گذاشت توی صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ...
- بفرمایید ... حتما خیلی خسته اید ...
و من هنوز گیج می خوردم ... دنیل اومد سمتم ...
- تو بشین جلو ...
یهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ...
- چرا من؟ ... خودت بشین جلو ...
از حالت ترسیده و چشم های گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ...
- خانم من مسلمانه ... تو که نمی تونی بشینی کنارش ...
حرفش منطقی بود ... سری تکان دادم و رفتم سمت در جلویی ... یهو دوباره برگشتم سمت دنیل ...
- نظرت چیه من با تاکسی های اینجا بیام؟ ...
لبخند بزرگی روی لب هاش نشست ... خیلی آروم دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
- نترس ... برو بشین ... من پشت سرتم ...
دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...
اگر روزی یه نفر بهم می گفت چنین جنبه هایی هم توی وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به یه افسر پلیس بازداشتش می کردم ... اما اون روز ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت نود و یک
🍃حس عجیبی داشتم ... از طرفی فضای بیرون از ماشین نظرم رو به خودش جلب می کرد ... از طرف دیگه زیر چشمی به روحانی راننده نگاه می کردم ... که چهره اش نشون می داد نهایتا 10 سالی از من و ساندرز بزرگ تر باشه ...
و از طرف دیگه تمام وجودم عقب پیش دنیل بود ...
می دونستم برای مسلمان ها، دین بر ملیت ارجحیت داره ... و جایی که پای مذهب شون وسط کشیده بشه ... پرچم براشون بی معناست ... اما برعکس ساندرز که با اون کشور و مردمش نقطه اشتراک داشت ... من کاملا یه بیگانه بودم ... بیگانه ای که هیچ سنخیتی با اونها نداشت ...
توی اون لحظات، دنیل برای من تنها نقطه اتکا شده بود ... کسی که در زبان و پرچم با اون مشترک بودم ...
با هم غرق صحبت بودن ... تا زمانی که پای من هم به میان کشیده شد ...
- این برادرمون همیشه اینقدر ساکت و دقیقه؟ ...
چه چشم های زیرکی داشت ... با وجود اینکه حواسش به جاده و حرف زدن با دنیل بود اما من رو هم زیر نظر گرفته بود که دقیق داشتم به حرف هاشون گوش می کردم ...
- من برای شما برادر نیستم ...
جا خورد ... چند ثانیه سکوت کرد و از توی آینه نیم نگاهی به دنیل انداخت ...
- عذرمی خوام اگه ...
پریدم وسط حرفش ...
- منظورم اینه که مسلمان نیستم ... چون شما مسلمان ها همدیگه رو برادر خطاب می کنید اون جمله رو گفتم...
لبخند بزرگی روی چهره اش نقش بست ... طوری که دندان های جلویی نمایان شد ...
- اون رو که می دونستم ... آقای ساندرز قبلا گفتن مهمان غیر مسلمان همراه شون هست یه طوری برنامه بریزیم که شما اذیت نشی ...
پیامبر اسلام، حضرت مسیح رو برادر خطاب می کنن ... پیروان ایشون هم برادر ما هستن ...
چهره ام جدی شد ... فکر کرده بود منم مثل گذشته دنیل و کریس، مسیحی ام ...
از توی آینه بغل ماشین به دنیل نگاه کردم ... نمی دونستم چی باید بگم ... یا اینکه ساندرز در مورد من چی به اون مرد گفته ...
سکوت ماشین، نظر همه رو سمت من جلب کرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توی آینه شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ...
- آقای مندیپ کلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ...
در عین ترسی که از اون مسلمان و بودن در یه کشور اسلامی داشتم ... اعتمادم به دنیل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واکنش نشون دادن، می داد ... نگاهم از روی آینه بغل، چرخید روی اون روحانی که حالا دیگه کاملا ساکت بود ...
- راست میگه ... من دین ندارم ... شما بهش می گید کافر ...
نیم نگاهی به من کرد و نگاهش برگشت روی آینه وسط، سمت دنیل ...
- کاش زودتر گفته بودید ... من بیشتر برنامه سفرتون رو مذهبی بسته بودم نه توریستی ـ سیاحتی ...
