#عهد_عشق
عروس خانـ👰ـوم و آقــا داماد:
❤️در دوران نامــزدی
بایـد به شناختِ جزئـی تر ازهمدیگه برسید.
پـس نیازبـه ارتباطِ بیشتری باهم دارید.
🔻پس حتماًاز مَحرمیت موقت،استفاده کنید.
❣ @Mattla_eshgh
💕🏡💕🏡
#یه_نکته
🔸از خوابتون بزنید و نگذارید مرد بدون صبحانه و بدرقه و لبخند ازخانه برود...
🔸 کاری کنید مرد روحش بطرف شما و خانه پر بکشد
✅ این برای مردان خیلی مهم است که همسرشان آنها را ببیند.
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️#دختر_خوبیه_برو_بگیرش
⚠️#تغییر_ذائقه_جامعه
🔹سوالی از خودمان،
🔴از بیست سال پیش تا الآن چقدر تغییر کردیم؟؟
چقدر ماهواره ها و رسانه های ما در تغییر ذائقه ها تاثیر گذاشته اند؟؟
🔹زمانی برای ازدواج، مادر فرد میگفت؛ فلانی دختر خوبیه...چون هنوز ابروش رو برنداشته..
❌اما الآن پسره میگه، طرف دختر خوبیه...قول داده بعد من دیگه با کسی رفیق نباشه!!!قول داده #خیانت نکنه!!
📛چرا اینقدر #خیانت در جامعه زیاد شده؟؟
وقتی #معیارها و #ذائقه_هایمان برای ازدواج، با تاثیر از #ماهواره_ها و #فرهنگ_های_وارداتی_غرب،و حتی برنامه های داخلی خودمان، عوض شد،متاسفانه بوجود آمدن این معضلات،امری بدیهیست..
⚠️مراقب باشیم و دقت کنیم، رسانه ها چه چیزی به خورد ما می دهند..
🔹سعی کنیم #تحلیل_گر برنامه ها به عنوان یک #نقاد باشیم، تا اینکه یک شنونده و بیننده و مصرف کننده ی صرف...
⚠️#استحاله_نرم_نظام
⚠️#تغییر_ذائقه_ها
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
دیداری که میدانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند. ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ ک
#قسمت شصت و هفت
نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقاتهایِ هروزه ی آن دو زنِ مهربان، حسام به دیدنم نیامد.
دل پر میکشید برایِ شنیدنِ آوازِ قرآن و دیدنِ چشمانِ به زمین دوخته اش.. اما نیامد..
بالاخره حکم آزادیم از زندانِ بیمارستان امضا شد.
و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم میکرد، محضِ رهایی..
چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟؟؟ همه اش را به یکبار دیدنِ دانیال و... شاید حسام میبخشیدم.
پروین با قربان صدقه زیر بغلم را گرفت و با خود در راهرویِ بیمارستان حرکت داد.
نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد.. از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود.
صدایش پیچک شد به دورِ سرم. خودش بود.. نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه..
و باز مردمک چشمانش خاک رو زیر و رو میکرد ( سلام.. سلام.. ببخشید دیر کردم.. کار ترخیص طول کشید.. ماشین تو پارکینگ پارک.. تا شما آروم آروم بیاین، من زودی میارمش تا سوار شین)
نفسهایم را عمیق کشیدم. خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم.
پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدایِ این حسام و جدی که نمیدانستم کیست، میکرد..حسامی که امیرمهدی بود و لایق این همه دوست داشتن.
راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟
بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم.. کاش خوب میشد.. کاش حرف میزد.. کاش... مردانه برایش دختری میکردم..
سوار ماشین شدیم.. پروین روی صندلی عقب در کنارم، سرم را به شانه میکشید..
حسام مدام شیرین زبانی میکرد و سر به سر پروین میگذاشت. و من حسرت میخوردم به رنگی که زندگیش داشت و من سالها از آن محروم بودم..
خطاب قرارم داد ( سارا خانووم.. حالتون که بهتره انشالله.. کم کم پاشنه ی کفشاتونو وربکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه.. )
به سرعت در جایم نشستم. متوجه حالم شد. ( البته به زودی.. )
این به زودی چرا انقدر دیر بود؟
❣ @Mattla_eshgh
پس باز هم باید روزهایم با ترسِ ملاقاتِ عزرائیل میگذشت، که دوستی اش گل نکند و تا آمدن دانیال، سراغم را نگیرد.
