eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 🌅 🔆 سلام باران بی پایان! تشنه ی جواب توام 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
باسلام و ادب * دوره تخصصی مجازی * برگزاری دوره از طریق * ویژه * خواهرانی که دسترسی به تلگرام ندارند و در ایتا حضور دارند را تا در این دوره ایتایی که روضه امام حسین علیه السلام در آن برپاست شرکت کنند. 🎁 تخفیف ۲۰ درصدی ثبت نام دوره کامل الزیارات همچنان ادامه دارد 🔗 اطلاعات بیشتر و ثبت نام: 🔗 https://eitaa.com/tablighgharb/921
مطلع عشق
باسلام و ادب * دوره تخصصی مجازی #کامل_الزیارات * برگزاری دوره از طریق #ایتا * ویژه #خواهران * خوا
دوستان خودمم شرکت کردم ، دوره قبلی رو ، واقعا عالیه پیشنهادم اینه شرکت کنین واستفاده کنین ازاین فرصت 😊💐
مطلع عشق
خب تا الان این ها رو توضیح دادیم👇 🔻وجود تفاوت ها... 🔻نظام تسخیری... 🔻رخ دادن ظلم... 🔻ضرورت ایجاد
🌺 مبحث باما همراه باشید ✅👆🏼🌺 ⚫️⚫️⚫️ ⚠️به اینجا رسیدیم که در این نظام تسخیری ضرورت طبع جریان قدرت اقتضا میکند👇👇👇 🔹 برای اداره ی جامعه ی بشری یک رهبری و کنترل مرکزی واحد و ناظر بر روند چرخه ی حیات داشته باشیم ✅💯✅ حالا بریم سراغ توضیحش 👇👇👇 استدلالی که الان آمریکایی ها دارن برای نظم نوین جهانی چیه🤔⁉️ میگن یه قدرت مرکزی باشه کل عالم رو کنترل بکنه🌏✔️ 🔻استدلالی که پشت سرش شورای امنیت هست چیه⁉️ استدلالی که پشت سرش سازمان ملل هست چیه⁉️ استدلالی که پشت سرش قوانین حقوقی بین المللی هست چیه رفقا⁉️ چرا دوست دارن عالم رو به نظم در بیارن همه رو یک پارچه کنن⁉️ 👌میدونین در عالم بشریت 🔄 وقتی قدرت های پراکنده موجود باشن 🔀تنازع این قدرت ها خودشون بالاترین مصیبت هست‼️ فیلم های قدیم ژاپنی رو دیدین🎎❔❕ قدرت های منطقه ای مستقل از هم دیگه باشن باهم جنگ نمیکنن⁉️ داستان های تاریخ حیات بشر رو در هزاره ی اخیر شما ملاحظه بکنید📚🔍 🔍در دو هزارسال اخیر ملاحظه بکنید تمامش جنـــگ بین قدرت هاست⚔💯 یکی دوتا سوال بکنم فکر کنم بحث کفایت بکنه ما با جزییاتش هم نیاز نداریم صحبت بکنیم ❎ جزییاتش رو خود شما میتونین تحقیق کنید...تدوین کنید✔️ خب سوال بکنم ازتون...☺️ 🔷🔹آیا در جامعه ی انسانی با توجه به نظام تسخیری امکان دارد که جلوی قدرت گرفتن بعضی از افراد رو بگیریم⁉️ 🔸جواب سوالمون👇👇 نه امکان نداره...❌ ⚠️اگر قدرت پیدا کنن نزاع بین این قدرت ها خودشون مهمترین عامل بدبختی بین انسانها نخواهند شد⁉️ بله... 👌لذا فرا دست همه قدرت ها اگر یک قدرت باشه ☝️ که بتونه تمام این قدرت ها رو سامان بده ❌دیگه کسی با یه دونه زنجیر دژبانی حکومت نخواد بکنه بخواد حس ریاست خودش رو ارضا بکنه و ظلم به دیگران بکنه🚫 ✅👌باید یک قدرت تمام کننده بالای سر همه ی این قدرت ها موجود باشه 💪 اگه این توضیح رو بپذیرید ما این بحث رو تندتر تمام میکنیم🤗 کفایت میکنه❓ ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از راه ناتمام
🔴 ؟! 1. طبق تحقیقات "رنوب"؛ آمریکایی ها برای درمان ارزان‌تر به کشورهای دیگر می‌روند 2. ایران سالانه 300 هزار گردشگر درمانی و یک‌میلیارد و 200مل دلار درآمد از توریسم درمانی دارد. 3. پزشکان ایرانی رئیس بسیاری از بیمارستانهای مهم غرب هستند. 4. آنوقت به ایران پزشک و صدقه ارسال می کنند! هدف؟ ✍دکتر حمیدرضا ابراهیمی 🆔 @rahe_na_tamam
📌 🔸 مولای من! این روزها همه دست و پایمان را گم کرده ایم؛ زمین و زمان را به هم می دوزیم تا اطلاعات کافی از این بیماری نوظهور ( ) کسب کنیم، تا شاید از مبتلا شدن مصون بمانیم. 🔹 برای ایمنی از آن همه کاری می‌کنیم؛ در خانه می‌ مانیم، حتی اگر به بهترین مهمانی دعوت شده باشیم. با هرکسی معاشرت نمی‌ کنیم؛ از ترس آلودگی، دیوانه وار دستانمان را بارها می‌ شوییم و... 🔺 مولای من! کاش کمی از این همه اضطرار برای در امان بودن از این بلای دنیایی را، برای آمدن شما داشتیم. 💢 شرمنده ایم! می‌ دانیم رفتن به بعضی مهمانی‌ ها، معاشرت با بعضی از آدم ها، پای ماهواره نشستن و هزار گناه دیگر، آمدنتان را به تاخیر می‌ اندازد، اما از آنها دوری نمی‌ کنیم. 🔖 آقای من! در غربت شما همین بس که چنین شیعیانی دارید؛ که کسانی همچون من را منتظر شما می‌ دانند... 😔 ‌❣ @Mattla_eshgh
‍📌 ؛ 🔆 ذکری که امام مهدی به ملا قاسمعلی رشتی آموزش دادند... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_شانزدهم 🌾آن تابستان به یاد ماندنی گذشت. ترم سوم آغاز شد. انگار این عشق پخته ترم کرده بود. ص
