eitaa logo
『دنیـای رمـان✏ 』
6.2هزار دنبال‌کننده
365 عکس
69 ویدیو
64 فایل
بسم اللہ الرحمن الرحیم🌹 ناشناسمون🌿 https://harfeto.timefriend.net/16423217157784 آیدے مدیر🧕 @Paryia_88 کانالمون😉 @mazhabyi همسایہ💋 @mazhabyii @amozehnaghi
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت پنج _کدوم حقیقت؟چی رو از من پنهون می کنین؟تو رو خدا اگه چیزی هست به منم بگین. -چه جوری بگم عمه جون؟دلم نمی خواد این ماجرا رو از زبون من بشنوی.برام سخته قولی رو که دادم بشکنم. صدای مسعود کمی بلندتر از حد عادی شنیده شد: -برای کی می خوایین راز داری کنین؟ فکر می کنین مهری خانم ارزشش رو داره؟ -گور پدر مهری.من دل خوشی از اون ندارم ولی دایی قاسم چی؟اگه بفهمه دهن لقی کردم رابطه ی خواهر و برادری مون به هم می خوره. بی طاقت شده بودم دلم شور میزد: -شما بگین موضوع چیه به خدا نمی زارم بابام بفهمه. مردد بود انگار داشت مطلب را سبک سنگین می کرد.عاقبت به حرف آمد: -هر چند فرق زیادی هم نمی کنه.همین االنش هم مهری کاری کرده که داداشم ماه تا ماه یه احوالی از ما نمی پرسه.رگ خواب قاسمو پیدا کرده.تا به حال به عمرم ندیدم کسی این قدر دورو و دورنگ باشه...کینه اش با من از زمانی شروع شد که می خواست زن قاسم بشه.به خاطر حال روحی قاسم من هی قضیه رو عقب می انداختم.اون موقع ها من و قاسم بدون اجازه ی هم آب نمی خوردیم.وقتی اون بال سرش اومد مثل دیونه ها شده بود.به زبانم آمد که بپرسم چه بالیی ولی حرفش را قطع نکردم. -آخه دور از حاال بمانی رو خیلی دوست داشت اون گل سرسبد دخترای خانواده ی محسنی بود. -بمانی؟ -اسم مادر خدا بیامرزته.هرچی خاک اونه عمر تو باشه.هر چی می گذره روز به روز بیشتر شبیه اون خدا بیامرز می شی!شاید واسه همینه که خاله مهری چشم دیدنت رو نداره. -خاله مهری؟!اون خاله ی منه؟! -آره گرچه واسه تو به اندازه ی یه خاله هم مهربون نبود. سرم سنگین شد.ذهنم به هم ریخت.فکرم درست کار نمی کرد.باور کردنش سخت بود!پس مامان مهری مادر واقعی من نبود.کمی طول کشید تا با لکنت پرسیدم: -پ...پس...من مادر ندارم؟ اشکم بی اختیار سرازیر شد.چه قدر احساس بدبختی می کردم.دلم به حال خودم می سوخت.پس تمام این بدرفتاری ها کینه توزی ها فحش و ناسزاها علت داشت.او مرا دختر واقعی اش نمی دانست. چشمم به محمد و شهال افتاد که بیخیال و سرحال از در وارد شدند.عمه بی اعتنا به حضور آنها ادامه داد: -قربون مصلحت خدا برم تقدیر تو این بود که بی مادر بزرگ بشی.هرچند توی مدتی که پیش خودم بودی خدا می دونه هیچ فرقی بین تو و بچه ها نذاشتم حتی از بچه های خودم عزیزتر بودی... -مگه شما منو بزرگ کردین؟! -سه سال اول آره.همین که مسئولیت تو رو قبول کردم مهری رو بیشتر جری کرد.وقتی داداش قاسم اومد تو رو ازم بگیره از غصه مریض شدم ولی می دونستم چاره ی دیگه ای نیست.اون موقع ها مهری فهیمه رو داشت.یک سالش بود.قاسم می گفت مهری گفته مانی رو بیار با خواهرش بزرگ بشه.می گفت فکر می کنه دو تا دختر گیرش اومده.البته مثل روز روشن بود که مهری از رفت و آمد های قاسم به اینجا ناراحته واال دلش به حال تو نسوخته
پارت شش بود.نمی تونست ببینه قاسم هر روز از سرکار میاد این جا تو رو ببینه.مهری طبع حسودی داره دست خودشم نیست این تو خونشه.به هر حال هرچه قدرعذر و بهونه آوردم نتونستم قاسمو قانع کنم که بزاره پیش خودم بمونی.وقتی تو رفتی انگار شادی هم از خونه ی ما رفت.حتی حاج اکبر خدا بیامرز هم واسه تو دلتنگی می کرد. گردی چشمان عمه از اشک پر شد.پس چرا من احساس غم نمی کردم؟انگار باری از روی دوشم کنار رفته بود.در تمام این سالها فکر می کردم او چشم دیدنم را ندارد برای اینکه دختر سر به راهی نیستم.