eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
437 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
༺🦢༻ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌ !✨ در دنیا جز شما خبری نیست، شما تنها خبر خوش این عالمید... 💚⚡️ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ‌‌‌🖐✨ 🌙 🌼@MazhabiiiTor🌼
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 _اون ستاره ها خیلی قشنگن،بچه که بودم با پدرم اونارو بعضی شبا نگاه میکردم،همیشه میگفت اگه اونارو بتونی بشماری و تموم کنی بهت یه چیز خیلی خوب جایزه میدم ولی هیچ وقت نشد. -چرا؟؟ -چون همیشه سر ستاره ی پونزدهم که میرسیدم خوابم میبرد. خندید که لبخند زنان گفتم: _خدا رحمتشون کنه. -ممنون. به ستاره ای که از همه بیشتر میدرخشید اشاره کردم و گفتم: _اون ستاره ی منه،از بچگی دنبال پر نورترین ستاره ها هستم. اشاره ی دستمو دنبال کرد و گفت: _عجب! به ستاره ی دیگه ای اشاره کرد و گفت: _ پس اونم ستاره ی منه! -اون که خیلی کمرنگه. -خوب کنار ستاره ی تو که میدرخشه ستاره ی کمرنگ منم شانسی برای دیده شدن داره. بهش نگاه کردم که باحالت خاصی بهم نگاه کرد و گفت: -میخوام یبار دیگه ستاره هارو بشمارم. به اسمون نگاه کردم که ادامه داد: _شاید اینبارم سر ستاره ی پونزدهم خوابم ببره. هردو به اسمون برای لحظه ای خیره شدیم. از سنگینی سکوتی که حاکم شده بود حدس زدم خوابش برده باشه،خواستم صداش بزنم که احساس کردم چیزی روی شونه ام قرار گرفت. سرشو روی شونم گذاشته بود و خوابیده بود،نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم، رفتاراش خیلی عجیب وغریب بودن صداشو که شنیدم ضربان قلبم بالارفت: _دیگه از اینکه تو زندگیمی ناراحت و عصبی نیستم، کمکم کن همه چی رو فراموش کنم! واقعا داشتم درست میشنیدم به گوشام شک کردم،دیگه واقعا حس میکردم عاشقش شدم،نمیدونستم باید چه جوابی بودم،تو حس و حال حس عاشقی خودم غرق شده بودم که کمیل از جاش بلند شد و گفت: _هوا خیلی سرده،توام بیا تو. با گفتن این حرف رفت داخل و من موندم و یه دنیا خیال بافی و تصور. دستامو رو گونه م گذاشتم بدنم یخ کرده بود. ...... داشتم از راهرو سمت اشپزخونه میرفتم که کمیل سرراهم سبز میشد،همونطور که حوله رو صورتش بود بهم خیره نگاه کرد که از خجالت سرمو پایین انداختم و رفتم. خودمم از این رفتارم خندم گرفته بود حس عجیبی داشتم، شاید به خاطر توجهی که کمیل از خودش نسبت بهم نشون داده بود باشه. وقتی سر میز صبحونه نشستیم اصلا سرمو بالا نیاوردم بهش نگاه کنم اونم بعد از خوردن صبحونش همراه محمد رفت. بعد از اینکه به عمه خانوم کمک کردیم خونه رو مرتب کنه منو نرگس ناهارو درست کردیم و با ندا و نجمه چهار نفری دورهم نشستیم. وقتی داشتم یه سری وسایل میبردم اتاق ندا دستمو کشید و منو برد اتاق خودش بابت رفتار اونروزش ازم عذرخواهی کرد گفت که زود قضاوت کرده و فکر نمیکنه من دختر بدی باشم،منم بخشیدمش. احساس میکردم اون روز خیلی روز خوبیه، ته دلم انتظار خیلی زیادی برای برگشتن کمیل داشتم. ای کاش میتونستم بهش زنگ بزنم. مثل دیوونه ها هردقیقه به ساعت نگاه میکردم تا ببینم کی برمیگردن. نرگسم که به رفتارام شک کرده بود مدام با اشاره چشمش میپرسید چه خبره منم فقط میخندیدم.. ... 