❌میگــــــــــــــــــــــــــــم :
عکس با چادر و آرایش و هزار عشوه و غمزه نذار ، پسرا دلشون آب میشه و کامنتای ناجور میذارن !
میگــه: خب بشه ، چیکار کنم ؟؟!! بعدشم ! من که مسئول کامنت گذاشتن دیگران نیستم ..!!😮😮
❌میگــــــــــــــــــــــــــــم :
آخه آرایش غلیظ و چادر با هم جور در نمیآد !
میگـه : چرا ؟؟!! کی گفته چادری باید کثیف بره بیرون ؟
❌میگــــــــــــــــــــــــــــــم
شهید راضی نیست که باهاش عکس میگیری و میذاری تو فضای مجازی واسه !
میگـه : وا ! دارم کارِ فرهنگی میکنم !!
❌میگــــــــــــــــــــــــــــــم :
چرا چادر سرت میکنــی ؟
میگـه : حجابِ !
❌میگـــــــــــــــــــــــــــــــم :
آیا اگه الان ، حضرت زهرا.س. بـــود ، عکسشو میذاشت تا نامحرم لایک کنه ؟؟؟
میگـه : ............. !!! (واین بحث های بی نتیجه ادامه داره)
.
🔴خلاصه هـــــــزاران توجیه برای کارش میآره تا خودنمایی کنه بعد
لحظه شماری میکنه واسه !!!!😔😔
🔴
.
.
🌹🆔 @Mattla_eshgh
🚩 وقتی الگو زینب است
❇️ حضرت آیتالله خامنهای: «اگر الگوی زن، زینب و فاطمهی زهرا سلامالله علیها باشند، کارش عبارت است از فهم درست، هوشیاری در درک موقعیتها و انتخاب بهترین کارها؛ ولو با فداکاری و ایستادن پای همه چیز.»
۷۰/۰۸/۲۲
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... 🖋 قسمت صد و هشتاد و چهارم از همان روی کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت صد و هشتاد و پنجم
عبدالله با سایه سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق میچرخید و اسباب شکسته را جمع میکرد و من با صدایی که میان هجوم بیامان گریههایم گم شده بود، برایش میگفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانوادهاش، به سر من و مجید آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: «مجید میخواست زنگ بزنه پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خونه خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو بیشتر اذیت شی. میخواد یه جوری بیسر و صدا قضیه رو حل کنه.»
اشکی را که گوشه چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: «چی رو میخواد حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه!» از کلام آخرم، عبدالله به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: «مجید سُنی بشه؟!!!» و این تنها تصوری بود که میتوانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاق جانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که میتواند قلب پاک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت...
🖋 قسمت صد و هشتاد و ششم
مجید همانطور که کنارم روی تختخواب نشسته بود، به غمخواری دردهایم بیصدا گریه میکرد و باز میخواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی میکرد. میدیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند میخندید تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگر توانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم بیپروا گریه میکردم. پرده از جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب غمدیدهام ضجه میزدم و مجید مثل همیشه با همان سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداریام میداد.
سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونههایم خشک شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن رؤیای شیرین فقط بارش اشکهایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریههای دلتنگیام خیس بود. روی تختخواب نیمخیز شدم و هنوز نمیخواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده که چند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با گریه به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم. با چشمان خمارم نگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز میشدم که از این بد خوابی طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست میکشیدم که دست دیگری برای یاریام نمیدیدم تا بلاخره خودم را به بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایهای که در بالکن گذاشته بودم، نشستم.
حالا سه روز میشد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل میکرد که حتی به عبدالله هم به سختی اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را میداد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر مجادله میکرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی جرأت نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند. در عوض، عبدالله هر چه میتوانست و به فکرش میرسید برایم میآورد؛ از میوه های نوبرانهای که به توصیه مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و دست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگیهایم میشد.
عبدالله میگفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شبها در استراحتگاه پالایشگاه میخوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این خانه آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو سه روز، چند بار درِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا میزدم و التماس میکردم که مجید همه زندگیام بود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، خاموش نمیشد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به سُنی شدنش هم راضایت نمیداد و فقط مصمم به گرفتن طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این موعد میرسید.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان جان شیعه، اهل سنت...
🖋 قسمت صد و هشتاد و هفتم
نماز صبح را با بارش اشکی که لحظهای از آسمان دلتنگ چشمانم بند نمیآمد، خواندم و باز خسته به رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم میلرزد. از ترس پدر، موبایل را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از دلتنگی مجیدم میداد و من هم به قدری هواییاش شده بودم که موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم: «جانم...» و در این صبح تنهایی، نسیم نفسهای همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحهتر بود: «سلام الهه جان! خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری.»
