🔰 چرا این همه آرایش می کنم وبخودم میرسم ولی باز احساس می کنم برای شوهرم جذابیت ندارم و احساس می کنم کهنه شده ام؟؟چرا شوهرم منو دوست نداره؟
❇مرد نیازمند به اقتدار است.از نظر مزاجی هم مرد ازنظر جنسیت گرمتر از زنان است وهمین در روحیه شخصیت او تاثیر می گذارد و برای همین او نیازمند اقتدار است.زنی که اقتدار شوهر خود را نادیده بگیرد وبه آن صدمه وارد کند در واقع باعث می شود خودش نادیده گرفته شود و صدمه ببینید.
مثال می زنم:
زن جلوی بچه ها به مرد خود تندی می کند، خب این یعنی تو اقتدار مرد خود را جلوی بچه ها شکستی.
زنی که بجای اینکه شوهرش از در میاید بگوید خسته نباشی، خدا قوت، بگوید باز سیب زمینی نیاوردی باز یادت رفت نون بیاری و.......این یعنی اقتدار او را شکستی.( البته مرد هم بداند حتما قبل از ورود به منزل تماس بگیرید وبپرسد چیزی احتیاج دارید یا نه؟)
اقتدار مرد گاهی مواقع بخاطر بی تدبیری خود مرد شکسته می شود.
🔰بجای اینکه ده کیلو میوه بگیری بری خونه روزی یک کیلو میوه بخر برو این باعث اقتدار مرد می شود.
✅دو: در رابطه زوجین چه چیزی باعث غلبه سودا درمردان می شود وباعث بهم خوردن رابطه زناشویی می شود؟
👆یکی از دلایل عمده آن بغیر از غذای خوراکی وآشامیدنی همین شکستن اقتدار مرد است و چون این کار مزاج سردی دارد باعث بدبیتی، کینه، لجاجت، سوء ظن، نق زدن، عدم تمایل به همسر، سرد مزاجی جنسی، حرص، اضطراب و......می شود.
🖌سعید مهدوی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
. 20 #اصلاح_خانواده گناه بد رفتاری با زن و فرزند 🔥🔥 ✅خیلی مهمه که مومن با خانوادش درست برخورد کنه
.
21
#اصلاح_خانواده
در مورد پرداخت مهریه خانم ها
آقایون لازم هست که مهریه خانمشون رو بهشون بدن.
🔴اینطور نیست که فقط در زمان طلاق، مهریه واجب باشه
✔️بلکه از همون زمان عقد لازم میشه.
✅در طول زندگیتون هر از گاهی یه مقدار از پول مهریه خانمتون رو بدید.
⛔️متاسفانه بعضی از مردها ، حتی زمان طلاق هم مهریه خانمشون رو نمیدن و این یه ظلم بزرگ هست.
🔴🔴🔴
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
🔹 هر كس مهریه همسرش را ندهد نزد خدا "زناكار" به شمار میرود،
و روز قیامت خدا به او مىگوید:
اى بنده من، كنیزم را با پیمانى كه از تو گرفتم به همسرى تو در آوردم ولى تو به عهد من وفا نكردى.
🔴 اینجاست كه خداوند،
خود حق آن زن را مطالبه میكند
و "تمام حسنات مرد به حق آن زن میرسد"
و فرمان صادر میشود كه مرد را به جهنم بیندازید...
🔺➖🔵➖🎨
❣ @Mattla_eshgh
#عاشق_بمانیم ۴
💢ملاک مناسب انتخاب همسر،
کمالات روحی همدیگه است؛ نه زیبایی و ثروت!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان_عسل قسمت ۱۱۰ 👇 صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد.فاطمه خون خونش رو میخورد .و من در سکوتی
#داستان_عسل
قسمت ۱۱۱ 👇
باز داشت نقش بازی میکرد..مثل همان روزها که در گوشه ی اتاق به خاطر اینکه حرفش را گوش نداده بودم پنهانی نیشگونم میگرفت و وقتی به آقام میگفتم خودش رو به مظلومیت میزد ومنو متهم میکرد به دروغ گویی..
یک قدم جلوتر رفتم.چادرش رو چنگ زدم:تقاصش رو پس میدی مهری..از من گذشت..خوش باش که به آرزوت رسیدی..اول از خونه ی آقام بیرونم کردی الانم از این محل و از چشم آدمها...