🌼@MazhabiiiTor🌼 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 تو اتاق داشتم لباسامو مرتب میکردم که نجمه اومد تو و گفت: _ازاده زودی حاضر شو که باید بریم. -کجا؟ -محمد زنگ زد گفت ناهارو برداریم بریم بیرون دورهم. -باشه دستپاچه گفت: _وای مانتومو یادم رفت اتو کنم. دوان دوان سمت اتاقش رفت که سرمو تکون دادم. بعد از اینکه خانوما رضایت دادن! رفتیم پایین. سبد غذا خیلی سنگین بود تو دروایستی قبول کردم برش دارم پله ها هم مگه تموم میشدن! خونشون ویلایی بود ولی کلی پله داشت کمیل که کنار محمد به ماشین تکیه داده بود با دیدن من که سبد سنگینو به سختی میاوردم سمتم اومد و ازم گرفتش: -ممنون، خیلی سنگینه! -اخه مجبوری اینو بلند کنی وقتی اینقدر سنگینه! -خوب بقیه نمیتونستن بیارن. -میتونستن، تو خیلی کم رویی،تو روی همه چی میمونی. سبدو پشت ماشین گذاشت و در صندوق عقبو بست. دلخور داخل ماشین نشستم،اخه دست خودم نبود،من هرچقدرم تلاش میکردم بازم خجالتی و کم رو بودم، نمیتونستم نه بگم. چند تقه به شیشه ماشین خورد که کشیدمش پایین کمیل بود: _ناراحت شدی؟؟ -نه. -چرا ناراحت شدی! چیزی نگفتم که گفت: _واسه خودت گفتم کمرو نباش! به دستام نگاه کردم: _حالا چرا عقب نشستی؟ در همین حال نجمه اومد سمتمونو گفت: _ازاده توهم بیا ماشین ما..با محمد کلی ادا بازی در میاریم کیف میکنیم،مامانم و زنداییم با ماشین کمیل بیان برا اعصابشون بهتره. خندیدم که کمیل بااخم گفت: _اگه ناراحتید با ماشین من نیاین.. لیاقتتون همون محمد دیوونس. محمد با خنده دستی براش تکون داد و گفت: _مخلصیم،دیوانه ی شماییم اقا. پشت فرمون نشست که نجمه رو بمن گفت: _اخه نگاش کن،ادم جرئت نمیکنه بهش بگه بالا چشش ابروهه. از ماشین پیاده شدم،دلم میخواست پیش ندا و نرگس و نجمه باشم خواستم برم که برگشتم و نگاهی به کمیل انداختم. درسته مامان و عمه خانومم با ماشینش میومدن ولی احساس میکردم تنها میمونه،پشت فرمون مظلوم و ساکت نشسته بود و به ما نگاه میکرد خواستم برگردم که نجمه دستمو کشید و برد. ناچار لبخندی زدم و همراهش رفتم بازم تو رودروایستی موندم پیش نرگس و ندا صندلی عقب نشستم و نجمه هم جلو نشست. مدتی بعد محمد پشت فرمون نشست و راه افتادیم دلم میخواست برم پیش کمیل مثل بچه ها با ناراحتی به بیرون زل زده بودم محمد داشت اواز میخوند و بقیه دست میزدند: _دورهم بودن چه حالی داره دوتا چشمات عجب جادویی داره دلم امشب حال خوبی رو داره مگه دنیا بهتر از ما اخه داره منم ناخواسته تحت تاثیر جو قرار گرفتم و با سقلمه ی نرگس باهاشون دست زدم اونقدر خندیدیم که دل درد گرفتم. محمد خیلی پسر باحال و شوخی بود باگفتن رسیدیم همه متعجب بهم نگاه کردیم اونقدر خوش گذشته بود که نفهمیدیم کی زمان گذشت. از ماشین با خنده پیاده شدیم که در همین حین ماشین کمیلم پشت سر ما توقف کرد.. .... 🌼@MazhabiiiTor🌼 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
