eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
چیک چیک...عشق قسمت ۱۸۴ _باورت میشه اگر بگم هیچ کدوم؟ _معلومه که نه ، باورم نمیشه چون خیر سرت آدمی ، دل داری ! _می دونی چیه سانی ؟ به تو یکی نمی تونم دروغ بگم .. از اینکه به حسام فکر کنم خوشم میاد حالا هر چی می خوای اسمش رو بذار ، نمی گم یهو عاشقش شدم یا خیلی دوستش دارم ولی خوب ... _خوب چی ؟ دوستش داری دیگه نفس عمیقی کشیدم و دستم رو گذاشتم زیر سرم _شاید اگر قضیه نسترن نبود و اون انگشتری که بهم نشون داد ، می تونستم الان خیلی خوشحالم باشم اما تردید و دو دلی خیلی بده ، مخصوصا که حسام با این اخلاق گندش چیزی رو لو نمیده که آدم تکلیفش دستش بیاد _آخه چرا حرف مفت می زنی ؟ یه انگشتر دلیل نمیشه که این کارا رو کنی _تو جای من نیستی نمی فهمی _حالا بلاخره امشب یه چیزایی معلوم میشه غصه نخور ، این وسط چیزی که خیلی مشکوکه اون مزاحمست هر کی بوده به هدفش رسیده و پا پس کشیده ، واقعا هیچ حدسی نمی تونی بزنی؟ _شایدم وقتی حسام گوشیم رو گرفته یه زنگی اس ام اس چیزی زده که اون کوتاه اومده خبر ندارم ! ولی مطمئنم اشکان یا پارسا نیستند چون اون ها هیچی از حاج کاظم و اعتقاداتش و این چیزا نمی دونستن _آره خوب اینم حرفیه .. نگاه کن امروز چه زود ساعت می گذره ها ! داره 5 میشه بلند شو برو پایین مثل بچه آدم یه دوش بگیر یه لباس خوشگل انتخاب کن و آماده شو برای شب ... آخه عزیزم ممکنه حسام با دیدن ریخت منحوست پشیمون بشه و د برو که رفتیم _نمی دونم چجوری باید جلوی حاج کاظم سرمو بگیرم بالا ! _بابا ببند دهنتو دیگه ! حالم بهم خورد انقدر تکراری حرف زدی _یادته گفتی عمه چجوری از نسترن تعریف می کرد ؟ _آخه خنگ ! خوب معلومه که عمه مریم از خداشه تو عروسش بشی نه دختر خواهر شوهرش ..خدایا اینو خفه کن اصلا از خیر خواستگاریم گذشتیم والا _راستی تو میای پایین ؟ _والا فکر کنم امشب چون صحبت های اولیه استُ این چیزا قرار نیست ما باشیم _وای اینجوری که بده ، نمیشه حالا تو بیای ؟ _آخه نیست عمه رو تا حالا ندیدی ، یا مثال دفعه اوله می خوان بیان خونتون بخاطر اینه که ناز داری ! _ایندفعه فرق داره آیکیو ! واقعا دلم می خواست سانازم باشه اما خوب رو حرف بزرگتر ها که نمی شد حرف زد !! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۸۵ بر خلاف همیشه اصلا حوصله نداشتم زیاد به خودم برسم ،البته شاید از استرس زیاد ! یه دوش سرسری گرفتم و آماده شدم ... چادری رو که مامان برام گذاشته بود سرم کردم رنگش ملیح بود با اینکه از نظر خودم قیافه ام داغون بود اما مامان و احسان و بابا کلی با دیدنم ذوق کردن و تحویلم گرفتن ! بیچاره ها ستاد روحیه دهی راه انداخته بودند ... طبق قرارمون سر ساعت اومدند ، مادرجون هم مثل همیشه هم قدم حسام بود ، ایندفعه انگار بر خلاف قبلنا که حسودیم می شد یه حس خوبی داشتم عمه و مادرجون با ذوق بغلم کردند و کلی قربون صدقه ام رفتند ، حاج کاظم با