کینه را در نگاهش می دیدم و از خودم و او هر دو بیزار می شدم به خیال اینکه اشکال از من و از خصوصیات اخالقی ام است.پس اشکال از او بود.او مادر واقعی من نبود...او مادرم نبود. تکرار این جمله راحتم می کرد و بار مقصر بودن را از دوشم بر می داشت.حرفهای زیادی برای گفتن داشتم. -کاش زودتر این حقیقت و گفته بودین عمه.اگه می دونستم مامان مهری مامانم نیست این همه زجر نمی کشیدم و کینه ی فهیمه و سعیده رو به دل نمی گرفتم که چرا مامان با اونا یه جور دیگه برخورد می کنه با من یه جور دیگه...حاال می فهمم مشکل چی بوده. - همه می فهمیدن مشکل از کجاست ولی کاری از دست کسی بر نمی اومد.فقط قاسم می تونست تو اون خونه از حق تو دفاع کنه که اونم هیچ وقت خونه نبود. -از مامانم برام بگین...چی شد که از دنیا رفت؟ -خدا رحمتش کنه اون طفلک جوونمرگ شد.دو سه روز بعد از به دنیا اومدن تو از دنیا رفت. -چرا؟به خاطر به دنیا آوردن من؟ -نه عمه جون ربطی به تو نداشت توی یه حادثه این جوری شد.آخه تو رو توی مشهد به دنیا آورد.قصه ش مفصله .بابات زودتر برگشت تهرون که وسایل استقبال از شما رو فراهم کنه.مادرت بعد از زایمان با ماشین شوهر خاله ش داشت بر می گشت تهرون که تصادف کرد.توی اون تصادف وحشتناک تمام سر نشینای دو تا ماشینی که به هم خورده بودن درجا تلف شدن.کار خدا فقط تو که از ماشین پرت شده بودی بیرون زنده موندی! -که ای کاش زنده نمونده بودم. -زبونتو گاز بگیر.کفر نگو خدا قهرش می گیره. -دروغ می گم؟زندگی که از اولش با بدبختی و غصه شروع شده و خدا می دونه تا کی قراره این جوری باشه چه فایده ای داره؟ لبخندش مثل مرهم بود:انشااهلل درست می شه.روزگار که همیشه یه جور نمی مونه .پا شو یه آب به صورتت بزن بیا دور هم ناهار بخوریم بعدش کلی حرف برات دارم.پا شو عمه جون پاشو. -شما برید غذا تونو بخورین من االن اشتها ندارم. دست در بازویم انداخت و از جا بلندم کرد:اگه تو نیای مسعود هم لب به غذا نمی زنه.پس به خاطر اونم که شده بیا چند لقمه بخور. یه نگاه تو این آینه بنداز ببین چه قدر عوض شدی!اما اول دهنتو با این نقل شیرین کن.صدای ملوک خانم مرا از دنیای خاطرات گذشته بیرون کشید.نقل را با بی میلی قبول کردم.
شش پارت اول برای شما 💋
پـارٺ هفٺ در نگاه اول چهره ی درون آینه چه قدر به نظرم غریبه آمد!ملوک خانم راست می گفت عوض شده بودم!حاال با این ابرو های کمانی فاصله ی چشم و ابرویم خیلی بیشتر از سابق شده بود.پوست اغلب رنگ پریده ام سرخ و سفید به نظر می آمدو لب هایم با محو شدن کرک های پشت لب غنچه ای به نظر می رسید. -چه طوره خوشت میاد؟نگفتم خیلی تغییر می کنی!ماشااهلل با یه بند از این رو به اون رو شدی!حاال آقا داماد ببینه چه کیفی می کنه. نا خودآگاه به یاد مسعود افتادم.دلم می خواست قبل از همه او قیافه ی تازه ی مرا ببیند.بغضم دوباره سر باز کرد وتصویر درون آینه تار شد. -بازم داری گریه می کنی؟دیگه چرا ؟نکنه از کار من خوشت نیومده؟ -نه ملوک خانم اتفاقا خیلی هم خوب شده ولی نمی دونم چرا امروز دلم گرفته. -عیب نداره بیشتر عروسا حال تو رو دارن.با الخره ازدواج یعنی مسئولیت.قبولش واسه بیشتر دخترا سخته اما چند وقت که گذشت.عادت می کنی مادر جون.حاال اشکاتو پاک کن تا واست یه سرمه بکشم که حسن و جمالت حاال حاال ها موندنی باشه.می گن خوش یمنه.)دیگه چه فرقی می کنه برای کسی که همه چیز رو باخته؟(پوزخند تلخم با این فکر همراه بود. -مانی... مانی جون همین االن سفره ی عقد رو آوردن.نمی دونی چقدر قشنگه!همش گل الله ست.نمی دونی چه تزئیناتی داره.پایه هاش همه از آینه است!از همه سفره عقدایی که تا بحال دیدم قشنگ تره میای بریم نیگا کنیم؟...وای اصال حواسم نبود الهی فدات شم آبجی چه قدر عوض شدی!دست تون درد نکنه ملوک خانم خواهرم چه قدر خوشگل شده!مثل ماه شدی!وا...چشمات چرا این جوری قرمزه!