بغضی که از سر شب در گلویم سنگینی میکرد، فرو خوردم و با مهربانی پاسخ دادم: «خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟» و شاید میخواست بغض صدایش را نشنوم که در جوابم لحظهای ساکت شد، سپس زمزمه کرد: «جایی که تو نباشی برای من راحت نیس...» و من چه خوب میفهمیدم چه میگوید که این شبها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگتر شده بود، ولی در جوابش چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بیتفاوتی که از منتهای دردمندی بود و نمیدانستم با همین سکوت ساده با دل عاشقش چه میکنم که نفسهایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید: «میخوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید طلاق بگیری...»
شاید ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از اضطراب از دست دادن الههاش به تب و تاب افتاده و باز باورش نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: «ولی من بهش گفتم الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟» و من با همه شبهای طولانی تنهاییام که به سختی سحر میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: «مجید! من از این خونه جایی نمی رَم. من نمیتونم از خونوادهام جدا شم، اگه میخوای تو بیا!» و با همین چند کلمه چه آتشی به دلش زدم که خاکستر نفسهایش گوشم را پُر کرد: «یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من چجوری بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!»
و من که منتظر همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: «نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی سُنی بشی! اونوقت میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!» شاید درخواستم به قدری سخت و گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را قطع کرده که مردد صدایش کردم: «مجید! گوشی دستته؟» و او با صدایی که انگار در پیچ و خم احساسش گرفتار شده باشد، جواب داد: «آره...» و دیگر هیچ نگفت و شاید نمیدانست در پاسخ این همه فرصتطلبیام چه بگوید و خدا میداند که همه فرصتطلبیام تنها به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: «مجید! تو راضی میشی من از خونوادهام طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونوادهام جدا کنی؟!!! یعنی تو میخوای که من تا آخر عمرم خونوادهام رو نبینم؟!!!»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان جان شیعه، اهل سنت...
🖋 قسمت صد و هشتاد و هشتم
و دروغ نمیگفتم که اگر رفتن با مجیدِ شیعه را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانوادهام محروم میشدم و نه فقط خانه و خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست میدادم، ولی اگر مجید مذهب اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبیام میرسیدم که هم همسرم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم خانوادهام باقی میماندم و میدان فراخ سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازههای اعتقادیاش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر قلبش میزدم، همچنان میتاختم: «اگه قرار باشه من با تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یه سری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون سُنی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!»
چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابههای عریض و طویلم، تنها یک سؤال ساده پرسید: «اگه نشم؟» و من همانطور که دستم روی تنم بود و حرکت نرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادریام احساس میکردم، ایمان داشتم که مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمیخواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم که با لحنی گلهمندانه پرسیدم: «چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!!» و میخواستم همینجا کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر میآمد، تیر خلاصم را زدم: «یعنی حاضری منو طلاق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگیات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!»
و هنوز شرارههای زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد: «الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای این حرفم میمونم، پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من عاشق این دختر سُنیام! حالا تو میخوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!» و حالا نوبت او بود که مرا در محکمه مردانهاش به پای میز محاکمه بکشاند: «حالا کی حاضره همه زندگیاش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!»
و من در برابر این دادخواهی صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر بهانهای همسر شیعهام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریتهای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقبنشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشهام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانهام گذاشت.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
💫انسان تا آرامش نداشته باشد، شکوفایی و رشد معنوی چندانی پیدا نمیکند و منشأ اصلی این آرامش #خانواده
ابتدای کانال👆
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
برنامه کانال :
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
هدایت شده از سنگرشهدا
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی ❤️
از هر چہ هست و نیست
گذشتم ولے هنوز
در مرز چشمهاے تو
گیرم فقط همین …
#شهادتت_مبارک😭
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از KHAMENEI.IR
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد
👈 انتقام سختی در انتظار جنایتکاران است
در پی شهادت سردار پرافتخار اسلام حاج قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس رهبر انقلاب پیامی صادر کردند.
پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله خامنهای KHAMENEI.IR متن پیام را به شرح زیر منتشر میکند:
بسم الله الرحمن الرحیم
ملت عزیز ایران!
