eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
8⃣7⃣ 🔷 از سر سجاده بلند میشوم و همان طور که زیرلب ذکر یا ودود گرفته ام شماره را دوباره میگیرم. -بیمارستانِ... - بفرمایید؟! - سلام! من همین چند دقیقه پیش... - بله! حالشون تغییری نکرده خانم! - یعنی نفس میکشن؟ - بله! قراربود نکشن؟! -نه! ممنون.بدون خداحافظی دوباره قطع می کند. بغضی که سدراهش شده بودم را ازاد می کنم تا خودش را سبک کند.نفس میکشد. همین کافی است.به ساعت مچی ام نگاه می کنم. کمی از ده گذشته...از کلینیک مامایی بیرون می ایم و به سمت خیابان میروم. درست است بایاد آوری خوابی که دیده ام روحم منجمد میشود اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم می بخشد. دختراست! دختر! 🔶 با قدمهایی موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرکی ارام میخندم. حسنا! حتما بابایی خیلی خوشحال میشه از اینکه خدا رحمتش رو نصیبمون کرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شکمم میکشم. صبرندارم به خانه برسم تا نوازشت کنم. قنددردلم آب میشود. به خیابان اصلی که میرسم کمی مکث می کنم؛چرا خانه؟! مستقیم به بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را که میشنود..خبری خوبی برایش دارم! شیرینی اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را که بازکند قندترین نبات را به من هدیه کرده... 🔹 دست دراز می کنم و با ایستادن اولین تاکسی زرد رنگ سوار میشوم. دربست! رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد می کند. چادرم را مقابل بینی ام میگیرم و با لبخندی که پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم. برای زنی که دربخش پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتکان میدهم. اوهم لبخند گرمی را جای سلام تحویلم میدهد. به طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم. ازشدت ذوق دستهایم را مشت کرده ام.به اتاقش که میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش می ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بی اراده میخندم. دلخوشم به همین خواب آسوده اش! پیشانی ام را به شیشه میچسبانم و زمزمه می کنم: سلام...خوبی آقا؟.. کف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشه میگذارم -نی نی هم خوبه! بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمین جا؟نوک بینی ام را هم به شیشه میچسبانم. -اصلا نشم خنده نداره! به قیافه خودت بخند! میخوام بزور بیام تو! نمیزارن که!نیشم را تابناگوش باز می کنم... -قول دادی زودی خوب شی تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانم باشه یا آقاحسین! همان دم صدای دکتر واعظی رااز پشت سرم میشنوم.. -سلام خانم ایران منش.دستپاچه برمیگردم و درحالیکه سعی می کنم رو بگیرم جواب میدهم -س.. سلام اقای دکتر! ببخشید که من... - این چه حرفیه؟! خوب هستید الحمدالله؟! چرا داخل نمیرید؟! -خداروشکر! داخل؟! آخه گفته بودن که... - شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقه داخل برید. قبلش ماسک و لباس فراموش نشه. هیجان زده تشکر می کنم. دکتر دستی به موهای جوگندمی اش میکشد و به سمت اتاقی دیگر میرود. 🔸سرانگشتان دست چپم راروی ملافه ی سفید تخت میکشم. نگاه زیرم را روی صورتش بلند می کنم -اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفه بگیرم کمی صندلی ام را جلو میکشم و اینبار دودستم را زیرچانه میزنم -یحیی؟ نمیخوای بدونی امروز چی شد؟!سرم را کج می کنم بطوری که گونه ام به شانه ام میچسبد -دلم لک زده برا وقتی که تایه چیز میخواستم، سریع انجامش میدادی! چندبار دیگه بگم که چشمهاتو باز کنی. قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم آقا!