گریه کردی؟حتما خیلی درد کشیدی؟اشکال نداره در عوض خیلی عوض شدی.مگه نمی گن بکشم و خوشگلم کن؟ سعیده یکریز حرف می زد. در سن چهار ده سالگی جوان تر از آن بود که حال مرا درک کند.همه چیز را آن قدرسهل و سرسری می گرفت که غم های زندگی چندان برایش سنگین و سخت نبود. -از صبح سرو صدات نمی اومد کجا رفته بودی؟ -با فهیمه رفته بودیم خونه ی خاله جهیزیه ی تو رو چیدیم.یه اتاقی براتون درست کردیم که ببینی حظ می کنی! بغضی که راه گلویم را گرفته بود نفس کشیدن را برایم مشکل می کرد.اتاقی را که می گفت می شناختم و از آن جا خاطره ی بدی داشتم.اولین بار ناصر همان جا مرا تنها گیر آورد.آن روز از صبح در منزل خاله برو بیایی بود.می خواستند مراسم عقد دختر بزرگش الهه را بر پا کنند.خاله از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و چپ و راست دستور می داد. از بخت بد هر فامیل یا آشنایی به هر مناسبتی از مامان کمک می خواست او فوری مرا پیشکش می کرد و از دولتی همین بذل و بخشش ها بود که در آشپزی و چیدن سفره و مهمانداری و کار هایی از این قبیل خبره بودم.خاله تا چشمش به من افتاد قبل از هر حال واحوالی گفت:وسایل سفره ی عقد رو بردن باال دلم می خواد همه ی سلیقه تو به کار بگیری یه سفره بندازی که همه انگشت به دهن بمونن.یادت نره دختر خاله ت داره عروس می شه.ببینم سنگ تموم بذاری ها...انشااهلل خودم واسه عروسیت تالفی می کنم. حین حرف زدن مرا به سوی پله ها روانه کرد و خودش با عجله رفت که تدارک بقیه ی کار ها را ببیند.در طبقه ی دوم وسیع و نور گیر بود که با فرش های دستبافت الکی رنگ و پرده های تور سفید و کنده کاری های روی طاق و بوفه ای چهار گوش و چوبی نمای قشنگی داشت.سفره ی عقد را رو به قبله و مقابل آینه ی سنگی بزرگی که روی
پارت هشت دیوارکار گذاشته بودند پهن کردم و با دقت و وسواس وسایلش را چیدم.آن قدر آنها را به چپ و راست گرداندم که عاقبت هر چیزی جای مناسب خود را پیدا کرد.بعد از گذاشتن سبد های گل به یاد مطلبی افتادم.به سمت پله ها رفتم و از همان جا خواهر عروس را صدا کردم. -نسرین؟کسی این دور و ورا نیست؟ به جای نسرین صدای مردانه ی ناصر را شنیدم و کمی بعد جلویم ظاهر شد:نسرین نیستش رفته لباس عقد الهه رو از خیاط بگیره.اگه کاری هست من در خدمتم. حرفش که تمام شد تازه فرصت کردم سالم کنم.جوابم را خیلی نرم داد.چهره اش کمی سرخ شده بود.نفهمیدم از تاثیر باال آمدن از پله ها بود یا دلیل دیگری داشت.این اواخر هر وقت نگاهش به من می افتاد قیافه اش رنگ به رنگ می شد. -اگه زحمتی نیست یه ظرف کریستال می خوام تقریبا بزرگ باشه.دو تا نارنج سبز و یه کم برگ تازه هم می خوام.اینا رو از درخت توی حیاط هم می تونید بچینید.اگه ظرفو نصفه نیمه آب کنید ممنون می شم. -االن حاضرش می کنم امر دیگه ای نیست؟ -دست شما درد نکنه فقط لطفا بپرسید ببینید نون سنگک رسیده یه نه چون باید تزئینش کنم. -اونم به چشم. مشغول جا به جا کردن سینی اسپند بودم که برگشت .دو دستی ظرف را گرفته بود. -لطفا بذاریدش این جلو. همان جا ایستاده بود:اگه ممکنه خودت زحمتش رو بکش. بیخیال با دو دست قسمت زیر ظرف را محکم گرفتم.یک آن گرمی دست های او را روی دست هایم احساس کردم و از این تماس تنم لرزید.هنوز از شوک این تماس بیرون نیامده بودم که صدایش را که کمی لرزش داشت شنیدم. -کار دیگه ای نیست که انجام بدم؟ از چشم هایش شراره های هوس پیدا بود.چه قدر از این نگاه می ترسیدم. -نه خیلی ممنون. کالمم تلخ و سرد بود.در کمال پررویی لبخندی نثارم کرد.حاال یه کم مهربون تر از این باشی که جای دوری نمیره... ناسالمتی منم پسر خاله تم باالخره ما هم این میون یه سهمی داریم. از وقتی من و مسعود را با هم در پارک دیده بود این طور وقیح شده بود.