خب امروزم اینجوری گذشت که اول رفتیم روانپزشک و کلی دارو:)))))
خیلی کلا فضای اونجا برام دارکه و دوست نداشتنی
پروندمو باز کردم بعد گفتن چرا پروندتو میخونی!
مگه مال من نیس خب 😐💔
بعد رفتیم امام زاده (خیلی بوی عطر نازی میداد مثل گل محمدی بود عطرش)
بعد رفتیم مشاور
نوبتم که شد رفتم پیش دکتر بهم گفت من امینم با من حرف بزن اصلا نگران نباش میتونی به من اعتماد کنی....
حرفاش که تموم شد بهش گفتم مگه من گفتم حرف نمیزنم؟!😐
از حمله ی عصبی ای که تو اتاق داشتم و ...😅
ترس اون مشاور بنده خدا و نگاه های تعجب برانگیز منشی و ...🙄
تقصیر منه مگه؟💔
واقعا احساس تنهایی زیاد کردم و میکنم🙃😞
خلاصه که روز سرد و تلخی بود(:!
«««««
اگه موقع خوبى كردن منتظرى كه بعدا برات جبران كنن يا ازت تقدير و تشكر كنن خوبى نكن چون فقط اينجورى خودتو ناراحت ميكنى