خم میشوم و چانه ام را آرام روی بازواش میگذارم. ازین زاویه چقدر مژه هایش بلند،یک دست و دلفریب است! -د آخه خسته نشدی؟! یک ماه و نیمه خوابیدی؟ انگار از دنیا دل کندی! لبم را گاز میگیرم -نه! دل نکنیا!.دست دراز و ریش خشنش را نوازش می کنم. دلم ریش می شود. صاف مینشینم وباحرکتی تند و نرم ازروی صندلی بلند میشوم. انگشت سبابه ام را به لبه ی روسری ام میکشم وباژستی خاص می گویم:-کلی نگرانت بودما! همین صبحی! تادم سکته رفتم!موهای جلوی سرش را آهسته لمس و به یک طرف با ناخنهایم شانه اش می کنم!-البته فدای یه دونه ازین تارموهای سوخته!دستم را به طرف ماسکش میبرم. کش ماسک روی گونه و کنارلبش رد انداخته.انگشت سبابه ام رازیر کش ماسک میبرم و چندباری پلک میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پوربدنم حس می کنم. هرلحظه ممکن است از حصار چشمانم فرار کند!-جاش میسوزه؟! منم باشم کلافه میشم این همش روصورتم باشه.خم میشوم.. انقدر که نفسم دسته ای از موهایش را حرکت میدهد -قربونت برم! ‌❣ @Mattla_eshgh
باهمان پاکی چادر که روی سر داری میتوانی غم مهدی ز تنش برداری دوره ی جنگ و جدال است و زمان ناپاک است چادرت روی سرت هست تو سنگر داری ‌❣ @Mattla_eshgh
پاسخ های استاد به نقدهایی بر کتاب مسئله حجاب نویسنده: استاد این کتاب مشتمل است بر نقدهای یکی از فضلا بر کتاب ” مسئله ی حجاب ” – اثر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری – و پاسخهای استاد به آن نقدها. توضیح اینکه در سال ۱۳۴۹ هجری شمسی یکی از فضلا در حاشیه ی نسخه ای از چاپ سوم این کتاب، نظرات انتقادی خود را مرقوم نموده و آن را در اختیار استاد شهید می گذارد، و استاد نیز پاسخهای خود رادر ذیل آن نقدها می نگارند. مطالعه این کتاب علاوه بر اینکه تا حدودی روش فقهی استاد را آشکار می سازد، نشان می دهد که چگونه استاد شهید که از یک سو با تز استعماری «اسلام منهای روحانیت» مبارزه می کند ( تا آنجا که جان خود را در این راه فدا می کند ) از سوی دیگر با جمود و تحجر در می آویزد ؛ و این نیست مگر ناشی از چند بعدی بودن شخصیت و پیمودن صراط مستقیم اسلام که لاجرم با انحرافات مختلف ناسازگار است. https://goo.gl/Gfb9cb کانال مطلع عشق👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
📕مسئله ی حجاب نویسنده: استاد 👇👇👇 https://goo.gl/rDuZkC بهترین و کاملترین کتاب درباره ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 16 ⭕️ " هرزگی ضعیف کننده.... "⭕️ ➖🔷متاسفانه بعضی از انسانها این
17 🔶 واقعاً نمیشه امیرالمومنین علی علیه السلام رو مثال نزد👌 ✨حضرت پای رکابِ پیغمبر، بهترین بودن ✨توی کشاورزی، بهترین کشاورز ✨توی خلافت، بهترین خلیفه و .... 🔰به امیرالمومنین علی علیه السلام گفتند : ➖شما که این قدر کم غذا میخورید و نان و نمک میل میکنید ، چطور توی جنگ ها این قدر قدرتمندانه میجنگید؟!؟ ⁉️⁉️ 🌹حضرت علی علیه السلام فرمودن : 🔷چوبِ درختانی که توی بیابون هستند و آبِ کمتری میخورند خیلی ←محکم تر→از چوبِ درختانی هستن که در کنارِ آب هستند 🏝✅🌊 برای همین من که کمتر غذا میخورم، تر هستم! 📚نهج البلاغه// نامه ۴۵ 📜💌📜 🔴اونوقت خیلی از ما فکر می کنیم، هر چقدر بیشتر بخوریم قوی تر میشیم! 🍺🍝❌😒 🌺حضرت علی علیه السلام به زندگی هزاران نفرِ دیگه کمک میکردن و آب و غذا میرسوندن امّا حالا خیلی از ما توی زندگی خودمون هم موندیم...!!× 💢خیلی از مردم توی لذّت های اولیّه ی جنسی خودشون موندن!!و مزه زندگی رو نمیتونن ببرن از بس از نظر ←روحی→ ضعیف هستن⛔️ ➖بله ! آدمی که "ضعیف باشه"از زندگی لذّت نمی بره برای همین میره سراغ گناه🔥 با "هیجانِ کاذب و آلوده گناه" میخواد جایگزین کنه! ⚠️🕹⚠️ ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مطلع عشق