وگرنه قبل از آن جرات این غلط کردن ها را نداشت.همان طور که ظرف رادر جایش می گذاشتم نظری تند به او انداختم:حیف که به احترام خاله نمی تونم جوابتو بدم واال می دونستم چی بهت بگم.حاال بهتره بری پایین تا صدام در نیومده. -باشه می رم ولی با آدم سمجی طرف هستی که به این سادگی دست بردار نیست.پس سعی کن یه جوری با خودت کنار بیایی. تعریف دله بازی وهیزبازی های او را زیاد شنیده بودم.اما این بار طرفش را عوضی گرفته بود.با خشم از جا پریدم:دیگه داری شورشو در میاری ناصر.بهتره اینو بدونی که اگه کسی بد به من نیگا کنه مسعود حقشو می ذاره کف دستش پس حواست به خودت باشه.انگار انتظار این عکس العمل را نداشت.کمی جا خورد اما از رو نرفت و باز
پارت نه همان طور که دور می شد با تبسم لج داری گفت:خواهیم دید دختر خاله خواهیم دید.و از آن به بعد پچ پچ های یواشکی خاله میهن و مامان مهری شروع شد. مرور این خاطره نیشتری بود به جراحت قلبم.برای فراموش کردنش پرسیدم:بابا کجاست؟رفته مغازه؟ -رفته مغازه اما نه واسه کار رفته ظرف و ظروف و میز و صندلیا رو ببره منزل خاله اینا راستی مانی تو نمی دونی بابا چشه؟ -چه طور مگه؟ -آخه از صبح اخم و تخمش توهمه.دم صبح کلی با مامان بگو مگو کردن.فکر کنم بازم دعواشون سر تو بوده! نفس داغ و جگر سوزی ازسینه ام باال آمد:همیشه دعواها سر من بوده.ناراحت نباش حتما حاال که من برم این جرو بحثام تموم می شه. دست هایم را گرفت و با محبت نگاهم کرد.ملوک خانم سر گرم جمع آوری وسایلش بود.در همان حال نگاهی به طرفمان انداخت:من دیگه باید برم.انشااهلل ساعت چهار میام واسه آرایش صورت و موهات.تو هم ناهاربخور یه کم استراحت کن.باید بخوابی که قرمزی چشمات بره.واال آرایشت خوب نمی شه...سعیده جون تو هم برو واسه آبجیت یه شربت خنک درست کن بیار بخوره یه کم جون بگیره.این جوری که پیداست خیلی ضعیفه! بوسه ای روی گونه ام نشاند و از جا پرید:باشه ملوک خانم االن واسش میارم.با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم.فقط در تنهایی بود که احساس آرامش می کردم.مرغ خیالم این بار به سوی پدرم پر کشید.این اواخر چه قدر مهربان تر از قبل شده بود!انگار بعد از ماجرای خواستگاری خانواده ی نکوهی به خودش آمد و به واقعیت ها پی برد چون از آن شب به بعد رفتارش تغییر زیادی کرد. خانواده ی نکوهی را از خیلی پیش می شناختم.با فاصله ی چند خانه در همسایگی مان زندگی می کردند ولی ارتباط زیادی نداشتیم.اواسط تیر ماه بود که دوباره محبت مامان و حس فداکاریش نسبت به همسایه ها گل کرد و در گفتگویی که با خانم نکوهی داشت در جواب صحبت او که گله می کرد آخرین پرستار دوقلوهای سه ساله اش روز قبل دست از کارکشیده و رفته گفت:حاال اگه کسی رو دم دست ندارید مانی هست.فعال تا پرستار پیدا نکردید اون از بچه ها نگهداری کنه. کامال پیدا بود که خانم نکوهی به قصد تعارف گفت:نه بابا برای مانی جون زحمت می شه.چون قیافه ی خوشحالش چیز دیگری می گفت.من که به چهار چوب در حیاط تکیه داده بودم ناچار وارد صحبت شدم:نه خانوم نکوهی چه زحمتی؟خوشبختانه امتحانام تموم شده وفعال کار خاصی ندارم. با همین یک جمله از روز بعد مسئولیت نگهداری از دختر بچه های شیطان ولی بامزه ی نکوهی به گردنم افتاد.کم ترین حسنش این بود که دیگر مجبور نبودم از صبح چشم غره های و متلک های مامان را بشنوم.هفته ی دوم بود که خانوم نکوهی خبر داد خیال دارد جشن تولد مفصلی برای دوقلوها برپا کند و خواهش کرد برای راه اندازی جشن اورا تنها نگذارم.بعد از این پیشنهاد هر دوی ما با شوق و ذوق مشغول کار شدیم.نتیجه ی چند روز تالش و زحمت مراسم پر شوری شد که بستگان نزدیک خانم و آقای نکوهی در آن حضور داشتند و حسابی خوش گذراندند.همان شب که متوجه شدم در بین دختران همسن و سال خودم چه قدر ساده پوش و محروم از تزئینات و زرق و برق های ظاهری هستم.تازه می فهمیدم سختگیریهای مامان مرا از خیلی چیزها که بقیه ی دخترها از آن بهره مند بودند محروم کرده بود.شاید اگر فهیمه آن شب به جای من بود ظاهر و سرو وضعی به مراتب بهتر داشت.حتما همین
