«°🦋°»
#تلنگرانہ🍃
-نگاهکن!
+کجارو؟!
-تَہتَہدنیارو
+مگہدنیاتهمدارھ؟
-اهوم...
تهشوکہببینےتازهمیفهمےحرص
زدناتواسہبعضےچیزاچقدر
احمقانہس...!🌸🔗 :)
#خادم_الزهرا🌿
🌼@MazhabiiiTor🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مدافع حرم🥀
بزار گمنام بمونیم دیگه بابا
هی میاد فیلم برداری میکنه
از دست شما🙂
مردان بی ادعا...✌️
#خادم_الزهرا☘
🌼@MazhabiiiTor🌼
امام صادق(ع): 👇
به یکدیگر ارمغان فرستید! تا دوست یکدیگر باشید. 🍃
#حدیث_امام🌸
#غریب_طوس 🌻
🌼@MazhabiiiTor🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانو! 🙋🏻♀
اگر زیبایی گیسوانت
عنوانی است،
که در شعرها ستایش شده است🦋✨
حجب و حیاي تــــــو🌸
عنوانی است که در قرآن ستایش و تاکید شده است😍❤️
پس نجیب بمان😌... 😇
رمان زیبای🦋[تنها میان داعش]🦋 پارت 5✨
از آتش غیرت و
غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری
دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم
:»حیدر تو رو خدا!« و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه،
بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان الغر و
استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط
کشید :»ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!« نگاه حیدر
به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم
:»دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...«
و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من
کشید :»
برو تو خونه!« اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور
سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و
وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و
ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه
تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که
روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر
صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین
انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به
سمت ساختمان رفتم. احساس میکردم دلم زیر و رو شده
است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم
مانده بود و از آن سختتر، شک ی که در چشمان حیدر پیدا
شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند
عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حاال
احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به
این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از
نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که
باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که
همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر
سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از
چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست. انگار
فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم،
گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان
میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم
حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب
ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از
او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی
ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده
بودم که اصال نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که
دلم از بیگناهیام همچنان میسوخت. شام تقریباً تمام
شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها
بیرون آمد و رو به عمو کرد :»بابا! عدنان دیگه اینجا
نمیاد.« شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید
و بیاختیار سرم را باال آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه
میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را
خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را
فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد
که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظهای سرش را
میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش می-
کنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را
زد:»عدنان با بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صالح
نیس باهاشون کار کنیم.« لحظاتی از هیچ کس صدایی
درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم
نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی-
اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم
سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که
اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر
انداختم. نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس
از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش
که مثل همیشه نبود؛ اصالً مهربان و برادرانه نبود، طوری
نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم
کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این
سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ،
آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل
تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون
کشید :»من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله
کنم!« خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید
شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا
تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر
مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای
عباس را با بیتمرکزی میداد. یک چشمش به عمو بود
🌸ادامــه دارد...
༺🌼@MazhabiiiTor🌼༻
امام هادی(ع): 👇
کسی که خودبینی به او راه یابد، هلاک می گردد🌻
#حدیث_امام ♥️
#غریب_طوس 🌸
🌼@MazhabiiiTor🌼
#شهیدانه 🌹🌹
پرسید: ناهار چی داریـم!؟؟
مادر گفت: پلو با ماهی... 🦋
با خنده رو کرد به مادر وگفت: ما امروز این ماهیها را می خوریم ویک روزی این ماهی ها ما را..... 🍃
چند وقت بعد در عملیات والفجر۸درون اروند رود گـم شـد🌸
مادرش تا آخـر عـمـر لـب به ماهی نـزد💔
#سرباز_زینب♥️
#جبهه_نسل_جوان🌸
#شهید_غلامرضا_آلویی🦋
#غریب_طوس 🌻
🌼@MazhabiiiTor🌼
🌻ســلـام الـعـلیڪم🖐
🌻دوسٺانۍ ڪه ڪاناݪ دارݩ و میخواݩ ڪه ڪاناݪشوݩ جزء حمایٺـے ها قرار بگیره، لطفا ݪـیـنـڪ ڪاناݪ و اسم ڪانالشون رو ٺوے حرف ناشناس زیر بگݩ...😉
ڪه اݩ شاءالله لیسٺ حمایٺـے داشٺه باشیم😍🦋
👇👇👇👇
💌https://harfeto.timefriend.net/16257719366014💌
یـــاعـݪــــۍ🍃
#حرف_ناشناس🍃
سلام العلیکم✨
الحمدالله که راضی هستین☺️🍃
چشم، سعی میکنیم پارت های بیشتری بارگزاری کنیم😌🌹
چــشــم😉🌻
#غریب_طوس 🌸
🌼@MazhabiiiTor🌼
زندگینامه شهید محمدحسین حمزه محمد حسین حمزه فرزند حسن حمزه و طاهره بالغی در تاريخ 1346/09/01 به دنيا آمد. اخلاق و رفتارش چه در منزل و چه در بیرون از خانه بسیار خوب بود و هیچ وقت نماز و عبادت با خدا و روزه را فراموش نمی کرد. همیشه به موقع نمازش را می خواند و تمام ماه رمضان را از 9 سالگی تا موقع شهادت روزه مي گرفت و همیشه به کوچکتر و بزرگتر از خودشان احترام می گذاشت. همیشه می پرسید: مادر شما می دانید امام حسین (عليه السلام) چگونه به شهادت رسیدند؟ او حدود 9 سال داشت. یک روز به او گفتم: پسرم بیا ناهارت را بخور وگرنه ضعیف می شوی. به من گفت: مادر! من از این به بعد می خواهم روزه بگیرم. خدا به من کمک می کند و نمی گذارد که من ضعیف شوم. مادر! من از این دل خور هستم که چرا بعضی از مردم که سالم هستند روزه نمی گیرند؟ او قبل از این که به سربازی برود در دفتر خاطرات خود چنین نوشته بودند: ای شهیدان تا مرگ صدام یزید جنگ ادامه دارد. توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد، به مادرم بگويید دیگر پسر ندارد. یا زهرا یا علمدار کربلا. یا سقای کربلا یا امیرالمومنین یا مولا، السلام عیلک یا ثار الله یا محمد رسول الله یا سید المرسلین، ای عاشقان کربلا منتظر باشید. برای هر عاشقی جهاد و کربلا واجب بسم الله خدایا ؟؟؟ سرانجام، اين شهيد گرامي در منطقه ي شرهاني در تاريخ 1367/04/22 به شهادت رسيد. مزار شريف او در بالقلو از توابع ساوه واقع شده است. روحش شاد و يادش گرامي باد
#ارسالی_اعضا♥️
🌼@MazhabiiiTor🌼