به خانه رسیدیم. پروین زودتر برایِ باز کردن در از ماشین خارج شد.
قبل از پیاده شدن؛ حسام صدایم زد. به تصویر چشمانِ خیره به روبه رویش در آیینه نگاه کردم ( مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان، گفتن از طرفشون ازتون عذر خواهی کنم.. )
چند کتاب به سمتم گرفت ( این چندتا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایید.. کتابای خوبین.. شاید به دردتون خورد.. هم حوصله تون سر نمیره.. هم اینکه شاید براتون جذاب بود..)
اینجا هیچ هم زبانی نداشتم و جز حسام کسی زبان آلمانی نمیدانست.
در سکوت نگاهش کردم. وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتابها شد به عقب برگشت (حالتون خوب نیست؟؟ چیزی شده؟؟ بابت کتابها ناراحت شدین..)
چرا باید بابت کتابها دلگیر میشدم؟ ( دیگه قرآن برام نمیخوونید..)
لبخند زد ( هر وقت امر کنید، میام براتون میخوونم.. )
ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد به سمت داشبورد ماشین اش رفت و چیزی را از آن درآورد ( تو این فلش، تلاوت چندتا از بهترین قاریهای جهان هست.. اینم پیشتون بمونه تا هر وقت دلتون خواست گوش کنید..)
فلش را روی کتابها گذاشت و به طرفم گرفت.
بغض گلویم را فشرد.. این فلش یعنی دیگر به ملاقاتم نمیآمد؟؟
من بهترین تلاوتهایِ دنیا را نمیخواستم.. گوشهایم فقط طالب یک صدا بود..
کتابها و فلش را بدونِ تشکر و یا گفتن کلمه ایی حرف، گرفتم و به خانه رفتم..
دلم چیزی فراتر از بغض و غم گرفته بود..
به سراغ مادر رفتم.. ماتِ جانمازش گوشه ایی از اتاق، چمپاتمه زده بود.
ناخواسته بغلش کردم.. بوسیدم.. بوییدم.. فرصت کم بود.. کاش زودتر دخترانه هایم را خرجش میکردم.
و او انگار در این عالم نبود.. نه لبخندی.. نه اخمی.. هیچ.. هیچه هیچ..
سرخورده و ماتم زده به تاقم کوچ کردم.
کتابهایِ حسام روی میز بود.
ترجمه ایی انگلیسی و آلمانی از نقش زن در اسلام.. نهج البلاغه و امام علی..
لبخند رویِ لبهایم نشست.
حالا دلیل سوالش مبنی بر ناراحت شدم را میفهمیدم.
دادن کتابی از علی به دختری سنی زاده مثله من..
چهره ی برزخی پدر در مقابل چشمانم زنده شد..
کجا بود که ببیند تنفراتش، وجب به وجبِ زندگیش را با طعمی شیرین پر کرده بودند..
و من .. سارای بی دین.. دخترِ سنی زاده.. عاشق همین تنفرات شده بودم..
هر چه که پدر از آن بد میگفت، یقینا چیزی جز خوبی نبود..
فلش را در دستانم فشردم..
این به چه کارم میآمد؟؟
منی که قرآن را با صدایِ امیرمهدیِ فاطمه خانم دوست داشتم..
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت شصت و هشت
چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود.
کلافه گی چنگ شده بود محضه اتمامِ ته مانده ی انرژیم. کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم.
بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد.. خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت.
حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهایِ پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود.
باز کردنِ جلد کتابها، اجباری شد برایِ ادامه شان.. خواندن و خواندن، حتی در اوج درد.. در آغوش تهوع و بی قرار..
اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ نهج البلاغه.. کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش، حق میدادم به پدر محضه تنفر از علی (ع)..
علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود، شیطان را چه به دوستی با او..
و باز حق میدادم به مادر که کنارِ مذهبِ سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش..
قلبت که به عشق خدا بزند، علی را عاشق میشوی..
دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چندسال پیش، مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد. (همه میگویند علی دربِ خیبر را کَند.. اما علی نبود که خیبر شکنی میکرد.. علی وقتی مقابلِ دربِ ایستاد، خدا را دید.. در خدا حل شد.. با خدا یکی شد.. و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستانِ علی کند.)
و حالا درک میکردم..
آن روز آن جمله نامفهموم ترین، پیچیده ی عالم بود..
عالمی که خدایش را در لابه لایِ موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوجبازانه، سر میتراشیدم.
علی مسلمان بود.. علی خدا را در نبضِ دستانش داشت..
علی بقچه ایی کوچک از نان، در کنارِ غلافِ شمشیرش پنهان کرده بود..
علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان..
علی شیرِ رام شده در پنجه هایِ خدا بود و بس..
هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم، گیجی ام بیشتر میشد.. من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟؟
نمیدانم چند روز، چند ساعت، چند دقیقه در بطن خواندنهایِ چندین و چندباره یِ آن وِردهایِ جادویی گذشت که صدایِ "یاالله" بلند حسام را از بیرون اتاق شنیدم..
حیران بودم، سرگشته شدم.
چند ضربه به در زد . ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. با اجازه ایی گفت و داخل شد.
در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد.. سر به زیرو محجوب، درست مثل همیشه. اما لبخند گوشه ی لبش، با همیشه فرق داشت. پر از تحسین بود.. تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برایِ احترام.
خوب براندازش کردم. موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانیِ لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش. شلوارِ کتانِ طوسی رنگش، دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد..
لبخند بر لبانم نشست.. خوش پوشیِ مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود..
این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود..
سلام کرد و حالم را جویا شد.
چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا، سر بلند نمیکرد.
گفت که آمده به قولش عمل کند. انقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید.
با گوشی اش شماره ایی را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد. مکالمه ایی به شدت صمیمانه، یعنی با دانیال حرف میزد؟؟ ( پسر تو چرا انقدر پرچونه ایی.. یه مقدار سنگین باش برادرمن.. یه کم از من یاد بگیر.. آخه هر کَس دو روز با من گشته، ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست.. باشه.. باشه.. گوشی..)
چقدر راست میگفت، و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته ست.
موبایل را به سمتم گرفت. ( بفرمایید با شما کار دارن..)
با تعجب گوشی را رویِ گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد. خودش بود. دیوانه ترین، روانشناسِ دنیا..
یانی که شیک میپوشید، شیک حرف میزد، شیک برخورد میکرد.. اما نه در برابرِ دوستانش..
صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی با مزه صدایم میکرد.. این مرد واقعا، پزشکی 34 ساله بود؟؟ (سلام بر دختر ایرانی..
شنیدم کلی برام گریه کردی.. سیاه پوشیدی.. گل انداختی تو رودخونه.. روزی سه بار خود زنی کردی.. شیش وعده در روز غذا خوردی.. بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم...)
حسام راست میگفت، یان همیشه پر حرف بود. اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد.. اینکه زنده بود و سالم، طبق طبق شادی در وجودم میپاشید..
حسام از اتاق خارج شد.
و من حرف زدم.. از خسته گی هایم.. از دردهایم.. از ترسهایم.. از روزهایی که گذشت و جهنم بود.. از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم.. از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ایی که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است..
از.. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود..
و او فقط و فقط گوش داد.. یانِ پر حرف در
سکوت، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد..
که ای کاش با پوزخندی بلند، به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید..
بعد از اتمام تماس، بغضم را قورت دادم و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم.
تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم.
حسام چند ضربه به در زد و وارد شد. وقتی دید تکان نمیخورد، صدایی صاف کرد محضه اعلامِ حضور.
سرم را بلند کردم. چشمانش را دزدید. دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت ( خوندینشون؟؟ به دردتون خوردن؟؟)
نفسی عمیق کشیدم ( علی.. خیلی دوسش دارم..)
لبخندی عمیق بر صورتش نشست.
نمیدانستم آرزویم چیست. اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش.. و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش؟؟ ( دانیال کی میاد؟؟ دلم واسه دیدنش پر میکشه..)
به جمله ی (خیلی زود برمیگرده ) اکتفا کرد.