پارت ده احساس کمبود بود که مرا بیشتر در آشپزخانه نگه می داشت و مانع می شد زیاد در جمع ظاهر شوم.آن شب هم به هر حال با احساسات تلخ و شیرین گذشت.در روزهای بعد در هر فرصتیکه با خانوم نکوهی تنها می شدیم از خاطرات آن شب می گفت واین که چه قدر به همه خوش گذشته بود.در البالی صحبت هایش لبخندی زیرکانه می زد و سر بسته اشاره می کرد که خانواده ی نکوهی خیلی در مورد من پرس و جو می کنند.هر بار از عمد به روی خود نمی آوردم و با گفتن )اونا لطف دارن(صحبت را عوض می کردم.عاقبت دو هفته بعد پرستاری که دربه در دنبالش می گشتند پیدا شد و من که تازه به شیطنت بچه ها عادت کرده بودم آنها را به دست پرستار جدید سپردم و رفتم تا از باقیمانده ی تعطیالت تابستان کمی لذت ببرم.غافل از این که در پایان همین تابستان طوفانی انتظارم را می کشید که مسیر زندگی ام را کامال عوض می کرد. آن روز بعد از مدتی دوری مسعود را دیدم هر دو بی حوصله و دل گرفته بودیم.مسیرمان را از میان پارک تفریحی بین راه انتخاب کردیم.داشت به گواهی سال آخر دبیرستانم نگاه می کرد. -آفرین...باالخره با تمام مخالفتا و سختگیریا تونستی دیپلمتو بگیری.اونم با چه نمره ی عالی!خیال نداری واسه کنکور بخونی؟ -این دیگه از اون سواالست!خوبه می دونی من با چه شرایطی درس می خوندم. -خوب حاال من یه چیزی گفتم...البته اون قدرهام محال نیست اگه به امید خدا همه چیز بر وفق مراد پیش بره خودم همه چیزو واست مهیا می کنم که ادامه بدی. -حاال ببینیم چی پیش میاد. -چیه!چرا امروز دمقی؟ -چیزی نیست همین جوری یه کم کسلم. -نکنه از جریان خواستگاری حالت گرفته ست؟ -خبرا چه زود پخش می شه! -اینم از محاسن فامیل بودنه...حاال تعریف کن ببینم موضوع چی بود؟ -مگه برات تعریف نکردن؟ -چرا ولی من دوست دارم از زبون خودت بشنوم. -با این که خوشم نمی یاد خاطرهش زنده بشه ولی بهتره همه چیزو برات بگم یه وقت کسی جور دیگه ای باز گوش نکنه.آخه من و تو کم بدخواه و دشمن نداریم. -واسه همینه که خواستم خودت بگی. -پس بیا چند دقیقه اینجا بشینیم. به صندلی خالی که در گوشه ای قرار داشت اشاره کردم و به محض نشستن بدون مقدمه چینی رفتم سر اصل مطلب . -خانوادهی نکوهی رو که می شناسی؟همونا که یه مدت از دوقلوهاشون مراقبت می کردم. -آره قبال یه چیزایی برام تعریف کرده بودی. -اون هفته یکهو بیخبر سروکله شون پیدا شد.البته من فکر می کردم بیخبر چون مامان نگفته بود روز قبلش زنگ زدن خبر دادن.خالصه عصرش دیدم فهیمه رو فرستاد حمام.لباسی رو هم که تازه از خیاط گرفته بود داد پوشید و کلی هم به ظاهرش رسید.اولش خیال کردم می خواد مهمونی یا تولدی جایی بره اما بعد دیدم نه ظاهرا ما مهمون
پارت یازده داریم.آخه مامان مهمونخونه رو تروتمیز کرد و داد بچه ها حیاط رو آب و جارو کردن.به بابا هم تلفن زد چند نوع میوه با خودش بیاره و از این جور مقدمات اتفاقا از روز قبلش حال نداشتم واسه همین رفته بودم تو اتاقم استراحت کنم. -چرا مگه چی شده بود؟ -من هر ماه باید این موضوع رو واسه تو تشریح کنم؟ لبخندی زد و گفت:ببخشید...حاال یادم اومد.چهارشنبه دیدم رنگ و روت پریده. -خوب دیگه لوس نشو حاال که محرم دونستمت و همه چیز رو بهت می گم تو دیگه به روی خودت نیار.خالصه سر شب بودکه دیدم درو زدن اولش خواستم بیخیال باشم ولی مگه حس کنجکاوی گذاشت؟آخرش با تمام بیحالی پا شدم از تو پنجره حیاطو نیگا کردم بابا و مامان هر دو رفته بودن استقبال وقتی مهمونا وارد حیاط شدن از دیدن شون شاخ در آوردم.