اشکهای داغم مقنعه ام رو خیس کرده بودند.آهی از جگر سوخته م کشیدم و درحالیکه با مشت به سینه ام میکوبیدم ناله زدم:
تا بحال نفرینت نکرده بودم.ولی از حالا واگذارت کردم به جدم....منو پیش مردم خوار کردی خدا خوارت کنه...
این من بودم!!دختری مجنون که از دنیا بریده بود!!
هلش دادم داخل ودر رو بستم تا بیشتر از این مجبور نباشم چهره ی شیطانی ش رو ببینم.
وقتی خانواده نداشته باشی همیشه همین خواهد بود.اگر سایه ی بزرگتر بالای سرت نباشه در محل خودت هم غریبی! ! این کوچه همان کوچه ای بود که در آن، آزاد و رها بازی میکردم! پس چرا این قدر امشب در اینجا احساس خفگی میکنم؟! سر کج کردم تا از راه آمده برگردم.این بار برعکس دقایق قبل با جانی خسته و زانوانی سست.
چند قدم آنطرف تر ازمن، فاطمه وحاج مهدوی ایستاده و نظاره گر ماجرا بودند.فاطمه چادرش را تا زیر چشمش بالا کشیده بود و اشک میریخت.حاج مهدوی هم تسبیح به دست مرانگاه میکرد.بی انگیزه تر از این حرفها بودم که به نزد اونها برم.بدون توجه به اونها از مقابلشان رد شدم.
فاطمه از پشت سر صدام زد:رقیه سادات..عزیز دلم..
اشکم بی صدا پایین ریخت ولی جواب ندادم.
صدای مردانه و با ابهت همراهش مجبور به توقفم کرد.
_صبر کنید سادات خانوم..
زیر لب به زانوهام فحش دادم که چرا ایستادند در مقابل مردی که مرا از خودش راند.
نزدیکم آمد. تشریف بیارید من میرسونمتون.
میان اشک وخشم تلخ ترین پوزخندم رو زدم.
_ بذارید این تهمتها یک طرفه باشه..یه وقت براتون حرف در میارن!نمیترسید از راه بدرتون کنم؟؟ یا براتون تور پهن کرده باشم؟
سری تکان داد:استغفرالله. .
الان فرصت خوبی بود تا عقده ی دل خالی کنم.با اشک وآه گفتم:
_منو از بسیج بیرون کردید که نیروهاتون رو خراب نکنم یا براتون دردسر ساز نشم؟؟ میدونید دلم چقدر شکست؟ چون شبیه حرفهاتون نبودید..گفتید مسجد خونه ی خداست هیچکی حق نداره پای کسی رو از اونجا ببره ولی خواستید پامو ببرید.. اون شب بهتون گفتم حدخودمو میدونم..گفتم هیچ وقت کاری نمیکنم وجهتون خراب شه..بهم اعتماد نکردید. گفتید امانت دار حرفم هستید. قول دادید راز دلم رو به کسی نگید..ولی الان همه میدونند..فقط همه از یک چیز خبر ندارند.اونم اینه که عسل مرده بود.رقیه سادات برگشته بود...بد کردید حاج اقا..بد کردید!
اوسرش پایین بود .با صدایی محزون گفت:درکتون میکنم.بخاطر همین حرف و حدیثها گفتم بهتره اینجا نباشید.احتمال این پیش آمدها را میدادم.. از بابت من خیالتون راحت.از من کلامی به کسی منتقل نشده..آروم باشید خواهر من.با من و خانوم بخشی بیاین تا جای مناسب تری صحبت کنیم.اینجا صورت خوشی نداره.
_دیگه الان چه فایده ای داره؟ میخواین چه صحبتی کنید؟! همه چی تموم شد..شرفم. .آبروم.. همه چیم رفت..
سرم رو برگردندم به عقب.
رو کردم به فاطمه و با آه و فغان گفتم:مگه تو نگفتی اگه توبه کنم خدا گذشته مو پاک میکنه پس چرا بجاش آبروموبرد؟ ! بهم جواب بده چرا؟؟؟
فاطمه جوابی نداشت.از ما دور تر ایستاده بود و آهسته گریه میکرد.
گوشی حاج مهدوی زنگ خورد قبل از جواب دادنش گفت:چرا بیخردی و نادونی بنده های خدا رو پای حساب خدا مینویسید خواهر من.خدا حساب تک تک کارهای من وشما رو داره و هرکس شری به بنده ای برسونه حسابش با بالا سریه.
گوشی رو جواب داد.
کجایی پس رضا جان؟ آره بیاکوچه ی هفدهم.
.
او داشت از یک نفر دیگه هم دعوت میکرد تا خفت و خواری ام رو ببینه.!اشکهام امانم رو بریده بودند.دلم میخواست دوباره نعره بکشم که بابا من با همه ی بدیهام آبرو دارم.شخصیت دارم.دستم رو مشت کردم و با تمام خشمم نگاهش کردم.حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به چشمانم افتاد و دهانش باز موند تا حرفی بزند.تمام توانم رو جمع کردم و گفتم :
تنها مردی بودید که دردنیا بهتون اعتماد داشتم.متاسفم از اعتمادم...من همیشه به فکر آبرو ی شما بودم..
دستم رو داخل کیفم بردم و نامه ای که چند وقت قبل با سوز وگداز براش نوشته بودم رو مقابلش تکون دادم.
_شاید اگه اینو زودتر بهتون میدادم کمتر آزارم میدادید! البته اگه قابل خوندنش میدونستید!!
ولی دیگه مهم نیست...
ادامه دارد...........
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۱۱۲ 👇
نامه رو در مقابل چشمانش به دونیم کردم ومنتظر عکس العملش شدم.
او بی آنکه بدونه من چرا این رفتار رو کردم آب دهانش رو قورت داد و بهم خیره شد.کاش الان هم به زمین خیره میشد..کاش خشمم رو نمیدید. من اینی نبودم که او میدید! عین اسبی وحشی درحال لگد پرانی به اطرافم بودم.میدونستم که ساعاتی بعد ازتمام رفتارام پشیمون خواهم شد وهر کدام از کلماتی که به زبون میرانم شخصیتم رو لگد مال تر میکنه و گواهی میدهد بر بی خانواده بودنم!ولی من این نبودم!! این اسب وحشی دیوانه من نبودم..انگار میخواستم انتقام کل زندگیم رو از حاج مهدوی بگیرم!
کاش یکی رامم میکرد.
باید از خودم فرار میکردم. نباید اجازه میدادم بیشتر از این خشم و بعض لگامم رو در دست بگیره.
آهسته به فاطمه گفتم :خداحافظ. .
و با پاهایی که روی زمین کشیده میشد مسیر کوچه رو طی کردم.
فاطمه صدام زد ولی جوابی ندادم.نایی نداشتم.اینقدر جیغ کشیده بودم که حنجره م میسوخت و بی رمق بودم.
وارد خیابون شدم.همه با تعجب به صورت غرق اشکم نگاه میکردند و من بی توجه به اونها کنار تاکسی تلفنی ایستادم.
گفتم:میخوام برم پیروزی..
راننده با تعجب و پرسش نگاهم کرد وسوار اتومبیلش شد.
توی ماشین نشستم.
در باز شد و فاطمه کنارم نشست! با تعحب پرسیدم:تو کجا میای؟
_نمیتونم همینطوری با این حال وروز ولت کنم بری..با منم بحث نکن..
دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از شرمندگی تا دم خونه گریه کردم..
رفتیم خونه.یک راست رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.فاطمه کنارم نشست و نگاهم کرد وبادرماندگی پرسید:
_چیکار کنم حالت خوب شه؟
به او پشت کردم.
_تنهام بذار...
خدا ازاون زن نگذره که همچین بساطی راه انداخت.
اشکهای داغم یکی بعد از دیگری روی بالش میریخت.
فاطمه سرم رو نوازش کرد.
_گریه نکن عزیزم.خدا بزرگه..بخدا میفهممت.
وقتی دید ساکتم بلند شد و گفت:تو یک کم استراحت کن..من امشب پیشت میمونم.
چراغ رو خاموش کرد تا بیرون بره.
گفتم:خستم!! دیدی نمیشه؟ دیدی خدا فراموشم کرده؟
او آهی کشید:اینها امتحانه..