#قسمت 8⃣7⃣ 🔷 از سر سجاده بلند میشوم و همان طور که زیرلب ذکر یا ودود گرفته ام شماره را دوباره میگیرم
9⃣7⃣ 💖 ملافه را تا زیر گلویش بالا می آورم و یک دفعه یاد چیزی می افتم.از درون کیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا می آورم و درحالیکه ناخن انگشتان کشیده اش را میچینم.. زیرلب زمزمه می کنم:می گن عشق خدا به همه یکسانه ،ولی من میگم منو بیشتر از همه دوست داشته وگرنه به همه یکی مثل تو می داد...بغض آخر کار خودش راکرد...سرم راخم می کنم و لبم راروی دستش میگذارم. اشک روی لبهایم، دستش را خیس می کند.چشمانم را می بندم...چقدر دلتنگم!دستش را سرجای اول میگذارم و ناخنهارا دریک دستمال کاغذی میریزم و درسطل اشغال پایین تخت میندازم -تروتمیز شدی! فردام قیچی میارم یه کوچولو ریشتو کوتاه کنم.. آقای جنگلی جذاب من!.... البته اگر بذارن! نگاهی به خطوط روی مانیتور می کنم امروز رفتم سونوگرافی..دستم را روی قلب یحیی میگذارم...زیرپوستم ضرب گرفته...جان میدهد به من! -دوباره صدای قلب فنچمونو شنیدم... نگاهم رااز روی مانیتور میگیرم و به ماسک بخارگرفته اش زل میزنم... -الحمدالله سالمه، خودم دیدم شکل توبود! چشمهایم را گرد می کنم و کودکانه ادامه میدهم -دیدم، دیدم...! باور کن! حس می کنم که یکباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید! توجهی نمی کنم... خیال است! توهم است! خم میشوم و لبم را نزدیک گوشش میبرم و زمزمه می کنم: -آماده باش...چشماتو که باز کردی باید نذرتو ادا کنی مرد! یه جفت گوشواره طلا باید صدقه سری رقیه س خانوم بدی! بچه مون دختره! سالمه سالم...حسنا داره میاد! هنوز موهایش بوی عطر میدهد...سرم را کمی عقب میکشم که به چشمانش نگاه کنم.. به آرامشش چشم بدوزم...همانطور که تبسمی ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را به تمام صورتش میکشم که... احساس می کنم زیر ماسک...درست کنارلبش...سرخ شده. نور مهتابی سقف روی ماسکش افتاده و دید را کم می کند! نزدیک تر میشوم و چشمهایم را ریز می کنم...سرخی چون رشته ای هرلحظه بلند و پهن تر میشود.ابروهایم درهم میروند شوکه ریسمان سرخ را دنبال می کنم انقدر که اززیر ماسک میلغزد و لابه لای محاسن قهوه ای یحیی گم میشود. کندشدن ضربان قلبم را به خوبی احساس می کنم. سرانگشتانم را روی موهای بلند صورتش میکشم و بلافاصله به انگشتانم نگاه می کنم...سرخی گویی در منافذ پوستم فرو میرود و خشک میشود! خون! دست لرزانم را روی شانه اش میگذارم.. -یا زینب!...سرمیگردانم، چشمانم روی خطوط مانیتور برای لحظه ای قفل میشوند...انحناهای خطوط هربار فاصله شان ازهم کمتر میشود. چون موج دریایی که پیش ازین طوفان زده رو به آرامی میروند...رو به سکون!. دهانم را برای کشیدن فریاد باز می کنم...اما صدا درگلویم خفه میشود! دوباره به صورتش نگاه می کنم...این بار رگه های خون ...از بینی اش تا روی لبهایش سرمیخورند. خون از وجود او دل می کند و دررگهای من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و برای صدا زدنش تقلا می کنم یح...ی. یحیی! یحی...یحیی! اشک در پی اشک از چشمانم روی سینه اش می افتد! به دقیقه ای نکشیده خون به گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند! پشتم تیر میکشد و درد و ترس چون بختک به جانم میچسبند! به پشت سرنگاه می کنم. باید یکی را صدا بزنم. هستی ام مقابل چشمانم اب که نه خون میشود! گردنش را رها می کنم و به هرجان کندنی که میشود از روی تخت بلند میشوم اما زانوهایم چون چوب خشک میشوند و روی زمین می افتم... لبه ی تخت را میگیرم و به سختی بلند میشوم... تپش قلبم هرآن برای ایستادن تهدیدم می کند! دیوانه وار خودم را به سختی جلو میکشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!. چون لال مادرزادی که برای نجات جانش دست و پا میزند ولی.. هیچ چیز شنیده نمی شود...