اولش خانوم نکوهی وارد شد پشت سرش شوهرش بود وبعد برادر آقای نکوهی با یه سبد گل از در اومد تو.تازه داشتم می فهمیدم موضوع از چه قراره ولی تعجبم از این بود که برادر آقای نکوهی فهیمه رو از کجا دیده و پسندیده و عاقبت بعد از این که خوب زاغ سیاشونو چوب زدم دوباره گرفتم خوابیدم.به خاطر قرص مسکنی که خورده بودم تازه داشت چشام گرم می شد که دیدم یکی پرید تو اتاق.مجید بود.مثل آدم بزرگا دستاشو زده بود به کمرش گفت:)آبجی مامان می گه بیا پایین مهمون داریم(بهش گفتم:برو یواشکی به مامان بگو حالم خوب نیست نمی تونم بیام(گفت:به من مربوط نیست خودت پاشو برو بهش بگو(از دست سرتق بازی مجید لجم گرفت.آخرش با حال نزار از جا پاشدم دامنوبا یه شلوارعوض کردم موهامو بستم و بیحال راه افتادم.طفلک خانوم نکوهی به محض ورودم پرید بغلم کرد حاال حالمو نپرس و کی بپرس.شوهرش هم دست کمی از خودش نداشت.اونم خیلی مهربون بود.بعد از احوالپرسی با آقای نکوهی چشمم به برادرش افتاد.موقع حال و احوال کردن سعی می کرد محجوب باشه با این حال توی هر فرصتی دیدشو می زد. -غلط کرده بچه پرو... -خوب حاال شلوغش نکن گوش کن بقیه شو بگم.داشتم بابت غیبتم عذر می خواستم.گفتم:)مامان نگفته بود قراره امشب شما تشریف بیارین وگرنه هر جوری بود خدمت می رسیدم(که متوجه ی نگاه ناباور خانوم نکوهی به مامان شدم.نبودی ببینی مامان چه جوری دستپاچه شده بود.داشت دنبال یه بهانه ی معقول می گشت گفت:)دیدم مانی حال نداره گفتم بذارم استراحت کنه.(آقا و خانوم نکوهی یه نگاهی به هم انداختن ولی بنده خداهاچیزی نگفتن.این میون انگار بابا تازه داشت می فهمید که موضوع از چه قراره.چشمش اول به من بعد به فهیمه افتاد و با تاسف سرشو تکون داد.مامانو اگه کارد می زدی خونش در نمی اومد.از حرص سرخ شده بود.باور کن اون قدر لبه ی چادر گلدارشو با حرص به دندون گرفت که سوراخ شد. اون طفلک یه کم بعد بی سر صداغیبش زد.خالصه خانوم نکوهی بعد از یه کم صحبت از این در اون در حرف اصلی رو وسط کشید و گفت: )مانی جون ما امشب مزاحم شدیم که در مورد تو با پدرو مادرت صحبت کنیم موضوع امر خیره.این آقا رضای ما تا همین چند ماه پیش شعار می داد که محاله به این زودی دم به تله ی ازدواج بده.ولی نمی دونم چی شد که بعد از اون شب تولد نظرش فرق کرد.حاالم از ما خواسته پا پیش بذاریم و به قول معروف براش بزرگتری کنیم...البته اگه انشااهلل جواب مثبت باشه آقا بزرگ و خانوم بزرگ خودشون خدمت می رسن.حاال دیگه بسته به نظر شماست.پیش پای تو داشتم واسه مهری خانوم می گفتم که آقا رضا لیسانس ادبیاتشو گرفته و در حال
پارت دوازده حاضر به عنوان دبیر توی دبیرستان تدریس می کنه از نظر وضع زندگی هم ماشااهلل هیچ کم وکسری نداره.در مورد اخالقشم من تضمینش می کنم.مطمئن باش اگه قبول کنی با خانواده ی بدی وصلت نکردی حاال دیگه می مونه نظر خودت(سرم پایین بود. داشتم دنبال یه جواب معقول واسه رد کردن شون می گشتم که مامان طاقت نیاورد و دخالت کرد و گفت:واال خانوم نکوهی هر چند تمام شرایط شما ماشااهلل ایده آله و هیچ جای شک و شبهه واسه کسی نمی ذاره ولی شرمنده مانی ما نشون کرده ست و نمی تونه به کس دیگه ای جواب بده.برای اولین بار نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم که باالخره مامان از خر شیطون پایین اومد و وابستگی من و تو رو قطعی دونسته و در جواب خواستگاری دیگرون همچین چیزی رو عنوان کرد.انگار خانوم نکوهی انتظار شو نداشت پرسید چه طور این قدر بی سر و صدا؟تا به حال نگفته بودین مانی جون نامزد کرده؟مامان گفت:حق با شماست آخه حاج قاسم دوست نداره اسم دخترا رو زبون بیفته واسه همین مراسم نامزدی انجام نشده اما جواب قطعی رو دادیم.