#عاشق_بمانیم ۸
🛶 آقای خونه؛
برای همسرتون، فرصتی برای خلوت فراهم کنید...
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ #سونوگرافی های زود هنگام به وسیله دستگاههای تقریباً مستعمل و معیوب و توسط افراد فاقد تبحّر، دعوی تشکیل نشدن #قلب جنین زیر دو ماه را بر سر زبانها انداخته اند و اضطراب بسیار شدیدی را برای مادران جوان به ارمغان آورده اند و زنان را عملاً مجبور به #سقط جنین می کنند.
⭕️ بعد از یکبار سونوگرافی با این ادعا که ضربان قلب جنین ثبت نشده است، به مادر می گویند که این جنین قلب ندارد پس دستور می دهند به طرفۀ العینی بستری شود و جنین بی گناه را سقط کند و می گویند اگر در اقدام به سقط کوتاهی کنی، چنان و چنین می شود….
⭕️ اینجانب دکتر روازاده، با تجربه چندین ساله خود در امر طبابت سوگند یاد می کنم که این بار حتماً و حتماً عجله کار شیطان است. بسیاری از این جنین هایی که توصیه به سقط مظلومانه شان می شود اگر سقط نشوند، بعد از گذشت یک ماه در سونوگرافی بعدی از قلب سالم و رشد طبیعی برخوردار خواهند بود و همه کودکانی که توصیه به کشتنشان در دوره جنینی کرده اند همگی در آینده افرادی #تیزهوش و سالم و #نخبه خواهند شد.
↩️ ادامه مطلب:
🌐 bit.ly/2Iof20m
کانال مطلع عشق👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سوم و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 #قسمت چهارم
🍃آسمان مشکی بندر عباس پر ستارهتر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا میوزید، لای شاخههای نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایهای که به سمت پنجره میآمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخلها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: «تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟» عبدالله خندید و گفت: «رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا.» و مادر پشتش را گرفت: «پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.» کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: «چه فایده! دیگه خونه خونهی خودمون نیست! همش باید پردهها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمیتونم یه لحظه پای حوض بشینم.»
مادر با مهربانی خندید و گفت: «ان شاء الله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...» و همین پیشبینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حالا من از اجارهی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!» ابراهیم نیشخندی زد و گفت: «بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!»
صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: «همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!» و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: «تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!» و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: «حالا زن و بچه هم داره؟» و عبدالله پاسخ داد: «نه. حائری میگفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.» نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: «ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!» ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن «ما رفتیم آمار بگیریم!» از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند.
❣ @Mattla_eshgh
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجم
شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: «چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟» و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: «نه، طرف اهل حال نبود.» که عبدالله با شیطنت پرسید: «اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟» ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: «اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند.» سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید :«می دونستی مجید شیعه اس؟»
عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: «نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.» نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: «حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!» و لعیا با نگاهی ملامتبار رو به ابراهیم کرد: «حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!» ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنشآمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: «نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود»
خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیبجوییها از شور و شعف پدر کاسته و معاملهاش را لکهدار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: «آره، اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.» سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!» در برابر سخنان آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: «خُب، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟» و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: «خیلی ساکت و توداره! اصلاً پا نمیداد حرف بزنه!»
که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: «ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره.» سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: «مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید.» که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: «کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!» اما مادر بیتوجه به غر و لُندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: «آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.» و مادر با خیال راحت سر سفره نشست.
سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبهتر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهرهاش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد.
هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانوادهمان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود.
❣ @Mattla_eshgh
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت ششم
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پُر کنم.
با هر تکانی که شاخههای نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخههای نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم.
حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: «کیه؟!!!» لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: «عادلی هستم.» چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: «ببخشید... چند لحظه صبر کنید!»
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمهای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن «ببخشید!» وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت: «یا الله...» کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد.
به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: «ببخشید!» و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم: «خواهش میکنم.» در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸ســــــلام 🌸صبحتـون روشـن 🌸حـال امروزتـون زیبـا ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
آغاز یک روز خوب
با صلوات بر محمد وآل محمد
💐الهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم💐
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ما_منهای_تو ⛅️ ( #بحران_هویت ) 👈 ابروهای باریک تر از مو، یا پهن تر از صورت! 👈 موهای زرد و سبز و آب
#ما_منهای_تو ⛅️ #بحران_هویت
✍ تعابیرِ مربوط به #زیبایی ، در همه جای دنیا با تغییر زمان، در حال تغییر است، و تغییر مُدها بهمراه تغییر زمان، اَمری کاملاً طبیعی ست.
اما این #بحران_هویت ، که نوجوانان و جوانان ما، بدنبال رسیدن به زیباییهای عجیب و غریب، بدان مبتلا شده اند، و حاضرند بخاطرش هر #خشونتی را به خویش تحمیل کنند، ریشه های تهدیدآمیز و خطرناک دارد!
👈 این نوجوانان و جوانان، پدران و مادرانِ فردای ایرانند...
اینان که هنوز، هویت انسانی خویش را نشناخته اند، چگونه قادرند نسلی تربیت کنند که #تختی ها و #حسابی ها و #چمران ها را در خویش جا داده باشد....
