برایِچایهایعصرِجمعه🇵🇸
سارای و آیدین:))
به خان چوپان بگویید؛
دیگر به مغان باز نگردد!
سارای او را سیل ربود و برد…
آن گل عُذارِ رعنا را…
تو به من خندیدی و نمیدانستی؛
من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم؛
باغبان از پی من تند دوید؛
سیب را دست تو دید؛
غضبآلود به من کرد نگاه؛
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز؛
سالهاست که در گوش من آرام آرام؛
خشخش گام تو تکرارکنان میدهد آزارم؛
و من اندیشهکنان غرق در این پندارم؛
که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت!
- حمید مصدق -