لبخند حالم رو پرسید و من با یک دنیا شرم از گناه نکرده جوابش رو دادم ! حسام مثل همیشه خوش تیپ و اتو کشیده والبته با چهره خندون اومد تو ، دیدن قیافه اش که اصلا ناراحت نبود یه جورایی قوت قلبم شد یه لحظه خیلی کوتاه نگاهم کرد و یه دنیا آرامش رو تو همون چند ثانیه بهم بخشید .... توی سالن پذیرایی نشستیم ، مادرجون یکم از قدیم ها و ازدواج های فامیلی و رسم و رسوم گفت تا بلاخره بحث رو کشوند به زمان حالا و ازدواج احتمالی من و حسام زیاد خودم رو درگیر گوش کردن صحبت ها نکردم چون حواسم پرت بود مدام به این فکر می کردم که شاید اگر اون روز اون مزاحم ازمون عکس نمی گرفت و نمی فرستاد برای حاجی ، الان مراسم خواستگاری خونه عمه حسام برگذار می شد نه اینجا ! دیگه خودم رو که نمی تونستم گول بزنم ! از این اتفاق خیلی خوشحال بودم ، اینکه شاید باعث شده تا حتی یک درصد حسام به من فکر کنه با حس جدیدی که داشتم می تونستم به راحتی جواب سوال ساناز رو بدم ، اگر فکر می کردم که حسام با کسی غیر از من سر سفره عقد بشینه حتما دق می کردم ! با شنیدن صدای صلوات مثل آدم های گیج سرم رو آوردم بالا و به چهره هایی که همه تقریبا خوشحال بودند نگاه کردم ، انگار حسام فهمید اینجا نبودم سری تکون داد و خندید .... صدای ساناز تو گوشم زنگ می خورد حسام یه جایی باخته ، اون دوستت داره دیوونه ، از خداشه که اینجوری همه چیز جور شد و می خواد بیاد جلو ! شاید من بودم که کور شده بودم ! واقعا حسام خوشحال بود ، نمیشه غم داشت و ناراضی بود و این همه پنهانش کرد ! صدای عمه مریم نگاهم رو از حسام جدا کرد _پس حالا که همه راضین ، با اجازه مادرجون و حاجی و داداش این دو تا یه چند دقیقه ای با هم صحبت کنند بلاخره درسته که با هم بزرگ شدند اما خوب الان دیگه قضیه فرق می کنه ! حاج کاظم به نشونه موافقت سرش رو تکون داد ، بابا گفت : _الهام جان بابا هوا خوبه برید روی همین تراس ‌❣ @Mattla_eshgh
📌 کنترل چشمت را داری؟ ➖ با چشمی که قراره نعمت های خدا رو ببینه گناه نمی‌کنن... ➖ با چشمی که نگاه به قرآن می‌کنه گناه نمی‌کنن... ➖ با چشمی که به پدر و مادر نگاه می‌کنه گناه نمی‌کنن... ➖ با چشمی که زیارت عاشورا میخونه گناه نمی‌کنن... ⭕️ چشم تو لیاقتش بیش‌تر از این چیزاست که فکر می‌کنی... ‌❣ @Mattla_eshgh
✍سلام میخام از تجربه تلخم از دوستی با نامحرم توفضای مجازی براتون بگم . 😔 👥داخل فضای مجازی برای سرگرمی میرفتم .چون از خانواده مذهبی بودم همیشه میترسیدم با پسرا دوست بشم .اما کم کم صحبت با نامحرم در اینترنت برام عادی شده بود. تا اینکه با یه پسری که 7سال از خودم کوچیکتر بود صمیمی شده بودم. اگه یه روز باهاش حرف نمیزدم دلم میگرفت ،البته بیشتر تکست میکردیم ،کمرو بودم زیاد تماس صوتی نداشتیم . بعد یه سال که باهم حرف میزدیم و بهم وابسته شده بودیم . یه بار بدون اینکه بهم بگه اومد شهر من . بهم زنگ زد بیا ببینمت من هم تو عمرم با پسری قرار نگذاشته بودم نرفتم . اون هم برگشت . بعد به خاطر همین قضیه دعوا کردم و باهاش قطع ارتباط کردم . اما بعد اومد منت کشی ، باز گول خوردم باهاش رابطه شروع کردم . یه روز یوزر پسورد ای دی اس ال منو خواست که ببینه پنل اینترنتمو . اخه خودش همیشه میداد حتی پسورد اکانت هاش و ایمیلش داشتم .