این بار منتظر نشدم، اول دنیل چیزی بگه ...
- منم واسه همین باهاشون اومدم ...
نگاهش روی من، دیگه نیم نگاه یه راننده پشت فرمون نبود ... نگاه عجیبی بود که مفهومش رو نمی فهمیدم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت نود و دو
🍃با تعجب داشت بهم نگاه می کرد ... نمی تونست علت اونجا بودن من رو پیدا کنه ...
دوباره نگاهش برگشت روی دنیل ... انگار منتظر شنیدن حرفی از طرف اون بود ... یا شاید قصد گفتن چیزی رو داشت که می خواست اون رو با توجه به شرایط بسنجه ... نگاهش گاهی شبیه یک منتظر بود ... و گاهی شبیه یک پرسشگر ...
در نهایت دنیل سکوت رو شکست ...
- رنگ هوا نشون میده به زمان نماز خیلی نزدیک شدیم ... اگه اشکال نداره نزدیک ترین مسجد توقف کنیم ... دلم می خواد ورودمون رو به کشور اسلامی با نماز شروع کنم ...
و نگاهش چرخید سمت خانومش ... اون هم لبخند زد و از این پیشنهاد استقبال کرد ...
- منم بسیار موافقم ... اما گفتم شاید از این پرواز طولانی خسته باشید و بخواید اول برید هتل ... و الا چه بهتر ...
مرتضی دوباره نیم نگاهی به من انداخت ... از جنس نگاه های قبل ...
- فقط فکر این رفیق مون رو هم کردید که خسته نشه؟ ...
با شنیدن این جمله تازه دلیل دل دل کردن نگاهش رو فهمیدم ... مونده بود چطوری به من بگه ...
- می دونم من اجازه ورود به مسجد رو ندارم ...
از بریدگی اتوبان خارج شد ... در حالی که می شد تعجب و آرام شدن رو توی چهره اش دید ...
- قبل از اینکه بیام در مورد اسلام تحقیق کردم ... و می دونم امثال من که کافر محسوب میشن حق ندارن وارد مراکز مقدس بشن ...
حالا دیگه کامل خیالش راحت شده بود ... معلوم بود نمی دونست چطوری این رو بهم بگه ... اما از جدی بودن کلامم ذهنش درگیر شد ...
خوندن چهره اش از خوندن چهره ساندرز برای من راحت تر بود ... یه خصلت جالب ... خصلتی که من رو ترغیب می کرد تا بقیه ایرانی ها رو هم بسنجم ...
دلم می خواست بدونم ذهنش برای چی درگیره ... حدس های زیادی از بین سرم می گذشت ... که فقط یکی شون بیشترین احتمال رو داشت ...
مشخص بود که می خواد من از این سفر حس خوبی داشتم ... و شاید می ترسید این ممنوع الورود بودن، روی من تاثیر بدی گذاشته باشه ...
چند لحظه نگاهم روش موند و اون حالت همیشه، دوباره در من زنده شد ... جای ساندرز رو توی مغز من مال خود کرد ... حالا دیگه حل کردن معادلات روحی اون برام جالب بود ...
لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... می خواستم ببینم چقدر حدسم به واقعیت نزدیکه ...
- مشکلی نداره ... این برای من طبیعیه ... مثل پرونده های طبقه بندی شده است ... یه عده می تونن بهشون دسترسی داشته باشن ... یه عده به اجازه مافوق نیاز دارن ... این خیلی شبیه اونه ... به هر دلیلی شما اجازه دسترسی دارید ... من نه ...
چهره اش کاملا آرام شد ... و می شد موفقیت من روی توی اون دید ... حدسم دقیق بود ... صفر ـ یک ... به نفع من ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺خانم دکتر سهیلا سامی جراح مغز و اعصاب ایرانی و از شاگردان پروفسور سمیعی هستن که در آلمان فعالیت می
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
پستهای سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
❣سلام... ارباب....
رفیقی جامانده تر از من...سراغ نداری...
مرا به خانه ات، راه میدهی؟؟
السلام علیک یا #صاحب_الزمان....
❣ @Mattla_eshgh