راستش از شما چه پنهون داماد پسر خواهرمه غریبه نیست همین روزا قراره شیرینی شونو بخوریم! -مهری خانوم اینو گفت؟!تو چی گفتی؟ -چی می خواستی بگم؟دلم می خواست از دستش جیغ بکشم وقتی منو به اون پسر خواهر هیز و نظر بازش می بنده می خوام از حرص بمیرم ولی به خاطر بابام مجبورم هیچی نگم. -یه بار دیگه اگه این صحبتو پیش کشید از قول من بهش بگو به گور پدرش خندیده بخوادشیرینی تو رو بخوره.مگه تو صاحب نداری که اینا هر غلطی دل شون می خواد می کنن؟ -هیس...آروم باش مردم صداتو می شنون. -چی چی رو آروم باش؟ببین چه جوری دستی دستی دارن تو رو می ندازن تو دام.چرا مواظب خودت نیستی.نکنه یه وقت گول حرفای مهری رو بخوری. -من می گم از حرفاش حالم بهم می خوره.خیال کردی می ذارم کسی با سرنوشتم بازی کنه؟اگه شده از خونه فرارکنم زیر بار حرف زور نمی رم.من اگه بمیرم نمی ذارم دست ناصر بهم برسه چرا حرفمو باور نمی کنی؟ قیافه اش برافروخته و عصبی بود.سرش را میان دو دستش فشار می داد.می دانستم چه حالی دارد.به خودم لعنت فرستادم که چرا ماجرا را برایش تعریف کردم.لحنم حالت نرم تری پیدا کرد .صدایش کردم:مسعود...مسعود جان بسه دیگه اگه بخوای این جوری کنی دیگه هیچ وقت هیچ ماجرایی رو واست تعریف نمی کنم. کمی طول کشید تا صدای بغض آلودش را آهسته شنیدم:بگو که قول می دی نمی ذاری دست هیچ کس بهت برسه. -قول می دم قسم می خورم به جون خودت که از تمام دنیا برام عزیز تری نمی ذارم دست هیچ کس بهم برسه. انگار حرفم را باور نداشت چون تاثیری در حالش نکرد.سرش را همچنان در میان دست هایش گرفته بود.کمی بعد شانه هایش شروع به لرزیدن کرد!باورم نمی شد!اولین بار بود که اشک هایش را می دیدم! ***اگه این جوری باشه اصال نمی تونم آرایشت کنم.واال اگه زاینده رود هم بود تا حاال خشک شده بود!من نمی دونم این اشکا از کجا می یاد؟! -ببخشید ملوک خانم امروز شما رو هم به دردسر انداختم ولی به خدا دست خودم نیست. -آخه دختر جون چته؟قضیه ی تو شده معما!توی این بیست و چند سالی که کار می کنم شاید بیشتر از صدتا عروس درست کردم ولی اولین باره که می بینم یه عروسی این قدر بی تابی می کنه!
شش پارت برای شما ❤️
پارت سیزده من که عروس نیستم عروسک خیمه شب بازی ام که تو دست یه عده دارم می چرخم.شما هم خودتون رو زیاد به زحمت نندازید این جشن و مراسم ارزششو نداره که یه عروس آنچنانی داشته باشه.یه آرایش سرهم بندی کنید بره. -این جوریم که نمی شه مادرجون اوال وجدانم نمی زاره کارو انجام ندم ثانیا باید این مزدی که بابتش می گیرم حالل باشه یا نه؟ -مطمئن باشید از شیرمادر حالل تره.اگه منم که اصال دلم نمی خواد لباس سفید بپوشم وآرایش کنم ولی در این مورد مجبورم کردن.حاال دیگه فرقی نمی کنه که چه جوری باشه.تو رو خدا یه جوری تمومش کنید بره. نگاهی از سر دلسوزی به قیافه ام انداخت: -باشه حاال که خودت این جوری می خوای منم حرفی ندارم ولی می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟ -بپرسید چه اشکالی داره؟ -می گم ببخش اگه فضولی می کنم ولی مثل روز روشنه که تو به این وصلت رضا نیستی پس چرا دارن تو رو به زور شوهر می دن؟ -کاش خودم جوابشو می دونستم در اون صورت غمم کم تر می شد.اگه می دونستم به چه گناهی دارم مجازات می شم این قدر برام سخت نبود. -وا...شما هنوز مبتالیی ملوک خانوم؟االنه که عاقد پیداش بشه هنوز عروسمون هیچ کاری نکرده؟ این خاله مهین بود که سرزده وارد اتاق شد.کت و دامن دانتل آبی رنگش از زیر چادر صورتی گلدار بخوبی نمایان بود.ملوک خانم که ظاهرا با من احساس همدردی می کرد پشت چشم برایش نازک کرد و گفت: -دیگه کار زیادی نداره بگین لباسشو بیارن تنش کنم. بعد از پوشیدن لباس بود که متوجه ی حضور بچه های فامیل در درگاه اتاق شدم.