اجازه گرفت که برود. صدایش کردم.. شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود، پرتوقعی محسوب نمیشد.. که اگرهم محسوب میشد، اهمیتی نداشت..
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عهد_عشق عروس خانـ👰ـوم و آقــا داماد: ❤️در دوران نامــزدی بایـد به شناختِ جزئـی تر ازهمدیگه برسی
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بـــــانو .....
روزهای عجیبی است ...
زمانه الک برداشته و سخت درحال الک کردن است..
لحظه ای هم صبر نمی کند !
یک روز چــــــادر را الک کرد
و امروز دارد چادری ها را الک میکند!
بانــــــوی چــــادری
دانه های الک زمانه ، ریـــــــز است
مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود
و تو بمانی و یک پارچه ی مشکی...
#پویش_حجاب_فاطمے
❣ @Mattla_eshgh
⁉️سوال
هنگام جشن عروسی چند عکس از من گرفته شد که در آن ها حجاب کامل نداشتم، این عکس ها در حال حاضر نزد دوستان و اقوام من هستند. آیا جمع آوری آن ها بر من واجب است؟
✅ پاسخ
اگر وجود عکس ها نزد دیگران مفسده ای ندارد و یا بر فرض ترتّب مفسده، شما در دادن عکس ها به دیگران نقشی نداشته اید یا جمع کردن آن ها از دیگران برای شما مشقّت دارد، تکلیفی در این باره ندارید.
#امام_خامنه_ای
#احکام
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
❣ #امام_ایرانی_تبار ❣
امروز تولد فرزند شاهبانوی ماست
زبان مادری او زبان کشور ماست🌸🍃
و مفتخر است سرزمین ما ایران🌸🍃
به امامی که در رگش خون آریایی هاست
#ولادت_سید_الساجدین
#امام_زین_العابدین_ع_مبارڪباد🌸🍃
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
🌾 اندر احوال دختری که فکر کرد
🍃اسمم آرامه 21 سالمه و دانشجوی رشته ادبیاتم . مثل بیشتر جوونهای امروزی دنبال شادی و تیپ و مد وفراری از غم و غصه و فکر فردا و کلاً هر چی که ممکنه به مغز آدم فشار بیاره.
نه سالم که بود مادر بزرگم نماز یادم داد، ولی راستش تا دو سه سال پیش نماز نمی خوندم تا اینکه خدای مهربون با یکی از اون راههای همیشه گیش که گیر انداختن تو کار آدماست منو مجبور کرد برگردم و باهاش دوست شم. انصافاً کلی خیر از دوستیم دیدم که بماند شاید بعدها تعریف کنم.☺️
البته گفته باشم نماز جای خودش تیپ و مد و جوونی هم جای خودش!!
خوب انصافاً با قد 181 و وزن 61 و سایز کمر 38 میشه تیپ نزد؟ میشه مانتو تنگ و اندامی نپوشید؟ خوب نمی شه دیگه.😋
هرچند بعضی وقتها از نگاه بعضی مردها چندشم میشه😣 ولی خوشم میاد پسرها با حسرت وتحسین بهم نگاه میکنن. یه جورایی هم انتقام خواهر بزرگترم دارم ازشون میگیرم، خواهر ساده دل بیچارم که به یکی از این لندهوراا اعتماد کرد و هنوزم بعد از سه سال بیشتر وقتش گوشه اتاقش میگذره. همشون (پسراا) باید تو کف من بمونن.
سه ماه پیش در حالیکه مجهز به آخرین مد روز در حال تبرّج!! جلوی پاساژها و مغازه ها بودم یه آخوند مسن جلوم سبز شد و یه کتاب کوچیک داد دستم. گفت دخترم فرصت کردی یه نگاهی به این بنداز. من که هنوز از تعجب😳 و کمی ترس شوکه بودم دیدم کتاب دستم موند و پیرمرد راهش کشید و رفت.
منم کتاب گذاشتم تو کیفم و گفتم مفت باشه کوفت باشه!!😀
شب تو اتاقم داشتم وقت تلف میکردم که یاده اون کتاب افتادم رفتم ورش داشتم از بیکاری یه ورقی بزنمش . روش نوشته بود ""محرم و نامحرم""
گفتم اااااَااَه اینام مارو کچل کردن با این حرفها 😒 اگه همینطور ادامه بدن دیگه مویی تو سرمون نمی مونه که بیرون بذاریم. کتاب رو انداختمش اونور.
