هرچه خواستم سنگر شوم برای زهرا ..
هرچه خواستم او را در آغوشم پناه بدهم ؛
- نشد💔!
سنگینی در زیاد بود .. خیلی زیاد ..
خدا کند رسولِ خدا مرا ببخشد!
- چادرِ خوبی برای دخترش نبودم💔:)))
که اگر بودم چنین نمیشد!
تنم دوازده وصله داشت و حالا ..
اربا اربا شده بودم :)
یک جای تنم فقط خیلی درد میکرد ..
حواسم را جمع کردم ببینم چیست!؟
یابن الحسن ..
همانی که زهرا میان در و دیوار صدایت میزد ؛
جای میخ است آقا :)
یعنی آن میخ کلفت در ..
از من رد شده!؟💔
یعنی .. یعنی ممکن است پهلوی زهرا
را.. نه .. توان ندارم بگویم ..
- کاش میمردم💔
آتش گوشهی پارچهام را میسوزاند ..
مهم نبود میسوختم ..
درونم ملتهب تر بود بخدا ..
ولی سوختنِ زهرا چرا .. مهم بود💔:)
دیدم زهرا سلام الله علیها بلند شد
و زیر لب چیزی گفت ..
لنگان لنگان به سوی کوچه رفت💔
به نفس نفس افتاده بود و حس میکردم
با هر دم و بازدم استخوانِ پهلویِشکسته اش
در گوشتِ تنش فرو میرود💔