❌ چه شده است ...ما را ؟؟
#مقصر_کیست ؟؟
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #تبلیغات محیطی سخیفی که هیچ نظارتی بر آنها نیست ...
💢چگونه میشود که کوچکترین سخنرانی در #انتقاد_دولت را در کسری از ثانیه میشنوند ولی اینگونه تبلیغاتی که با نیت #مدیریت_اذهان_عمومی نوشته میشود را جلوگیری نمیکنند ...!
❓آیا نمیتوان گفت که برنامه ای برای دیده شدن اینها وجود دارد؟
#جنگ_نرم
#جنگ_رسانه_ای
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh
#معرفی_کتاب
✅ مجموعه موضوعی بیانات مقام معظم رهبری در مورد سبک زندگی زنان
📚 #سبک_زندگی_زنان
❣ @Mattla_eshgh
📌فضه سادات حسینی گوینده خبر
⁉️چی شد که وارد بخش گویندگی خبر شدید؟
🔰از بچگی اجرا را دوست داشتم. در تمام طول تحصیل کارهای اجرا انجام می دادم، اولین عکس اجرایم از مهد کودک هم هست، زمان دانشگاه هم به من پیشنهاد می شد، بعد هم در شبکه های 2 و سحر به من پیشنهاد اجرا دادند که به دلایلی نپذیرفتم، تا اینکه گفتند شبکه خبر تست می گیرد. رفتم و قبول شدم و کارم را با خبر 20 شروع کردم. مدتی هم در شبکه خبر گوینده، دبیر خبر و مترجم بودم. بعد از مدتی تست گفت وگوی ویژه خبری را دادم و قبول شدم. قرار بود اجرا کنم که گفتند تستی هم برای خبر 14 بده پذیرفته شدم و به این بخش خبری آمدم.
⁉️حضور در این بخش خبری مهم بازخوردی نداشت؟
✳️اتفاقاً برای بقیه عجیب بود که یک خانم جوان و چادری در این بخش فعالیت کند، اولش سخت بود، اما کم کم هم مردم بهتر پذیرفتند و هم خودم راحت تر شدم.
⁉️چرا این بخش حساس تر است؟
✳️اولین بخش خبری مشروح سراسری است که از شبکه اول پخش می شود. سال هاست این بخش وجود دارد و قدیمی است. اغلب اتفاقات در این زمان می افتد و بخش عمده ای از اخبار برای اولین بار از این بخش پخش می شوند.
⁉️فقط کار خبری می کنید؟
✳️این طور نیست که خودم را محدود به خبر کنم، هرچند ما خبری ها محدودیت هایی داریم و من به آنها احترام می گذارم و پایبندم ولی کارهای جانبی خودم را هم دنبال می کنم مثل درس خواندن، درس دادن و فعالیت های اجتماعی.
⁉️با چادر در استودیو خبر سخت نیست؟
✳️نه الحمدلله مشکلی ندارم. در یک خانواده مذهبی و معتقد بزرگ شدم و از هفت سالگی چادر سرمی کردم تا الان هم یک بار بدون چادر نبوده ام. در محل کار هم مقید هستم. ظاهر و باطنم همیشه یکی بوده و مراقبم تا حجابم کمرنگ نشود چون این پوشش محافظ من است. افرادی که حریم ها را رعایت نمی کنند من را آزار می دهند. نکته ای که هست اغلب خانواده های مذهبی به راحتی به فرزندانشان اجازه ورود به صداوسیما را نمی دهند. خیلی ها ورود به صدا وسیما را نوعی خط قرمز می دانند به همین خاطر وارد نمی شوند، اما رسانه ملی منتسب به حضرت آقاست و کسی که به آن وارد می شود باید خط قرمزها و چارچوب ها را رعایت کند.
⁉️گاهی مجریانی هستند که با پوشش چادر به تلویزیون وارد می شوند ولی بعد از مدتی تصاویری با حجاب ناجور از آنها روی جلد نشریات چاپ می شود. علت این تناقض ها چیست؟
✳️افرادی که با ظاهرسازی وارد صداوسیما می شوند نمی توانند دوام بیاورند و بالاخره یکجا چهره اصلی خود را رو می کنند. انسان باید همیشه و تحت هر شرایطی خودش باشد، فیلم بازی نکند. متأسفانه گاهی سوءاستفاده هایی می شود مثل این که طرف تصور کند با داشتن چادر پذیرفته می شود و می تواند کارش را آغاز کند، اما بعد که جا افتاد ماهیت واقعی خودش را نشان می دهد.
⁉️ولی این موقع برچسب رسانه ملی را دارد!
✳️همین طور است. این افراد کار را برای بقیه سخت تر می کنند. مثلاً بعضی ها از من که چادری و مذهبی هستم می پرسیدند بیرون هم همین پوشش را داری؟! طول کشید تا بفهمند همیشه حجابم را رعایت می کنم حتی به دلیل استاندارد تصویربرداری تلویزیون گاهی مجبورم روسری خودم را عقب تر هم بگذارم. از بس برخی بازی کردند باورش سخت می شود که طرف خودش است برای همین زمان می برد تا جا بیفتد.
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh