eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀چه سوالاتی در جلسات خواستگاری بپرسیم؟ 🌱سلام سوال من اینه که در جلسات خواستگاری بهتره چه سوالاتی بپرسیم که بهترین سوالات باشند و شخصیت خودمونو با سوالات رو نکنیم تا جوابهای صادقانه بگیریم؟ مثلا چطوری از فرد مقابل بپرسیم سیگار یا قلیون میکشه یانه؟ آخه من متنفرم می خوام این حس من رو متوجه نشه حاج آقا در مورد سوالاتی که در جلسه خواستگاری یهتر است پرسیده شود چارچوبی پیشنهاد داده اند: 🌼جلسه ی اول:http://istgahefekr.blogfa.com/post-258.aspx 🌼جلسه ی دوم:http://istgahefekr.blogfa.com/post-259.aspx ⚡️دکتر سوال هایی که میپرسید: 1⃣ هم پاسخ مجور (در قبال سوال من چه جوابی میدهد) 2⃣هم سوال محور(شخص مقابل چه سوالاتی از من میپرسد: متوجه میشوم چه چیزی برایش مهم است، دغدغه های یک انسان را مشخص میکند) باشد؛ هم خوب سوال کنید و هم خوب اجازه بدهید سوال بپرسد. خیلی زیرکانه سوالات معکوس بپرسید: مثلا در مورد صداقت: 🔸من شنیدم یک جاهایی در زندگی نیازی نیست خیلی هم صداقت داشت و میشود دروغ مصلحتی گفت. نظر شما چیست؟ سوال بپرسید: 🔸با خواهر برادرتان دعوا کرده اید؟ چه کسی چگونه رفتار کرده است؟ بر اساس معیارها و ملاکهایی که دارید سوالات زیر پیشنهاد میشود البته نه عینا خود آنها 1⃣ معرفی کلی 2⃣ اهداف بلند مدت و زندگی آینده (میخواهیم ببینیم هدفمند زندگی میکنند و دور اندیش هستند یا نه!) 🔹برنامه شما برای آینده تان چیست؟ 🔹در نظر دارید 10 سال دیگر در این عالم، کجا باشید؟ 🔹 این برنامه شما دقیقا در چه زمینه هاییست؟ (ببینیم در چه زمینه هایی آینده نگری دارد) 3⃣سوالاتی که با پاسخ به آنها بفهمیم این انسان اهل رشد هست یا نه؟ 🔹 شما با چند سال قبل چه تفاوتی کردید؟ 🔹چه ویژگی های شخصیت خود را دوست دارید؟ 🔹از چه رفتارهایی بدتان می آید ؟ 🔹 تا به حال کاری برای برطرف کردن آنها کردید؟ 🔹چه صفات و رفتاری را میخواهید در خودتان تقویت کنید و چگونه؟ 4⃣ سوالاتی که ما را بیشتر با روحیات و خلق و خوی طرف مقابل آشنا میکند: 🔻با کسی مشورت میکنید؟ اگر آری با چه افرادی؟ اگر نه چرا؟ 🔻گفتن چه چیزهایی به اعضای خانواده و دوستان برایتان سخت است؟ 🔻تا حالا چه تصمیماتی گرفتید و چقدر به آن ها عمل کردید؟ 🔻 در چه مواردی سخت میگیرید؟ 🔻چه چیزهایی شما را خوشحال یا ناراحت میکند؟ 🔻چقدر در تصمیم هایتان از دیگران نطر خواهی میکنید؟ 🔻 حرف مردم چقدر برایتان مهم است؟ 🔻اگه کسی جلوی بقیه بهتون توهین بکنه یا برخورد تندی بکنه چی کار میکنید؟ تا حالا ... http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
به حرمت تک تک نفس هایت سوگند..👌 که تو نیمه گمشده من نیستی... تو تمام منی...😍😍 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
⛔️ #خودارضایی ☘امام صادق(ع)میفرماید: 3دسته اند که خدا با ایشان سخن نمیگوید وبنظر رحمت به ایشان نم
⛔️ ⛔️استمناء جزء گناهان کبیره است⛔️ آسیب های جسمی اش چیست؟ ✅فراموشی شدید ✅ضعف حافظه ✅کمر درد ✅ساییدگی زانو ✅تار رفتن چشم ✅ریزش مو.. ✅کوری چشم ✅عرق کردن.. ✅گوشه گیری و تنبلی ✅احساس درد در عضلات و استخوان ها ✅ازدست دادن انرژی بدن ✅گودشدن اطراف چشم ✅گاهی عقیم شدن(بچه دار نشدن درآینده) ❌زودانزالی موقع ازدواج وخروج هر قطره منی مساوی باخروج40قطره خون آسیب های روحی اش چیست؟ √ افسردگی شدید √ از بین رفتن اراده √احساس ضعف و انزوا √ اضطراب و ضعف وحشتناک روحی و احساس پوچی و نابودی.. ⛔️ استمناء = مرگ خاموش http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
Kanevadeh.mp3
984K
❤️رفتار قشنگ آقا و خانم در خانواده باعث رشدشون خواهد شد...👌 🌹آهای خانوم! از قدرتهای خودت خبر نداری!!! استاد پناهیان 🌺 @IslamLifeStyles
💞گـفته های دیگران را رد نکـنید از اعـتراض کردن و و بحـثهـای بی مورد که به هر رابـطه ای پایان می دهد پرهیز کنید 💞به صحبتهای دیگران به دقت گوش کنید اگر می خواهید خودتان را در دل دیگران جا کنید با علاقه و با تمام وجود به صحبتهایشان دهید و مرتباً سرتان را تکان دهید و بپرسید : « خوب بعداً چی شد ؟ » خواهید دید که گل ازگلشان شکفته می شود 💞به وضعیت خودتان توجه کنید اولین خاطره ای که درذهن دیگران باقی می گذارید مربوط به آراسته و تمیز بودن خودتان می باشد 💞 خودتان را با دیگران تقسیم کنید اگر کارهای خود را زمان بندی کنید می توانید زمانی را برای افرادی که دوست دارید صرف نمایید 💞شوخ طبع باشید طبعی باعث می شود دیگران از گوش سپردن به شما لذّت بیشتری ببرند http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 0⃣7⃣1⃣ گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.» چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.» به خنده گفتم: «با این همه بچه.» گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.» گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.» گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.» استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!» بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!» گفتم: «سه ماهه ام.» گفت: «مطمئنی؟!» گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣ می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.» بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.» دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد. این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.» گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.» مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.» گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.» گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 2⃣7⃣1⃣ مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.» کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.» ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 3⃣7⃣1⃣ خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc