[•🌙•]
آنقدرلطفمیڪنـےماندم !
توبھمندلسپردهاےیامن ..!:)
--
#یٰـاسِرئـوفـٖ🌿'!
ⓙⓞⓘⓝ↴
@MazhabiiiTor🦋
حضࢪت آقا فڕمودݩ:
«مݩ حاجت یڪ سالمو تۆ #فاطمیه میگیࢪم»
دعاے مادࢪه ڪھ میسازه دݩیاموݩو :)
ⓙⓞⓘⓝ↴
@MazhabiiiTor🍁
#بیو•🌱`•~
خدا که بلاك نمیکنه؛☁️💕
ماییم که لفت میدیم🚧🌻
#اللھمعجݪالولیڪاݪفࢪج🥀
╔═🍃🕊🍃═════╗
@MazhabiiiTor✨💚✨
╚═════🍃🕊🍃═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رفیقانه😍
ذوقی چنان ندارد...🙃
بی دوست زندگانی...🤗
🎀@MazhabiiiTor🎀
°°🍃🌸🍃
#بیو_مذهبی
میگُفت:)
همیشـہ تویِ #عبـادت
متوجـہ باش . . . !
#خدا
عاشـق مےخواد💕
نـہ مشترےِ بهـشت :)
°•|خدآ #عاشـق می خواهد...🌱
°•🦋@MazhabiiiTor🦋•°
🌸🍃🌸🍃
#گاهی_یک_تلنگر_کافیست
دختری یک تبلت خریده بود.🌸
پدرش وقتی تبلت را دید پرسید:🍂
وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟ ☘️
دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم.🍁
پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟
دختر: نه!🔮
پدر: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟ 🍃
دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم.🌖
پدر: چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟🐌
دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم. 🐝
پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟🌳
دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه.🎍
پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت، و فقط گفت:🌺
"حجاب" یعنی همین😍🇮🇷
#یافاطمهزهرا🥀
✨✨✨✨✨✨✨
✨@MazhabiiiTor✨
✨✨✨✨✨✨✨
رویای عشق پارت بیست و هشتم
صبح روز بعد ساعت ۸ اینا بود که با صدای شبنم از خواب بلند شدم
_ یوسف اومده دنبالت پاشو برو
+ نخیر نمیرم
_بهش قول دادی
+تا نفهمم تو چرا اینهمه دروغ بهم گفتی از جام تکون نمیخورم
_ به خودم مربوطه
+ شبنم من دوستتم باهام حرف بزن چرا اینهمه دروغ راجب یوسف بهم گفتی؟
_ یعنی تو نمیدونی؟
+چیو؟
_ اینکه همه ی این سالها من عاشق یوسف بودم اینهمه وقت نفهمیدی؟
+ نه بخدا
_ الکی لازم نیست قسم بخوری الان برو اومده دنبالت
+ شبنم من.....
_ گفتم برو
حرفهای شبنم برام خیلی عجیب بود چطور یعنی میشد من که خیلی گیج شده بودم تو این فکرا بودم که اصلا نفهمیدم چطور درو باز کردم و چطور با یوسف سلام و علیک کردم و وقتی به خودم اومدم که یوسف صدام میزد
_ یاس با توعم یااااااس
+بله؟
_ کجایی؟
+ اینجام چی میگفتی؟
_ میگم که یاس من هنوز دوست دارم چطور بهت ثابت کنم؟
+ قرارمون بود از این حرفها نزنیم
_ تو مگه هنوز کیان رو دوست داری؟
+ به تو مربوط نیست اینارو ولش کن تو مگه فراری نیستی اصلا چرا توضیح نمیدی دیشب چرا اونجا بودی و .......
_ فکر میکنی به این راحتی ولت میکنم نخیر
من داشتم از روستامون میرفتم کرمان که با شبنم روبه رو شدم و قرار گزاشتیم بیاییم اینجاو....
+ اینجاو چی؟
_ بقیش محرمانس
جلوم زانو زد و گفت
_ یاس من هنوز دوست دارم این پسره اذیتت میکنه ولی من نه اگه قبول کنی که همراه هم باشیم طلاقت رو ازش میگیرم و بعد تا ابد پیش هم میمونیم
مات و مبهوت مونده بودم اخه تو خیابون داره ازم خواستگاری میکنه همه دارن مارو نگاه میکنن و از طرفی اصلا دوست نداشتم از کیان جدا بشم تو این فکرا بودم که نمیدونم چرا یه دفعه یوسف با بینی خون الود افتاد کف زمین و یه نفر افتاد روش و کتکش زد😱
سعی کردم اون مردرو از رو یوسف بکشم کنار اخه داشت میکشتش که یهو صورت کیان رو دیدم و فهمیدم که یکی چغلیمو کرده و الانم اون داره خواستگار زنش رو میزنه مردم اومدن کمک و از هم جداشون کردن بعد از کلی معطلی کیان با اعصبانیت دستمو گرفت و بردم خونشون
کپی🚫
💜@MazhabiiiTor💜