به سمتش چرخیدم و ناله سر دادم: چرا هرچی امتحانه سخته تو دنیا سهم منه؟؟!!چرا خدا محض رضای خودشم شده یک استراحت کوچیک به من نمیده؟؟؟
فاطمه به دیوار تکیه داد:آنکه در این درگه مقرب تر است..جام بلا بیشترش میدهند..
_شعر نخون فاطمه. ..شعر نخون..یه چیزی بگو آرومم کنه..
فاطمه آهی کشید و با سوز گفت:
_وقتی الان خودم نا آرومم چطوری آرومت کنم؟
و همانجا نشست و باهم زار زار گریه کردیم.
میان گریه با شرم گفتم:
تو هم فکر میکنی من مسجد اومدم تا حاج مهدوی رو تور کنم؟
اشکهاش رو پاک کرد.
_هرگززز...هیچ وقت باور نکردم.
موهامو چنگ زدم...
_فاطمه برام مهم نیس باقی چه فکری درموردم میکنند...برام مهمه که تو حرفهاشونو باور نکنی.
او زانوانش را بغل گرفت.
_نظرمنم برات مهم نباشه..تو یک انسانی..احساس داری.میتونی عاشق بشی..یا کسی رو دوست داشته باشی.حتی اگه اون آدم یک عشق محال باشه! ما هممون در دلمون یک عشق یواشکی داریم!شاید هم هیچ وقت به عشقمون نرسیم..ولی اون عشق بهمون حال خوبی میده.
فاطمه جوری حرف میزد که انگار از همه چیز خبر داره! البته وقتی غریبه ها باخبر باشند حتما فاطمه هم خبردارشده بوده ولی به روم نیاورده.
گفتم: یه جوری حرف میزنی انگار همه چی رو میدونی..
فاطمه آهی کشید.
_ من مدتهاست میدونم که تو چقدر درگیر حاج آقایی!
با تعجب پرسیدم.:از کجا؟؟ خودش بهت گفت؟!
_معلومه که نه!! این چه حرفیه؟ عاشق کوره..اینقدر تابلو بودی که حدسش زیاد سخت نبود. فقط..فقط خبر نداشتم که خودشم میدونه..
امشب از گفتگوی بینتون فهمیدم!
دیگه تحمل اینهمه فشار رو نداشتم.سرم رو گرفتم و دوباره روی تخت با اشک خوابیدم.
_رقیه سادات..من حاج آقا رو خیلی وقته میشناسم! او کسی نیست که بخواد آبروی کسی رو ببره! مخصوصا در این یک مورد خاااص! چون اینطوری موقعیت خودش هم به خطر میفته.
سروقفسه ی سینه ام درد میکرد.آهسته گفتم:سررررم داره منفجر میشه! لعنت به این اشکها
چرا راحتم نمیذارن؟
با عصبانیت گفت: داری خودتو داغون میکنی.تو رو سر جدت تمومش کن...
با هق هق گفتم:نمیتونم..آروم نمیشم.توجای من نیستی..نیستی تا ببینی چه قدر بیکسی سخته.تو سایه ی خونواده بالاسرته.اما من بی پناهم..تو گفتی خدا منو در آغوشش گرفته..پس چرا این قدر آغوش خدا نا امنه؟! چرا این قدر دارم اذیت میشم؟!
ادامه دارد........
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۱۱۳ 👇
درمیان هق هق دردناکم فاطمه گفت:
هنوزهم میگم! خدا تو رو در آغوش گرفته.ولی تو بهش اعتماد نداری.خدا مثل یک مادر،محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده.وقتی جات امنه ترس براچی؟تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها وصحنه ها رو میبینی. اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذره ای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری.خدا داره میبرتت به سر مقصد اصلی .اونجایی که عزت هست.آبرو هست.خوشبختی وعاقبت بخیری هست.پس به آغوشش اطمینان کن..که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری!
چقدر حرفهاش رو دوست داشتم.از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم:خدااااااایااااا بسه دیگه...منو پروازم بده..آهسته نبر..
فاطمه با گریه از اتاق بیرون رفت وبعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت.
-جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم آروم بگیری.
گفتم فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم.
فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه هام پاک کرد وبرام آهسته دعا میخوند..نفهمیدم کی خوابم برد.
حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند.ازش پرسیدم.
_چیکار میکنید حاج آقا؟؟ واسه چی زمین رو میکنید؟
عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
میخوام درخت بکارم!
