😍دخترا هم شهیده میشوند😍
⚫️ایها الداعش !!
سپاه و بسیج و حزب الله را فاکتور بگیر
حواست به من باشد!
دختر شیعه زاده ای هستم که
شهادت را از مادرم زهرا به ارث دارم
و صبوری را از عمه زینب
و شجاعت را از دخترکی 3ساله...
من سلاح هایی دارم که با اسمش جانت به لرزه می افتد !!
چــــادرمــــــ
سربنــــد یا فاطـــمه
دلگرمـــــی به ســقا
فرمـــان ســیــد علـــــی
حواست باشد....
گر نگاه چپ کنی سمت حرم
جانت را با خونت میخرم
#شهیدانه🍁
#مذهبـــــیـــــون 🍁
- پیشرفتڪشورنیازمند
حرڪتعلمۍبسیارقوۍاست؛
ڪہپایہهایشرابایددرمحیطدانش
آموزی ایجادڪرد!
وبہهمیندلیلاستڪہدرسخواندن؛
مھمترینڪاردانشآموزان
وبہعبادتبشمارمۍآیـد💚
@Mazhabi_yon♡
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۶-۳۵
#پارت_یازدهم 🦋
با نزدیک شدن مهرماه، آرامش نسبی پیدا کردم و با خود گفتم:
《مدرسه ها🏫باز میشوند و بچه ها مشغول درس و مدرسه، کمتر خطر تهدیدشان میکند.》
...اما غافل از اینکه برای بچه ها، مقابله با #ظلم و فریاد مخالفت علیه ظالم، زمان نمی شناسد.
🌱محمدحسین در اوج نوجوانی بود که روزهای پر شور انقلاب، آغاز و حضور او در جمع انقلابیون پررنگ تر شد!
رفتار و کردار محمدحسین نشان می داد که فکرش مشغول چیزی هست..
از او پرسیدم :《پسرم! اتفاقی افتاده که این قدرآشفته ای؟🤔》
گفت:《امام یک هفته قبل از آغاز سال تحصیلی، در سخنرانی هایش دستور تعطیلی مدارس و دانشگاه هارا داده اند؛ مردم تهران نیز اعلام آمادگی کرده اند..؛
اما در #کرمان، حرکت های دانش آموزی منسجمی شکل نگرفته، خیلی ازبچه ها خبر ندارند و موضع بی طرفی دارند.
نمی توانم بی تفاوت باشم و هیچ اقدامی نکنم.😔》
گفتم :《پسرم! با یک گل بهار نمی شود..؛
مبادا دست به کاری بزنی که برایت دردسر شود!》
خندید:《قول نمی دهم ،اما سعی خودم را میکنم.😊》
نزدیک غروب شد.وضوگرفت و داشت از خانه بیرون می رفت.
سراسیمه دنبالش دویدم:《محمدحسین!
نمازت راخواندی، زود برگرد!
یک شنبه اول مهر است.》
همین طور که میرفت، به عقب نگاه کرد:《چشم !قول نمی دهم،اما سعی میکنم زود برگردم.》
شب فرا رسید..🌙
همه برگشتند، طبق معمول محمدحسین نبود.
خجالت میکشیدم بپرسم محمدحسین را در مسجد دیدید یا ندیدید؛
اما این قدرحرف زیر و رو کردم تا فهمیدم او هنوز داخل مسجد است.🕌
زمان می گذشت و از آمدنش خبری نبود.
وقت شام شد.بچه ها گرسنه بودند. شام خوردیم و هرکسی رفت سراغ کار خودش، اما چشم من از روی عقربه های ساعت برداشته نمیشد...😟
✾━═━❖مذهبیون❖━═━✾
«تو اى خواهرم... حجاب تو كوبنده تر از خون سرخ من است.»
شهيد بهرام يادگارى
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━┓
❖ @Mazhabi_yon ❖
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۷_۳۶
#پارت_دوازدهم 🦋
🕦زمان برایم سخت و سخت تر می گذشت.
ساعت از یازده گذشت؛ خبری از او نشد.
بلندشدم با قرآن و دعا خودم را سرگرم کردم.
مطمئن شدم بایداتفاقی افتاده باشد!
باخودم گفتم:
《اگر ان شاءالله سالم برگردد، خیلی دعوایش می کنم .. به خاطر این تاخیرش باید تنبیه بشود.》
همان طورکه در عالم خیال با او دعوا می کردم ،از راه رسید..
وقتی چشمم به قیافه مظلوم و خسته اش افتاد، یادم رفت که ازدستش عصبانی بودم.😇
گفتم:《مادر! تا این وقت شب کجابودی؟
به ساعت نگاه کردی؟》
گفت:《خیلی شرمنده ام مادر!
ببخش! بعدا برایت تعریف می کنم؛
فعلا بخواب، پدر بیدار نشود.》
☀️صبح که برای نماز بیدارشد، فرصتی دست نداد.
قبل از هفت از خانه بیرون زد تا به مدرسه برود.
به پدرش گفتم ماجرای دیشب را ازطریق بچه های مسجد پیگیری کند.
او قول داد:
《ته و توی این تاخیر را در می آورم.نگران نباش! خیره ان شاءالله..》
ظهر که همسرم از مدرسه🏫 برگشت، با صبر و حوصله از زبان #علیرضا_رزم_حسینی ،یکی از دوستانِ مسجدی محمدحسین ماجرا را چنین تعریف کرد ...
✾━═━❖مذهبیون❖━═━✾
«تو اى خواهرم... حجاب تو كوبنده تر از خون سرخ من است.»
شهيد بهرام يادگارى
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━┓
❖ @Mazhabi_yon ❖
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 توجه خانمها رو به این مسائل هم جلب میکنم !
انتظار تفکر بیشتر!
#استاد_رائفی_پور
#جهیزی
#پیشنهاد_دانلود👌👌
@Mazhabi_yon
📖#خاطرات_جبهه
#لبخند☺️
😂سلمونی😂
☘نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم.😕
☹مانده بودم معطل در آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم.🤷♂
🍃تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را #اصلاح می کند
رفتم سراغش.😃
😀دیدم کسی زير دستش نیست.#طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.💪
🤦♂اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم.😁
😉ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!😅
🙃از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می كردم.🤔
😉پيرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:😠😡تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند😤
🍀گفتم:راستش به پدرم سلام می کنم.
پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:چی؟😧 به پدرت سلام میکنی؟😳 کو پدرت؟⁉
😂اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم😄😄
😜پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:
بشکنه این دست که نمک نداره😣
🌺مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد🤣🤣🤣
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
@mazhabi_yon♡
#تلنگر『°•.≼🔔≽.•°』
حضـرتعلـےعلـیہالسلام:
بـهاندازهایڪهطاقـتعذابداری؛
گناهڪن..!
+ما طاقت نداریم یه قطره آب داغ روے دستمون بریزه ؛
اینکه بدون مرز گناه میکنیم عجیبه)):
_______________
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿•°
@Mazhabi_yon♡
#حجاب 🌿
↫وقتے حجاب از منظر
مادر مے افتد..
↫حجب و حیا هم از سر
دختر مے افتد!
↫شرمندہ ایم از
#چادر خاڪے زهرا (س)
امروز اگر،
چادر زیاد از سر مے افتد!😔✋
@Mazhabi_yon♡
··|🐾|··
+آهایجوون🖐🏻
الآن اگہ تو این دوره زمونہ کہ
دیندارے خیلے سخت شدهـ
دارے دیندارے میکنے👇🏻(:
خداوڪیلےدمتگـرم😎
@Mazhabi_yon♡