تنها میتوان دید ...حسرتی که ازچشمانش سرازیر میشود. احساس می کنم در اتاق فرسخ ها دور شده...وهرگز به آن نخواهم رسید...همان دم صدای جیغ مرگ چون شلیک آخر نفسم را میگیرد.. برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روی مانیتور، سرم را به چپ و راست تکان میدهم.. -نه! نه.یکبار دیگر فریاد میکشم. انقدر بلند که وجودم را از درون میلرزاند. انقدر بلند که طفلک معصومم درون شکم آن را میشنود و گوشه ای جمع میشود. احساسش می کنم...چرا خفه شده ام...؟؟.. ...چون کسانی که پایی برای حرکت ندارند...خوم را روی تخت میندازم و از پاهای یحیی میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید...یکبار دیگر به مانیتور نگاه می کنم...نه! تمام نشد! تمام نشد... دروغ میگویند.... ‌❣ @Mattla_eshgh
0⃣8⃣ ⚫️ پتورا دور شانه هایم میکشم و با فنجان کوچک گل گاوزبان که نزدیک سینه ام نگه داشته ام به ایوان می روم. شاید بخارش قلبم را گرم کند. سرفه های کوتاه وگلو سوزم کلافه ام کرده. پرده ی حریر گلبهی را کنار میزنم و درآستانه ی درشیشه ای که رو به شهری بس کوچک باز میشود، می ایستم. باشانه ی راست به در تکیه میدهم ولبه ی ظریف فنجان سرامیکی را روی لب پایینم میگذارم. شهر که هیچ! بعداز دل کندش،زمین و آسمان کوچک شد.. اصلا زندگی برایم به قدر سپری شدن روزهای تکراری تنگ شد.به قدر بالا نیامدن نفس دربعضی شبها... یک جرعه ازجوشانده را میبلعم. به لطف نبات دیگر گس و تلخ نیست. با یک دست دولبه ی پتو را مقابل سینه ام درمشت میگیرم وپادر ایوان میگذارم. نگاهم به لانه ی یاکریمی که کنار نرده ها چندسالیست جاخشک کرده، خیره می ماند. روی صندلی چوبی می نشینم و جرعه ای دیگر را فرو میبرم. یاکریم روی جوجه های تازه متولد شده اش جا به جا میشود و دوبالش را باز می کند.او که رفت این پرنده آمد! عجیب است! نه؟ سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و به ابرهای پنبه ای که درهم فرو رفته اند نگاه می کنم. ◼️ آن روز چقدر آذر به صورتش ناخن کشید. عمو، خوب یادم است که در چند ساعت چندین سال پیرشد. گرد سفید بیش از پیش روی محاسنش نشست! چقدر ازما دلگیر شدند که چرا زودتر خبرشان نکردیم هرچه گفتند که خودش قبل از بیهوشی خواسته بود کسی را مطلع نکنند. گوش ندادند. همه را خوب یادم است. همه چیز او را از همه بیشتر! چهره اش... زخمهایش التیام یافته بود...خوب بود! انقدر که جگرم را میسوزاند!. اما...خودم را فراموش کرده ام.تنها...میدانم که...بااولین سنگ لحد...من هم تمام شدم...اشک گوشه ی پلکم را خیس می کند. چشمانم را می بندم...کاش شب قبلش تاصبح بیدارمیماندم...کاش آن خواب را نمیدیدم! چه تعبیر تلخی! یحیی در بی نهایت گم شد. درحالیکه دخترچندماهه ام را درآغوش داشت! دستم راروی شکمم میگذارم...هنوز جایش درد می کند! تمام رویاهایم...رویایی که برایش لباس گلبهی خریده بودم...از وجودم پربست! تبسمی تلخ گوشه لبم می نشیند.. راست میگویند،دخترها بابایی اند!. حسنا نیامده به او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چه شد! نمیدانم! ◾️ دست دراز می کنم و دفتررا از روی میز کوچک گردویی کنارصندلی ام برمیدارم. صفحه ی آخر را باز می کنم. دستم می لرزد. تعجبی نیست! مثل همیشه!اشک هایم روی کلمات می ریزند. دیگر چیزی برای نوشتن نمیماند. باپشت دست روی اشکهایم میکشم تاپاک شوند. اما همراهشان کلمات کج و کوله میشوند...آنها هم گریه می کنند!درآخرین سطح می نویسم: تو رفتی و خاک برسر خاطراتم نشست! ‌❣ @Mattla_eshgh