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیبهی شهیدان، روح مطهر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند. سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم، و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقیترین آحاد بشر بر زمین ریخت. این شهادت بزرگ را به پیشگاه حضرت بقیةاللهارواحنافداه و به روح مطهر خود او تبریک و به ملت ایران تسلیت عرض میکنم. او نمونهی برجستهای از تربیتشدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود، او همهی عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بیوقفهی او در همهی این سالیان بود، با رفتن او به حول و قوهی الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثهی دیشب آلودند. شهید سلیمانی چهرهی بینالمللی مقاومت است و همهی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند. همهی دوستان - و نیز همهی دشمنان - بدانند خط جهاد مقاومت با انگیزهی مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجاهدان این راه مبارک است، فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی کام قاتلان و جنایتکاران را تلختر خواهد کرد.
ملت ایران یاد و نام شهید عالیمقام سردار سپهبد قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس را بزرگ خواهد داشت و اینجانب سه روز عزای عمومی در کشور اعلام میکنم و به همسر گرامی و فرزندان عزیز و دیگر بستگان ایشان تبریک و تسلیت میگویم.
سیدعلی خامنهای
۱۳دیماه ۱۳۹۸
💻 @Khamenei_ir
هدایت شده از سنگرشهدا
🔴 حاج قاسم به آرزویش رسید، مبادا سست شوید..
⭕️ چون خبر شهادت مالک اشتر به امیر المؤمنین علیه السّلام رسید بسیار اندوهگین و افسرده خاطر شد گریست و بر منبر تشریف برده فرمود: "ما از خدا هستیم و بسوى او باز مى گردیم، و ستایش خداوندى را سزا است که پروردگار جهانیان است، بار خدایا من مصیبت اشتر را نزد تو بشمار مى آورم، زیرا مرگ او از سوگهاى روزگار است، خدا مالک را رحمت فرماید که بعهد خود وفاء نمود، و مدّتش را بپایان رسانید، و پروردگارش را ملاقات کرد، با اینکه ما تعهّد نموده ایم که پس از مصیبت رسول خدا- صلّى اللّه علیه و آله بر هر مصیبتى شکیبا باشیم، زیرا آن بزرگترین مصیبتها بود. خدا مالک را جزاى خیر دهد و چگونه مالک که اگر کوه بود کوهى عظیم و بزرگ بود، و اگر سنگ بود سنگى سخت بود، آگاه باشید بخدا سوگند مرگ تو اى مالک، جهانى را ویران و جهانى را شاد مى سازد یعنى اهل شام را خوشنود و عراق را خراب مى گرداند، بر مردى مانند مالک باید گریه کنندگان بگریند، آیا یاورى مانند مالک دیده می شود، آیا مانند مالک کسى هست، آیا زنان از نزد طفلى بر مى خیزند که مانند مالک شود".
🔹خبر شهادت حاج قاسم سلیمانی و مهندس ابوالمهدی توسط بالگردهای آمریکایی در عراق، یعنی اینکه راهبردها و راهکارهای آمریکا در منطقه جواب نداده و آنها مجبور شدهاند دست به این جنایت هولناک بزنند.
🔸چرا؟ چون راه زمینی ایران از قائمیه تا ابوکمال باز شده و دسترسی ایران به مرزهای فلسطین اشغالی بطور کامل برای انتقال نیرو و تجهیزات برای نابودی اسرائیل مهیا شده است.
🔹امروز اگر حاج قاسم و ابوالمهدی به آرزوی خود رسیدهاند اما جبهه مقاومت را به جایی رساندهاند که بتواند نبرد را با نیروهای تازه نفس ادامه دهد.
🔸بچهها نگران نباشید، امروز اگر خبر شهادت مالک اشتر سیدعلی رسید اما بدانیم که این جبهه هزاران مالک دارد و تیغ تدبیر سیدعلی هنوز هست. مبادا محزون شوید، مبادا ناامید شوید، مبادا سست شوید. خون حاج قاسم مایه حیات اسلام خواهد بود کمااینکه خون حمزه سیدالشهدا اسلام را حیات بخشید. خون حاج قاسم و ابوالمهدی عزیز، قلوب ایرانیان و عراقیها و میلیونها عاشق اهل بیت و دلبسته به اسلام را در راه مقاومت محکم خواهد کرد. مبادا مبادا ناامید شوید.
🔹جبهه مقاومت از این بعد، با اقتدار و انگیزه بیشتری علیه آمریکاییها و صهیونیستها وارد عمل میشود. یقین بدانید آمریکاییها دیگر به آخر خط رسیدهاند و بهای سنگینی پرداخت خواهند کرد. آمریکاییها من بعد نه در خلیج فارس که در هیچ کجای عالم دیگر امنیت نخواهند داشت.
🔸دعا کنید این خونها، زمینه ظهور حجت بن الحسن را هرچه زودتر فراهم کند...
#حاج_قاسم_سلیمانی
#مهندس_ابوالمهدی
✅ #داود_مدرسی_یان:
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🏴