اصلا فکر نمیکردم کارم اشتباست . چندماه بعد خواستم باهاش کلا قطع رابطه کنم چون خواستگار داشتم خانواده ام هم منو تحت فشار گذاشته بودن که ازدواج کنم . بهش گفتم من نمیتونم باهات باشم . چون مطمئنم فایده نداره ارتباطمون . 😭از اون روز تهدیداش شروع شد😭 گفت من باهام حرف زده بودی صداتو ضبط کردم عکس هایی که دادی پاک نکردم دارم . شماره خونه ات هم دارم اون روز از پنل کاربریت ذخیره کردم . اگه باهام قطع رابطه کنی به خونه ات زنگ میزدم ب بابات میگم . اخه میدونست من روی بابام حساسم . من زیاد حرفش جدی نگرفتم، دیگه محل نمیزاشتم بهش ، که زنگ زدنش به خونمون شروع شد . من از ترس سیم تلفن میکشیدم کسی جواب زنگش نده . به خاطر این کارش ترسیدم دوباره باهاش حرف زدم . معصومیت های از دست رفته ۱ ‌❣ @Mattla_eshgh
ادامه.... ✔️دست از سرم بردار✔️ ✍گفتم دست از سرم بردار از جونم چی میخوای . من که بدی درحقت نکردم اینکارا میکنی ، گفت من که به تو نمیرسم .تو با احساساتم بازی کردی...کلی حرف زدم قانع شد بدرد هم نمیخوریم ..شرط گذاشت برای یه بارم شده از نزدیک منو ببینه . منم قبول کردم چون میترسیدم . یه روز اومد شهرمون منم رفتم دیدمش وبهش گفتم دست از سر من بردار ودیگه تهدیدم نکن.بعد اون دیدار فکر کردم دیگه تمومه کاریم نداره . منم خوشحال بودم از شرش راحت میشم . خواستگار اومد جواب مثبت دادم .رفتیم گروه خون اینا بعدشم.. عقد کردم . به اونم گفتم دیگه مزاحم نشو ازدواج کردم . اما عید باز شروع کرد به تماس گرفتن و اس دادن به خطم . دست از سرم برنمیداشت😭 . میگفت روز تولدم میام شهرتون برای اخرین بار بیا ببینمت . دیگه قول میدم کاریت ندارم .گفتم کارم خیانته من نامزد دارم ،قانع نمیشد باز زنگ میزد خونه بابام . منم از ترس ابروم یک هفته بعد نامزدیم رفتم دیدمش حضوری ازش قول گرفتم کاریم نداشته باشه ، اونم قبول کرد . درسته بعد اون رو حرفش موند ودیگه مزاحمم نشد . 🚫اما شما فکر بکنید... اگه شوهر من و خانواده من،، این جریان رو میفهمیدن نه تنها تا مدت ها بهم بدبین میشدن، بلکه حتی زندگیم ممکن‌بود ازهم بپاشه🚫 🍁 اما تجربه ام گفتم که بدونید ...این روابط یه سرابه ...یه باتلاقه ..یه وابستگی کاذب بوجود میاد که از پایه غلطه که هرچی ادامه پیدا بکنه تو این کثیفی فروتر خواهید رفت ..به هیچ کس اعتماد نکنید . اطلاعات شخصیتون بهشون ندید . که ازتون سواستفاده بشه . من توی عمرم حضوری با پسری قرار نذاشته بودم که ببینم . تنها کس همین پسر،بود .چون مجبور بودم . الان که شوهر دارم دو سال هم از اون قضیه میگذره ،هنوز عذاب وجدان دارم وسختمه ...احساس میکنم که در حق شوهرم خیانت شده . که این کار کردم . عمرا هم نمیتونم به شوهرم این ماجرا بگم . خدا منو ببخشه بابت این اشتباهاتم.. .😞😞😞 ❤️ ۲ ‌❣ @Mattla_eshgh