چند روز بعد سر ظهر از بیکاری کلافه شده بودم از دیوان صائب هم که دستم بود خسته شده بودم رفتم دیوان صائب رو بذارم سر جاش که دوباره چشمم به اون کتاب افتاد ورش داشتم صفحه اولش رو خوندم احساس کردم یه آدم مهربون داره باهام حرف میزنه، از متنش خوشم اومد کتاب کوچیکی بود یه ساعته خوندم وتمومش کردم. یه سری آیه و حدیث در مورد حجاب و رعایت مسائل محرم و نا محرم بود.
حرفهای عجیب و جدیدی توش بود که تا حالا به گوشم نخورده بود.
آخر کتاب این حدیث نوشته بود که یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادته و از خواننده خواسته بود که فکر کنه. چند روزی ذهنم به مطالب اون کتاب مشغول بود نمی تونستم از ذهنم پاکش کنم مخصوصاً هر کی تو خیابون نگاهم میکرد یاد حرفهای پیامبر و حدیثهای کتاب می افتادم.
بالاخره یه بعد از ظهر جمعه با خودم گفتم اینطوری نمیشه یه کاغذ گذاشتم جلوم به خودم قول دادم با خودم رو راست باشم. برای اینکه این در گیری ذهنی حل بشه چی کار میشه کرد؟
📝نوشتم:
1- بیخیال همچی شو و صورت مسلئه رو پاک کن. به این چیزاا فکر نکن تو جوونی واسه روحییه ات خوب نیست.
دیدم نمیتونم چون این چند روزه تلاشم رو کرده بودم.😞
2- اصلاً قرآن همش دروغه و پیامبر و اماما همشون دروغ گفتن این حرفها خرافاته.
دیدم دلم گواهی میده که من دروغ گفتم. من با همه وجودم خدا رو احساس میکنم، میدونم هست ، میدونم اونقدر دوسم داشته که واسه کمک به من پیامبر و اماما رو فرستاده. و دیدم دلم مطمئنه که پاداش و کیفری هست، اگه اونایی که حرف خدارو گوش دادن با اونایی که ندادن یکی باشن عدالت خدا زیر سوال میره.
3- اصلاً چرا به ما زور میگن من نمیخوام زوری برم بهشت میخوام با انتخاب خودم برم جهنم🔥
دیدم دارم به خودم دروغ میگم من که بیست جور کرم ضد آفتاب میزم تا افتاب منو نسوزونه چه جوری میخوام تو آتیش بسوزم، من که سوسک میبینم سکته میزنم چه جوری تحمل مار و عقرب های جهنم رو دارم.😱
4-خدا مهربونه همه رو می بخشه و میبره بهشت.☺️
پیامبر واماما که بیشتر از من خدا رو میشناختن وقتی اونا میگن میبره جهنم من چرا سره خودم شیره بمالم.
و ..........
چند تا چیز دیگه که سرتون درد نمیارم و اما نتیجه :
1- خدا هست و حساب کتابی هست و بهشت و جهنمی هست.
2- منم بخوام نخوام مسافر این راهم فردا یا 20 سال یا 50 سال دیگه میرم پای حساب
3- من خدا رو دوست دارم و دوست دارم حرفشو گوش بدم
4- بذار به جای اینکه پسرهای اوباش و چشم چرون به چشم تحسین بهم نگاه کنن خدا و پیامبر وامامای عزیزم مخصوصاً امام زمان نازنینم به چشم تحسین به من نگاه کنن.😍
پس از امروز چادر سرم میکنم، آرایش و ناز و عشوه گری هم ممنوع که ادبا گفته اند:
یا رومی رومی باش یا زنگی زنگی.
و این بود داستان من که فکر کردم و واقعاً فهمیدم که یک ساعت تفکر از هفتاد سال عبادت بهتره.
از دو ماه پیش زندگی جدیدی رو شروع کردم و با چنان لذت و آرامش زندگی میکنم که احساس میکنم خوشبخت ترین دختر روی زمینم. خدا جونم متشکرم.
و واسه تو فقط یه حرف دارم:
#تو_هم_میتونی 👌
❣ @Mattla_eshgh