رویای عشق پارت ششم
روز بعد وقتی یاس اماده شد و بیرون خونه اومد که یکدفعه کیان رو دید که نشسته دم در
_ سلام آقای سعادت
کیان یهو دستپاچه شد و من من کنان گفت
+ سسسلام خوبید؟؟
_ ممنون من خوبم ولی انگار شما خوب نیستید؟
+ چرا من خوبم منتظر شما بودم
_ من؟
+ بله میخواستم باهاتون حرف بزنم
_ چه حرفی؟
+ اگه میشه بیایید بریم اون باغ پایین دره که بتونیم راحت تر صحبت کنیم
_ باشه بریم
وقتی به پایین دره رفتن کیان شروع به حرف زدن کرد
+ خانم معلم روز اولی که من اومدم اینجا اولین نفری که دیدم شما بودید و همینطور اولین کسی هم که همچین حسی بهش داشتم شما هستید
وقتی رسیدن زیر درخت زردآلو ی کنار رود کیان دستش رو کرد تو جیبش و اون دستبند رو از جیبش در آورد و زانو زد و گفت
+ یاس من عاشق تو شدم و دوست دارم از این به بعد خدای احساساتم باشی و کنار و همنشین و بانوی من باشی
یاس هنوز شوکه زده وایساده بود و نمیدونست که چی بگه حس میکرد که کیان رو دوست داره ولی..........
_ آقای سعادت من باید فکر کنم
بعدم بدو بدو رفت سمت خانه درو باز کرد و جیغ و داد کردو گفت بالاخره ازم خواستگاری کرد از خوشحالی رو پایش بند نبود بله درست حدس زدید یاس هم از همون اول عاشق کیان شده بود رفت و تمام قضیه رو به پدر بزرگش گفت او هم جواب داد که اول باید تکلیف یوسف رو روشن کنی بعدم به اون پسره بگی که بیاد خواستگاریت
یاس گفت چشم و رفت سمت مغازه لباس فروشی سکینه خانم که مال مادر یوسف بود درو باز کرد و سلام داد و بعد گفت
+ سکینه خانم به یوسف بگید من خواستگار پیدا کردم و شاید هم باهاش ازدواج کنم
در همین موقع یوسف از پشت سرش اومد و گفت
_ به همین راحتی؟؟؟
یاس برگشت و انگشتر نشونش رو درآورد و پرت کردش رو یوسف و گفت
+ بله ! به همین راحتی
بعدهم از مغازه رفت سمت خانه
کپی= ممنون🚫
💞@MazhabiiiTor💞
May 11