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی ها میگن حجاب نداشته باش تا دیده بشی و خواستگار بیاد ... . اما بعضی دقیقا بلعکس اینو میگن .. . نظر شما چیه ؟؟! نظرتونو برام بفرستین👇 @ad_helma2015 ‌❣ @Mattla_eshgh
3⃣ چادر ملائکه 🌾 این چادر شبیه چادر دانشجویی بدون مج است با این تفاوت که زیر قسمت خروجی دستها، برشی شبیه کیمونو خورده و این تغییر فرم زیباتری نسبت به دانشجویی ساده به آن داده بطوریکه مورد استقبال بانوان جوان قرار گرفته است. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 تبلیغات نیوشا ضیغمی !!! ❓ آیا غیر از این است که بازیگران خصوصا زنان خود را کالایی در جهت بیشتر فروختن محصولات به کار میبرند ؟؟ 🔻 لبخند و اخم آنان چه تاثیری در فروش آن کالا دارد جز برای دیده شدن آن محصول و استفاده از چهره آن شخص !!! 👈 جالب اینجاست که اینان در برهه های حساس هم برای ما و کشور نیز تصمیم میگیرند ‌❣ @Mattla_eshgh
لیلا حسین شده اروپایی : هر چند ما با نوعی تنفر نسبت به مسلمانان بزرگ شده ایم ، اما همیشه شیفته زنان محجبه مسلمان بودم . نخستین چیزی که در گرایش به اسلام برایم الهام بخش بود ، القرآن بود . کلیه شواهد نشان دهنده این بود که اسلام یک دین حقیقی است ، چرا که تمامی انبیاء و نیز امامت را قبول دارد که از نظر من بسیار مساله منطقی ای بود . ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۸۵ بر خلاف همیشه اصلا حوصله نداشتم زیاد به خودم برسم ،البته شاید از استرس زی
...عشق ۱۸۶ _چشم جفتمون بلند شدیم ، تو دلم گفتم خدا رو شکر حسام غریبه نیست مدل خونه هامونم یکیه تراسُ بلده ! اصلا از این قرتی بازی ها خوشم نمیاد که عروس حکم راهنما رو پیدا می کنه ! هوای آزاد چقدر خوب بودا ! بدون تعارف نشستم روی صندلیی که همیشه اونجا بود حسام گفت : _چه تعارفی ! جوابی ندادم ، خیلی سوال داشتم ازش اما انگار حالا که کنارم بود زبونم کار نمی کرد وقتی دید چیزی نمیگم دوباره خودش ادامه داد : _دختردایی ما رو فرستادن با هم حرف بزنیما ! وقت تنگه اون طرف الان تایمر گرفتن دستشون نیشخندی زدم و به طعنه گفتم : _چه حرفی پسر عمه !؟ یه خواستگاری سوری که دیگه نیازی به تفاهم و توافق نداره ، مهم آبروی حاجیه که ما باید جمعش کنیم ! حسام با تعجب بهم نگاه کرد .. _ این چه حرفیه ؟ چرا سوری ؟ دلم خیلی پر بود ، بلند شدم و با لحن نیشدارم گفتم : _ چرا !؟ هر کی ندونه من و تو که می دونیم مجلس امشب فقط یه مسخره بازیه متنفرم از اینکه بشم عروسک دست این و اون حتی اگر عروسک گردونش بابای تو باشه که به اندازه پدرم براش احترام قائل بودم و هستم _چقدر تند میری ، کی گفته مراسم امشب مسخره بازیه ؟ تو واقعا فکر می کنی که حاج کاظم همینجوری رو هوا فقط از ترس یه مزاحم میاد با سرنوشت دو تا جوان که یکیش پسر خودشه بازی کنه ؟ _هه ، فعلا که دقیقا داره همین کار رو میکنه ! _داری اشتباه می کنی ، تو هیچی نمی دونی _میشه بگی تا بدونم ؟ اصلا چیزیم هست که ندونم ؟ _دیشب با بابام حرف زدم ، گفت می دونه که بین من و تو چیزی نیست چون خیالش از هر دومون راحته ، که اگر نبود اجازه نمی داد تو یه خونه زندگی کنیم _پس چرا به اینجا رسوندش اگر اون چرت و پرتها رو باور نکرده بود ؟ _گفت ازدواج ما مصلحته ، خیره ، کی از تو بهتر دلم می خواست سوال اصلی رو ازش بپرسم ولی شرم مانع می شد ، دوست داشتم بگم تو چی ؟ اصلاخودت راضی هستی یا نه ! وقتی سکوتم رو دید تکیه داد به دیوار و گفت : _خیلی حرف ها هست که باید بزنم و بشنوی اما نه اینجا ، الان واقعا جاش نیست ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۸۷ فقط یه چیزی میگم و تمام ... منتظر بودم که ادامه بده اما چیزی نگفت ، نگاهش کردم .... شاید اگر یکم نور اونجا بیشتر بود می تونستم حرف دلش رو از چشمش بخونم _ من کاری نمی کنم که دلم راضی بهش نیست ، الانم اینجام چون عقل و دلم اینجاست ... اینو یادت باشه ! حرفش قشنگ بود ، حداقل توی اون شرایط ! پر از خوشی شدم ... لب باز کردم تا جوابش رو بدم که یه چیزی از بالا افتاد کنار پام ... از ترس جیغ خفیفی کشیدم و رفتم عقب حسام اومد و برداشتش .... گیره سر بود ! صدای سوت باعث شد بریم کنار نرده ها و بالا رو نگاه کنیم از دیدن ساناز و سپیده که تا کمر خم شده بودند و داشتند برامون دست تکون می دادند زدیم زیر خنده ساناز با ذوق گفت : _جون من نشونه گیری رو حال کردین !؟ حسام گفت : _آخه این حرکته دختر دایی ها !؟ سانی که نیشش تا بنا گوشش باز مونده بود گفت : _پس نه حرف های عاشقانه شما رو بالکن اونم تو خونه ایی که اینهمه بچه مجرد توشه حرکته ! نه سپیده ؟ _آره والا ، خجالتم خوب چیزیه از حسام خجالت کشیدم با حرص و خنده به سانی گفتم : _اردک فضول تپل ، از کجا فهمیدی ما اینجاییم ؟ _زرشــــک ! گوشیش رو آورد بالا و تو هوا تکون داد _احسان جان لطف کردند ما رو در جریان مباحث مهم خواستگاری قرار دادند ، الانم پیامی فرستادند با این مضمون که به این دو تا کفتر عاشق بگو بال بزنند بیان تو خونه چون 5 دقیقه دیر کنند حاج کاظم میاد بالشون رو می چینه از ما گفتن بود ! بهش اشاره کردم و گفتم : _فعلا که یکی باید بال شما رو بچینه خطر سقوط هست !! هر چی من و حسام آروم حرف می زدیم اون دو تا بلند بلند می خندیدند و جیغ جیغ می کردند جوری که بعد از چند دقیقه مادرجون با تعجب اومد پیشمون و گفت : _بلا به دور ! مادر وحی بهتون می رسه اینجوری سرتون چسبیده به آسمون ؟ من دیگه نتونستم خودم رو از دیدن صورت پر از بهت مادرجون کنترل کنم و ترکیدم از خنده دستم رو گذاشتم روی دهنم و نشستم زمین .... مادرجون زد به صورتش و گفت : _خیر نبینند ، چشمتون زدند ، حسام این بچه الان که خوب بود حسام با خنده گفت : ‌❣ @Mattla_eshghچ