بِہ‌سینِہ‌دَست‌گُذاشتَم‌سَلـٰام‌اِۍسُلطـٰان سَلـٰام‌آنڪِہ‌مَرا‌ج‌ُـزدَرَت‌پَـن‌ـٰاهۍنیست…! ✨🌹 🌱🐾 🌼@MazhabiiiTor🌼
‌ بزرگتـرین‌گنـاهِ‌مـاندیـدن‌اشڪ‌های‌اوسـت!💔 اشڪ‌هایی‌ڪه‌‌اوبـرای‌دیـدن‌ِگناهـان‌ِما‌می‌ریـزد! 🌸♥️ ✨🍀 🌼@MazhabiiiTor🌼 ‌
گاهےزندگے‌یک‌آدم‌مےشود معنےیک‌آیہ🌱 گاهے‌نگاهش‌کہ‌مےکنے انگارقرآن‌تفسیرمےشود لبخندکہ‌مےزند👀♥️ مےشودخودآیہ احمد مشلب🌱🌺 🙂💐 🌿🌷 🌼@MazhabiiiTor🌼
‹این‌جوریہ‌کہ‌میگن: 'الرفیق‌ثم‌الطریق' حواستـون‌بـٰاشہ‌چہ‌ڪسۍرو براۍرفـٰاقت‌اِنتخاب‌مۍڪنید☝️🏻🌱 :) !'› 🕊! ❗️ 🦋🌸 🌼@MazhabiiiTo🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چادرمو جلوتر کشیدم و به اطراف نگاه کردم، تقریبا از شهر خارج شده بودیم نجمه به درختای گوشه جاده اشاره کرد و گفت: _بریم اونجا خیلی قشنگه درختاش. محمد:اونجا که چیزی نیست،میخوام ببرمتون یه جای قشنگ تر. وسایلارو از ماشین خارج کردیم که من زیر انداز رو برداشتم کمیل دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود،کلاه نخی میزاشت که باند سرش تو چشم نباشه،کنارش وایستادم و منتظر بقیه موندم: -خوش گذشت؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم: _اره خیلی. از گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت: _باشه. -خوب من میخواستم پیشتون بمونم ولی نجمه اصرار کرد. -نه دیگه اونجا بیشتر خوش میگذشت دورهمی حسابی کیف کردین. سبد غذا رو برداشت و رفت ،سمتش دویدم و دسته ی سبدو گرفتم: _سنگینه بزارید کمکتون کنم!؟ دسته ی سبدو ازم گرفت و به راهش ادامه داد: _خودم میتونم. سرجام وایستادم و ازم دور شد گمونم ناراحت شده بود. ... رودخانه ی کوچیکی از پایین کوهپابه میگذشت و کنارش پر درخت بود خیلی قشنگ بود، روی یکی از تخته سنگا نشستم و مداد و دفترمو که اورده بودم از کیفم خارج کردم تا تصویر اینجارو نقاشی کنم. محمد و کمیل مشغول کباب کردن مرغا شدن،عمه خانومم قابلمه ی برنجو رو پیکنیک گذاشت که گرم بشه. نرگس و نجمه و ندا هم مشغول فوتبال بازی کردن بودند،از رفتاراشون خندم گرفته بود،مثل پسربچه ها سر توپ دعوا میکردند. مونده بودم چی بکشم کمیل روی یکی از تخته سنگا نشست و به محمد گفت: _من دیگه خسته شدم بقیش با تو! فکری به سرم زد،زیر چشمی نگاش کردم و مشغول کشیدن چهرش شدم. عاشق طراحی کردن بودم،همیشه ارزو داشتم کنکور هنر بدم ولی افسوس که نتونستم. نرگس اومد سمتم که برگه ی نقاشی رو قایم کردم -ازاده تو نمیای بازی؟؟ -نه. .... 🌼@MazhabiiiTor🌼 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -چیکار میکنی دختر؟ -دارم طراحی میکنم. -اوووو بده ببینم چی کشیدی. -هنوزنکشیدم. تازه میخواستم شروع کنم. -یعنی نیم ساعته اینجا نشستی داری فکر میکنی؟ ابروهاشو داد بالا و اروم گفت: _یا تو فکر یاری؟ با ابروهاش به کمیل اشاره کرد که مشتی به بازوش زدم خندید و گفت: _منکه میدونم دوسش داری!! _هیییس نرگس،بقیه میشنون! -خوب بشنون!