انگار جرات داخل آمدن نداشتند و از همان فاصله مرا به هم نشان می دادند و ذوق می کردند.چیزی طول نکشید که در بین هلهله ی زن های فامیل مرا از درمیانی به قسمت مهمانخانه که سفره ی عقد در آن پهن شده بود بردند.فهیمه آینه ی قاب نقره ای را جلویم گرفته بود بی آنکه بداند دیدن چهره ی غم گرفته ام در آینه چه قدرعذابم می دهد.بر روی مبله دونفره ای که باالی سفره جا داده بودند نشستم و بدون هیجانی منتظر پایان این نمایش مسخره شدم.کمی بعد با صلوات بلندی که از سوی جمع شنیده شد ورود عاقد را اعالم کردند.گویا کارهای دفتری مراسم قبال انجام شده بود برای همین جناب عاقد بعد از کمی خوش سر و زبانی خطبه را آغاز کرد.خوشبختانه ناصر در قسمت آقایان و در کنار عاقد نشسته بود و مرا از رنج حضورش در این لحظه های سخت نجات داد.میان همهمه ی حاضرین شنیدم که کسی با صدای تودماغی پرسید: -عروس خانم وکیلم؟ خیال داشتم فورا جواب بدهم تا این قائله زودتر ختم شود اما از میان خانم ها یکی قبل از من گفت: -عروس رفته گل بچینه. به این رسم و رسوم آشنا بودم.شاید دست کم چهار یا پنج مجلس عقد را بین دختروپسرهای فامیل تجربه کرده بودم.معموال برای بار دوم می گفتند عروس رفته گالب بیاره.ای کاش این بار هم عقد یکی از دخترها یا پسرهای فامیل بود.در آن صورت چه قدر مایه ی خوشحالی بود بخصوص اگر فرصتی پیش می آمد و مسعود را گوشه ای تنها
پارت چهارده می دیدم.مثل همین دفعه ی آخر هنگام مراسم عقد محمد و شهال.بعد از بله ی عروس چنان شور و هلهله ای به پا شد که صدا به صدا نمی رسید.عمه سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:این کلید و بگیر برو از زیرزمین از توی گنجه ی دیواری یه جعبه ی مخمل قرمزه وردار بیار.نفهمیدم در آن هیاهو و بلوا مسعود چه طور متوجه ی من شد که پشت سرم از پله ها پایین آمد. -کجا داری می ری؟ -خصوصیه نمی تونم بگم. -جدی؟پس تو مسائل خصوصی هم داری که من ازش خبر ندارم؟ داشتم سر به سرش می گذاشتم. -پس چی مگه قراره تو همه چیز رو بدونی؟ -پس قضیه ایه که قرار نیست من بدونم؟ برق چشم های خمارش جوری بود که دلم برایش ضعف می رفت. -نه که قرار نیست آقا...حاال از جلوی راه برو کنار بذار رد شم. -باشه می رم کنار ولی اگه نگی جریان چیه منم بهت نمی گم تو زیرزمین چی هست. یک سرو گردن از من بلندتر بود سرم را مقابلش باال بردم و با سرتقی خاصی گفتم: -بهتره منو نترسونی چون توی زیرزمین شما هیچی نیست. از جلوی در زیرزمین کنار رفت و درحالی که تبسم موزیانه ای به لبهایش بود گفت: -از ما گفتن...حاال خود دانی. مطمئن بودم سربه سرم می گذارد.برای همین بدون هیچ واهمه ای در را باز کردم و بیخیال وارد زیرزمین شدم.با وجود روشنایی حیاط همه جا تاریک بود و در نگاه اول اطراف دیده نمی شد.دنبال کلید برق می گشتم که ناگهان موجودی جیغ کشان به طرفم حمله ور شد.یک آن چنان وحشت کردم که با فریادی از ترس به عقب برگشتم و بی اختیار به اولین پناهگاه چنگ انداختم.مسعود پشیمان از کاری که کرده بود محکم مرا در آغوش گرفت و سعی داشت آرامم کند.نفهمیدم چه قدر گذشت تا لرزشی که از ترس به تنم افتاده بود آرام گرفت.وقتی جرات کردم چشمهایم را باز کنم نگاهم به بچه میمونی افتاد که با زنجیر مهار شده بود و مدام باال و پایین می پرید و صداهای عجیبی درمی آورد. -این دیگه چیه؟! -یه امانتی مزاحم.مال دوستمه.داشت می رفت سفر سپردش به من. -فکر نکردی ممکنه از ترس سکته کنم؟ -تقصیر خودته که همیشه می خوای پر دل و جرات به نظر بیای.اگه اون همه لجاجت نمی کردی...ولی راستش خیلی پشیمونم و خودمو بابت کاری که کردم نمی بخشم.اگه توهم نبخشی حق داری. -با این حال که نمی تونم ببخشمت چون دست و پام هنوزم داره می لرزه ولی اگه یه کم همین جا روی پله بشینی بزاری منم کنارت استراحت کنم شاید بخشیدمت.