نویسنده : فائزه ریاضی 🌾از وقتی با ماشینم به دانشگاه میرفتم رفتار بعضی از همکالاسی هایم تغییر کرده بود. مهربان تر شده بودند و بیشتر از قبل تحویلم می گرفتند. محبت های ساختگی شان را دوست نداشتم. چیزی نگذشت که آرمین هم ماشین خرید!! ترجیح دادم دیگر با ماشینم به دانشگاه نروم. احساس می کردم با این کار بقیه تصور می کنند تافته ی جدا بافته ام. با آنکه رفت و آمد با تاکسی و اتوبوس دشوار بود اما روی تصمیمم ایستادم. محمد از این کارم خوشش آمد. به همین خاطر آویز آیت الکرسی زیبایی را برای ماشینم خرید و به من هدیه کرد. از محمد و رفت و آمدهایم پیش پدر و مادرم حرف نمی زدم. سعی می کردم حساس تر نشوند. نمازهایم برقرار بود. آرامشم بیشتر شده بود. احساس می کردم حرف های گذشته ی محمد را درک میکنم. نمیتوانستم با هیچ منطقی توضیح بدهم که چرا در چند دقیقه دلبسته ی دختری شدم که نمیدانم کیست. نمیتوانستم با هیچ دلیلی بگویم که چرا با نماز خواندن آرام تر می شوم. آنچه را که با تمام وجودم احساس می کردم با هیچ منطقی قابل بیان نبود. بچه مذهبی های کلاس (که محمد هم شاملشان می شد) بیرون از دانشگاه باهم قرار می گذاشتند و برنامه های مختلفی داشتند. هر هفته تعداد صفحات مشخصی از یک کتاب را مطالعه می کردند، دور هم جمع می شدند و درباره اش بحث می کردند. گاهی هم درباره ی مشکلات اجتماعی حرف می زدند و مسائل جامعه را نقد می کردند. حرف هایشان برایم جدید بود. با اشتیاق دنبال می کردم و سعی داشتم در جلساتشان شرکت کنم. برای جشن قبولی کنکور ساسان ، پسر عمه ملیحه دعوت شده بودیم. ازدواج عمه ملیحه به واسطه ی دوستی شوهرش با دایی مسعود بود. به همین دلیل دایی مسعود و خاله مهناز هم دعوت بودند. آخر هفته بود. بعد از پایان دورهمی با بچه های دانشگاه به سمت خانه ی عمه حرکت کردم. بخاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم. میز شام را چیده بودند. میدانستم طبق معمول در جمع فامیل چه خبر است. اما فکر نمیکردم از مشروب هم خبری باشد! وقتی چشمم به بطری نوشیدنی روی میز افتاد فهمیدم شب سختی خواهم داشت. خندیدن و طعنه زدن های شاهین و دایی مسعود و عمو هادی شروع شد. وقتی عمو مهرداد دلیل شوخی هایشان را پرسید با تمسخر خاطره ی سفر را تعریف کردند. عمو مهرداد شخصیت مستبد و دیکتاتوری داشت. همیشه اعتقاداتش را به دیگران تحمیل می کرد و زور میگفت. با آنکه پدر و مادرم به انتخاب خودشان اسمم را رضا گذاشته بودند اما بعد از این همه سال هنوز گاهی آنها را بخاطر این انتخاب سرزنش می کرد وخرافه پرست می خواند. وقتی از ماجرای سفر با خبر شد با اعتماد به نفس و خونسردی رو به جمع گفت : _من درستش می کنم. دایی مسعود با خنده گفت : _ ما که هرچی زور زدیم نتونستیم درستش کنیم. ببینیم شما چه می کنی. از لودگی جمع کلافه شده بودم. سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بیفایده بود... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_هجدهم از لودگی جمع کلافه شده بودم. سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم : _ فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش تصمیم بگیره. من نه از مشروب میترسم و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!! نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم، با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم و تعجب به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت : + تربیت یاد بچت ندادی ؟ گفتم : _ اگه تربیت یادم نداده بودن این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به اسمم میزنین سکوت نمی کردم. + اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی. پدرم هول کرده بود و سعی کرد فضا را عوض کند، گفت : _ بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده. این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش. اما عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد. یک لیوان مشروب دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد. سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت : _اینو بگیر. همین الان بخور! بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم : _ نمی گیریم. دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. بوی سیگارش داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت : _ بگیر! ... بخور!! چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران و مستاصل شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم. با جدیت و عصبانیت دستش را به شدت کنار زدم. بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم : _ به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با خدا اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه. در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم. حالم بد بود. باران شدیدی می بارید. به سمت خانه ی محمد حرکت کردم. ماشین را سر کوچه شان پارک کردم. چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم. چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. نا امید شدم. برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد. کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔺قسمت_نوزدهم کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم. آنچه را می دیدم باور نمی کردم. جلوی در میخکوب شده بودم. غریبه ی آشنای من در خانه ی محمد را باز کرده بود! هر دو از دیدن هم شوکه شدیم. فقط به هم نگاه می کردیم و هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمی شد. زبانم بند آمده بود. باران به صورتم می خورد. موهایم آشفته شده بود و جلوی چشمم را گرفته بود. با تعجب پرسید : _شما اینجا چه کار می کنید؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم : _ من.... دوستِ محمدم. همانطور که متعجبانه نگاهم می کرد گفت : _ محمد خونه نیست. پلکی زد و نگاهش را به زمین انداخت. صدایش را صاف کرد و ادامه داد: _ از شهرستان زنگ زدن. پدربزرگم حالش بد شده. محمد رفته شهرستان. ناگهان صدای مادرش را از ایوان شنیدم : _ مادر جان کیه این وقت شبی؟ چرا نمیای تو؟ خیس شدی. نگاهی به مادرش کرد و گفت : _دوستِ محمده مادر. الان میام. نمیتوانستم از او چشم بردارم. اما برای اینکه زیر باران معطل نشود گفتم : _ از اینکه پیداتون کردم خیلی خوشحالم.... بعد از کمی من و من کردن بالاخره خداحافظی کردم و از کوچه خارج شدم. دیدن او همه ی اتفاقات آن شب را از خاطرم برده بود. تازه فهمیدم چرا دلنشینی نگاهش، لحن جمالتش، همه اش برایم آشنا بود. او خواهر محمد بود. جایی برای رفتن نداشتم. همانجا سر کوچه داخل ماشینم نشستم. نمیدانستم چطور باید از خدا تشکر کنم. نذرهایم، دعاهایم، همه جلوی چشمم می آمد. به بزرگی خدا فکر می کردم. تا اذان صبح بیدار بودم. باران بند آمده بود. پیاده شدم و چند خیابان آن طرف تر امامزاده ای پیدا کردم و نمازم را خواندم. دوباره به داخل ماشین برگشتم تا کم کم خوابم برد. چند ساعت بعد با صدای تق تق انگشتی که به شیشه ی ماشینم می زد بیدار شدم. سرم را از روی فرمان بالا آوردم و چشم هایم را مالیدم. شیشه را پایین کشیدم. یک خانم میانسال چادری که رویش را گرفته بود کنار پنجره ی ماشین ایستاده بود. کمی عقب تر خواهر محمد را دیدم. حدس زدم که او باید مادرش باشد. گفتم : _ سلا. بفرمایید؟ + سلام پسرم. صبحت بخیر. شما دوست محمد منی؟ _ بله. + دخترم میگه دیشبم اومده بودی دم در. اومدم بگم اگه کار واجبی داری که هنوز اینجا موندی محمد فعلابر نمیگرده. پدربزرگش، یعنی پدرشوهر من امروز صبح فوت کرد. من و فاطمه هم داریم میریم شهرستان. از فهمیدن اسمش قند توی دلم آب شد. "فاطمه..." اسمش هم مثل خودش دلنشین بود. سعی کردم چیزی بروز ندهم. گفتم : _ تسلیت میگم. امیدوارم غم آخرتون باشه. + ممنون پسرم. سلامت باشی. _ راستی... اگه میخواین میتونم تا جایی برسونمتون. + نه مادر دستت درد نکنه. مزاحم نمیشیم. _ باور کنید بدون تعارف میگم. مشکلی نیست. هرجا برید میرسونمتون. منم مثل محمد. بعد از کمی تعارف با اکراه قبول کرد. فاطمه را صدا زد و سوار شدند. از چهره ی فاطمه مشخص بود چقدر معذب است. بجز سلامی که موقع سوار شدن و خداحافظی که موقع پیاده شدن گفت، کلمه ای حرف نزد. آنها را به ترمینال رساندم. بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشین شدم و به سمت بهشت زهرا رفتم... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 سلام باران بی پایان! تشنه ی جواب توام 🖼 #پروفایل ‌❣ @Mattla_eshg
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