میخوای برم به خودشم بگم،جرم که نکردی کمیل شوهرته دیگه. خواست داد بزنه که گفتم: _نه نرگس خواهش میکنم خندید و با شیطنت برگه ی نقاشیمو برداشت، سعی کردم ازش بگیرم ولی از دستم فرار کرد و با خنده بهش نگاه کرد: _اووووو که داشتی تازه شروع میکردی، نامرد رو نکرده بودی اینقدر هنرمندی برم بهش نشون بدم! خواست سمت کمیل بره که بازوشو گرفتم: _نرگسسس؟؟ ابروهاشو بالا داد و گفت: _پس باید بیای باهامون بازی کنی! _چشممم،نقاشیم تموم شه میام! با لودگی گفت: _ای شیطوووووون! دوباره تو بازوش زدم و خندیدم جدی گفت: _میخوام یه چیزی رو بهت بگم؟ منتظر بهش نگاه کردم: _سعی کن بهش بفهمونی دوسش داری از وقتی اومدیم مشهد کمیل خداروشکر خیلی بهتر شده، الان به نظرم دیگه وقتشه همه چی رو دور بریزین و به فکر خودتون باشید. ولی خوب اگه تو روی خوش نشون بدی مطمئنم کمیلم خیلی خوب میشه باهات. به زمین نگاه کردم که گفت: _خجالتو بزار کنار،به فکر زندگیت باش تو که خداروشکر تو این مدت فهمیدم دختر خوبی هستی حالا پدرت هرکاری کرده که به تو ربطی نداره. با بغض گفتم: _هرچقدرم بد باشه پدرمه،دلم میخواد بدونم داره چیکار میکنه! دستمو گرفت و گفت: _عزیزم فعلا صلاح نیست در مورد پدرت چیزی بگی، اول سعی کن قلب کمیلو بدست بیاری بعدش دوتا اشک بریزی واسه پدرت حله میبرتت ببینش! از لحنش خندم گرفت که صدایی گفت: تو گوش هم چی پچ پچ میکنین میخندین، در گوشی تو جمع کار زشتیه محمد بود، که نرگس در جوابش گفت: _حرفای شخصی بود! -ما که از قدیم زمون دیدیم خواهرشوهر و زنداداش گیسای همو بکشن شما اینطوری گل میگید و گل میشنوین ما در تعجبیم! _وا -والا خندیدم و گفتم: _نکنه شما دوست دارید ما دعوا کنیم، محمد دستشو گاز گرفت و گفت: _من غلط کنم. کمیل صداش زد: _محمد؟محمد؟ باز کجا گذاشتی رفتی بیا مواظب گوشتا باش. محمد شونه هاشو بالا انداخت و گفت: _اقا داداشتون خیلی بمن زور میگه، خوبه یکی دو ماه ازم بزرگتره ها گوشت تنمو ریخته تو این مدت. -محمد! -چشم اقایی اومدم. روبه ما گفت: _برم تا طلاقم نداده! دوتایی خندیدیم که نرگس گفت: _این محمدم دیوونس ها،مثل بچه ها میمونه گفتم: _تو راس میگی. -میخوای تلافی کنی. شونه هامو مثل محمد بالا انداختم که خندید. ناگهان توپ زیر پای ما افتاد که نجمه سوتی زد و گفت: _بفرس بیاد. نرگس با ژست خاصی پاشو برد عقب و توپو محکم شوت کرد که در همون حین چون محمد داشت برای اتیش کبابا رو به رومون چوب جمع کرد،توپ محکم خورد توسرش هممون خندیدیم که دستشو رو سرش گذاشت و عصبی گفت: _کار کدومتون بود؟؟ نجمه با اشاره ی چشم گفت"کار نرگس بود" محمد نگاهی به نرگس که از خجالت سرشو پایین انداخته بود و میخندید انداخت، قیاقه ی جدی و شاکیش باز شد و گفت: _ععع اشکال نداره، میخواین اینوری بشینم این ور سرمم با توپ منور کنید! .... 🌼@MazhabiiiTor🌼 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 در کنار گفت و گو و شوخ طبعی های محمدو نجمه ناهارمون رو هم خوردیم و حسابی کیف کردیم تصمیم گرفتیم بریم کوه عمه خانوم و مادرکمیلم ک به بهونه ی پیری و پا درد گفتن پیش وسایلا میشینیم چادرمو برداشتم و بند کفشمو محکم کردم ک نرگس گفت:میخوای با چادر بیای کوه؟ گفتم:اره -به نظرم بهتره چادرتو مثل من بزاری اینجا تو کوه دست و پا گیره کسیم نیست اون بالا کمیل در حالی که کلاشو سرش میزاشت گفت:لازم نکرده تو میخوای بدون چادر بیا صاحب اختیارت مامانه ولی ازاده نه نرگس:وا چرا زور میگی..اینقدر سخت نگیر..رو کوه کسی نیست که بیچاره با چادر چجوری میخواد کوهنوردی کنه تو دیگه خیلی .... کمیل:همینکه گفتم روشو از ما گرفت و جلوتر راه افتاد شونه ای بالا انداختم و گفتم: شما برید من نمیام -عع یعنی چی...ولش کن اونو مگه چی میشه مانتوت به این بلندی چادرتو بزار پیش مامان بیا بریم -نه اخه بعدش اقا کمیل ناراحت میشن بازومو کشید و ادامو در اورد:اینقدر مطیع اون نباش به حرف اون بخوای توجه کنی تو خونه هم باید چادر سرت کنی نمیدونستم چیکار کنم از یه طرف دلم میخواست برم از یه طرف به قول نرگس با چادر خیلی سخت بود نمیخواستم کمیلو از خودم برنجونم چادرمو سرم کردم و گفتم:اشکال نداره منم اینطوری راحت ترم -باشه ....... شیب کوهش زیاد تند نبود بین راه جوونای دیگه ای هم بودند که مثل ما هوس کوه نوردی به سرشون زده بود کوهش تپه مانند بود خداروشکر راحتر میتونستم ازش بالا برم نجمه و ندا با کمک محمد از شکافی ک بین دو تپه بود رد شدند نرگسم پرید و رفت ولی من چون چادر سرم بود میترسیدم بپرم گوشه هاش به جایی گیر کنه هم خندم گرفته بود هم ناراحت بودم کمیل که تموم مدت بی توجه به من برای خودش قدم میزد از روی شکاف پرید و خواست بره ک صداش زدم:اقا کمیل سمتم چرخید به زیر پام اشاره کردم و گفتم:چجوری با چادر بپرم خندید و گفت: بپر گفتم:با چادر! گفت:مگه چه اشکال داره گفتم:زایه نیس!(حالا زایه با هر ز ای هست سخت نگیرین :)) لبخند زد و گفت:برای من نه از این حرفش ته دلم یه جوری شد دستشو سمتم دراز کرد و گفت:بیا دستشو گرفتم و پریدم چادرم کمی عقب رفت و موهام از زیر روسری بیرون زد همونطور ک دستم تو دستاش مونده بود بهم خیره نگاه کرد با خجالت نگامو گرفتم ک موهامو جمع کرد داخل و گفت:دیدی راحت بود دیگه نگی با چادر زایس ک تنبیه میشی با خنده دستمو کشید و منو دنبال خودش برد:اقا کمیل -بله -میشه دستمو ول کنین -چرا -من پیش بقیه خجالت میکشم -خجالت برای چی خودتو بزن به اون راه مدتی بعد به بچه ها رسیدیم که نجمه و ندا و نرگس با دیدن ما همزمان گفتن:اووو کمیل بی توجه به اونا بمن گفت:چشم حسود کور خندم گرفته بود چقدر گرمای دستش ارامش بخش بود ..... به بالای تپه رسیدیم که همه از خستگی یه طرف ولو شدیم نجمه چندبار پشت سرهم جیغ زد ک گوشامونو رفتیم ندا:کر شدیم نجمه:انرژیتو باید تخلیه کنی محمد:پایین پره پسره دیگه جیغ نزن نجمه با لب و لوچه ی اویزون سرجاش نشست: بیرونم ک میایم نمیزارین ادم راحت باشه همش باید عقده بشع تو دلم ندا رو به محمد گفت:راس میگه زیاد سخت نگیر جوونه کمیل قمقمه ی ابشو سر کشید و بقیشو رو صورتش پاشید: به جا این حرفا زودتر برگردیم الان هوا تاریک میشه مامان و عمه رو پایین تنها گذاشتیم بعد از یکم استراحت از جامون بلند شدیم تا برگردیم .... 🌼@MazhabiiiTor🌼 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