: آخر خودکار رنگی را از میان برگه هایش بیرون میکشم. دفتررا می بندم و سمت لبهایم می آورم. میبوسمش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشته ام؟! چندبارقربانی نگاهش شده ام؟! چشمانم را می بندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم.صدای ملیح حسنا را می شنوم. درست پشت سرم...مامان؟ تموم شد؟ چندباری پلک میزنم و باپشت دست اشک روی گونه ام را میگیرم - آره مامان!خودکار را سمتش میگیرم. پبراهن عروسکی شیری رنگی را تنش کرده. چشمان آبی رنگش میخندند. درست است! آسمان من همین دونگاه آرام است! خودکار را پس میزند ودستی که پشت سرش پنهان کرده را بیرون می آورد. یک بسته ی جدید ازخودکارهای رنگی! - اینو ببین! بابابرام خرید!بغضم را فرو میبرم...تشکر کردی؟! - اوهوم! اوهوم! سرش را که به بالا و پایین تکان میدهد. موج لخت موهایش روی پیشانی میریزد.ورجه وورجه کنان داخل ایوان میپرد و مقابلم می ایستد. یک طورخاص نگاهم می کند باتعجب می پرسم: عزیزدلم؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟یک دفعه به سمت جلو خم میشود و کنار لبم را میبوسد. و بعد کودکانه درحالیکه به سمت در برمیگردد میخندد و میگوید: بابایی گفت به جای اون بوست کنم! دستم راجلوی دهانم میگیرم و به دنبالش ازجا بلند میشوم. دخترک شش ساله ام به اتاق نشیمن میدود و درحالیکه قهقهه ی دلنشینش درفضا میپیچد مقابل چشمانم محومیشود...روی دوزانو می افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها می کنم و ازته دل ضجه میزنم. شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ کرده ام! مادرم میگوید خیال! مردم میگویند دیوانگی! من اما می گویم وجود! حسنا بزرگ شده. مقابل چشمانم قدکشیده...گاها همینطور به من سرمیزند و دلم را باخود میبرد. دستم راروی قلبم میگذارم و سینه ام را چنگ میزنم. جای بوسه ی حسنا روی صورتم میسوزد.درگوشی های مردم چه اهمیتی دارد. میگن روح شوهرش میاد پیشش! بیچاره! دلم براش میسوزه دیوونه شده!خطرناک نباشه یه وقت؟!... پیشانی ام را روی فرش میگذارم... روح؟! روح را مگر میشود لمس کرد؟! بویید وبوسید؟ پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعه حسنا را درآغوش میکشم. چطورموهایش را شانه میزنم. چطور بادستهای کوچکش اشکهایم را پاک می کند؟!اینها هیچ! از جا بلند میشوم و دیوانه وار به سمت آشپزخانه میروم. برگه های آچهار با آهن ربا به درب یخچال چسبیده اند... هربرگه یک داستان است! یک نقاشی رنگارنگ. از من و حسنا و یحیی... مگر روح نقاشی هم میکشد؟! پس چطور هربار که به من سر میزند باخود یکی ازین هارا می آورد! به تازگي هم حسین را گاها درآغوش من یا یحیی طرح میزند! اصلا که گفته تنهایی عقلم را به تاراج برده؟! یحیی از دنیای کوچک و دلگیرش دل کند! اما از من نه! هنوزهم بعضی اوقات در یکی ازاتاق ها پیدایش می شود. درحالیکه حسنا نشسته و یحیی برایش لاک میزند. آنوقت بادیدن من میخندد. خنده هایی که ازصدبغض و اشک دلگیر تراست! پراست از دلتنگی. آخرین بار یک ماه پیش بود...یحیی روی تخت حسنا نشسته بود و انگشتان پای دخترمان را لاک قرمز میزد. من را که دیدازجا بلند شد و دستهایش را باز کرد. مگر میشود سر روی سینه ی وهم و خیال گذاشت؟! یحیی خیال نیست! او به من سر میزند! دستم را گرفت و ناخنهای بلندم را بادقت لاک زد. هرانگشت را که تمام می کرد یک قطره اشک هم ازچشمانش روی دستم میچکید. وقتی می آید. خیلی حرف نمیزند. تنها نگاهم می کند. حسین هم... پسرک شیرین معصومم! طبق آرزوهایم به زندگی ام اضافه اش کردم، به سکوت مرگبار خانه ام که هراز چندگاهی بوی تپیدن میگیرد.... اشکم را پاک می کنم و به ساعت چشم میدوزم..... راستی امروز تولد یحیی است. باید برایش کیک بپزم.... پاااااااا یاااااااا ن ‌❣ @Mattla_eshgh
داستان جدید ازفرداشب شروع میشه😍 لفت ندینااا😢 ☺️☺️☺️
سلااااام 😍 خوبین ؟ خوشین؟