با تمسخر گفتم:اینجا که فایده ای نداره! رشد نمیکنه..قد نمیکشه.!
خندید..
_اگه خدا بخواد رشد میکنه..میوه هم میده.
یک قدم جلو رفتم..
چاله خیلی بزرگ وعمیق بود.
پرسیدم:خوب پس چرا اینقدر زیاد میکنید؟
گفت: بذرم بزرگه.
با تعجب به اطراف نگاه کردم.
پرسیدم :کو؟؟ پس چرا من نمیبینمش؟
ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد ودرحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت:
باید خاکت کنم...شاید خدا ازت یه درختی بسازه...
جیغ میکشیدم نه نکنید این کارو..منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!!
او میون گریه میگفت:نترس فقط اولش سخته..بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.!
جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم.
فاطمه با اشک و آه کنار بسترم نشسته بود.چشمهام تار میدیدند.
با وحشت گفتم:داشت منو خاکم میکرد.داشت منو میکشت.
فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت:نه...حالش خیلی خرابه.داره تو تب میسوزه... چشمهام رو به سختی باز کردم.او با کی بود؟
_حامد تو روخدا زودبیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم:کیه فاطمه.؟کی اینجاست؟
فاطمه با گریه گفت:حامدبود.زنگ زدم بهش که بیاد اینجاببریمت دکتر..داری تو تب میسوزی.چرا با خودت اینکارومیکنی رقیه سادات چرا؟
خنده ی تلخی کردم وبا چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم:تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن..
و دوباره از حال رفتم.
نمیدونم چقدر گذشت ولی این بار حامد هم بالای سرم ایستاده بود.
_سادات خانوم میتونید بلندشید؟!
زبانم نمیچرخید جواب بدم..فقط سردم بود.و فک پایینم بی جهت میلرزید.
چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه جوابشون رو بدم.چه بلایی سرم اومده بود؟
گوشه ای آن طرفتردختر بچه ای بالا پایین میپرید وبلند بلند میخندید.آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت.دختر رو شناختم.خودم بودم!
با تمام توانم صداش کردم :آقااا..اومدی؟؟
چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا اینقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش!
گفتم:نه آروم تر..بچه ترسید فاطمه!
آقام میان سرو صدای فاطمه وحامد بچه بغل رو بروم ایستاد.
پرسید:حالت خوبه.؟
خندیدم وگفتم:ازوقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی!
آقام بچگیهامو پایین گذاشت.دختر بچه دستهامو گرفت.رو کردبه آقام وگفت:
_آقا جون رقیه سادات تب داره.ببرش آمپول!
آقام نگاهم میکرد.ببرمت دکتر آقا جون؟
لبخندی زدم: خوبم آقااا
چرا فاطمه اینقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فکرکنم از صداش آقام اینا رفتن.
لحظه ای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد.خوابم میومد! همه جا تاریک شد..زن هوچی نزدیک تختم اومد.با خشم وعصبانیت بهم زل زد.چقدر زشت و ترسناک بود.
_حیف اون آقات که تو اولادشی!!!
گریه کردم.
_آقام یه روز بهم افتخار میکنه!
فاطمه هم با گریه تاکید کرد.ایشالا ایشالا. .من مطمئنم!
زن گلومو گرفت..داشتم خفه میشدم.جیغ زدم..فاطمه هم جیغ میکشید!
حااامد..یک کاری کن الان میمیره...
این صدای حامد بود؟؟
_بروبیرون فاطمه تو داری وضع وبدتر میکنی...
_پس چرا نمیاد.؟؟ دوباره زنگ بزن..
کی رو میگفتن؟؟ میشه حاج مهدوی منظورشون باشه؟؟
راستی چرا من اونها رو نمیبینم باقی افراد اینجا رو میبینم؟ اون زن هنوز مثل یک عفریته پشت در ایستاده!منم که اون گوشه دارم بازی میکنم!
بالاخره فاطمه ساکت شد.حالا میتونم با خیال راحت به صدای بازی کردنم در اون گوشه اتاق گوش بدم.
خوشحال وشادوخندانم...قدر دنیا رو میدانم..
اااخ صورتم...کی منو زد؟
چشمامو به سختی وا کردم............
ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍چه آشناست...صدایت؛ عاشق تر از این،هرگز به گوشم نخورده است! یقین دارم خورشید رافرستاده ای،تا پادرمي
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
✍سلام؛
صبح شده....خدااا
و من، برای آغاز...به نيم نگاه تو محتاجم!
❣جلوتر بیا....؛
می خواهم فقط خودت بشنوی؛
می شود...دیروزم راندیده بگیری؟
💓می خواهم از نو شروع کنم...
دستانم را بگیر.
❣ @Mattla_eshgh
تربیت جنسی با آموزش جنسی دو مقوله متفاوت است.
تربیت جنسی باید ها و نبایدهای است که باعث تربیت صحیح کودک می شود.
در آموزه های دینی تربیت جنسی داریم ولی آموزش جنسی خیر.
خانواده های مذهبی و غیر مذهبی متاسفانه فکر می کنند تربیت جنسی و آموزش جنسی یکیست.
اگر تربیت جنسی را والدین بدانند وبا آن آشنا باشند این نمی شود که در سال ۸۵ طبق یک تحقیق میدانی در یک منطقه از ۵۷ درصد دانش آموزان دبیرستانی ۲۷ درصد با جنس مخالف ارتباط داشته باشند.
فضای مجازی مرزها را درهم شکسته، کسی با وجود فضای مجازی نمی تواند ادعا کند حریم خصوصی دارد.
خب با این اوضاع اگر والدین تربیت جنسی را ندانند.........
آمار تکان دهنده است و مذهبی و غیر مذهبی نمی شناسد.
متاسفانه کسی هم در کشور زیر بار این مسئولیت نمی رود و هرکسی هم که بخواهد کاری کند سریع مورد تهمت قرار می گیرد.
تربیت جنسی یعنی:
کودک که به سن کشف جنسیت خودش رسید و به جنس مخالف حساس شد توی والد مدیریت کنی از نظر خواب، تغذیه، پوشش و.....
مادری که با لباس مناسب و پدری که با لباس مناسب جلوی کودکان خود ظاهر نمی شود در واقع به تحریک حس کودک کمک می کند و غیر مستقیم او را چشم چران بار می آورد.
این گوشه ای از تربیت جنسی بود👆
چقدر نسبت به تربیت کودکان خود حساس هستیم؟
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
السلام علیک یا ابا عبدالله
با هدف تامین بخشی از هزینه های اعزام مبلغ اسپانیایی زبان جهت اربعین
هر عزیزی تمایل داشت
جهت مشارکت و حمایت می تواند
به این شماره کارت
6104337757441017
به نام محسن مجتهدزاده
واریز نماید.
انشاءالله بتوانیم تعداد بیشتری از عزیزان مبلغ زباندان را اعزام کنیم.
اجرتون با حضرت زینب سلام الله علیها.
باتشکر
شیخ قمی🌷🕌🙏
@TablighGharb
رقیه حقّانی، دانشجوی کارشناسی ارشد مکاترونیک در شهر تِرنتو در ایتالیاست؛ امّا چیزی که او را از بقیه دانشجویان ایرانی در #غرب متمایز کرده ، تعهّدی است که با #چادری بودن خود حتّی در خارج از کشور دارد.
ایشان در مصاحبه ای در مورد برخی فعّالیت هایش در خارج از کشور گفت:
بوردهای دانشگاه خیلی غیرمربوط به فضای دانشگاهی است. با مسئول آن صحبت کردم میخواهم تعدادی از مطالب و تصاویر رهیافتگان یا مطالبی درباره امام حسین(ع) را روی برد نصب کنم.
در ورودی خوابگاه هم تابلوهایی است که بچّهها هرچه دوست دارند نصب میکنند. قصد دارم این مطالب را آنجا هم بگذارم تا نگاهها را به #اسلام جذب کنم. متأسّفانه آنها حتّی یکبار هم قرآن نخواندهاند در حالیکه مسلمانان کمی درباره #تورات و #انجیل میدانند. ما حضرت موسی و مسیح را قبول داریم ولی آنها چون قرآن نخواندهاند حضرت محمّد(ص) را قبول ندارند برای همین دوست دارم جرقّههایی در ذهن آنها ایجاد کنم.
✈️ خاطرات مبلّغین خارج از کشور
❣ @Mattla_eshgh